استاد خليل الله خليلی

يکی از چهره های برجسته در تاريخ ادبيات معاصر افغانستان است. وی از معدود شاعرانيست که برای بار نخست اوزان مطرح نيمايی را در افغانستان به کار بست و اشعار بس زيباي از خويش بجا گذاشت. استاد خليلی علاوه بر آنکه شاعری خوش قريحه و نويسنده مطرحي بود ، در عرصه هاي دگري چون تاريخ، سياست، فلسفه و عرفان نيز حضور گستردهء داشت.
استاد خليلي در سال ۱۲۹۳ خورشيدي در باغ شهر آراي كابل ديده به جهان گشود. در سنين طفوليت والدينش را از دست داد و در نيمه راه، تعليم را رها كرد. او سالهاي را در كابل، كوهستان و بلخ گذرانيد. استاد در پست هاي اساسي زيادي در دواير دولتي افغانستان در داخل و خارج از كشور كار كرد . در اوايل دهه بيست خورشيدي به حيث معاون دانشگاه كابل به كار گماشته شد. در سال ۱۳۳۰ رييس مستقل رياست مطبوعات شد و در سال ۱۳۳۲ به حيث مشاور عالي سلطنتي در دربار محمد ظاهر شاه پذيرفته شد. در سالهاي نخستين دهه ۵۰ به عنوان سفير كبير مدتي در عربستان سعودي و سپس در عراق مصروف خدمت بود. استاد خليلي پس از كودتاي هفت ثور سفارت را ترك و مدتي در اروپا و امريكا به سر برد. اما عشق وطن و وطندار دير آنجا نگذاشتش. استاد پس از آن به پاكستان آمد و در كنار هزاران هموطن آواره اش، مسكن گزيد و در اين دوره آثار زيادي از وي به نشر سپرده شد. استاد خليلي در مجموع ۶۲ اثر منظوم و منثور در عرصه هاي مختلف هنر، ادب ، سياست، فلسفه و عرفان دارد كه بيشتر شان در داخل و خارج از كشور به طبع رسيده است. استاد خليلي نام صاحب مرتبتي در ميان فارسي زبانان كشور همسايه ايران نيز كسب كرده بود. چنانچه مقامات دانشگاهي و حلقه هاي ادبي آنكشور دوبار در طي سالهاي ۱۳۳۵ و ۱۳۴۰ از استاد خليلي دعوت نمودند و استاد مورد استقبال فراوان حلقه هاي فرهنگي آن ديار قرار گرفت.
استاد خليل الله خليلي در بهار ۱۳۶۶ خورشيدی در شهر اسلام آباد پاکستان چشم از جهان فرو بست و به نام های سترگ جاويد اين سرزمين پيوست.

از استاد خلیل الله خلیلی

 

شهر طوفان برده

 

قلم در پنجة من نخلِ سرما خرده را ماند 

 دوات از خشک مغزی ها دهانِ مرده را ماند

نه پیوندی به دیروزی نه امیدی به فردائی

دل بی حاصل من شهر طوفان برده را ماند

تکانی هم نخورد از آهِ آتشبارِِ مظلومان

دلِ سختِ ستمگر سنگِ پیکان خورده را ماند

گل عشقم که بود از نوبهار آرزو خندان

کنون در پای جانان غنچة پژمرده را ماند

سر بیدرد کز شور تمنا نیستش بهره

بشاخ زندگانی میوة افسرده را ماند

ز بس در هر چه دیدم داشت رنگِ رنج و آزاری

جهان در چشم من یکسر دل آزرده را ماند.

 

***

 

شکوه

 

به داغ نامرادی سوختم ای اشک طوفانی

به تنگ آمد دلم زین زند گی ای مرگ جولانی

درین مکتب نمیدانم چه رمز مهملم یارب

که نی معنی شدم ، نی نامه ای ، نی زیب عنوانی

ازین آزادگی بهتر بود صد ره به چشم من

صدای شیون زنجیر و قید کنج زندانی

بهر وضعی که گردون گشت ، کام من نشد حاصل

مگر این شام غم را مرگ سازد صبح رخشانی

ز یک جو منتِ این ناکسان بردن بود بهتر

که بشگافم به مشکل صخره سنگی را به مژ گانی

گناهم چیست ، گردونم چرا آزرده میدارد ؟

ازین کاسه گدا دیگر چه جستم جز لب نانی ؟

 

 

 

راه نیستا ن

 

ناله به دل شد گره ، راهِ نیستان کجا ست ؟

خانه قفس شد بمن ، طرفِ بیابان کجا ست ؟

اشک به خونم کشید ، آه  ببادم  سپرد

عقل به بندم فگند ، رخنة زندان کجا ست؟

گفت پناهت دهد ، در رهة آن خاک شو

آنکه شدم در رهش خاک بگو آ ن کجا ست ؟

روز به محنت گذشت ، شام به غم شد سحر

ساقی گلچهره کو ، نعرة مستان کجا ست ؟

درتفِ این بادیه ، سوخت سراپا تنم

مزرعم آ تش گرفت ، نم نم بارا ن کجا ست ؟

موج نلرزد به آ ب ، غنچه نه خندد به با غ

برگ نه جنبد بشا خ ، با د بهارا ن کجا ست ؟

خوب و بد زندگی ، بر سر هم ریختند

تا کند ا ز هم جدا ، بازوی دهقا ن کجا ست ؟

برقِِ نگه خیره شد ، شوق ز دل رخت بست

خا نه پر ا ز دود شد ، مشعل رخشان کجا ست ؟

ناله شدم غم شدم ، من همه ما تم شدم

آ ن دل خرم چه شد ، آ ن لب خندا ن کجا ست ؟

ا بر سیه شد پدید ، با ز به چرخ سخن

اختر برج ا د ب ، مرد سخندا ن کجا ست ؟

هم نظر بوعلی ، هم قدم بوا لعلا

هم نفس رودکی ، هم دم سلمان کجا ست ؟

مرد نمیرد به مرگ ، مرگ ازو نامجو ست

نام چو جا وید شد ، مردنش آسا ن کجا ست ؟

 

 

برگریزا ن

 

ا کنون که سپا ه برگریزا ن     بر سبزه و گل کشیده شبخون

گل ها ی چمن به نا مرا دی    یکسر شده زا ر و زغفرا ن گون

شمشا د بلند گردن ا فرا ز      ا ز هیبت با د گشته وا ژون

زا ن قوم خزا ن رسیده کن یاد

در خندة صبح چون کنی گوش    بر نالة زا ر آ بشا را ن

ا ز پردة ا بر مطرب شب          آ ن مرغک شا د سایه پرور

پا ما ل شود چو لانة مور          ا ز دهشت مرگزا ی توفا ن

زا ن گلشن سیل د یده کن یا د

چون در بن برگها ی لرزا ن       آن مرغک شا د سا یه پرور

ا ز گرمی مهر با ر خورشید       گلبا نگ نشاط را کند سر

نا گاه ، گرسنه با زخونخوا ر      بر با ید ش از کنا ر ما در

زا ن طفل جگر دریده کن یا د

گر نو گل تا زة شنیدی             شب چرخ چه خا ک بر سرش کرد

بسپرد بدست با د بی رحم         تا زا ر و زبون و پر پرش کرد

آخر به هزا ر گونه خوا ری     در خاره و خا ر بستر ش کرد

زا ن دختر خون تپیده کن یا د

گویند اگر وطن فروشی         د ر پر چم غیر جا گرفته

نا موس و طن به با د دا ده    رو ا ز حرم خدا گرفته

اهریمن زشت د د منش را     بر مسند کبر یا گرفته

زا ن بندة زر خرید کن یا د

بینی چو ز تابنده پولاد           زنجیر به دست و پا ی شیری

بینی چو غزا ل کوهسارا ن       افتاده به بند چون ا سیری

بر با ل عقا ب مست و آ زا د     خورده ز کما ن غد ر تیری

مردا ن بخون کشیده کن یا د

گر تیره شود فضا ی ا مید          هشدا ر ، که نیست جا ودا نه

هر شا م که آ فتا ب گردد           ا ز صحنة آ سما ن کرا نه

آ ن ا بر سیا ه شوم بند د             پیوند به ظلمت شبا نه

در دا من شب ، سپیده کن یا د

هر قطرة خون تو در آ ن خا ک     سا زندة نسلهای فر دا ست

هر تا بش تیغ تو درین شا م         روشنگر روز ها ی زیبا ست

در برق نگا ه غا زیا نت            دا نی که چه مژ ده ها هویدا ست

تا یید خدا رسیده کن یا د

حرفی ا ست دروغ دعوی صلح     وین ا نجمن حقوق سا ز ا ن

با زیگة قدرت ا ست و تذویر        سر تا سر آ ن بلند ا یو ا ن

خو اهی که فریب ا ین دو نیرو    بینی به نگا ه خویش عریا ن

زآ ن صحنة مهره چیده کن یا د


بالا

بعدی * بازگشت * قبلی