فضل الرحيم رحيم در سال 1340 خورشيدي در ولايت کا پيسا متولد گرديده بعد از به پايان رسانيدن دوره ئ تحصيل بکلوريا  به آموزش  ژور ناليزم پرداخته  که بعد از فراغت  ازآن  مصروفيت هاي رسمي و کاري داشته که قبل از اينکه راه ديار غربت را به پيش گيرد آخرين  مصروفيت کاري اش معاون و سکرتر مسوول هفته نامه کابل بود .

در مطبوعات کشور اشعار ، مقالات ، طنز هاي از ايشان به نشر رسيده است .

تجليل


دربند،بندقفس
درپشت حصار،حصار زندان
چگونه ميتوان؟
قدح برداشت  و
آزادي را کرد تجليل؟؟؟
انچه که انسوي ميله ها
وانسوي حصار ها است
جز خيال داشتن اش
هيچ نيست محسوس
چگونه ميتوان ؟
از طي دل خنديد و
آزادي را کرد تجليل؟؟؟
در فضاي گشتزار سو خته زندان
در غلغله و تهديد زبان خاکسترزندانبان
چگونه ميتوان ؟
چراغ برافروخت  و
آزادي را کرد تجليل؟؟؟
در چار چوبي اظطراب و وسوسه
در تحکم هراس ،ياس وترس
چگونه ميتوان ؟
پايکوبي کرد و
آزادي را کرد تجليل؟؟؟
مگر آنکه آزادي را در آغوش باز آزادي کرد تجليل

 

گناه

سحر جادويی برق چشمان رعنای کسی

مرا زدست گرفته و بی خودی ام به فنا می برد

به جلگه های نورو اميدو عشق

کشان ، کشان چه خوشم به هوا می برد

لطافت و کرشمه ئی آن چشمان ناز

مرا گام به گام به دکان سودا ميبرد

از خمار چشمان و خرام ، خرام آن سرو سمن

دل در سينه تپد و ندانم خيالم کجا می برد

پرتوان دست هيکل تراش چه معجزه ها کرده است ( رحيم )

که جستجوی نشان عيب او مرا به گناه ميبرد

 

جام ژړل

جام می وليد چی سلګی سلګی

دغمه ډک رنځور زړه

ستونی يی د غصی فشار لاندی

دهغه مستو محفلونو په ياد يی ژړل

جام می وليد چه زار زار يی

دخپلی تشی سينی له ارغوانی ميو

دمات شوو جامونو

دتړلو ميخانوپه ياديی ژړل

جام می وليد چه په چيغه چيغه

دخپل يواځی پاتی شوی حالت يی

دزاهد کوږ اندته يی ژړل

جام می وليد چه په بيباکی

دزړه له کومی يی فرياد کاوه چی

څه ګناه ده دميوو اومی پرستانو

که می له انسانه پخوا دی پيدا

 

             بهار

 

ازبستر خواب زمستان مست ، مست هياهو

از تن خشک درختان رنگ ، رنگ جلايش

ازفضايی پائيز زده سردخوش ، خوش نغمه سرود

چه خرامان عروس بهار سوار بر دولی عشق

ساغر لبالب جوانه و مستی بر کف

با نسيم جان بخش و طراوت از آن سوی های دور

با عطر آگين کاروان گل و هستی همراه ، همراه

چون يک خاطره ً و يا يک خواب خوش از ديشب

باز ميرسد تا تن خسته توبه کاران را

با طلسم شکن ، شکن توبه روح حيا و قبای حجاب بخشد


 
 
 
آيئنه ئ روزگاروغربت

 شبي باخود تنها شدم و تنها گريستم  زار ،زار
به راه آمد ئي عمرم بر گشتم و نظر کردم بار،بار
ايستادم و ديدم خويش تن را در آيئنه ئ روزگار
ديدم تصوير خويش  در گنج زمانه  اگنده از گرد وغبار
در قاب  شکسته جا شده با صد رمز ،درد  و اجبار
 ناگاه زخود پرسيدم و از آيئنه ئ روز گار
اين جا کجاست ، اين جا کجاست ؟
من در کجا  ام واين جا کجاست ؟
   کجاست  زمين و زمان  و آسمان من؟
   کجاست طنعمئ بهشت و مکان من؟
   کجاست گرمئ مجلس ياران من ؟
   کجاست هم زبان  وهم نشين مهربان من؟
   کجاست فضائي سر خوش  محبت گاه ئ من؟
   کجاست آغوش پر عطو فت مادري ناز من؟
من در کجا ام ، اين جا کجاست ، آخر کجاست؟؟؟
 آيئنه ئ روزگار  با صد  ناز و کر يشمه ئي
لب گشود وگفت اي  ،آيي بيچاره ئي
تو در  ديار غربتي و غر يب  بيش  نيستي
تو از طلوع  شرق  برخاسته ئي به غروب مغر ب رسيده ئي
تو مجبور رميده ئي از ديار  خويش  پا کشيده ئي
خو درا به جوال ديگر ئي پينه کرده  ئي
تو نه  پارسا  و نه  ناظر اين محفلئ
بلکه مقمرئي  که بادست ديروز برده ئي وبا دست امروز باخته ئي
خوان صبح وشام تو پر از طعنه و حقارتي
کار تو چاره جوئي بانا چاري هاي اين ديا ر بيگانه ئي
من چه گويم بيش از اين  که اين جا کجاست ،اين جا کجاست؟




مادر
اگر خورشيد ئ نور ز  ازل به هر سو پراگنده شد
ستاره گان در پهناي آسمان چشمک زنان تابنده شد
و آن يک ستاره ئ رخشان چون جرقه ئ ز عالمي بالا
چه تابان ز گرمائي  نور هوريت نور ئي زنده شد
                     واين موجودي بي همتائي مادر است
                     واين موجود اخترئي بنام  مادر است
فلک به آستان بلندش سر به سجده شد
ملک هم در قيد مهر بالند اش بنده شد
اگر انسان ز روز اول به بالين ناز  آموخته شد
کمال گاه ئ بود بهر آموزش چون آدم پرورده شد
                   وآن حکمت مهرشيره ئ آغوش نازنين مادر است
                    که او ستوده موجود  مادر  ،مادر  است
اگر اين توان تحول در انسان  زاده شد
اگر چرخ  تحرک يافت  و  مولد ئي بالنده شد
اگر  دنيا رونق يافت  زرنگ  وبوي پيشرفت
همانا سررشته اش ز شيره ئ مادر  و مادر سرچشمه شد
                مادر پيشاني پر غرورام به پيشگا ه ات سجده شد
               ترا اين روز به نام مادر خجسته چشني فرخنده شد


بالا
 
بازگشت