داستان كوتاه از رازق مامون

عشق و جنگ

 

  وقتی طرف دخترم  میدیدی شعاع ابریشمینی همچون نسیم بامدادی از چهراش میلغزید .. هنگام گپ زدن پلکهایش را که با آهسته گی و متانت تاو بالا میکرد ، سرش را هم پائین میگرفت. ( هرچند خویش وقوم پسان گفتند که او از روی ناز وعشوه این کار را میکرد اما این حرف تازه یی نیست ) به هرحال یکبار ندیده بودم که از کلکین و دروازه به بیرون نگاه کند .پس  از کجا میدانستم که این دختردر رویای خشونت های مردی  میسوزد که هرگز او را به چشم ندیده است و خلق عالم از صدایش مثل بید به خود میلرزند.

یک نیمه شب  جنگ  در گرفت ، تا از جا بجنبم ، چند راکت ( که از روبه روی خانه ما بال کشیده بودند) قوله کشان در دوسوی کوچه ما سر بر زمین فروبردند. انفجار مثل آن بود که همان بابه غرغری که از دوران کودکی هرگز ندیده بودمش ، حالا فرصت یافته بود که دم گوش من گلوی خود را صاف کند . چشمانم یک لحظه  در هیولای پیچان خاک تیره یی که زمین و آسمان را به هم یکجا کرده بود ، گم شدند؛ چون چشم  دو باره وا کردم ، چند تکه از دوشک و پاره چوب های خانه شاه محمد برقی را که به هوا شده بودند درحال فرود آمدن به زمین دیدم . 

زنم  از همه اولتر دست به گوشهایش برده بود و چیغ کشید :

- غضب خدا بر سر ما نازل شد... جان اولاد هایم را نجات بدهید!

به سوی من که دید ، از روی تعجب فریاد زد:

-          تو چرا این طور نشسته ای ؟ چره خورده ای ؟

گفتم که نه . زنم وارخطا به سوی اولاد ها نگریست و گفت :

- جان تنهای من چه کرده میتواند خدایا ... بخیزید ... حالا یک جای را نشان گرفته اند ... دیگرش را فیر میکنند!

گفتم : هوایی گپ نزن ! درین منطقه کلان راست می آیند ما را نشانه میگیرند؟... حساب علی توکلی است هرجا که خورد میخورد .

به خودم  گفتم باش ببینم که در بیرون چه گپ است !

سه قدم از دروازه بیرون زدم . دیدم که هر کس به هر طرف شلیک میکند. سه تفنگدار از دهان باز خانه همسایه چنان تند بیرون پریدند و چرخیدند به طرف دیوار مسجد که در یک لحظه صحنهء تقریبا فراموش شده یی را  به یادم آورد که شاید به دوران هفت هشت سالگی ام مصادف بود . حالا میگویم که چه بود  :

     لب سرک ایستاده بودم که شاگرد استاد احمدعلی خیاط  نیم بدنش  را زیر میز اتوی دکان  فرو برده و نوک چوب را پیوسته به گردهء  پشک میخلاند. پشک چند بار پخ کشید و ناله کرد و آخرالامر جستی زد و از کنار دستش با شتاب گذشت . هنوز عرض سرک را عبورنکرده بود که  یک موتر شهری "قادری بس ترانپسورت" که تا بینی اش نفر پر بود ، پشک را زیر ارابه اش گرفت .کل بدن حیوان غیر از کله کوچکش دریک چشم برهم زدن مثل یک توته چرم  به سرک چسپید . همین قدر دیده بودم که دهان پشک باز بود و نمیدانم یک توته  گوشت سرخ جلادار ازکجای بدنش بود که از راه دهان پشک، به گوشه سرک پریده بود ! دل و جگر بود؟ تا همین لحظه فکر میکنم که از آن پاره گوشت لشم بخار بالامیشود.

پرش سه تفنگدار از دهانهء باز دروازه همسایه به نظرم  تکرار همان چیزی بود که از دهان پشک بیرون زده بود و من تا امروز آن را نشناختم .ولی تفنگداران از بچه های کوچه خود ما بودند . تا بگریزم ، بچه خزانه دار از میان شان جدا شد و گفت که هر چه زود تر آنجا را ترک کنم .

- چرا ؟

- وقت چرا گفتن نیست ... به گپ بفام !

روی حویلی آمدم . از پوسته" تپه قوالها" چند خط آتش به سوی افراد " جانباز قوماندان"  میتاختند . آدم فکر میکرد که مرمیها بر لبهء بوجی های پوسته فرو میرفتند. کسی با نفس سوخته نزدیک آمد و گفت که ما بچه های قوماندان خادم هستیم . منطقه را گرفتیم .بیخار باشید . هرکس درهر جایی که هست ، شور نخورد!

من حسابی ترسیده بودم. به زنم گفتم :

- میگویند که از جای تان شور نخورید.گپ خراب شد ... فریده را چطور کنیم ؟چهارطرف ایستاده اند . از کدام راه برآئیم ؟  

فریده به زیرزمینی پناه برده بود و دو برادر کوچکتر از خودش را هم  با خود برده بود. زنم گفت که جان خود را نجات بدهیم که یکساعت بعد دیر میشود . نفر مسلح که هر طرف را گرفت همه چیزاز دست میرود!

من پیش از همه چیز دندانم را از مال و منال کنده بودم .

- من یک کیلو بار را ازینجا تا به شهر برده نمیتوانم ... چادری سر کن ، دست بچه ها را بگیر و بپر !

رنگ رخسار زنم مثل همین کاغذی که حکایت آن روز را برای تان مینویسم ، سفید شده بود. دور و بر را نگاه کرد:

- دلم وای میرود ، این همه خانه و زنده گی را به کی بگذارم ، بروم ؟

- تو خودت بی طاقتی میکنی . وگرنه بچه خزانه دار برایم  دل جمعی داد که پریشان نباشید . هیچکس به کسی غرض ندارد ... گفت که ما امنیت تان را میگیریم !

همین قدر دیدم که فریده پیشانی سفیدش را از دریچه زیرخانه نمایان کرد و گفت :

- بچه خزانه دار دروغ میگوید. به گپ او چطور اعتبارمیکنی ؟

- پدرش خوب آدم است دختر ...یک عمر این جا زنده گی کرده ایم ... از خودش که هیچ ناروایی ندیده ام!

- بچه خزانه دار چند دفعه خانه خود شان را دزدی کرد، نکرد؟ خزانه دار چند دفعه مردم را در مسجد جمع کردو گفت از برای خدا مرا از چنگ این ظالم خلاص کنید!

یادم آمد. راست میگفت . چه بلا دختری !

فریده گفت : بچه خزانه دار بسیار بد چشم است ... همراه تو خود را نزدیک میکند که آهسته آهسته به من نزدیک شود ، فهمیدی ؟

- چی ؟

- خیالش که من نمیفهمم که از چی خاطر سلاح گرفته و مجاهد شده .!

- چه گفتی دختر نفهمیدم !

- گفتم که در جمع مجاهد ها خود را زده ... و کوشش دارد کم کم خودش را در دل تو شیرین کند.

- به چی خاطر ؟

فریده گفت :

- به خاطری که چند دفعه خود را به من پیش پیش کرد که با من گپ بزند ، من راهم را کج کردم واجازه ندادم بی نزاکتی کند!

- خوو... حالا میفهمم که با این بی نسب چه گونه برخورد کنم . تو چرت نزن !

فریده قد راست  از زیرخانه بالا آمد و بی آن که از آن همه جنگ و درگیری و راکت زنی بترسد ، طرف تپه مقابل خانه ما نگاه کرد و گفت :

- چه از دستش می آید؟ این طور بچه ها خودشان را هم نگاه کنند ، کمال میکنند!  

خود را خم کردم و به گوشه دیوار خزیدم :

- دور شو از دم چشم نفرای مسلح ... درون زیرخانه درآی !

کسی از پشت دیوار مسجد صدا کرد که نفر های قوماندان جانباز کوچه اول را از چنگ افراد قوماندان خادم بیرون  کرده اند. زنم گفت :

- حالا دیگر اگر باران مرمی هم ببارد ، این خانه را ترک میکنم .

دست فرزندان کوچکش را گرفت و روی پا شد . من به دخترم دیدم . نگاه هایش بی تشویش و متین بودند. گفتم :

- دختر چادری کهنه را توسر کن و دست خواهر و برادرت را تو بگیر که از یک راه خلوت تر بگریزیم !

فریده از زیر زینه صدا کرد:

-          ازین جا بیرون نمیروم . چرا ناحق خود را به کشتن بدهیم ؟

-          از دنیا خبرداری ، نداری ؟ نفرای مسلح دور و بر ما را  گرفته اند . اگر بفهمند که درین خانه دختر جوان است  بر سر ما چی می آید؟

زنم پندکی کلانی را از دهلیز کشان کشان آورد روی حویلی و به من گفت :

- پیش شو ، کوچه را یک نظر سیل کن ، کسی نباشد ، زود تر به طرف سرک عمومی برویم !

فریده به مادرش توصیه کرد:

- نترس ، همسایه ها همه درخانه های خود قایم شده اند، یک ما چرا خود را نقطه نیرنگی کنیم ؟ صبر کن که گپ معلوم شود.

- گپ معلوم است ... نمی بینی ، چشم نداری ؟

درین حال یک ردیف مرمیهای دهشکه و کلاشینکوف از تپه رو به رو به سوی پوسته افراد قوماندان جانباز هورا کشیدند و جرقه های گریزنده یی از اطراف پوسته به هوا خاست . جنگ و گریز و آتش بازی کوچه به کوچه شروع شده بود .ستون دودی که از خانه شاه محمد برقی به هوا میرفت ، کم کم متلاشی  شده میرفت. چند تن دیگر از افراد قوماندان خادم  از کنار خانه ما به طرف داشها رفتند اما یک ترقس مرمی شنیده شد ، دیدم که  نفر آخری شان به زمین دوقات شد . شتابزده آمدم تا به زنم بگویم که عبور کردن دختر جوان  از دم چشم افراد مسلح به صلاح نیست . چه بهتر که خودش با دو بچه و دختر کوچک بروند ومن با فریده در خانه بمانم . فریده سرتکان داد که پدرم راست میگوید. در راه هزار خوف و خطر است .

- پشت خانه ما صدای شان می آید ... تفنگ در دست شان ... از هیچ چیز چشم ترس ندارند ، من در همین جا با پدر میمانم . پدر در بیرون آوازه کند که زنان و اطفال را روان کردم طرف شهر ، خودم مانده ام که خانه را حفاظت کنم .

زنم کنار روی پندکی لباسها نشست . صورتش را میان کف دستهایش گرفت و به گریه در آمد وگفت :

- این دختر چه میگوید؟

من سرم را به سویش خم کردم و گفتم :

- راست میگوید ... دختر را نمیگذارم از زیر زمینی بیرون شود ... در بین لحاف ها بخوابد و خود را نشان ندهد. اگر این طور در کوچه ببینندش ، خدا ناکرده ...

***

 

از خانه همسایه ناگاه موج گریه و واویلا بلند شد. زن شاه محمد برقی سر لچ به کوچه برآمد . دو دسته به سینه خود میکوبید . فرزند کلان خانواده از بازویش گرفت تا او را به درون خانه بکشاند اما زن از دستش در رفت واز من مدد خواست که بروم داخل خانه شان و نگذارم شاه محمد بیش ازین خون ضایع کند . میگفت که او را زود به شفاخانه ببرید اما من فهمیده بودم که کار شاه محمد تمام شده است . پسرش اول پخ زد وگریه کرد . سپس دستهایش را به آسمان بالا کرد وگفت :

- پدرم به رضای خدا رفت !

مردان خانواده ها  بدون هراس  از آتشباری دو طرف  یک دم به کوچه ریخته بودند. به راستی که ترس به اشتها شباهت دارد.  اشتهای ترس بعضی اوقات از سر میپرد و آدم  خود به  هیولایی بدل میشود که دیگران باید از او بترسند. وقتی معلوم شد که شاه محمد جان به حق تسلیم کرده ، همسایه ها مثل مورچه به درون حویلی ریختند و جسد خون آلود برقی را روی دوش گرفته بیرون برآمدند.

-          ظالم ها ... از خدا بترسید !

-          ازین منطقه بروید... جای دیگر جنگ کنید!

-          دزد های خدا ناترس ... الله اکبر !

-          برویم سر قوماندان پوسته .. .

-          برویم !

-          با سنگ و چوب  بکشیم شان !

-          خون ناحق دامن آل و اولاد تان را میگیرد!

-          شما خود رامجاهد میگویید ... مسلمانی همین است ؟

-          سالها دعا کردیم که خدا این ها را بیاورد حالا ....

-          حالا خدا از خود ما انتقام میگیرد!

وقتی همسایه های خشمگین به طرف پوسته نزدیک شدند ، چند تفنگدارجوان عقب عقب رفتند و دروازه را به روی مردم بستند .  کسی صدا زد که بروید به سوی افراد جانباز قوماندان و با سنگ و چوب همه شان را بکشید . سیل مردم به طرف قرار گاه جانباز سرازیر شد . افراد جانباز از راه بامها به سوی تپه خزیدند و خود را ناپدید کردند. قوماندان خادم دست خود را بلند کرد و برای مردم گفت  :

- من با شما گپ دارم ... حوصله کنید ... همه چیزرا خراب نکنید ... خودم برای تان گپ میزنم ... اول شهید رابه مسجد ببرید!

  کرتی رشقه یی تیره رنگ ساخت کوریا به تن و کلاه پکول سفید به سر داشت . دهنش را به مخابره دستی اش چسپانده بود . مخابره در لابه لای ریش پهن و سیاهش گم میشد با آن هم طوری گپ میزد که آدم فکر میکرد مخابره را با دندانهایش گاز میگیرد. صدای جماعت یکباره فروخوابید و گروهی که جسد را روی شانه حمل میکرد، رو به سوی مسجد نهاد . قوماندان خادم یکی دو بار مواضع دشمن را با دوربین نگاه کرد و سپس دور بین را به سوی خانه ها دور داد . به خود گفتم :

- دخترم را روی حویلی ندیده باشد ، این دختر بعضی اوقات از روی صفه هر طرف سیل میکند!

خادم  در صحن مسجد درست در یک قدمی جسد شاه محمد برقی ایستاد وبا صدای سنگین و درشتی  گفت :

-  شما مردم چه وقت ازین خواب خرگوشی  بیدار میشوید ؟ روز های بدی که سرتان آمده و بعد ازین هم می آید ، همه اش از دست خود شماست . ما کرم های بدن شما هستیم ، شما یک ملت مرده هستید ، وقتی زنده باشید، وجود تان را کرم نمیزند ، وقتی آدم بمیرد ، او را کرم میزند! من به عقل کم خود میفهمم که شما مردم همیشه در برابر کرم های درونی عاجز بوده اید... اگر کل تان مثل امروز اتفاق کنید و از چیزی نترسید آدمهایی مثل ما سر شما قوماندانی کرده نمیتوانیم!

گپهای قوماندان خادم خارج از محاسبه ذهنی تمام حضار بود . او که سکوت سنگین و تعجب شنونده ها را دید، مخابره خود را به دیگران نشان داد وگفت:

- همه این مصیبتها از دست همین چیزهاست که یکی آن را در دست من میبینید. حالا اگر بگذارم که مثلا قوماندان جانباز واری آدمها سرشما حاکم شوند ، پیش خدا و بنده اش مسوول هستم ... پاکستان ، ایران و هندوستان را سیل کنید، آنها هم آدم اند ... غریب و بیچاره دارند و فقیر اند مگر چطور ملک خود را جور کرده اند و کسی را نمیگذارند که کرم های جان شان شوند! چرا در مقابل گپ هرکس موش مرده میشوید ؟ اگر اتفاق کنید نه من اینجا هستم و نه قوماندان جانباز!

خادم بی ریا سخن میگفت . کل دارایی افکارش از جنس همین مسایل بود. وقتی سخنانش پایان یافت ، هریکی از جماعت معترض مثل سنگ لحد گورستان بی صدا وبی غرض شده بودند.

درین اثنا بچه خزانه دار کنار دستم ایستاده بود . طرفم که دید آهسته پرسید :

-          فامیل را به خیر طرف شهر روان کردی ؟

-          ها ... والله گوشم را بیغم کردم !

-          حالا تنها هستی ؟

-          ها !

اما وقتی  قوماندان خادم مانند یک بزرگ  قوم دستی به ریش پهن خود کشید، تا گفته هایش را تکمیل کند ، بچه خزانه دار خود را گوشه کرد وساکت شد. خادم گفت:

-  برادران ! این یک مرحله آزمایش است برای ما وشما... در جنگ حلوا تقسیم نمیشود، مرگ و مردن کار هر روزه است . حالا برای آن که احترام شهداء به جای باشد از بین تان یک برادر را تعیین کنید که هر روز مرده ها را بشوید وملاصاحب مسجد هم جنازه بخواند!

سخنانش قاطع و بی برگشت بود . نمیدانم چطور و از کجا به ذهنش رسید که یکباره انگشت خود را مثل میلهء تفنگ به سوی من نشانه رفت وگفت:

- این برادر کار دفن و مرده شویی را را پیش ببرد... دعا کنید!

با  حالت اسفباری چرتی شدم :" حالا قاشق بگیر و حوض را پرکن!

      نگران دخترم بودم که تک و تنها در خانه مانده بود. اما دلم طاقت نیاورد و رفتم به طرف تپه کوچک پشت مسجد تا یک نظر به حویلی بیاندازم. دیدم که فریده با لباس سرخ آتشی اش روی بام برآمده و به صحن مسجد خیره مانده است ! با دست اشاره کردم که پائین شود .
" برپدر جنس بد لعنت! "

خانه که آمدم ، فریده یک سر پایب آب را در دست گرفته  ودر کرت گلها آب میریخت . آهسته گفتم:

- زیاد در حویلی این سو وآن سو نرو ... خبر نداری که در بیرون چی گپ است؟

فریده خود را به طرف دهلیز کنار کشید وگفت:
- من گپهای قوماندان را شنیدم ... چه گپهایی زد!

- تو چطور گپهای قوماندان را شنیدی ؟ او در مسجد گپ میزد و تو این جا هستی !

- خانه برقی رفته بودم ،زنش را ببینم . سر بامبتی شان برآمدم و همه گپها را شنیدم !

از دست دخترم درمانده شده بودم .

-          تو این همه خطر را در چهار طرفت نمیبینی ؟

-          کدام خطر ؟

-          آخ ! دخترداشتن هم چه مصیبت کلانی است !

***

شب بار دیگر وضعیت تغییر کرد و میان دو تپه  رو به رو  پل متحرکی   از آتش برقرار شد . روشنایی برق جایش را به جرقه های  زود گذر ناشی از ترکیدن راکت  و مرمیهای مسلسل ،  در هوا و زمین خالی کرد . به زیر زمین پناه بردیم . فریده آش خانه گی پخته بود . نگرانی من هم از بابت  سرنوشت معلق او لحظه به لحظه پخته شده میرفت. با دلتنگی گفتم :

- این بار خدا خیر ما را پیش کند... آخرش چه خواهد شد !

دخترم به فکر فرو رفت . سپس پرسید:

-          نفر زیاد کشته شده ؟

-          کشتن نفر را چه میکنی که این آدم خون خور مرا مرده شوی مقرر کرده ! حالا از جای خود شور خورده نمیتوانیم!

-          قوماندان گفت که مرده ها را بشویی ؟

-          - ها ! چیزی بگویی مثل مگس کشته میشوی !

-          قوماندان شاید هر کس را نکشد... گم کن احتیاط کن همرای شان ... خیر است ، شستن مرده ثواب دارد ... تا یک چند روز گذاره کنیم ، آخر وضع به همین رقم نخواهد ماند!

-          این ها وحشی اند دختر ... تو در خانه نشسته ای و از دنیا خبر نداری !

فریده ابتداء حرف مرا تایید کرد مگر چند لحظه در چرت فرو رفت و سپس  به رنگمالی قضیه پرداخت :

- درین دنیا کسی از تو نترسد به بروتت هم  پیاز پاک نمیکند! جوهر مردانه گی هم خوب چیز است ... هر کس خودش جل خود را از آب بکشد . حالا اگر این ها جنگ نکنند چه کسی به کار شان غرض دارد ؟ خود شان خود را به کشتن میدهند. گپهای قوماندان را که شنیدی ! راست میگفت که این مردم خود شان به خود کرم جان جور میکنند! هر کس تفنگ گرفت ، مرگ و مردن را هم به حساب میگیرد!

به خود گفتم :" جنگ وصدای راکت اعصاب دخترم را خراب کرده ... چه گپهایی میزند!

صدای  راکت و بم کم کم افزایش یافت . صدا هایی که در بیرون شنیده میشد ، کم کم نزدیک شده رفت . تا از جا بجنبم ، دروازه حویلی به شدت کوبیده شد.

- یا الله خیر!

دخترم رنگش پرید واز خوردن باز ماند :

- اول پرسان کن بعد دروازه را بازکن !

       اما دیدم که بچه های کوچه صدایم  میکنند که زود بیرون شوم و شهیدان را بشویم . کمی راحت شدم . دخترم گفت :

- به گپ این ها نکن ... اول برو پیش قوماندان ... که چه گپ است ، فهمیدی !

     مشوره او  را پسندیدم  . راست رفتم پیش قوماندان خادم که در زیرزمینی قرار گاه  روی یک چوکی کهنه نشسته بود . همین که مرا دید ، به خنده افتاد :

-          نی که ترسیده ای ؟

-          نترسیده ام ، قوماندان صاحب ... در خانه ام کسی نیست ، تشویش دارم !

خادم با لحن محکمی گفت :

-          من که این جا باشم ، غیر از خدا از تخم بشر نترسی ... امنیت کاملا تامین است . تا حالا کسی را دیده ای که شکایت کند؟

-          قوماندان صاحب ... از دیروز تا حالا نفرای مسلح چند خانه را دزدی کرده اند!

قوماندان پا را روی پای دیگرش سوار کرد و گفت :

- یکی دو نفر از خود کوچه گیهای تان از نفرای جانباز سلاح  گرفته و به یک خانه رفته بودند ، حالا گرفتارشان کردیم ، خلاص ! این رقم آدمها را صابون جور میکنیم ... باز اگر زیاد تشویش داری ....

حرفش را نیمه گذاشت و به یکی از بادیگارد هایش وظیفه داد که از صندوق مین یک بسته سیم را بیاورد و از راه بامها قرار گاه  را با خانه من وصل کنند. خادم گفت :

- سر این سیم  به آنتن رادیوی من بند است ... فهمیدی ؟ هر وقت کدام مشکلی پیش آمد ، بس ... همین سیم را کش کن ...کار جور  میشود ! کم دلی نکنید ... فلک طرف تان چپ سیل کرد شاخش را میشکنیم ! حالا برو مسجد که   بیچاره ،  دکاندار سرکوچه از چره راکت شهید شده ، غسلش بده که دفنش کنند!

دست به جیب برد و یک مشت پسته به کف دستانم ریخت . من به جای آن که راه  مسجد در پیش گیرم ، به سوی خانه ام دویدم  . نگران بودم که تا رسیدن من به خانه ، چشم بادیگارد ها به سوی دخترم نیافتد. دروازه زیر زمینی را بستم و زینه را به بازوی دیوار کنار در حویلی تکیه دادم . تا نیمه زینه بالا شدم که صدای پای بادیگارد ها به گوش آمد و حلقه های سیم باریک را که ناگهان از بالا به صورتم تماس کرده بود، به سوی خود کشیدم :

- صحیح شد برادر ... خانه آباد ... شما خلاص هستید ، خودم جورش میکنم !

دیدم که دخترم از دریچه زیر زمینی  به حویلی نگاه میکند . شکر کشیدم که برق نیست واو را کسی نمیبیند. سیم را از راه دریچه به داخل بردم . دخترم پرسید:

- خیریت بود ؟ این چه است ؟

داستان را برایش شرح دادم . تا آخر به گپهایم گوش داد. صورتش مثل همیشه مرتب وتمیز بود. لحظاتی بعد پرسید:

- اگر این سیم  به وسیله کسی از بیرون کش شود ، چه معنا دارد ؟

- چه سوالی !

دخترم با سیمای سوال انگیز از سوال خود دفاع کرد:

- در آن طرف کی است که آدم بفهمد با چه کسی مقابل است ... دزد است ، همسایه است ، ملای مسجد است ، کی است ؟ مثلا ترا ببرند مرده شویی و کدام گپی شود ، من چه گفته ، این سیم را کش کنم ؟

حرف دخترم بیجا نبود . اما چیز مشکوکی درونم را وسوسه میکرد که این دختر اصلا چرا باید درین خصوص از من سوال کند! آخر دل به دریا زدم و آهسته گفتم :

- یک سر این سیم به آنتن رادیوی قوماندان خادم بند است ... طور احتیاطی سیم دواندیم که نشود کدام جنجالی برای ما پیش بیاید ! فهمیدی ؟

دخترم باملاحت خندید :

- چه فکری !

        و ناگهان قاه قاه خندید . در حالی که  از درک حالتش عاجز بودم ، خود نیز به خنده افتادم . چند لحظه واقعا حالت جنگی رافراموش کرده بودم . به خود گفتم که ما چرا میخنیدیم ؟ میدانستم که در پایان خنده ، باید بروم مرده را بشویم !

      فریده  در حال برداشتن دسترخوان ، با نگاه  های رازناک ، شگفت زده و ( طوری که حالابه یاد می آورم ) ، راضی  به سوی سیم مینگریست . گویی از خدا چیزی را طلب کرده  بوده و آرزویش بر آورده شده است !

    بازهم صدای مدهش راکت سر شانه یی ." در کجا خورد ؟" شیشه کلکین آشپزخانه را با سروصدا بر زمین ریخت ." بروم که مرده در مسجد مانده !" روی حویلی مسجد دو جسد را آورده بودند. چند ورثه مرده ها دروضو خانه پنهان شده بودند . سه نفر روجایی کهنه یی را بالای سر من ومرده معلق گرفتند و یک نفر با سطل آب آورد .

همین که چهره مرده جوان را در پرتو نور چراغ دستی دیدم ، شوکه شدم :" وای وای ... این که پسر مستری صاحب است .... هی ... مظلوم ! ازین دنیا چه دیدی که این قدر وقت رفتی !"  چره راکت دل وروده اش را کشیده بود . مثل آن بود که یک حیوان تیز دندان با فرصت تمام ، اعضای داخلی بدنش را بیرون کرده است . مرده دومی را اصلا نشناختم . چطور بشناسم ؟ سرش پریده بود و من هم از کسی سوال نکردم که او کیست ؟ سوال کردن درین مسایل خود آدم را نیمه جان میکند. شانه هایم به درد آمدند . کسی گفت که مرده سومی را این جا نیاورده اند .

-" چرا ؟:

- " سیاه سر است !"

راحت شدم . صدای قوماندان از عقب شینده شد :

- برادرا ... شهیدان را همین حالا در قبرستان پشت قلعهء حاجی بیرید ... عاجل !

وقتی چشمش به من افتاد ، با فروتنی گفت :

- ببخشی که این وظیفه را به تو دادم ... خدا اجرت بدهد!

صحن مسجد در چند لحظه خالی شد . مثل آن که یک سطل آب را در چلو صاف ریخته باشند. خادم با یک جست عقب بدنه درشت درخت پیر صحن مسجد پناه برد ودر مخابره گفت :

- چطور پیش می آیند ؟ گفته بودم که بیخ دیوار مغازه تعاونی را مین گذاری کنید ! چند روز دیگر هم صبر کنید ... خدا از جانباز مفسد پرسان خواهد کرد ! گوش کن ... اسیر نامش چیست ؟ خوب ... خوب ... والله خوب آدمش راگیر کردید ... دم نقد ده بیست قنداق در بند پاهایش  حواله کن ... تیز تیز ... مقاومت میکند؟ پس وظیفه تو چیست ؟ بی خاصیت مردم را گیر آمدیم !  گم کن ... تو گپ نزن ... مخابره را به غوث ... غوث میشنوی ؟ که میشنوی نفر را تحت الحفظ بیاور این جا ... که درین جا به حسابش برسیم ... ( بعد از چند دقیقه که به حرفهای طرف مقابل گوش داد ) تو چه  میگویی او آدم ؟ بزن کاسه سرش را بپران ... بس تمام ... هرطور که خودت میفهمی !

بعد از قطع صدا ، بیدرنگ با نوک انگشت به سوی من اشاره کرد . وارخطایی ام دو برابر شد. اما جلو رفتم . خادم به ریش سیاه خود دست کشید و با لحن یک خویشاوند نزدیک برایم گفت :

- جنگ دوام دار شد ...اگر از من میشنوی  دخترت را از صحنه بکش ، انتقال بده کدام جای دیگر...  اینطور طرفم سیل نکن ... خیالت کسی خبر ندارد که دختر جوان را تنها در خانه ات قید کرده ای ؟  همه کسانی که تفنگ دارند و جنگ  میکنند یک رقم فکر نمیکنند...  حالا اختیار ملک در دست چهار تا لچک و حرامزاده افتیده که  معلوم نیست از کجا آمده اند ... خود مرا هم جزو همان ها حساب کن ... فهمیدی ... ما جنگ کنیم یا این که از دختر تو نگهبانی کنیم ! دیشب چند تا از نفرای ( به تپه دشمن خود اشاره کرد) جانباز پلان داشتند خود را سر خانه ات بیاندازند ... به زور خدا و پیرو استاد پلان شان را خنثی کردیم مگر جنگ هر دقیقه چهره خود را تغییر میدهد ... برو برادر!

نگرانی شوم مثل تنور آتش مرا از درون میگداخت :

-" از دخترم چطور خبر دارد؟ چنان گپ میزند که خودش مالک دخترباشد ... یک طرف از کشتن آدم گپ میزند و برخوردش با من مثل یک آدم خالص بخیر!

گفتم :

-          قوماندان صاحب ... از راه چطور تیر شویم ... کل جا ها ر ا نفر مسلح گرفته !

-          بکن خود را ... ما برای چه این جا هستیم!

-          از آن تپه بالای ما فیر نکنند!

-          وقت برآمدن ، قومانده میکنم که ده پانزده  دقیقه تپه را زیر آتش سلاح ثقیله بگیرند ... هوا کن ازین جا ...چند نفر بچه ها را در خانه ات جا به جا میکنم !

فکر کردم : این آدم درین جنگ و جدال به ما چرا این قدر فکر میکند؟

خادم به شتاب طرف قرار گاه دوید . دیوارهء بوجی های ریگ را دور زد و به درون بلنداژ فرو رفت .

تصمیم گرفتن برایم محال بود .:" اگر خانه را پوسته بسازند چه خواهد شد ؟ بلا به مال و منال وخانه ... آبرو و عزت مهم است ... همه شان از دخترم خبر دارند ، این ذات بد همراه مادرش که میرفت حالا چه غم داشتم ؟ خدایا تو رحم کن !

زیر باران مرمی ، خم خم به خانه آمدم . دخترم این بار پشت شیشه نشسته و در تیره گی شب ، مسیر گریزان مرمی های مشتعل را با چشمانش دنبال میکرد. وقتی مرا دید ، گفت :

-          چطور خواهد شد ...مثلی که وضع خرابتر شده رفت !

-          باید برویم !

-          چه وقت ؟

-          همین حالا!

-          رفتن حالا آسان نیست !

دخترم یک چند به اندیشه فرورفت . سپس پرسید :

-          جنگ دوام میکند؟

-          ازین هم بدتر خواهد شد ! این سیم را چرا این قدر کش کرده ای ؟

دخترم مثل یک شخص با تدبیر ، خونسردانه گفت :

- پیشتر صدای دویدن و گپ و سخن از پشت سر می آمد ، از ترس  سیم را چند دفعه کش کردم مگر کسی نیامد.

به خود گفتم  در لحظه یی که سیم ازین جا کش شده ، قوماندان با من سر گرم صحبت بود. درین حال یک رشته نور چراغ دستی از زیر بوجی های به سوی ما تیر کشید. " قوماندان است!"

دخترم گفت :

-          خانه را به کی تسلیم کنیم ؟

-          قوماندان گفت شما بروید ... من چند  نفر را در خانه روان میکنم !

دخترم بعد از آن که چند بار به سوی قرارگاه  قوماندان خادم نگاه افگند ، دل و نادل به جمع کردن لباسها و البوم عکسهای خانواده گی شروع کرد. وقتی روی لباسها خم شد، حلقهء پیچان موهایش از دو سوی گوشهایش به پائین آویزان گشت . جلو رفتم که قاب عکس او را از دیوار پائین کنم ، سر برداشت و با لحنی مصرانه گفت :

-          عکسم را پائین نکن ... بمان همان جا باشد!

-          عقل به سرت هست یا نی ؟ این جا نفرای قوماندان می آیند!

-          من نمیگذارم کسی این جا بیاید ... چرا دیگران بیایند؟

-          خانه را که تسلیم شود؟

-          خود قوماندان بیاید و کلید را پیش خود بگیرد !

و یکباره رفت طرف سیم و آن را با قوت یکی دو بار کش کرد وگفت:

- میخواهی که ریشه ما را ازین جا بکنند؟ مرا بکش وبعد اینجا را مجرد خانه جور کن !

بلافاصله به گریه افتاد و کناری روی دو زانو نشست و مثل دوران کودکی اش به گریستن ادامه داد .

-          عکسهای تو، من و مادرم همین جا باشد ... کسی حق ندارد درین جا داخل شود!

-          سر کی اعتماد است اودختر ... خانه را به توکل خدا رها کنیم ؟

سر برداشت . بعد از گریهء کوتاه مدت ، زیباتر شده بود . هیچگاه تا این حد دلم برای دختر نازنینم  نسوخته بود .  

به یاد آوردم که زنم وقتی سوی دختر نگاه میکرد ، سرتکان میدادومیگفت :

-          این دختر وزیر دختران منطقه است !

همین جمله نازآلود تکیه کلامش شده بود. حالا وزیر دختر ها حالت عجیبی پیدا کرده بود. در لحظاتی که خون دل میخوردم واقعا از گپها و بهانه جوییهایش چیزی  پی نمیبردم . میخواستم باردیگر به سوی قاب عکس دست دراز کنم که دروازه حویلی به صدا درآمد . تا بچرخم به سوی در ، سروکله خادم تک و تنها روی حویلی سبز شد :

- خیریت باشد ؟ چرا وارخطا هستید؟

چشمانش به سوی  زمین دوخته بود . قصدا از دیدن دخترم احتراز میکرد . گفتم : خیلی مشکلات است ...رفتن ازین جا هزار گپ دارد ... خدا ناخواسته کدام مرمی نخوریم !

درین اثنا دخترم یک گام به سوی خادم جلو رفت وبا لحنی که هیچگاه یک دختر جوان با یک مرد بیگانه سخن نمیگوید، به او گفت :

- همه چیز ها را اول به امید خدا ، دوم به اعتبار خودت امانت رها میکنیم و میرویم ... سیم را به همین خاطر کش کردم . اگر خودت خانه را تسلیم بگیری ، دل ما جمع میشود!

آهنگ سخنانش سفارش آمیز بود . اندیشیدم :" فقط که با من گپ میزند!"

خادم سعی کرد ، ابهت ظاهری یک قوماندان راحفظ کند اما حرفهای دخترم را خاضعانه پذیرفت و گفت :

- مقصد تان را فهمیدم ...از همین خاطر خودم پایان شدم ... فکر کنید خود تان در خانه هستید!

دستش را ناخود آگاه  برای  گرفتن کلید به سویم دراز کرد اما مغز جوشان من به هیچ حرف و سخنی تن نمیداد. اولین بار بود که تسلیم امرونهمی دختر شده بودم . از خشم چنان بودم که خیز بردارم ونرمه های گوش فریده را با دندانهایم بکنم ، بجوم و قورتش بدهم ! حالا یک حس مشکوک ، همچون قطرات زهر در کاسه شیر ، آبرویم را آلوده کرده بود.

- حرکت کن... خبیث !

      نمیدانم آنچه از گلویم بیرون پریده بود صدای آدمیزاده بود یا غریو یک جانور . دخترم از ترس به سوی در حویلی گریخت . خادم از دستم گرفت و همین قدر میدانم که مرا دل آسا میکرد . شاید رنج و نگرانی و صحنه هایی مرده شویی مرا از خط مجاز خارج کرده بود  و به هر طرف دست و پا تکان میدادم . اصلا از بهانه جویی  مرموز فریده  و حضور نا به هنگام قوماندان دستخوش احساس تنفر شده بودم . غرش سلاحهای سنگین و ترقس  اسلحه ا، ک ، اس  مغزآدم را پاشان میکرد . خادم به آرامی گفت :

- جنگ خطرناک شد ... پس خیر تان راخود تان میدانید !

مخابره خود را تا محاذ شانه اش بالا گرفت و به سوی در حویلی  روی گرداند. اما موج گیچ کننده ای از انفجار چند خمپاره  بر مواضع خط اول در صد متری خانهء ما ، به معنای آن بودکه جنگ زبان دیگری را در معامله با زنده گی آدمها به کار گرفته است . به دنبال چیو ...چیو ... پی درپی و غافلگیر کننده  ، غریو ناشی از ترکش بدنه های راکت ، ناف زمین را تکان داد و من صدای عبور چره ها را از لابه لای درخت توت حویلی مان شنیدم . همان طوری که  رو به زمین خوابیده بودم ، چند شاخ پر برگ درخت پیش رویم افتادند. دخترم  مثل موش به زیر زمین خزیده بود . میخواستم سر بردارم که صدای پای یگ گروه آدمها را شنیدم که بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند. ناخود اگاه از مخاطب نامعلومی سوال کردم که چه شده است ؟ کسی از میان تاریکی گفت که قوماندان صاحب چره خورده است . نیم خیز به سوی نگاه کردم . جسد خادم را از زمین بلند کرده بودند.

-" مثلی که فیصله شده است !"

حدس من درست بود. در روشنایی چراغ دستی یک نظر دیدم که طرف راست سرش شگاف شده و خون لخته مثل عسل رقیق به پائین جاری بود . الساعه فکر کردم که برای فرار فرصت مناسبی پیش آمده است . روی گشتاندم به طرف زیر زمینی ، اما صدای چیغس مرگبار دخترم  از کوچه بلند شد. پریدم میان تفنگداران اما کسی دستم را گرفت و به پشت تاب داد و گفت :

-          غالمغال نکن که میکشمت !

-          دخترم .... آی دخترم

-          چشمت را وا کن ... آدم هستی یانی !

با حالت وحشیانه یی مرا میان جمیعت راندند . دیدم که دخترم ، خود را روی جسد خادم انداخته ومانند کودک بی مادر ناله میکند و به  موهای مرده دست میکشد ... حالت بیهوشی هجوم آورد و فقط حالا میتوانم کم کم به خاطر بیاورم که فریده به خون خادم دست میزد و  به رویش میمالید . این را هم به خاطر دارم که درهمان حالت دیگران را نمیگذاشت که به جسد نزدیک شوند.  

 


بالا
 
بازگشت