رامين فرارون

 

وی در سال 1973 در شهر فيض اباد ولايت بدخشان چشم بجهان گشود ،  تحصيلات بکلوريا را در ليسه امانی کابل به پايان رسانيد و سپس شامل فاکولته طب کابل شد.  وی تحصيلاتش را در رشته طب تا صنف سوم ادامه داد ولی نسبت مشکلات نتوانست به تحصيلاتش ادامه دهد و ازينرو شامل کارشد.

فرارون کورس های تحقيقاتی و پژوهشی  قصير المدت در رشته های مردم شناسی و امور اجتماعی را تکميل نموده است. وی اکنون در يک موسسه غير دولتی ( انجو ) بحيث يک همکار در  بخش پژوهش  مصروف کار است.

وی ازدواج نموده وصاحب يک فرزند است.

فروارون در شعر و نويندگی دسترسی داشته که نمونه های اشعار ايشانرا زينت بخش اين صفحه می سازيم . اين اشعار توسط پست الکترونيکی از شهر فةض آباد ارسال گرديده است :

 

خيالم ميرود با تو به آنســوی زمان امشب                        گشـــــا برمن در پنهانی هفت آسمان امشب

بيا ای رودبار روشـــــــنايی آبيــاری کــن                     گل خورشيد را در کوچه باغ کهکشان امشب

زفيض عشق تو نقاش روحم ميکند تصوير                    جهــــان ديگری در لابلای  اين جهان امشب

درخشان گشته کاخ روح من با آتش هستی                     که من گـــــرديده ام همبستر آتشفشان امشب

من از آنسوی فانوس نــگاهم خوب ميبينم                       سپـــــــاه نور را در خوابگاه اختران امشب

دلــــــــــم سيراب باد از جويبار آبی فردا                       که باغ عشق را گرديده ام من باغبان امشب

 

 

*************************************************

 

دوعــــــــــــــالم گفتنی دارم ولی گفتن نميدانم                     زبان ديگری جز خنجر و آهن نميدانــــــم

درون هر رگ مــــن می خزد دريای از آتش                     دلــــی دارم ويا کــــــوهی ميان تن نميدانم

هزاران سال شد شايد که من ره ميـروم بيخود                    چنــان گم گشته ام حالا که برگشتن نميدانم

مکن عيبم اگر از پای تا سر سنـــــگ گرديدم                    که من کاری بجز از آئينه بشکستن نميدانم

پس از عمری هنوز ای زندگی بيگانه ام با تو                   تو از من ميگريزی يا ز خود بودن نميدانم

وگــــــرتو با منی آخر چرا اينگونه ميريزی                     مـــــــی حيرت ميان جام  روح من نميدانم

 

 

*********************************************************

 

شراری در دلم جـــوشيد و غوغايی بجانم زد            محبت شعله های بی خودی را در روانم زد

ضميرم چون به خلوتگاه روحانی نظر افگند             جهــان ديگری را ديد و پا بر اين جهانم زد

دلم می خواست از راه محبــت دور بگريزد              کسی سنگ مـــــــلامت از فراز آسمانم زد

چــــــــــــــو برافگند پيکان نگاه آتشين خود              گذشت از بند بند جــــانم و بر استخوانم زد

به خود گفتم که پنهان ميکنم راز محبت را               غـــــمش نقبی گران بر کوه اسرار نهانم زد

غـــــــــــلام همت آن آشنای عاشقم رامين                که با دستان در زنجير برهــم اين جهانم زد

 




بالا

بازگشت