کــــــــــامـــــــــــجو

 

 

پوهنمل بصير کامجو در سال 1961 در رخهً پنجشير متولد گرديده است . او تحصيلات عالی خويش را در رشته فلسفه و علوم سياسی در افغانستان ، روسيده و جمهوری چک به پايآن رسانيده است و اکنون با فاميش در آلمان زندگی می نمايد.

بصير کامجو مقالات زيادی در مطبوعات برون مرزی و در داخل کشور به دست نشر سپرده است. و تا حال کتب علمی تحت عناوين « تاريخ نظريات فلسفی »  ، « اخلاق تطبيقی بيداريی دگر دوستی ، « تجلی احقاق  حق در ايراز وجود»  را در دفاع از اصالت انسان به نسل دگر انديش تقديم نموده است. بقول خودش ابداع سروده هاييکه چهره يی از جنس نور و انسانيت در آنها ب شعاعش در آمده ف ثبوتی از جذبه عشق او به انسان می باشد.














 

اينک نمونه اشعار ايشان :

 

 

حکمت

 

حکمت از ديده عين منقسم در چهار آيد

عمملی و نظری ،  کشفی و اشراق بود

با معانی کنه ، عدل بود و انصاف

پند و اندرز و صواب ـ علم افلاک بود

گر با ترکيب زرء محمولهً عقل و خرد

بر استملای نفس تهذيب اخلاق بود

غايت علم  نظر شامل علم عملی

علم به احوال وجود معرف علم ادنی

اذعان حکمت منشاء ، علم اعلی نبود

علم کلی علم تخنيک ـ علم اوسط باشد

فکر خلاق بشر نيل به سعادت آيد

دانش و دانايی خميره يی حق باشد

 

30 ـ 10 ـ 04

 

آب روان

 

 ای کاش که من آب روان می بودم

جريان کرده به دشت های سوزان

سيرآب می ساختم گلوه خشکيده خاک

خاکی که هميش نديده يک قطرهً آب

از فيض برک سرشت جود ام

سبز واره شود شاخه يی خشک هستی

گندم رويد در دمن و برزن و کوه

سيران شود شکم درد ديده فقر

گلها رويد گل شگوفه اميد

در دشت درخت رويد و در ده گل سيب

 

27 ـ 10 ـ 04

 

نگاه

 

در آب دره نگاه کردم و بخود رفتم

بفکر بسته شدم راست و رُک فرورفتم

صدا بزد نفسی موج ز پشت گردابی

به سير ديدن آفاق  روبرو رفتم

صدا صدای نبرد و جدال و هستی بود

ز ترس و وحشت اش آنگاه طرف جلو رفتم

درآن سرا برسيدم که نور روشن بود

منم در جمعی باشندگان فراء رفتم

فراخ گام زدم فکر برآمد از تجريد

نشيب راه بگشتم و ، راهنمون رفتم

 

قره باغ جاويد

 

آمدم ديدم که يکبار آسمانی پر ز دود

بر فراز ده ما آتشفشان پر سوخته بود

تاکهای ريشه کنده شعله افشان بر هوا

سرو های سر بريده  باغها تا باغها

هرطرف آه بود و چيغ و ناله و درد و صدا

می شنيدم گفته می شد مرگ بر طلبه ها

خيلی مردم بود از مرگ عزيزان خون بجوش

کوچه و بازار بغير از دود بود در غم خموش

مردمی اين مرز بوم آزاد جو آزاده  مان

انتهاء شير مردی حک شده در خون شان

بيرق آزادی را کردن بخون افراشته

زين سبب کشتزار شان در پا مکرر سوخته

 

نمود آزادی

 

تبعيت از عمل نيک اطاعت اش فرض است

که ابتدايش کمال است و انتهايش آزادی

صدا بزد گل لاله به بلبلان بهار

که سرخگونه رنگش نمود آزادی است

 

حق بينی

 

سخن مران زاغراق که حکم نادانی است

حسن حق گويی شخص صحه عقل و خرد است

نمک نشناسی مکن ، معترف شو راست بگو

نماد حق بينی عاری از رياء باشد

 

مطلقيت

 

ای هموطنی عزيز مکن گريه مکش آه!!!

همدست بشو مشت بزن حق را بخوا

تو منتظری صدق ، دست به الالشه نشسته

کرگس صفتان منتظری لاشه يی فربه

تو تشنه عشق و منتظری مهر و محبت

حيوان صفتان مشتغلی چور و چپاول

 

دو بيتی ها

 

اين نور آفتاب و اين نايش ماه

پنهان نشود چو پار  با ابر سياه

***

عمرم گذشت لطف و شفقت نديده ام

از دست بی مروتان جگرم داغ گشته است

**

عشوه و ناز و ادای ـ لطف : چو سراب بود

تشنه پی آب حيات منتظری  جوی حباب

***

زمين سياره ای خرديست بدور آفتاب

هر آنکه مر عالم شماردش غلط است

**

گوشم نمی رسد به صدای خلوت شب

از دست قوله های بيابانی ء سگان

**

 شنيده شد ز قحطی فغان طفل شغال

بجای زوه سگ باز ساز برگ چنار

***

مدوز ناله و آواز سوز در لب قلب

تو رمز وهم بدان در فشار قطره درد

*-*

نگاه خاطر ماشل صدق در گرداب

هر آنکه کرد شقا از شط شراب رها

**

زراه ميکده بيرون برآمدن هنر است

زجور نولک زاغ گشت مردهً آزاد

**

نفی حق بار حقيقت ، نفی خورشيد بود

تاييد جهل مرکب غزلی نجوا است

 

***

ای هموطن رياء مکن در عطبيت مپيچ

ما در تنازع سخنی عام مانده ايم

 

***

روی می بينم روی گلاب می بينم

از عطر و معطرش شراب می بينم

رندانه خورم شراب حسن رويش

در کُنه خمار ريشه حيات می بينم

 

 

سانحه

 

سيلی که پار آمد و از عطش جان گذشت

برکنده ريشه ريشه و از استخوان گذشت

تاريک شد شعاع روشن آفتاب آرزو

از تپه های سبز چنان جوی خون گذشت

افتاده چين سخت به رخسار آسمان

از خاطرات زشت که به دوران ما گذشت

دردا که آتشی غم سوزانی ء سکوت

در گريه های طفل گره خورده می گذشت

کامجو! زود به خود آی و بدان اين حق زيست

حيف که در ظلمت دهر اين حقی حيات گذشت

 

01 ـ 12 ـ 04

 

 

دموکراسی نوين

 

از زمان رحم مجوييد که وا می ماند

زامريکا خشم مپرسيد که روا می داند

دفعاتی ايست که  خودکامگی قوم يهود

جو خونبار فلسطين و خدا می داند

آرزو بال کشيده زفضا می گذرد

مردم غزب به دوچشمان به هوا می بينند

ناله يی خلق عراق ؟ دور زشفقت و کمال

سال چنديست که در دود تفنگ می رقصد

حسن همبستگی و ريشه يی نوع پروری ما

آرزو ايست که در فکرت ما می چرخد

کامجو دور برو قصه مکن باز ز درد

سياستی جنگ نوين را همه کس می داند

 

02 ـ 12 ـ 04

 

گرسنه

 

گرسنه ای برفته بخواب نان را ديد

جال ها پر زغله سفره ً افسينی ديد

اضطراب از وجود او گم شد

شل معيوب تو زمين به کنج جويی ديد

بُعد معنايی خواب را فهميد

حلقه شد فکر او به مغز چرخيد

سايشی فکر ذره کرد هدف

ماوراء هدف چه بازی ديد

لقمه ً چرب چنان به چنگالش

مرغ بی بال و نيمه حالی ديد

شد بيدار از غبارهً ترس

شخصی با حلق خشک گلوی ديد

دفع پرسيد زکامجو اينهمه راز چه است

لشکری گرسنگان در دلی کوهی ديد

 

02 ـ 12 ـ 04

 

چانس

يک لحظه چانس مده که امکان بگذرد

فکری تو از تغافل اذهان بگذرد

ذهن تو در تظاهر ابعاد بسته

صبری بکن که از تصادم اضداد بگذرد

خاموش نمان ، مبارزه با سرنوشت بکن

انسان پرنده نيست که آزاد بپرد

کامجو شمار کن ضربانی حضور عشق

نبضش نمان که از تحمل اعداد بگذرد

 

02 ـ 12 ـ 04

 

درد ما

از قلب ما گذشته و در استخوان رسيد

از درک ما گذشته به درکی جهان رسيد

با ديده يی اميد نگاه کرده چشم نور

از نعرات سوخته تا آسمان رسيد

دستی اميد به شاخه های فراتر نمی رسد

اين دست همت است که به آن ميوه دان رسيد

ديدم که صلح می دميد از آفتاب عشق

روشن نموده سايه را تا مرز کام رسيد

ما در دفاع حفظ وطن سر فدا کرديم

دستی غريض به قله يی آتشفشان رسيد

جاری بشو بصدق تو ای آب صاف مهر

اين عطش برگ زرد دوباره به ما رسيد

تقدير در مجاز زمان غطه می خورد

کامجو بدان که راه به کجا می توان رسيد

 

07 ـ 12 ـ 04

 

جفا

بکن جفا که جفا کردنت به ما غم نيست

که خون رهگذری غير زذات ماتم نيست

زلطف لاف مزن در بساط ظن حقير

اگر برای تو دردی رسد بما کم نيست

به باغ چيچک فقر و به کور و کر بنگر

به ملک و وادی ما اينچنين کسان کم نيست

عمش چشمم زغمی روز بکرد تر دامن

خيل خشکيده گلو در وطن ما کم نيست

نگاه نگهت سبزی بهار به سبزه رسيد

غبار گردش چرخی زمانه هنوز کم نيست

سلام کامجو را ای چراغ نورانی

به کوچه يی برسانی که نسل آدم نيست

 

10 ـ 12 ـ 04

 

 

 

عشق

از ابر و باران ، جوشيده از جان ،

براصل ايمان می آيی ای عشق

در سمت آدم ، از رکن وجدان

با فهم انسان می آيی ای عشق

پنهان کجايی ، در سنگ خارا ،

در عمق دريا ، در حلقه يی ماه

از ناتوانی ، از حسرتی دل

از محض روياء می آيی ای عشق

دستی نوازش ،  بر تن کودک،

از کنه معنا رنگی تو باشد

از قلب مادر ، در بستری خواب ،

از خون انسان می آيی ای عشق

گريان نباشيم ، در جستجويت ،

حملی تحمل برجاست درما

از برگ لاله ، از موج دريا

از مهر ليلا می آيی ای عشق

صبری ضرور است ، از فطرت عشق

می سوزی کامجو در قهر آتش

از : حس صورت ، نيکو سرشتی

فرهنگ اعلی می آيی ای عشق

 

11 ـ 12 ـ 04




بالا

بازگشت