ظهورالله ظهوری

آيا افغانستان ميتواند يك دولت فدرالي باشد؟

 

درين روزها كه طرح قانون اساسي افغانستان از جانب دولت كنوني اين كشور رويدست گرفته شده است؛ چگونه گي نظام آينده،سرنوشت اين مرحلة تاريخ كشوررا بصورت عام  و چارچوب حاكميت دولتي را بطورخاص رقم خواهد زد. ازينرو هرهموطن ما حق دارد  تا در بارة آن مطابق فهم ودرك خويش بر مبناي انديشه وباورش داوري و ابرازنظركند.

من هم كه از سالها بدينسوبه حلّ اصولي اين مسأله و تأمين وحدت ملي درميان مليت ها و اقوام مختلف افغانستان دلچسپي داشته ام ؛ اينك كه اين مسألة مهم و اساسي به بحث داغِ روزدرميان قلم بدستان وآگاهان سياسي وطن ماتبديل گرديده است؛ميخواهم به نوبة خويش انديشه و باورم رادرين مورد بيان كنم؛ تا باشد ازطريق اين گفـتمان ها كوتاه ترين و روشنترين شيوة حلّ مسألة ملي را در افغانستان پيداكنيم و به اين معضلة پيچيدة تاريخي كشور نقطة پايان گذاريم. بدين منظورلازم است تا موضوع را از نگاه تار يخي اندكي به بررسي بگيريم : ملت يك مقولة تاريخي است كه در مرحلة معيني از رشد جامعة سرمايه داري پا به عرصة وجود ميگذارد. در نظامهاي ماقبل آن به ترتيب اِتنيكهاي عشيره ، طائفه ، قبيله قوم ومليت قوام ميگيرند. چنانكه ازتركيب چندخانوادة خونشريك عشيره و ازيكجاشدن  چندعشره،طائفه و ازتجمع چندطائفه قبيله و ازشركت چند قبيله؛ قوم تشكيل مي يابد. لازمة چـنين تشكلاتي ميراثهاي خوني و نـژادي و زبان مشتـرك است كه رسم و رواج مشخصي را به اين اشتراكهاي خوني به ارمغان مي آورد. درحاليكه در اشتراكهاي ماقبل ازان زنده گي درسرزمين معين مطرح نيست ؛امّا درتشكل مليت افزون برين خصوصيات داشتن سرزمين واحد نيز بران افزود ميشود. مليت ميتواند از يك ياچند قوم مختلف در صورتي كه وحدت زباني ميان شان موجود باشد؛ تشكل يابد. زنده گي درسرزمين معين و تكلم به زبان واحد ، فرهـنگ خاصي را در ميـان يك مليت به وجود مي آورد كه اين فرهنگ در افراد آن ، خصويات ويژه اي را توليد ميكند. آنچه كه مقولة تاريخي ملت را در جامعة معاصر برجسته ميسازد؛ افزون بر خصو صيات ذكر شده در تشكل مـليت “ طرز زنده گي واحـد ” است كه در نظام سرمايه داري قابل حصول ميباشد. نظام سرمايه داري است كه با انتشار پول واحد و ايجاد بازار مشترك و تبديل نيروي كار به كالا ی اقتصادي جهان نفوذ ميكند و همه گان را تابع سيستم ( توليد و توزيع ) خويش ميسازد. ازينجاست كه طرز زنده گي مشخصي در ملت پديد مي آيد.

به سخن ديگرملت يك اشتراك خاص انساني است كه داراي چار ويژه گي ميباشد. اين ويژه گيها درداشتن سرزمين مشترك ؛ زبان مشترك ، فرهنگ مشترك وطـرززنده گي مشترك (بازارمشترك)عده اي از انسانها كه در درازاي تاريخ معين شكل ميگيرد؛ تبلور مي يابد.در ايجاد و تشكل ملت ارتباطهاي خوني مطرح نيست. يك ملت ميتواند از مليتها و اقوام و نژادهاي مختلف تشكيل يابد. چنانچه در بسي از كشورهاي سرمـايه داري ميتوان اين مشخصه را مشاهده كرد. نمونة بهترين آن ايالات متحده است كه از ملـيتهاو نژادهاي گوناگون ساخته شده است.

هيچ يك ازين مشتركات چارگانه به تنهايي تعيين كنندة خصوصيت ملي بوده نمـيتوانند. به گونة مثال زبان انگليسي زبان ملي بسي ازكشورهاست. امابا داشتن زبان واحدنميتوان ملتهاي امريكا ، كانادا ، زيلاندنو ، آستريليا  و انگلستان و تعدادي از كشورهاي ديگرراكه در آنها زبان انگليسي  زبان ملي و رسمي است ؛يك ملت به حساب آورد.به همينگـونه زنده گي در سرزمين واحـد نيز معيار ملـت واحد شده نميتواند. چنانچه بسياري از كشورها با آنكه داراي حاكميت ملي و تماميت ارضي واحد ميباشند؛ امـا در آنها ملتهاي گوناگون زنده گي ميكنند كه هركدام داراي خصوصيات ملي ويژةخود هستند. بهترين نمونة آن در اروپا كشور سويس ميباشد كه دران چارملت باهم برابرزنده گي ميكنند.به همين گونه همساني فرهنگي و يكساني طرز زنده گي نميتواند به تنهايي ملت را ايجاد كند. زبان مشترك است كه پاية اساسي فرهنگ يك اِتنيك و يا يك ملت را تشكيل ميدهد. بگونة مثال ميتوان از اشتراك فرهنگي فارسي زبانان ايران ، تاجيكستان افغانستان و ديگر كشورهاي منطقه سخن گفت. اما نميتوان آنها را كه در كشورهاي گوناگون و با طرزهاي زنده گي مختلفي حيات بسر ميبرند؛ يك ملت دانست. چنين پديده اي در ميان پشتونها و ديگر اِتنيكهاي ساكن افغانستان كه هم مليتهايي در كشورهاي همسايه دارند؛ نيز صدق ميكند.با نظر داشت اين توضيح ميتوان ملت را چنين تعريف كرد :ملت يك واحد اجتماعي است كه از اشتراك عده اي از انسانها بر پاية زبان واحد، سرزمين معين، طززنده گي يكسان ( بازار مشترك) و فرهنگ مشخصي دريك روند تاريخي شكل ميگيرد. مجموعة اين عناصر در هر فرد آن ملت خصائل معنوي و رواني يكساني را پديد مي آورد كه به نام خصوصيات ملي ياد ميشود. اين ويژه گيهاي ملي ست كه افراد يك ملت را از ملت ديگر متمائز ميسازد.

پس از رشد و شگوفايي جامعة سرمايه داري ، نياز اين جامعه به بازار هاي بيشتر و مواد خام مورد نياز صنايع اين كشورها ، زمينه هاي استعمار كهن و غارت كشورهاي مستعمره را در قاره هاي آسيا ، افريقا و امريكاي لاتين فراهم نمود. نظام سرمايه داري در ضمن اين غارت ناگزيربود جهت دستيابي به مواد خام و فروش محصولات خويش به انتقال تمام مظاهر تمدن نوين به كشورهاي مستعمره نيز اقدام ورزد.با چنين كاري در ساختار سنتي كشورهاي مستعمره تغييراتي رونما گرديد و در آنها اقشار و طبقات تازه اي به ميان آمد كه از شمار آنها روشنفكران تيپ نوين ، كارگران و طبقة متوسط شهري اين كشورها در پيشاپيش ديگر طبقات و اقشار جامعه بخاطر بدست آوردن استقلال و آزادي شان عليه استعمار دست به مبارزه زدند.اين مبارزات به نام مبارزة ملي ضد استعماري درين سه قاره ياد ميشود. به عبارت ديگر جنبشهاي ملي در قاره هاي آسيا ، افريقا و امريكا چنين پيشينه اي دارند.

از جانب ديگر در خود جوامع سرمايه داري نيز درآغاز رشد و شگوفايي اين جوامع جنبشهاي ملي اوج ميگرفت. مليتهايي كه همزمان با رشد نظام سرمايه داري  در اروپا به مرحلة ملي پا ميگذاشتند؛ ميخواستند از خود حاكميت ملي جداگانه داشته باشند. در ين جنبشها ي ملي در يك كشور مسألة زبان ، در كشور ديگر مسألة سرزمين و در كشور ثالث مسألة آيين ( دين و يا مذهب ) كه شامل فرهنگ ميباشد؛ عمده ميشد و بر محور آنها مبارزات ملي ( به مفهوم شركت همه اقشار و طبقات يك ملت) دران كشورها اوج ميگرفت. ازميان اين مبارزات بود كه كشورهاي سرمايه داري اروپاي نوين يكي پس از ديگري به ميان آمدند. درين مرحله بود كه تيوريهاي گوناگون حل مسألة ملي نيز مطرح شد. هم انديشه هاي سوسيال دموكراسي و هم تيوري لينينزم و حتي فاشيزم بخاطر حل اين مسأله راه هايي را پيشنهاد كردند.

دركشورهاي تك ملتي با ايجاد حاكميت ملي آن ملت ، مسأله به آساني حل ميگرديد؛ اما در كشورها ي چند ملتي حل آن دشوار به نظر ميرسيد و كشمكشهاي ملي سالهاي درازي را در بر ميگرفت. تيوري فدرالزم كه يك انديشة سوسيال دموكراسي است؛ از همين جدالها به ميان آمد. اين تيوري داراي دو مشخّصه ميباشد .

1 ..ـ  دو يا چند ملت مختلف، كه هركدام در مناطق معيني در يك كشور بسر ميبرند؛ در حالي كه دران كشور نظام دموكراسي برقرار گردد ؛ ميتوانند با تأ مين حقوق مساوي سياسي يكجا با هم كار و زنده گي كنند.

2ـ در كشورهايي كه از يك ملت تشكيل يافته است و نظام دموكراسي پارلماني درآنها مستقرميباشد؛ فدرالزم منطقوي نيز شرط اساسي تأمين دموكراسي قلمدادميگردد.بدين   ترتيب نظام دموكراسي پيش شرط ايجاد جامـعة فدرالي است. بدون استقـرارنظـام دمو كراسي ،جامعة فدرالي چه درشكل ملي و چه درهيأت منطقوي آن نميتواند تحقق يابد. تشكل ملي در نظامهاي غير دمـوكراتيك پيشينة خـونبار و استبدادي دارد. بورژوازي حاكـم ملتهاي ستمـگر  با استـفاده از قـدرت دولتي و مناسبات پيشرفتة سرمايه داري بسياري ازمليتهاي درحال رشد جوامع خودرا كه ازهرگونه آزاديهاي مدني محروم بودند؛ با زور سر نيزه در ملت خودي مستحيل نمودند.

تيـوري فاشيزم ، سوسيـال فاشيزم و شوينـزم عظمت طلـبانه چنين اقداماتي راموّجه جلوه ميداد. درين زمينه روسها ، بلغارها و برخي از كشورهاي ديگر اروپايي نمـونه هاي مثال اند. از جانب ديگر ملتهـاي پيشرفته و تكامل يافته در برخي از جوامع سرمايه داري كه با زبان غني و فرهنگ پربار مجهز بودند ؛ در روند تكامل تاريخ ،بسياري ازمليتهاي كوچك جوامع خودرا به شيوه هاي ديگر( بدون استفادة مستقيم از زور ) در خويشتن مستحيل كردند . بدين ترتيب بود كه ملتهاي معاصر در اروپا وديگر قاره ها از يكجاشدن و يايكجا ساختن مليتها ، اقوام و نژادهاي مختلف به ميان آمدند. حال ببينيم كه اين روند در تاريخ معاصرما چگونه شكل گرفته است ؟ و چرا مسألةملي به يكي از پرابلمهاي عمدة جامعة ما تبديل گرديده است؟ به منظور بررسي اين موضوع ناگزيريم اندكي به عقب برگرديم : با تشكيل دولت احمدشاه ابدالي در 1747م پشتونها در صحنة سياسي منطقه بصورت عام و در خراسان بگونة خاصي تبارز نمودند. با بدست آوردن قدرت سياسي ، اشرافيت قبائل پشتون غني گرديدند و با تسليح و تجهيز بيشتر ، نظام قبيلوي خويش را كه پاية اساسي سلطنتها را تشكيل ميداد؛ بيش از پيش استحكام بخشيدند.

تا زمان امير شير علي خان اردوي ايله جاري كه اشراف قبائل در اختيار داشت ؛ ستون سلطنتهـا را در تعرض و دفاع تشكيل مـيداد. پادشاه كه خود در رأس اين اشراف قـرار داشت ؛ ناگزير بود به ميل آنها رفتار كند. پادشاه همواره معروض دسائس و توطئة هاياين يا آن بخش اين اشرافيت قرار ميگرفت. ازهمينرو پس از تيمورشاه كه قلمرو حا كميت محدو شده ميرفت و به تناسب آن عائد دولت و خزانه نيز كاهش مي يافت؛ و دارايي هاي كمتري به اشراف و سران قبائل ميرسيد؛ بي ثباتي نيز افزون ميگرديد. موجوديت جنگهاي دوامدارميان شاهان و شهزاده گان خاندانهاي سدوزايي و محمد زايي در توالي بيشتر از دو قرن در خراسان نشانة بارز اين امر بود.

عامل اساسي كه دولتهاي فئودالي و قبيلوي را به دولت معاصر تبديل كرد ، نظام سرمايه داري بود. اين نظام براي غارت مستعمرات و فرمانروايي بر آنها و برتري بر رقباي خويش نه تنها به اردوي منظم ؛ بلكه بيش ازهمه به سلاحهاي پيشرفته تري نيز نياز داشت. از ميان كشورهاي سرمايه داري اروپا در سدة هژده هم بريتانياي كبير و روسية تزاري با تصرف كشورهاي آسيايي يكي از جنوب و ديگري از شمال به خراسان تقرب نمودند. انگليسها كه بر نيم قارة هند دست مي يافتند؛ پس از تيمورشاه نخست توابع و سپس سرزمين خراسان را مورد تاخت و تاز قرار دادند ؛ تا در رقابت با روسية تزاري در برابر هجوم آن به نيمقاره سدّي كشيده باشند. ازان پس خراسان و توابع آن هم از جانب امپراتوري هند برتانوي و هم روسية تزاري يكي پس از ديگري مورد هجوم قرار گرفت ؛ تكه و پارچه شد و ازميان آن شكسته گيها، كشور كنوني افغانستان به ميان آمد.

در دوران امير عبدالرحمان خان ( 1880ـ 1901 ) به توافق هردو رقيب جهانكشا مرزهاي كنوني كشورما تثبيت و اين كشور به مثابة يك مملكت حائل در ميان دو امپراتوري استعماري خطكشي شد و مليتها و اقوام ساكن دران در چارسوي خراسان تجزيه گرديدند. با رويكار آمدن امير عبدالرحمان خان بود كه دولت معاصر رويكا آمد. امير با مهارت شخصي و كمك انگليس، اردوشاهي را كه اساسات آن در دوران امير شيرعلي خان گذاشته شده بود ؛ بازسازي كرد . اشراف قبائل را اكثراَ خلع سلاح ، زنداني و يا تبعيدنمود. و استبداد سلطنتي را بر سراپاي جامعه چنان مستولي ساخت كه هيچكس به زنده بودن فرداي خود اطمينان نداشت. اين سياست كه با ارعاب و سركوبهاي خونين همراه بود ؛ حاكميت مركزي را بر سراسر كشور مستقر ساخت.

امير عبدالرحمان و جانشينانش با آنكه اشرافيت قبائل را از داشتن سرباز و حاكميت مطلقه در مناطق نفوذ شان محروم ساختند؛ مگر اكثر آنها را در رأس اداره و نظام به كار گماشتند و تلاش ورزيدند  تا با دادن امتيازات گوناگون  و محروم نگه داشتن ديگر مليتها ( يا به گفتة آنها رعيت) ؛ به درجة اول به سرداران ( همه اعضاي قبيلة شاهي ) و پس ازان به اشراف و سران قبائل و ديگر اعضاي آنها نه تنها آنها را راضي ؛ بلكه پاية اجتماعي نظام قبيله سالاري را نيز مستحكم نگهدارند.

امير عبدالرحمان با نوسازي و استحكام اردوي شاهي از يكسو  و با در دست گرفتن رهبري مذهب سني حنفي از سوي ديگر فتواي جهاد را عليه هزاره ها و نورستانيها صادركرد و به سركوب خونين اين دو مليت و قوم خراساني پرداخت. او همچنان با وانمود ساختن خويش به حيث “ ولي الله ” تلاش ورزيد تا پايه هاي ايديالوژيك و اعتقادي نظام سلطنتي را در ميان قبائل بيش از پيش تقويت كند. امير عبدالرحمان با كشتار و غارت و زور سر نيزه ، سائر مليتها و اقوام غير پشتون را نيز از مناطق آبايي شان به داخل و يا خارج از كشور فرار و يا اخراج كرد و بجاي آنها قبائل پشتون دو جانب سرحد را جايگزين نمود. بدين ترتيب هم تجزية مليتها  و اقوام ساكن اين كشور در چارسوي خراسان از جانب استعمار وهم دامن زدن به اختلافات  در داخل وطن ؛ تضادهاي ملي و مذهبي راكه ريشه در پيشينة تاريخي داشتند ؛ فوق العاده تشديد نمود. از همين دوران بود كه نظامهاي سلطنتي  بادادن امتيازات بيشمار به به سران و اشرافيت قبائل ؛ نه تنها پشتونها را در برابر  ديگر اقوام و مليتهاي كشورقرار دادند ؛ بلكه آنها را نيز در حالت قبيلوي نگه داشتند.

تلاشهاي امير شير علي خان ؛ شاه امان الله و سردار داود خان براي اصلاحات و ترقي( از جمله تعميم و گسترش زبان پشتو) كه ميتوانست در دراز مدت ، افزون بر حاكميت سياسي ، حاكميت فرهنگي اتحادية قبائل پشتون را  بر سائر مليتها و اِتنيكها مستولي سازد ؛ و ازين طريق با مستحيل كردن اجباري آنها زمينة تشكل ملت واحد را فراهم نمايد ؛ هم به سبب مخالفت سران و اشراف قبائل و روحانيت وابسته بدان و هم به سبب آنكه بسياري از مليتها و اِ تنيكهاي محكوم از نظر تاريخي نسبت به حاكمان خويش در درجة بالاتري از رشد اجتماعي و فرهنگي قرار داشتند ؛ به شكست روبرو گرديد.

با اين بررسي بخوبي ديده ميشود كه دولتهاي قبيله سالار در درازاي بيش از دو قرن با اِعمال ستمگري ملي نه تنها از رشد و تكامل مليتها و اقوام زير سيطرة شان جلوگيري نموده اند؛ بلكه با حفظ و اتكاء به نظام قبيلوي ، بيش از همه به مليت خودي شان(پشتونها ) نيز جفاكرده اند.

درتمام جهـان به ويژه كشورهاي منطـقه، ملتهـاي حـاكـم چه ازنظـرسطح پيشرفت اجتماعي ـ  اقتصادي و چه از نظر تعداد نسبت به ملتهاي زير سيطرةشان در درجة بالا تري قرار داشته اند.روسها در اتحاد شوروي پيشين و فدراتيف روسية كنوني؛ فارسها در ايران ؛ پنجابيها در پاكستان و تركها در تركيه و لاغير. با اين امتياز آنها توانسته اند، نه تنها زبان و فرهنگ خويش را در سراسر كشورهايشان گسترش دهند ؛ بلكه ملتهاي زير سيطرةخودرا نيز ارتقا و تكامـل بخشند و ازين طريق شيرازة وحدت ملي را كـم و بيش در كشورهايشان تحكيم نمايند.

اما در افغانستان اين قضيه بگونة ديگري مطرح شده است. در ينجا مليت حاكم ،بانظر داشت مجموع مليتها و اقوام كشور،نه ازنظر تعداد دراكثريت ونه ازنظرپيشرفت اقتصادي ـ اجتماعي در درجةبالاتري قرار داشته است. ازينرو در حيات اقتصادي ـ اجتماعي و فر هنگي مليتها و اقـوام زيرسلطه اش نه تنها چيز تازه اي وارد نكرده است ؛ بلكه برعكس به مانع عمده اي درراه تكامـل آنها تبديل گـرديده است.عدم گسترش زبان پشتودرسرا سركشور علي الرغم تلاشهاي گاه تند وگاه كند مقـامات درتوالي بيش از يك سده؛عقب مانده گي وحفظ نظام قبيلوي دراكثريت مناطق پشتون نشين گواهِ روشن اين امر است. 

بافروپاشي جمهوري افغانستان دربهار1371هجري خورشيدي و رويكارآمدن حاكميت تنظيمي بنيادگرايان اسلامي ، شعارهاي ملي جاي شعارهاي ايديالوژيك راگرفت. تنظيم هـاي بنيادگـرا كه دردوران انقطـاب جهـاني باكـمكهاي همـه جـانبةتسليحاتي؛ مالي و تبليغا تي كشورهاي غربي؛ دولتهـاي همسايه وكشورهاي ثروتمندخليج ؛تسليح وتجهيز گرديده بودند ؛ با استفاده ازين كمكهـا رهبري جنبشهاي خود بخـودي مردم را پس از كودتاي 7ثور،در برابر رژيم طرازفاشيستي و سپس حضورنظـامي اتحادشوروي درمناطق مختلف بدست گرفتند. هريك ازين تنظيـمها  نظربه خاستگاه اتنيكي خويش  در ميان يك ياچند اتنيـك پايه هاي اجتمـاعي خودرا دردوران جنگهـاي ضـد دولـتي گسترش بخشيدند (چنانچه حزب اسلامي حكمتيار؛ خالص وگروه سياف وحركت انقلاب اسلامي مولوي نبي عمدتاً درميان پشتونها؛جمعيت اسلامي بيشتردربين تاجيكها؛حـزب وحـدت و حركـت اسلامي شيخ محسني در ميان هزاره ها و جنبش اسلامـي جنرال عبدالرشيد دوستم دربين تركزبانان( ازبيكها،تركمنها ،تاتارها وغيره).پس ازفرو پاشي دولت شادروان  داكتر نجيب الله اين تنظيمهابراي حصـول قدرت بيشتر وگسترش ساحة نفوذ خويش از شعارهاي ملي،منطقوي، زباني و غيره سؤ استفاده و كشور را به جـزائر جـدا گانة  قدرت تبديل كردند.

آنها در توالي اين سالها در مناطق تحت ادارة خويش نوعـي از حاكـميت و ادارةنيمـه فئودالي را بوجود آورده اند كه عمدتاً بخاطركنترول از نفوذ دشمن و يا نيروهاي رقيب؛سر بازگيري وجمع آوري مالياتهاي متعدد ازمردم بوده است. اين اداره ها هيـچ نوع حقي به مردم قائل نبودند و نيستند و هيچ گـونه مكلفيتي تاكنون در برابر مردم درخوداحساس نكرده اند و نميكنند.

بر عكس وظائف خدمات اجتماعي گوناگون را مؤسسات خارجـي ؛ عمدتاً بخشهاي گونا گون مـلل متحد؛ دكتوران بدون مرز و ديگر بنگاه هاي خيرية بين المللي  درين اداره ها به دوش داشته اند . اين اداره هاي غيرمسوؤل كه بيشتربر تفنگ و زور سرنيزه استوار اند ؛ قدرت قوماندانان ؛ تنظيمها  و رهبران آنها را در ميان اتنيكها فوق العاده بالابرده اند.

تلاش ادارة طالبان براي سركوب مليتها و اقوام غير پشتون و مستحيل ساختن اجباري آنهـا برپاية هدفهـاي فاشيستي دولـتهاي ارتجـاعي وقبيله سالارگذشته ؛ نه تنها بجايي نر سيد ؛ بلكه برعكس داعية حقوق ملي مليتهاي ديگر را كه اين باردر درازاي دو دهـه جنبش هاي مقاومـت ، با ايجـاد اداره هاي خودگـردان ؛ هويت ملي خويش را باز يافته بودند؛ بيش از پيش تشديد نمود.

هنگامي كه جامعة جهاني برهبري ايالات متحده و سر پرستي ملل متحد پس از 11 سيپتيمبر ادارة وحشت انگيز طالبان را در همكاري با جبهة متحد متشكل ازتنظيمهاي  اسلامي  ضد طالبان سرنگون و بجايش ادارة مؤقت مركب از چهارگروه معدود را رويكار آورد ؛ بارديگر تفنگسالاراني را كه حين حاكميت طالبان يا ضعيف شده ويا ازكشورفرار كرده بودند ؛ احيا و ابقاكرد. چهارگروهي كه در كـنفرانس بن پاية ادارة مؤقت را پس از سرنگوني طالبان تشكيل دادند عبارت بودند از :  ـ جـبهة متحـد ضد طالبان متشكل از تنظيمهاي اسلامي كه به نام جبهة شمال نيزيادميشود.2ـ محمدظاهرشاه وهواخواهانش 3ـ گروه قبرس كه از جانب ايران وگـروه پشاوركه از سوي پاكستان حمايت و پشتيباني ميگرديدند.

با ايجاد ادارة مؤقت ازين گروه ها حق اشتراك روشنفكران و متخصيصين سراسر كشور درين اداره كه ادعاي احيا و بازسازي افغانستان را با بوق وكرنا به گـوش جهانيان ميرسا نيد ؛كامـلاً سلب گرديد. تلاشهـاي رهبري ايالات متحـده و ديگرهم پيمانانش درتأمين صلح ؛ ايجاد دولت و بازسازي در غياب روشنفكران آگاه ملي و متخصـصين دلسوز كشور علي الرغم مصارف هنگفت ؛ تاكنون كمرنگ وغير شفاف بوده وبجز تبديل و اتشار پول جديد كه آنهم از پلانهاي دورة طالبان بود هيچگونه دستاوردي نداشته است.دولت انتقالي كه پس از ادارة مؤقت بر پاية لويه جرگة مسخره و  فرمايشي پديد آمد ؛با وجودوعده ووعيدهاي فراوان آقاي كرزيء و همكارانش درراستاي تأمين امـنيت سرتا سري ؛ايجاد و ساختمان اردو وپوليس و ديگر مؤسسات عـام المنفعه و مصارف بيشتر از دوهزارمليون دالر نيزكار هاي ناچيزي انجام داده و از شهر كابل پاي فراتر نگذاشته است ارزيابي دوسال گذشته نشان ميدهد كه درموجوديت نيروهاي مسلح بنيادگراي تنظيمي؛ قومي وخانواده گي ايجاد دولت فراگير، تأمين دموكراسي و تحقق جامعةمدني خواب و خيالي بيش نيست.

اين دولت كه ازائتلاف گروه هاي فوق الذكر تشكيل يافته است ؛ علي الرغم ناتوانيهاي ذكر شده؛ براي نخستين بارگونه اي از مشاركت محدود ملي را به نمايش گذاشته است.چنانكـه اشاره كـرديم دولتهـاي گـذشته يا خصلت خانواده گي و يا قومي د اشتند و از  مشا ركت مليتها و اقوام مختلف افغانستان درآنها نه تنها اثري به نظر نميرسيد؛ بلكه در موجوديت آنها مليتها و اقوام ديگر به حاشيه رانده ميشدند. رويداد 7ثور 1357علي الرغم نتايج ويرانگر و خونبارش در بيداري شعور سياسي وملي اقوام ومليتهاي محـروم گذشته نقطة آغـازي به شمـار ميرود. يگانه امتياز و برتري نظام هاي قبيله سالار گذشته دران بود كه خود و مليت مربوط خودرا مسلح و ديگران راخلع سلاح كرده بودند. با آغاز جنبشهاي خودبخودي مردم پس از كودتاي هفتم ثور 1357 هجري خورشيدي در برابر رژيم طراز فاشيستي و سپس حضور نظامي شوروي ؛ مليتهاو اقـوام محـروم گذشته درجريان مبارزة طولاني هرچند تحت رهبري نيروهاي بنيادگراي وابسته مسلح ومجـهز شدند و چنانكه گفتيم با توسعة ساحة  نفوذ خويش نوعي از اداره هاي محلي وخودگردان منطقوي را نيز بوجود آوردند.

برخيها نوشته اند كه باوجود ايجاد جزائر جداگانة قدرت از جانب تنظيمها و قومندانان وابسته به آنها پس از فروپاشي دولت جمهوري افغانستان در درارازاي بيش از يك دهـه بازهم شيرازة تماميت ارضي كشور از هم نگسست. آنها اين امر را دال بر وطـن دوستي تفنگسالاران و رهبران وابستة تنظيمهاي بنيادگرا دانسته اند. به نظر من علـت در نيات بدو خوب افراد و رهبري اين يا آن تنظيم ؛ اين يا آن كمانسالار، نيست ؛ بلكه هم منافع سلطه جويانة رهبري تنظيمها و هم يكه تازي قوماندانان و تفنگسالاران مانع ازان ميشد كه ساحة زير سلطه و نفوذ خويش را مستقيماً تحـت تسلط كشورهاي حـامي خود قرار دهند. اگر چنين نمي بود ؛ پاكستان بسيار پيش از تسلط طـالبان به وسيلة عمّـال زر خريدش ميتوانست افغانستان را به خود الحاق كند.

جاي شك نيست كه برخي از كشورهاي همسايه به خصوص پاكستان و ايران وچندي  از كشورهاي منطقه به ويژه عربستان سعودي در توالي بيش از دو دهة اخير در زدو بند بارهبري تنظيمهاي بنيادگرا و قومندانان مربوط به آنها ،درافغانستان نفوذ معيني بدست آورده  اند؛ امّا تجزية افغانستان و الحاق هر بخش آن به كشورهاي همسايه ازيكسو به سبب كشمكشهاي كشورهاي ذيدخل و از جانب ديگر به علت آنكه هم مليتهاي اتنيك هاي افغانستان در كشورهاي همسايه ؛ از نظر رشداقتصادي ـ اجتماعي پيشرفته تر اندو با آنها به جـز اشتراك زباني ؛ فرهنـگي و يا مذهبي مشتركات ديگري ندارند ؛ بسيار دشوار به نظر ميرسيد.

بايد به وضاحت خاطر نشان سازيم كه موجوديت تضادهاي ملي ( در اشكال گوناگون آن ) در ميان مليت حاكم و مـليتها و اقوام ستمكش كشور كثيرالمـلة افغانستان و به همينگونه حل اصولي اين تضاد ؛ درچو كات كشور واحد ؛در بيشتر ازسه دهه قبل از امروزو در طليعة جنبش روشنگري و روشنفكري كشور نخستين بار از جانب شادروان محمد طاهر بدخشي مطرح گرديده بود. دران زمان بدخشي و يارانش در رابطه با طرح اين مسأله ، هم از جانب سازمـانهاي نو ايجـاد چپـي چـون سازمان دمـوكراتيك نوين مشهور به شعلة جاويد و حزب دموكراتيك خلق افغانستان و هم از جانب سازمان شو وينستي افغان ملت وگروه هاي دست راستي بنيادگراي اسلامي يكصدا به انواع اتهامات  و برچسپها متهم و تا سرحد تجزيه طلبي محكوم ميگرديدند.  

بدخشي درپاسخ اين همه اتهامات ميگفت كه امروز( دران زمان ) عده اندكي ازآگاهان سياسي به حقيقت و واقعيت اين مسأله پي ميبرند ؛ امّا درتوالي زمـان روزگاري فـرامي رسدكه جنبش ملي به غرّش توفانزايي مبدل ميگردد.شايدما نباشيم؛آنگاه كساني مدعي رهبري اين مسأله ميشوند كه سنگ ملامت برما افگنده و اصولاً با ما مخالف بوده اند.

هوارد فاست نويسندة امريكايي در داستان“ اسپارتاكوس” كه ترجمة آنرا سالها قبل به زبان فارسي خوانده بودم ؛ نوشته بود : “ تاريخ مزرعـه ايست كه هـيچ دانة سالمي دران گم نميشود.” با آنكه ازان روزگار تاكنون بيش از سه دهه گذشته است ؛ امّا تاريخ طـرح  مسألة ملي و حلّ اصولي آنرا در افغانستان بانام شهيد جاويدانياد محمد طاهـر بدخشي كه درين راه جان شيرين خود را از دست داد ؛ رقم زده است و چنانكه طرّاح اين مسأله از همان آغاز پيش بيني كرده بود ؛ مسألة ملي امروز به غرّش توفانزايي در سراسركشور و حتي منطقه تبديل گرديده است.

تشديد تضاد ملي دراشكال زباني؛ منطقوي ، مذهبي و نژادي آن بي ترديد هم انديشه هاي الحاق طلبي و هم آرمانهاي تجزيه طلبي را درميان عده اي از روشنفكران ما دامن زده است و ميزند. وظيفة آگاهان سياسي و روشنفكران و نيروهاي ملي است كه عليه هردو گرايش ناسالم آگاهانه مبارزه كنند.اگـر در درازاي بيش از دو سده ستمگري ملي عليه مليتها و اقوام ستمكش ومحروم كشور اِعمال شده است ؛خلق پشتون درين امر گنهكار نيست ؛ بلكه اشرافيت وسلاطين آن مسوؤل اين اجحافات و ستمگري بوده اند .. ازينرو وظيفة روشنفكران و آگاهان سياسي پشتون است كه اين امر را روشن سازند و عليه شووينزم عظمت طلبانه اي كه از جانب دولتهاي قبيله سالار وتيپ فاشيستي به خوردآنها داده شده است ؛صادقانه مبارزه كنند. از جانب ديگر عده اي از روشنفكران و آگاهان سياسي مليتهاي ديگر كه عامل تمـام بد بختي هارا درموجوديت نظامهاي استبدادي قبيله سالار ميدانند؛ و هم مليتهاي خويش را در بيرون از افغانستان با خود مقايسه ميكنند ؛ خواهان تجزيه و يا الحـاق با آنها مي باشند ؛ اشتباه بزرگي مرتكب ميشوند. زيرا چنانكه گفتيم هم مليتهاي شان در بيرون از مرز از آنها پيشرفته تر اند و در هيچ عرصه اي نميتوانند با آنها همسري كنند  و در آنجا زير چنان سيطره اي قرار ميگيرند كه اين دور و تسلسل يكبار ديگر بر آنها تكرار خواهد شد. زيراتاهنگامي كه امكان تأمين تساوي حقوق همه مليتها وجود داشته باشد ؛ سخن زدن از تجزيه و يا الحاق مؤجه نيست.

ازينرو وظيفة نيروهاي آگاه وروشنفكران مليتها و اقوام غير پشتون است كه عليه روان تجزيه طلبي؛ الـحاق طلبي و فـرار ازمركـز در ميان هم مليتهاي خويش بي امان مبارزه كنند. ازين طريق است كه ميتوان اعتماد متقابل را در ميان آگاهان سياسي و احادملت بارديگر افزايش بخشيد.اينـك كه قانـون اساسي دولـت انتقالي درحـال تكـميل است وطـرح فدرالزم ازسوي تعدادي ازهموطنان آگاه ما براي حـل تضادهاي ملـي بارديگرعنوان شده است ؛ خاطـر نشان ميگردد كه درين مورد بايد نكات آتي در نظر گرفته شود:

آ ـ از آنجـا كه در طول تاريخ درافغانستان دولتها خصلت فراگيرنداشته ؛ يا قومي و يا خانواده گي بوده اند ؛ مليتها و اقوامي كه درحاكميت نبوده اند؛ همواره معروض استبداد حاكمان و محروم از حقوق سياسي بوده اند و هميشه به حاشيه رانده شده اند.

ا ـ  پس از رويداد 7ثور 1357 كه جنبشهاي خود بخودي مردم در مناطق مختلف در برابر رژيم اوج گرفت ورفته رفـته تنظيمهـاي بنيادگراي اسلامي با كمكهاي همه جانبة مالي ، تسليحاتي و سياسي جهان سرمايه داري ؛ كشورهاي ثروتمند خليج و همسايه بر آنها مسلط گرديدند ؛ نوعي از اداره هاي خودگردان محلي را در ميان مليتها و اتنيكها و مناطق مختلف كشور ايجاد كردند.

ب ـ با آنكه پس از تشكيل ادارة مؤقت نوعي از مشاركت محدود مليتي و منطقوي در دولت نو بنياد كنوني پديد آمده است كه به تناسب گذشته در راستاي حل اين مسأله گامي به پيش ميباشد؛ مگر حل اصولي آن در دراز مدت به اقدامات آتي ضرورت دارد:

1 ـ براي آنكه به همه مليتها و اقوام ساكن كشور اطمينان خاطر و اتمام حجت شده باشد ؛ بايد فدرالزم بطور كل در قانون اساسي به مثابة يك اصل روشن گنجانيده شود و دولت مؤظف گردد تا بزودي ممكن زمينه هاي تحقق آنرا فراهم نمايد

2  ـ  ايجادو تكميل پايه هاي اساسي قدرت مركزي ؛ يعني اردو و پوليس ملي ؛ اجراي خلع سلاح عمومي و تأمين صلح سراسري ؛ ايجاد ادارة سالم بر مبناي انتخابات آزاد و تأمين حد اقل موازين دموكراسي و ساختمان مجدد شاهراه ها و اعمار پروژه هاي مخا براتي بخاطر تآ مين ارتباط متقابل ميان مركز و اطراف و ديگر ولايات ، احداث فابريكه هاي توليد برق و انرژي وديگر بنگاه هاي خدمات اجتماعي و فرهنگي درمناطق مختلف كشور؛تكميل سرشماي دقيق نفـوس ساكن در افغانستان؛ سروي و مطالعة علمي وهمه جانبه از ساختارهاي اتنيكي و تثبيت هـويت و مناطـق آنها از كارهـايي است كه بدون اجراي آنها تحقق فدرالزم صورت گرفته نميتواند.

3 ـ همة اين اقدامـات در صـورتي ميتواند انجـام يابد كه حضور فعّال نيروهاي مختلف روشنفكري و زمينه هاي ايجاد جامعة مدني در كشورهرچه زودتر مساعد گردد .  

4 ـ اعلان عجولانة فدرالزم درمناطق تحت كنترول تنظيمها و يا تفنگسالاران در نبود دولت و قدرت مركزي ؛ نه تنها خطر تجزية كشور را در پي دارد ؛ بلكه حاكميت فردي و گروهي آنها را تداوم مي بخشد و پروسة دموكراسي را كه تاكنون بجز در لفظ از شهر كابل به شش كروهي آن گامي فراتر نگذاشته است ؛ كاملاً فلج ميسازد.

5 ـ‌  افرون بران اجراي عجولانة اين امر به روند بازسازي مناطق عقب مانده ( درصورتي كه چنين روندي در آينده هم مانند امروز وعده هاي چرب وفريبنده نباشد) زيان جدي وارد ميكند.

6 ـ  اينكه در آينده كدام نوع فدرالزم در كشور ميتواند عملي باشد ؛ موضوع قابل بحث جدي است. ميتوان يا فدرالزم ملي و يا منطقوي و ياتركيبي ازهردورا با تأمين مشاركت عمومي مردم درادارة كشور ازطريق انتخاب آزادانة نماينده گان شان دراداره هاي محلي فدرالي و مركزي به تدريج در مناطق و يا اتنيكهاي مختلف تحقق بخشيد.

7ـ درفرجام بايد خاطرنشان سازيم كه در نظر نگرفتن اين طرح در قانون اساسي نوين كشور ؛ چشم پوشي آشكار از حقوق حقة ملي مليتها و اقوام محروم افغانستان است كه در درازاي سده هاي متمـادي آزار و شكـنجه ديده و انواع ستمگـري مـلي حاكميتهاي قبيلوي را متحمل شده اند. بدون مشاركت عمومي وسراسري كليه مليتها واقـوام كشور در ادارة دولت از پايين تا بالا ؛ و بدون حـل اساسي مسألـة ملي ؛ هيچگونه وحدت ملي به ميان آمده نميتواند.دسترسي به صلح پايدارو زنده گي باهمي مليتهاي مختلف كشور  در حل همين مسألة اساسي نهفته است. در غير آن دامن زدن به آتش نفـاق و شقـاق ؛ زمينه هاي جنگهاي ملي و قومي و مداخلة مجدد كشورهاي بيشتر و تجزية افغانستان را بار خواهد آورد. (پايان )

غنچه باغ

شكوه غنچه ديگـر باره رفت وبازآمد

به رستـــــــخيز چمن شاخه پيشواز آمد

گذشت دَور هجوم شب و ستيز سحر

به باغ سبـزة پارينـــــــه مـست ناز آمد

زابر جـامة خـورشـــــيد نيلگـون گرديد

ز برجهـاي فلـك آسمـــــــان فـراز آمد

شكست قامت يخچالـها به كوهستان

هـزار چشمة توفنـده درگــــــــــداز آمـد

به ابر رفـت خبـــــر از حـسادت بـاران

كـه بادِ تـشنة توفــــــــــــانِ تركــتاز آمد

نشست دخت ســـــحربرنشيمن خورشيد

شفق به قامت خمـــــــــگشته درنمازآمد

سپيده هـاي سحـر گاه ميرسد از راه

بيـا بيا كـه ســــــــــــوارانِ پيشتـاز آمــد

به پاكـنيد سـرود و به بــــــاغ باده بري

عـروسِ سبـزقبـاي بهـــــــــــارِ ناز آمـد

كجاست غنچه كه ازگل زندبه سردستار

كه دخت ياسمـــــن ازپرده هاي رازآمد

سرودِ عطرفشان ميرسد ز دامنِ صـبح

به كـوچه باغ چه غوغاي دلنوازآمــــد

چه قامتيست كه بيسايه ميكشدخورشـــيد

به بـزم خـلــــوتِ آيينه بيگـداز آمــــــــد

هـجـوم قافـلـه هـاي تبر بدستــــــــان را

نشان زخمـي صـد نخل كارساز آمد

به داغِ آتش و پيكان تنت فسرده مباد

ستيـــــغـت از سرِگردونِ دون فراز آمد

درفـشِ دَورِ جــــــلالـت ز اوج مـي تابد

عقـابِ كوهِ غرورت چو شـــــاهباز آمـد

ز رستخيز نوين پرشگوفه خواهي شــد

اگـرچـه قصّـة مهـــــــجوريت دراز آمد

وطن زهـجرِتو اين قامت بِلند شكست

سرِ خـميده به اين درگـة نيـاز آمــد

19 مي2003 شهر آرنهم هالند


بالا

بعدی * صفحة دری * بازگشت