كريم شفائی

 

karimshafaee@yahoo.com

 

زاده و پرورده تبريز ـ شهری که ديگر از سردار هايش نشانی بجای نمانده است. بين 46 سالگی و 47 سالگی سرگردان است.

شفايی خبرنگار و سرپرست روزنامه کار و کارگر و دنيای اقتصاد در آذربايجان شرقی هستند و عنوان دبيری انجمن صنفی مطبوعات اين خطه را نيز بعهده دارند. ايشان از مدت مديدی در کار های مطبوعاتی سهم فعال داشته اند و مدت زيادی در راديوی همين شهر به عنوان نويسنده و برنامه ساز  پس از سپری نمودن دوره آموزشی مصروف کار بوده است.

شفايی در داستان نويسی هم دسترسی دارد که داستان های زيادی از ايشان در روزنامه های و مجلات محلی به چاپ رسيده است.

وی در فن عکاسی و سينما نيز دسترسی داشته و در يکی دو جشنواره اشتراک نموده که توانسته است افتخاراتی را کسب نمايد.

اکنون  که موسم پيری و پيرانه سری از راه فرا می رسد ، هشدار بزرگان را ناديده گرفته ، بساط معرکه و معرکه گيری را پهن کرده ، شعر می سرايند ، تا شايد دلی برايش بلرزد و چشمی به لبهايش خيره شود ،  بتواند کسی را پيدا کند که تا اخير عمر وی را همراهی کند.

 

من كيمين قاپي سين دويوم؟

 

نمي دانم چرا همه رودهاي جهان به قلب من مي ريزند

و همه پرنده هاي عالم در قفسه سينه من به پرواز در مي آيند!

 

چشمان من آيا قدرت باريدن اين همه آب را خواهند داست؟

آرواره هاي خسته من خواهند توانست آواز اين همه پرنده را از ميان لب ها فرياد كنند؟

 

خدايا اينجا چه خبر است،

هزاران كودك ترسيده در كنج دلم كز كرده اند!

آخر مردمكان خون گرفته ديده گانم را چقدر به چرخش درآورم

تا نگراني آنها را باز تابم؟

 

اينجا زيارتگاه كدام امامزاده است

كه اين همه آشفته دل بر آن دخيل بسته اند؟

اين پارچه هاي سبز، آبي، زرد، قرمز،

اين دردهاي رنگارنگ!

 

آن دست هاي مهرباني كه

اين همه زخم را مرهم خواهد نهاد،

كجاست؟

دستان من كه حتي نتوانستند لرزش از لب هايم بگيرند!

 

من به كجا پناه برم؟

چرا هر رهگذري كه از كوچه ما مي گذرد

در خانه مرا به صدا در مي آورد؟

 

كسي به من بگويد:

من كيمين قاپي سين دويوم؟

 

 

باد مرا به كجا مي برد؟

 

كاغذي مچاله در گوشه اي

برگي افتاده از شاخه اي،

باد مرا به كجا مي برد؟

 

من قصه هايم را به كه بگويم؟

 

گوش هايم خسته اند

از صبح تا شب- از شب تا صبح

هزاران دهان ملتمس قصه خود را بر من مي خوانند

وهزاران جان خسته بار خود را بر دوش من مي گذارند

 

من قصه هايم را به كه بگويم

من سنگيني روي شانه هايم را به كجا برم

 

من ناغيل لارين هانسي قاري ننه سي نين ائوينه پناه آپاريم

سويوق ال لريمي كيمين گوزونون ايشيقيندا قيزيشديريم

 

 

از خنديدن مي ترسم! از گريستن مي ترسم!

از خنديدن مي ترسم!

از گريستن مي ترسم!

چشمي خندان و چشمي گريان،

لرزش لب هايم چه مي خواهند از من؟

دست هايم را كجا پنهان كنم،

پاهاي سراسيمه ام را به كجا برم؟

 

عاشق لال!

مي گويند از عشق سخن مگوي

راز دل با لب ها در ميان مگذار،

آخر عاشق لال مگر كسي ديده است؟

 

دهان باز كن!

 

گوش هايت را چرا مي گيري؟

دهانت راباز كن!

همهمه اي كه كلافه ات كرده است

صداي آشوبي نيست كه در دوردست ها برخاسته!

مويهء بغض فروخورده اي است

كه در گلو خفه كرده اي!

پنجره هايي را كه بيهوده بسته اي، باز كن

بگذار فريادت گوش شب را كر كند!

 

ويراني همين نزديكي هاست

 

هزارآيينه در برابرت قد كشيده اند

تا كابوس هايت را تكثير كنند

خيابان ها تهي است

اما هزار شبح از برابر چشمانت رژه مي روند

طبال بر طبل مي كوبد

و صداي دمادم كوبش ضربه ها تو را از خود تهي مي كند

ويراني همين نزديكي هاست،

پاهايي كه به سختي تو را پيش مي برند

يادگارهاي مهيب يك زلزله اند

لباس هايت را بيهوده مي تكاني

غباري كه بر چشم و ابرويت نشسته است

از درون تو بر مي خيزد

وقتي بايد مرد تا زيست

همان بهتر كه نميري تا نزيي!

 

 

آلزايمر

 

بلندگوها  بيهوده نام مرا تكرار مي كنند،

در اين ازدحام شب عيد

چه كسي به ياد من خواهد بود؟

چه فرقي مي كند من پيراهن آبي پوشيده باشم

يا شلواري به رنگ قلوه سنگ هاي اين پارك گيج و خسته؟

وقتي عشق آلزايمر گرفته است

چه فايده كه از بلندگوها جار بزنند

مردي كه گم شده

مثل بچه ها رفتار مي كند و

نام دختري را به زبان مي آورد كه سال ها پيش

در همين پارك گم شده است؟!

 

 

كلاهي در باد، چتري در باران

 

پنجره ها را باز مي كني

و از رهگذراني كه باد_كلاه هاي شان را برده

با اضطراب مي پرسي:

شما كه تو راه مي آمديد

نديديد باد دختري را با خودش ببرد؟

وقتي هزار بار اين پرسش را

از هزار رهگذر آشفتهء باد پرسيدي

آن وقت نوبت من خواهد رسيد

كه پنجره ها را باز كنم

و از رهگذراني كه هيچ وقت باران_ چترهاي شان را خيس نكرده

با نگراني بپرسم:

شما كه تو راه مي آمديد

نديديد باران مردي را با خودش ببرد؟

بادها دختران خدا را با خود مي برند

و باران هاي بهاري مردان خدا را از روي زمين مي شويند

باراني كه مرا از روي خاك شست و برد

اشك هايي بود كه از چشمان تو مي باريد_

پس از آنكه من تنها و غريب مردم

بر روي خاكي كه هنوز گرماي نگاه تو را داشت!

 

 

 

پيش از آنكه من  بميرم، چيزي بگو!

 

من با نگاه روشن خويش

راهي خواهم گشود براي فردا هاي تو-

از ميان تاريكي هايي كه تو را احاطه كرده اند

و چنان آرزومندانه دعايت خواهم كرد

كه مطمئن باشي خون زندگي

همواره در رگ هايت جريان خواهد يافت-

اما من كه

زماني طولاني عاشقت بوده ام،

چنان درسپيدي گذر زمان گم خواهم شد

كه تو حتي در ميان دفتر خاطرات كهنه ات هم-

نشاني از من نيابي!

 

من خواهم رفت

و تو شادمانه بال و پر خواهي گشود

و همچنان از سرسره زندگي پايين خواهي لغزيد

و فراموشت خواهد شد-

كه چه معصومانه دوستت داشتم!

بعد در ميان آن همه ازدحام و هياهو،

گردش دوار چرخ فلك تو را به اوج آسمان خواهد برد

و تو از آن بالا-

مردي را نظاره خواهي كرد

كه به دنبال رويا هاي گم شده خود مي گردد!

 

من خواهم پذيرفت،

من خاموشي سرد كوچه ها را باور خواهم كرد

و با آيينه اي كه دم به دم

سپيدي موهايم را به من يادآور مي شود-

دوست خواهم شد

و عصاي پيري ام را كه در پاي پله ها انتظار مرا مي كشد،

مهربانانه به مشت خواهم فشرد

و با چنان هراسي از پله ها بالا خواهم رفت

كه انگار هر لحظه ممكن است به پايين سقوط كنم!

 

اما مي دانم-

سقوطي در كار نيست!

هيچ كس مرگ انسان را به حساب شكست او ننوشته است

و هيچ نكير و منكري در آن صندوقخانه سرد و تاريك و تنگ،

آدمي را به خاطر نا به هنگام مردنش مواخذه نخواهد كرد!

 

اما من دلم نمي خواهد دو تا مزار داشته باشم،

يكي در گورستان شهر

و يكي در دل زنگار گرفته تو!

 

پيش از آنكه من  بميرم،

چيزي بگو!

 

ما با خود رفتگانيم!

 

ما با خود رفتگانيم

وآنچه از ما بر جاي مانده است

پيكري است تهي،

با حفره هايي در صورت

كه مي گويند روزگاري درآنها درخشش عجيبي بود

ازچشم هايي كه از حادثه عشق تر بودند

و خدا را در چند قدمي خويش مي ديدند!

 

 

 گوش كن، صداي گريستن باد است كه تو را به سوي خود فرا مي خواند

 

بي گاهان

آنجا كه مانده اي كه- بي رنگي آسمان

از غروبي پيش رس حكايت دارد

يا طلوعي به تاخير افتاده،

در آنسوي كوه ها

چگونه آواز خواهي خواند

وقتي همهء شعرهايي راكه برايت خوانده ام

فراموش كرده اي؟

و نمي داني سياهي يي كه در چشم انداز مضطرب نگاهت گم مي شود

جنازه اي است كه تابوتش را با دست هاي خودت ساخته اي!

 

به همهمه هاي باد دقت كن

كه در مسير عبوراز شهري گم شده

هزار پچپچه و نجواي پنهان را با خود آورده

كه خبر از گريه تلخ مردي درخلوت شب مي دهد!

 

 

دلشوره هاي باد

 

آوار سكوت

در گلوي فرياد بغض كرده است.

هياهوي ديروز

در پچپچهء امروز

سنگيني حادثه را نجوا مي كند.

دستي از پشت خاطره بيرون مي آيد

بر وهم خالي خاك مي رويد

و آنگاه

از سرانگشت خيال دشت

خون سبز جاري مي شود.

پچپچه گل مي كند

زمزمهء آواز در نجواي شوق به رقص در مي آيد

و آنگاه

آن سرود پير

از پشت شعله سر بر مي كشد.

كسي از ميان خاكستر مي خواند

و كسي در پهنه دشت

به خاك مي نشيند

و تهيدست آفتاب شب

در هياهوي فردا طلوع مي كند.

 

ستاره اي بر پيشاني ماه

 

تو سوي چشمانت را از كدامين ستاره به وام مي گيري

كه اين چنين بر پيشاني ماه مي درخشي؟

 

 

وقتي شاعر جنازه اي بيش نيست

 

وقتي من شعر گفتن بلد نيستم

زماني كه تو شعر خواندن نمي تواني

شاعر جنازه اي بيش نيست

 

من از زبان تو سخن خواهم گفت!

 

دلواپس مباش

حرف به حرف آوازت را از لرزش لب هايت مي خوانم،

نمي خواهد صدايت را بلند كني

كه فرياد عشق ات را بشنوند:

صداي ازدحام خيابان ها اجازه نخواهند داد

تو سرود مهرباني ات را به گوش ديگران برساني!

همين كه من بفهمم كافي است،

شعر من همواره از زبان تو سخن خواهد گفت!

 

گريه هاي تو آبم مي كنند!

به خدا آب مي شود

همه شفافيت سيماي غرور

وقتي تو خاك مي شوي بر آستان عشق

و پرواز مي دهي

بال بال عاطفه ها را

در قطره قطره اشك هايت

 

كابوس هاي بهاري

 

بال هاي تو سوخت

ساق هاي من واريس گرفت،

روياهاي بهاري مان كابوسي بيش نبود!

 

 

بر گذرگاه گزمه ها و شحنه ها

 

گره از زبانت بگشاي و-

فريادي در كش-  شرابي سركش،

زلف پريشان كن و-  آنگاه: گريبان چاك!

و به گذرگاه گزمه ها و شحنه ها-  فرود آي پاك!

اگر در مسلخ عشق سنگبارانت كنند-  حتي به رسوايي،

به از آنكه بغض در گلو ماني و سخن گفتن نتواني!

 

 

جهاني كه سراسر سياهي است!

 

چه مي خواهيد ازجان من؟

طناب انداخته ايد كه با من چه كنيد،

كه مرا از درون سياهي ها بيرون بكشيد؟

در جهاني كه سراسر سياهي است

از سياهي دستان من به وحشت افتاده ايد؟!

مگراين سياهي را من با خود به جهان آورده ام

كه برعليه ام چنين ظالمانه مي شوريد؟

نگاهي به سرتا پاي تان بياندازيد،

اين سياهي سر و روي شماست

كه بر دست و بازوي من ماليده است!

 

 

خنياگر آواز عشق

 

بيهوده پرسه مي زني

جست و جوهايت تو را به جايي نخواهد رساند

هيچ فلشي راهت را به تو نشان نخواهد داد

و تو همه كوچه ها و خيابان ها زير پا خواهي گذاشت

بي آنكه نشاني از خنياگري بيابي

كه سال ها پيش براي تو آواز عشق خوانده بود!

 

 

گردباد

 

فقط آنهايي كه باد كاشتند-

طوفان درو كردند!

من كه برايت هزار سينه آواز خوانده بودم

از پرواز پرستوهاي عاشق،

براي چه گرفتار گردبادي ام كه-

مرا در خود مي پيچاند و مي غلتاند و مي گرياند؟

 

 

آوازي براي آيينه ها

 

لال چرا نشسته اي؟

دهان باز كن

بگذار آواز خوان عاشقي كه

درون سينه ات بال بال مي زند-

صدايش را رها كند!

در اين بهت خاموش

تو از چه مي ترسي طفلكم؟

از خشكي و برهنگي پوسته تلخي كه-

جان شوريده مرا به بند كشيده!

من كه آن نيستم

تو هم كه اين نيستي،

تو پر هياهوترين گنجشك باغ ها-

و من نهال ترسيده اي

كه وحشت  زمستان به يكباره پيرش كرده است!

 

پرنده زيبايم

خاموش چرا مانده اي؟

دهان باز كن و عاشقانه بخوان!

 

 

اشك هاتو پاك كن دختر!

 

اشك ها تو پاك كن دختر،

اين جاده هاي خالي

هيچ مسافري رو به شهر تو نخواهند آورد!

 

اشك ها تو پاك كن،

آدم كه با چشم هاي گريان

راه نمي افته به سوي افق هاي دور!

 

بند ساك دستي ات رو بنداز روي شونه ات و-

راه بيفت دختر!

اگه همه سفر مي كنند كه چيزي به دست بيارند

تو سفر مي كني كه چيزي رو از دست بدي!

 

دختر، غم هاتو بذار و راه بيفت!

 

 

 

مضرابي بر گلوي بغض!

 

تلنگري بر پوسته وهم آلود شب

و ضربه اي نا به هنگام

                   بر پوست كشيده دف

 

آنگاه - مضرابي سنگين

                   بر سيم بر افروخته تار

 

تا آشوبي به پا شود

     در گلوي بغض كرده اي كه  

              به قدر هزار آسمان بهاري  

                      فرياد در سينه انباشته است!

 

 

سيلابي كه مرا به رودخانه برد!

 

باران همهء شب يك ريز مي باريد

و من هرچه پلك زدم

       نتوانستم جلوي اشكم را بگيرم

 

و آن وقت

بغض كه شكست

سيلاب مرا به رودخانه اي برد-

 

كه تو قلاب به دست

                     در كنار آن: 

 

به انتظار نشسته بودي!

  

 

اشك هايت را نگهدار براي صبحانه مان!

 

نمي خواهم برايم اشك بريزي

اشك هايت را براي صبحانه مان نگهدار

نيمرو با قطره هاي اشك تو

                    عجيب مي چسبد!

 

امشب بيا بزنيم زير خنده

        و به مضحكه اي بخنديم-

                      كه روزهاي مان را

 

تاريك تر از شب هاي مان رقم زده است!

 

 

 

سايباني براي روشنفكران خسته كافه هاي تاريك و دودآلود!

 

صندلي ها را كنار پياده روها بچينيم

و سايباني از رنگ هاي شاد زندگي را

                                بر بالاي سر بر افرازيم    

تا روشنفكران خسته كافه هاي

                                تاريك و دودآلود

دمي كنار حوض خاطره ها بنشينند

و به روي رهگذران لبخند بزنند!

 

 

باي ذنب قتلت

 

اين بانگ ان الحق از كدامين حنجره بر مي خيزد؟

 

ققنوس كدامين خلواره آتش و دود

                مرگ را به سخره گرفته است

كه سردار من چهره و گيسوي

           چنين به خون خويش مي آرايد؟

 

گلگونه مردن رسم سرخ جامگان است،

سپيد جامه من چقدر خون از جگر بايد بر آرد

                                  كه غسل شهادتش بر آيد؟!

 

مرا از صليبم پايين بكشيد!

 

كتاب ها دروغ نوشته اند

وقتي لب هايت براي يك چكه عشق چاك خورده اند 

مسيح هم اگر باشي

وسوسه عاشق شدن رهايت نخواهد كرد!

 

شاه ماهي ها و گوش ماهي ها

 

همهمه باد دور شده است

و گوش ماهي هايم

بي هيچ دلهره اي

نام تو را آواز مي دهند!

آيا شاه ماهي ها اجازه خواهند داد

تو يك بار ديگر

سر از آب در آوري و

با افسون نگاهت

در اعماق آب ها غرقم كني؟

 

وقتي چشم هاي تو قشنگ تر از شعرهاي من هستند

 

چه فايده من اگر

زيباترين شعرهاي عالم را بسرايم

و تو با حجب و حيايي دخترانه

فقط بگويي: خيلي قشنگند!-

وقتي كه چشم هاي تو

قشنگ تر از شعرهاي من هستند و

من هيچ وقت نتوانسته ام

چشم در چشم تو بدوزم و بگويم:

خيلي قشنگند!-

 

آشيانه اي براي تو

 

رنجشي كه در صدايت به ارتعاش در آمده بود

آواي پرنده خسته اي بود كه شاخه اي براي نشستن نمي يافت

 

برف روپوشي كشيده بود بر باغ

و هيچ دانه اي به هيچ منقاري نمي رسيد

 

من ميان تب و درد- به خود لرزيدم

تا برف از سر و روي بتكانم

 

گرماي آفتاب را از من نگير

 

چشمانت را كه باز مي كني

در دهليزهاي خنك خواب مي لغزم و پيش مي روم،

اما پلك كه بر هم مي گذاري

سرماي كريه زمستاني از خواب مي پراندم!

هيچ وقت نگاه از من مگير

كه از تاريكي سايه ها عجيب بيزارم!

 

نطع خونين

 

دست چپ ات را بيهوده بر آن نطع خونين نهاده اي

تقدير تو را نه دست چپ - و نه دست راست،

تقدير تو را دلت رقم زده است.

ساطورت را بر سينه ات فرود آور!

 

در مسلخ عشق چه عاشقانه آواز مي خواني عاشق!

 

مگر كمر به قتل خورشيد بسته اي

كه چنين تابنده وتابان به درخشش در آمده اي

از پس آن مردمك هاي سياه همچون شب پر ستاره!

 

هرم آتش كدام قبيله از درونت سر بر مي كشد

كه ديدگانت را چنين شعله ور كرده اي

وقتي كه ازعشق سخن مي گويي!

 

آيينه كدام جادوگر رازها و رمزها بر چشمانت پرتو مي افكند

آنگاه كه آوازخوانان گرد سر من به رقص در مي آيي

تا تيغ جلادت عاشقانه فرود آيد بر گردنم!

 

عاشق ترين مغروق جهان

 

من با تو از انگشت هايي سخن گفتم

كه قطره قطره اشك از گونه هاي خيس پاك مي كنند،

اما تو كه عاشق غواصي بودي

مرا جا گذاشتي

تا سيلاب اشكم دريايي شود توفنده و طوفاني-

و آن وقت تو

چنان قهرمانانه شيرجه بزني در اعماق تاريك

كه روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند

و با هيجان تيتر بزنند:

جنازه عاشق ترين مغروق جهان را از آب گرفتند!

 

آقاي دكتر، ما خوب مي شويم؟

 

چرا ماتت برده

خيابان ها پر از آدم هايي است كه به ديد و بازديد مي روند

رخت هاي عيد مان كجاست

ما هم مي توانيم نونوار كنيم و راه بيفتيم

مثل همه

تو لب هايت را رژ  مي مالي

و من گره كراواتم را سفت مي كنم

آن وقت تو مثل هنرپيشه ها آرنجت را پيش مي آوري

تا من دست در بازويت كنم و به روي همه رهگذران لبخند بزنم

اين مهم نيست كه آدم واقعا خوشبخت باشد

خوشبخت آنهايي هستند كه

اداي آدم هاي خوشبخت را در مي آورند

ومن و تو

مي توانيم در اين روزهاي پر ازدحام نوروزي

اداي آدم هاي خوشبخت را درآوريم

و به ريش بدبخت هايي كه خوشبختي يادشان رفته- بخنديم

 

نيست آيينه اي، تا بر افروزد شعله اي

 

پاس می دهد روزان

                    و شبان

بر سوخته کشتزارم

مترسکی که نیست او را

                              پروا

از باد

یا باران

    یا پاشیده ماه تابان.

 

آواز که بر می دارد خاک

حنجره عطش شکاف می خورد

                    در آستان یک روز پاک.

آواز

  لرزش

       شوق!

 

می آید

که ستاره کند دامانش

می آید

که مهتاب کند هر شب آسمانش.

اما نیست آیینه ای

که بر افروزدشعله ای

                  در نگاهش.

 

 

آه از نهاد شب مي گريزد

 

روییده است شاخسار امید

بر گذرگاه اندیشه

رویا روی وزش هزار شعله باد

که می کند از جای

هر افتاده

    تک مانده

        ریشه درد را.

 

 و آه از نهاد شب می گریزد

چنان گریز نگاه

       از تلاقی حادثه ای

که عشق نام گرفته است.

 

و کودک

مانده است

که چگونه به صبح آرد

                 شب تیره را.

 

و دردا درد هزار فریاد

در آبشخور گونه های عطش

می سراید سرودی

که نمی خوانی اش هیچ گاه

بر لبان معصوم عشق.

 

 

من گرمی شور عطشم!

 

من می آیم

از میان پلک های بسته

و می گذرم از میان نیزار مژه ها

 

و وقتی خواب می شوم

                    بر گونه هایت

رویای های کودکیت

            صف می کشند

برای شنیدن نجوایی که                     

        از دوستت دارمت ها می گوید با تو

 

و گل می دهد

غنچه های پژمرده لب هایت

با زلال آبی که

        من از کوثر جان آورده ام برایت

 

بگذار بر چشمانت بدرخشم

همچون شبنم هایی که صبحگاهان

              بر گلبرگ های باغ می درخشند

و بگذار رها شوم

بر انحنای ظریف گلگونه هایت

و همچون بوسه ای آرام

         چنان بر لب هایت بنشینم

که هیچگاه ندانی چقدر گرفتار گرمی شور عطشم!

 

کیست که نگرید مرا

       در دوری آغوش یک یار

و کیست نخندد مرا

       در شتاب آغوش یک دیدار

 

دیوانه ام

بپذیر بر طعم لبانت مرا

 

آسمان پس از باران، آسمان پس از ياران

 

خواب

یا بیدار خواب،

نمی دانم

شاید به دیدار آب.

ساده

چون کودکی خیال،

و با گام هایی به نرمی احساس.

 

آسمان

سرخ و سفید و آبی،

چتر گشوده بود بر فراز سرش

و انگار به آوازی جاودانه فرا می خواند او را

رنگین کمان هزار رنگ و هزار ریحان.

 

آسمان

پس از باران

چه رنگی دارد خدایا!

 

می دانم

به آبشخور عاطفه می رفت،

چونان یک اسب

و طراوت مهتاب بر یالش

              می درخشید شاید.

پاک

چونان کودکی خاک،

و به نرمی احساس قد کشیدن درخت تاک.

 

خیس بود مژه گل

و شبنم

در اشک او دانه بلور می شد انگار.

و رنگ می خورد

سایه روشن سبز گیاه،

و ستاره

در سربی رنگ سحر

نه یک خیال،

دیگر فسانه بود انگار

و خاک می سوخت در تب پر تاب آفتاب.

 

گناه خاک

یا که گناه تاک،

نمی دانم

انگار بالا می رفت شیره خاک

از ساق های نحیف و چروکیده درخت تاک.

و انگور

آفتاب را بهانه می کرد.

و می دانم

یک روز دیگر دستی

خوشه های انگور را در صندوق ها دسته می کرد.

 

و او می رفت

تشنه

چونان کودکی احساس بلوغ،

آهنگ بازگشت اما

می دانم

دیگر سوت نمی شد بر لبانش.

آب

یا سراب،

نمی دانم

شاید پلک آرزو بود

که می سوخت در نگاهش.

 

می آمد

یا نمی آمد،

نمی دانم

صدای شیهه اسبی از دور می آمد.

 

تاکستان

مانده بر خاک،

شاید بیدار

یا شاید تشنه دیدار

اما در خواب خود

او آب می شد انگار.

 

آسمان

پس از یاران

چه رنجی دارد خدایا!

 

 

گرفت آتش به هيمه جان

 

گفت با من

     ساز کن آواز خود را

گفت با تو

    ناز کن آغاز بت را

و گرفت آتش

        به هیمه جان

و رقصید آتش

        در هنگامه باد.

 

-وقتی-

     در آمدیم به باغ

             تا بر چینیم گل نیاز

غوغا می کرد ساز آواز

            در شادابی جنگل یاد.

 

خاطره ها رنگ می خورد

و من آن روز به نماز می ایستاد عشق را

و توی آن روز به نیاز می ایستاد بوسه شوق را.

 

گفتمش با گیسو

        درازم کن چون سایه

                 در پرهیب رقص لرزان برگ ها

تا آرمش در بر آهوی گریز پا را.

 

 

 

چيزي است كه در من مي خواند!

                     

 

آه!

چيزي است كه در من

                      مي خواند 

چيزي است كه در من

                     غوغا مي كند

و شط آرام غم

         چهره بهت را

              شست و شو مي دهد.

 

بگذار اين پچپچه

         تا سر انگشت صبح تداوم يابد

و نخ آواز چلچله

         برگ ها را با بهار پيوند زند.

 

 

روياي باغ

 

به پسرم سپرده ام

         وقتي گلي مي خندد 

                             ساكت شود

 

پنجره ها را باز كند

             و اجازه دهد

                      روياي باغ

                           همه اتاق را پر كند!

 

ارتعاش دست هاي نوازش! 

 

سحر

  چاك مي كرد پيراهن.

 

بر مي آمد با آفتاب

       از گريز گاه تاريكي

              آن بلند وار كوه ها.

 

و شوق پرواز

      دست هاي نوازش را 

                چون بال سپيد پرنده ها

به ارتعاش در مي آورد

           در آن مه لطيف ابرها!

 

آه اي چشم هاي حسرت بار!

 

دختران جوان / مردان پير/

دره هاي عظيمي كه

فاصله انداخته اند / بين آن باغ هاي بلورين

و من / كه چشم در چشم ميوه هايي دوخته ام /

كه از شبنم هاي صبحگاهي / تر شده اند

بر سرشاخه هايي كه /

دستان من

كوتاه تر از آنند / كه

حتي آنها را در خيال به چنگ آرند!

 

آه اي چشم هاي حسرت بار / تا كي

 / خيره خواهيد ماند / به آن كرانه هاي بيكران؟

كه شما را مي برند به خواب هايي كه / همواره از روياها

دور ماندند و /

       جز بالشي خيس /

              هيچ نشانه اي بر بالين تان

                                 به جاي نگذاشتند!

 

شاعري كه نتوان عاشقش شد!

 

شاعري كه نتوان عاشقش شد

      براي چه مي خواهد شعرهايش را 

                         و آهنگ و سرود آوازهايش را؟

 

شعري كه نتواند حتي

         لاي پنجره اي را به سر انگشتان سحر تو بگشايد

و آوازي كه نتواند حتي تو را

         به دزدانه نگريستن زلف هاي پريشان من فرا بخواند-

 

باد را براي چه مي خواهد؟ باران را براي چه؟ بگذار آسمان همچنان تيره و تار بماند!

 

لرزش اندوه بار آب ها

 

پلك ها را بر هم فشار مي دهم

و قطرات آب

      در لرزش اندوه بار خويش

                    امواج دريا را به خاطر مي آورند

 

موهاتو چرا پريشون كردي؟

 

اگه نمي خواستي عاشقم بشي

موهاتو چرا پريشون كردي؟

 

به ليلا بگوييد من نخواهم مرد!

 

شاعران چه مي خواهند از جان عاشقان؟

 

آتش كدام كينه در دل هاي سياه شان

شعله مي كشد

      كه چنين مشتاقانه

چشم در ديدگان خيس معشوقه هاي جهان دوخته اند؟

 

- آب چشم عاشقان

                 بس تان نبود

كه چشم طمع به قطره هاي اشك ليلاي بينوايم دوخته ايد!

 

خبر از مرگ مجنون

                     آورده ايد

                          كه ليلاي مرا بگريانيد؟

 

- به ليلا بگوييد من نخواهم مرد!

 

كبوتري ترسيده بر سينه ديوار

 

پرتاب يك گلوله / شايد پرواز دهد حتي / عقاب آسمان ها را /

اما تو / همچون كبوتري ترسيده / مي ماني و /

بر سينه ديوار / به تپش در مي آوري /

ابر هاي آبستن آسمان ها را / 

 

يك جفت چشم درشت

 

يك جفت چشم درشت

توي باغ انگار خيس اشك بود.

 

گفتم، خدايا!

و رفتم توي اتاق.

مي خواستم شرم را قطره قطره آب كنم،

بروم پشت شيشه هاي فراموشي

و غصه ها را خواب كنم.

 

كسي گفت، هي!

و شدم يك جفت چشم درشت

و توي باغ انگار دنبال جاي پايي گشتم.

 

برگي از شاخه كنده شد،

افتاد روي شانه ام.

دست كه بردم

انگشتانم سرخ بود.

 

گفتم، خدايا!

و رفتم توي ايوان.

 

مي خواستم ترس را

                 قطره قطره

                          آب كنم.

پرنده عاشق

 

كوچه

   در خلاء گريز از درد

                       مي سوخت

كه پرنده نشست،

بر خيسي برفاب نيمروز.

 

و تو از جا جستي،

              -يا كه پريدي؟-

به خيال آنكه

        زخمي است

                بال و پرش.

 

و آغوش كه باز كردي

               با گرماي دستت  

هنوز مي لرزيد او.

            -از سرما؟-

 

و تو چه شادمانه به خانه رفتي

و چه شادمانه بوسه زدي

        بر گونه هاي خيس مادر!

                        -از شوق پرنده؟-

 

 



بالا

بازگشت