حرف زدن گاو

ملا با عدة در صحرا گردش میکردند . گاوی که در چمن زاری  می چرید صدا می کرد . آ نعده به شوخی به ملا گفتند : ملا ، گاو تو را صدا می کند . برو ببین چه می گوید.

 ملا پیش گاو رفت و برگشت وگفت : گاو می گوید : علت اینکه با این خران به گردش برآمدی چیست؟

دزدی خر

شبی دزدان خر ملا را ربودند . صبح روز بعد ملا شروع به جستجو کرد . دوستان ملا همه جمع شدند و هریک به نوعی او را ملامت و سرزنش کردند. یکی گفت :  چرا دروازة طویله را قفل نکردی ؟ دیگری گفت : تو هم ملا ما شا الله خوابت سنگین است ، دزد آمد و الاغت را برد و تو بیدار نشدی !

ملا که تا آن لحظه ساکت بود و به حرف های دوستانش گوش میداد ، جواب داد :

اینطور معلوم می شود که تمام گناهان به گردن منست و دزدان درین قضیه بی گناه اند .

برج طالع ملا

از ملا پرسیدند : طالع تو در کدام برج ( ماه ) است ؟

ملا جواب داد در برج گوسفند.

پرسیدند : ما درمیان برج ها ، برج گوسفند را نشنیده ایم .

ملا گفت : ده سال پیش طالع من در برج بره بود و حالا پس از ده سا ل لابد بره گوسفند شده است، اگر بگویم طالعم در برج گوسفند است دروغ نه گفته ام .

خواب پریدن ملا

شبی ملا نیمه های شب از خانه برآ مد و در کوچه ها می گذشت . پهر دار ها وشبگرد ها به او رسیدند و پهردار از ملا پرسید : این وقت شب در کوچه چه می کنی ؟

ملا جواب داد : جناب پهردار صاحب ! خدا روز بد را نیاورد. سر شب خواب از سرم پرید و از آن وقت تا حا ل هر چه دنبالش میگردم پیدایش نمی کنم .

موازنه زمین

از ملا پرسیدند : چرا عدة مردم در اوئل صبح به یکطرف و عدة دیگر به طرف دیگر میروند ؟

ملا جواب داد : اگر همة مردم بیک طرف میرفتند موازنة دنیا بهم می خوردند و یک طرف زمین سنگینی میکرد و در نیجه زمین کج می شد.

ماه نو

از ملا پرسیدند : وقتیکه ماه نومی شود ، ماه های کهنه چه می شود ؟

ملا قدری فکر کرد و جواب داد : وقتیکه ماه شب چهاد ده تمام می شود ، ماه های کهنه را ریزه ریزه کرده از آنها ستاره می سازند.

شلغم در بینش زردآلو

روزی یکی از دوستان ملا تخم مرغی را در میان مشت خود گرفته بود و میخواست با ملا شوخی کرده باشد به او گفت : ملا جان اگر گفتی در مشت من چیست و اگر دانستی آنرا به تو میدهم  وتو می توانی آنرا طور خاگینه ویا نیم بند پخته کرده بخوری.

ملا گفت : چه سوال سختی کردی ، کمی بیشتر توضیح بده .

مرد گفت : در میان مشت من چیزی است که اطرافش سفید ووسطش زرد رنگ است و پوست سختی دارد.

ملا پس از فکر کردن گفت : پیدا کردم در میان مشت تو شلغمی است که وسطش را خالی کرده و دربین آن زردآلو گذاشته ای .

نصفش را گندم کشت می کنم

ملا نزد دلاکی( سلمانی ) رفت تا سرش را بتراشد. دلاک بی احتیاط بود و در موقع سر تراشیدن مرتب سر ملا را زخم میکرد و روی آن پنبه  می گذاشت.

ملا از ناشی گری دلاک به تنگ آمده بود گفت : استاد جان دیگر هر چه کردی یس است. نصف سرم را تو پنبه کاشتی ، باقی مانده را خودم می خواهم گندم بکارم .

بهترین عذر

یکی از دوستان ملا از او طنابی خواست. ملا به خانه رفت و برگشت و گفت : دوست عزیزم باید ببجشی که طناب خالی نبود زیرا روی آن ارزن پهن کرده بودیم تا خشک شود. دوستش با تعجب پرسید : روی طناب که نمیشود ارزن پهن کرد.

ملا جواب داد : برای ندادن طناب این بهترین عذری است که به فکرم رسید.

اگر خر می فهمید خر نمی شد

همسایة دیوار به دیوار ملا به در خانه ملا رسید و گفت : ملا اگر ممکن است خرت را بمن امانت بده.

ملا گفت : خر من در خانه نیست. او را به گشتزار برده اند. درین وقت صدای عرعر خر از بین طویله بلند شد.

همسایه گفت : ملا تو گفتی خرت اینجا نیست در حالیکه صدای عرعر خرت از بین طویله می آید .

ملا با عصبانیت جواب داد : عجب آدم خوش باوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نمی کنی ، ولی عرعر خررا تصدیق میکنی . خر اگر می فهمید خر نمی شد .

زاغ به صابون ضرورت دارد

روزی زن ملا مشغول شستن رخت بود. زاغی آ مد و قالب طابون را برداشت و بر بالای درخت بلندی رفت و نشست. زن ملا بنای داد وفریاد را شروع کرد و صدا میکرد : ملا بیا که زاغ صابون را برد. ملا با خونسردی تمام گفت : ای زن اینقدر داد و فریاد نکن ، مگر نمی بینی که کالا های زاغ چقدر کثیف و سیاه است. او بیشتر ازما به صابون احتیاج دارد.

دل وجگر خوردن ملا

ملا چندین بار دل وجگر گوسفند می خرید و به زنش می داد تا آنرا پخته کند، ولی هر باریکه به منظور خوردن دل جگر به خانه می آمد ، زنش می گفت : ملا جان  دل جگر را گربه خورده است.

 ملا ازین پیش آمد زنش سخت ناراحت شد و دیگ را برداشت و درتحویلخانه گذاشت و درش را قفل کرد.

زنش با تعجب پرسید : برای چه دیگ را در تحویل خانه گذاشتی و درش را قفل کردی؟

ملا جواب داد : ازین گربه می ترسم. او که مرتب دل و جگر ها را می خورد ، خواهی دیدی یک وقت هوس کرد تا دیگ را هم بخورد.

چشم کشیدن

روزی یکی از دوستان ملا به نزدش آمد و گفت : ملا جان کمک کن ، مدتی است درد چشم بمن امان نمیدهد و روز و شبم را یکی کرده است ، چه کنم ؟

ملا گفت : زود برو و چشمت را بکش .

مرد گفت : ولی ملا مگر کسی چشمش را می کشد ؟

ملا جواب داد : من سال گذشته دندانم درد میکرد ووقتی آنرا کشیدم خوب شد.

پالیدن انگشتر

ملا انگشترش را در صحن حویلی گم کرده بود . هر قدر جستجو کرد آنرا پیدا نکرد و در خانه رفت به جستجو پرداخت.

زنش با تعجب پرسید : تو که انگشترت را در صحن حویلی گم کردی ، چرا در اطاق به دنبالش میگردی ؟

ملا جواب داد : نمی بینی روی حویلی تاریک است و من دیدم اتاق روشنتر است و بهتر است اینجا به دنبال انگشترم بگردم.

رفتن به نخاس

روزی ملا به نخاس ( جائیکه مردم حیوانات را بفروش می رسانند) رفت تا خری بخرد. جمیعت فراوانی ازمردم دهات در اطراف آنجا جمع بودند و بازار خر فروشی گرم بود. شخصی که ادعای نکته سنجی میکرد با خریکه بار میوه داشت از آنجا می گذشت . ملا را دید و می خواست سر به سرش بگذارد و گفت : ملا درین میدان بجز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود .

ملا گفت : شما دهاتی هستید ؟

مرد جواب داد :  نه خیر.

ملا گفت : پس شما حتما خر هستید .

دعای ملا

امیری انگشتر بدون نگین را به ملا هدیه داد . ملا در عوض دعا کرد که خداوند در بهشت خانة بی سقف به او عطا فرماید.

امیر پرسید : ملا چرا بدون سقف ؟

ملا جواب داد : هر وقت نگین انگشتر رسید ، سقف هم ساخته خواهد شد.

فروش دیگ سوراخ

ملا دیگ کهنة را به بازار برد تا بفروشد ، چون دیگ سوراخ بود کسی خریدار آن نبود. شخصی گفت : ملا این دیگ سوراخ است ، چیزی درونش بند نمی شود و به درد کسی نمی خورد.

ملا با عصبانیت گفت : مرد حسابی این چه حرفی است که می زنی ، زن من  این دیگ را پر از پنبه کرد و یک ذره هم بیرون نریخت ، چطور می گوئی چیزی در آن بند نمی شود.

من غذا را می شناسم

ملا از صحرائی می گذشت ، عدة را دید نشسته اند و مشغول خوردن غذا هستند. ملا با خوشحالی و بدون تعارف نشست و مشغول خوردن غذا شد .

یکی از آنان رو به ملا کرد و پرسید : جناب عالی با کدام یک از ما اشنائی دارید ؟

ملا خوراک های بین دستر خوان را با انگشت نشان داد و گفت : با ایشان .

دلیل شوری آب بحر

از ملا پرسیدند : چرا آب بحر شور است ؟ ملا جواب داد : مگر تا به حال ماهی نخورده اید که ببینید چقدر شور است ؟

گفتند : چرا.

ملا گفت : خوب پرواضح است این همه ماهی که در بین بحر وجود دارند، کافیست که آب بحر را شور کنند.

حرف راست اوقات تلخی ندارد

ملا مادر پیری داشت. روزی نزد آشنایان ، ملا از مادرش تعریف می کرد و می گفت : خدا مادرم را عمر طولانی دهد که باعث خیر و برکت خانه است .

یکی از آشنایان گفت : ملا تو که اینقدرمادرت را دوست داری چرا برایش شوهرپیدا نمیکنی؟  ملا با ناراحتی گفت : این چه شوخی غلطی است !

مادر ملا که به گفتگوی آنها گوش میداد گفت : پسرم حرف حسابی که اوقات تلخی ندارد.

زدن زن داماد

دختر ملا گریه کنان پیش پدر آمد و شکایت کرد و گفت : شوهرم مرا به حد کافی لت و کوب می کند. ملا هم چوبی را برداشت و تا می توانست او را زد و گفت : حالا برو به شوهرت بگو اگر تو دختر مرا لت کردی ، من هم به تلافی اش زن تو را لت کردم، تا تو باشی دیگر این کار نه کنی.

نام گرگ

از ملا پرسیدند : « سریخه » نام چه جانوری است ؟

ملا پس از فکرکردن گفت : گمان می کنم نام گرگی باشد که یوسف را دریده و خورده است. گفتند : ملا گرگی در کار نبود تا یوسف را بدرد و بخورد.

ملا گفت : پس حتما نام گرگی است که یوسف آنرا خورده است.

رسیدن ماه رمضان

وقتی چشم ملا به هلال ماه رمضان افتاد سر بالا کرد و گفت : ای ماه باز آمدی که خلق را گرفتار گرسنگی و تشنگی و ضعف و بد خلقی کنی. بر من لعنت اگر با مسافرت ، خودم را از دست تو رها نه کنم .

مناسبترین وقت طعام

از ملا پرسیدند : برای غذا خوردن چه وقتی منایبتر و بهتر است . ملا جواب داد :

برای آدم ثروتمند همیشه و برای آدم بی بضاعت هر وقتیکه وسائلش فراهم شد .

دیدن شیطان

مردی کوته قد و زشت به ملا گفت : خیلی دلم می خواست که یکبار شیطان را به بینم. ملا نگاهی کرد و گفت : خوب اینکه کار مشکلی نیست . اگر در خانه آئینه نداری یکبار  به آب ایستاده نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید.

حرف مرد یکی است

از ملا پرسیدند : چند سال دارید ؟

گفت : چهل سال .

ده سال بعد از او پرسیدند : چند سال داری ؟

گفت : چهل سال.

گفتند : تو ده سال قبل  می گفتی چهل ساله هستم و حالا هم می گوئی که چهل ساله هستم . ملا جواب داد : حرف مرد یکی است اگر بیست سال بعد هم بپرسید باز خواهم گفت چهل سال.

دزدی خروس

شخصی خروس ملا را دزدید و در خورجین گذاشت تاببرد. ملا او رادید که از خانه بیرون آمد ، او را تعقیب کرد و گفت : برادر جان خروسی را که پنهان کردة پس بده . آن شخص گفت : به سر مبارک خودت قسم که خروس شما را ندیده ام.

اتفاقا دم خروس از میان خرجین بیرون آمده بود .

ملا گفت : نمی دانم قسم تو را باور کنم یا دم خروس را که پیداست. آ ن وقت خرجین را باز کرد و خروس را بیرون آورد .

دروازه های جنت

ملا بالای منبر میگفت : خداوند به هرکس که یک دختر بدهد  یکی از دروازه های جنت را برویش باز می کند و اگر دو دختر بدهد دو دروازة جنت برویش گشوده می شود. شخصی که در زیر منبر نشسته بود برخاست و پرسید : ملا ممکن است بگوئی که بهشت چند دروازه دارد ؟ ملا گفت هشت دروازه .

ان شخص پرسید : پس من که 12 دختر دارم ، چهار دروازة دیگر ازکجا برویم گشوده می شود ؟ ملا گفت : از دروازه های دوزخ.

کشت پنبه و پشم

روزی دهاتیها به دور ملا جمع شدند تا با اومشورت ومصلحت کنند که چه بکار برند تااز زمین شان برداشت محصول بیشتری بدست آ ورند. ملا قدری فکر کرد و گفت : امسال باید نوع پنبة را کشت کرد تا پس از برداشت محصول احتیاجی به حلاجی نداشته باشید. همینطور مقداری هم پشم بکارید تا در زمستان برای لباسهای پشمی از حاصل زمین استفاده کرده باشید.

کفارة گناه

زن زشتی نصیب ملا شده بود. شبی بی جهت مدت طولانی به صورتش خیره شده بود . زن پرسید : ملا چرا امشب این همه من را نگاه می کنی ؟ ملا جواب داد : والله امروز نظرم به صورت زن زیبائی افتاد ، هر چه خواستم از صورتش چشم بردارم نشد ، امشب به کفاره گناهی که کرده ام ده برابر به تو نگاه می کنم تا نقایض گناهم را داده باشم.

انگور خوردن ملا

روزی ملا در منزلی مهمان بود ، عصر میوه آوردند. ملا خوشة انگوری را برداشته و به دهان گذاشت.

گفتند : ملا آدم عاقل و با ادب همیشه انگور را دانه دانه می خورد .

ملا گفت : آن چیزی را که مردم دانه دانه می خورند بادنجان سیاه است نه انگور.

مال تان را به مفلس ندهید

ملا در بالای منبر می گفت : ای مردم مال تانرا بدست کسی بسپارید که در زمان پس گرفتنش دچار مشکلات نشوئید و بتوانید به آسانی آنرا پس بگیرید.

پرسیدند : از کدام شخصی نمی شود مال خود را پس گرفت ؟

ملا جواب داد : از آدم بی چیز و مفلس.

منجم بی خبر

مردی ادعای ستاره شناسی و نجوم می کرد. ملا از او پرسید : همسایة تو که هست . مرد جواب داد نمی دانم.

ملا گفت : تو که همسایه ات را نمی شناسی از ستاره های آسمان چگونه خبر داری ؟

علم ریاضی دانستن ملا

از ملا پرسیدند : از علم حساب و ریاضی چیزی میدانید ؟ ملا جواب داد : بلی بدرجة عالی رسیده ام . پرسیدند : چهار افغانی را بر سر سه نفر تقسیم می توانی ؟

ملا جواب داد : به دو نفر از آنها فی نفر دو دو افغانی میرسد و نفر سوم صبر کند تا دو افغانی دیگر پیدا شود تا برایش  بدهد تا همه مساوی شوند.

باریدن ژا له

در فصل بهار ملا در بیابانی مشغول کار درزمینش بود که ژالة بزرگی باریدن گرفت و سر ملا  که کل و برهنه بود شکست.

ملا با عجله رفت و گلنگش را رو به آسمان کرد و گفت : اگر مرد هستی سر این کلنگ را بشکن ، شکستن سر من کاری مشکلی نبود.

خریدن پیراهن زرد

روزی ملا به بازار رفت و پیراهن زردی به خانمش خرید. یک رفیقش به او نزدیک شد  و گفت : ملا تو می خواستی زنت را طلاق بدهی ، چطور می خواهی برایش پیراهن زرد مقبولی بخری ؟

ملا گفت که زنم شرط بسته است که اگر برا یش پیرهن زردی بخرم نزد قاضی حاضر خواهد شد و طلاقش را خواهد گرفت.

خواب دیدن پسر ملا

روزی پسر ملا نزد پدر آمد و گفت : دیشب در خواب دیدم که شما یک افغانی بمن دادید. ملا گفت : بلی چون تو بچة خوبی شده ای ، آن یک دیناری را که در خو.اب به شما دادم پس نمی گیرم.



بالا

بعدی * بازگشت * قبلی