داستان كوتاه

رزاق مامون

 

مرا بازداشت کن

 

درآن سالها  یک پاره آتش بودن برایم کار مشکلی نبود . هنگام تیراندازی ، همه را به یک نظر میدیدم . قیافه کسانی را که کشته ام ، مثل تک خالهای سیاه در ذهنم به یادگار دارم .

اول ها تفنگ پدر کلانم مرا همراهی میکرد . این تفنگ ، قبل از کشتن دشمن ، خشم خودم را ارضاء میکرد. بعد ها تفنگ دیگری به دستم رسید ( این که از کدام دست ، برایم مهم نبود)

میگفتند که " قوا آمده " و زنم  نان و گوشت میپخت و توشه درست میکرد. جنگ که شروع میشد ، فرزندم در یک مغاره یی در پشت کوه ، گریه سرمیداد و اما مطمین بودم که زنم  از حاصلات اندوه و انتظار یک شکم خوراک برایش تهیه میکرد.

درآخرین جنگ ، یک دشمن رو به فرار را به تیر زدم . اما سهم خودم سوزشی بود که از بازوی چپم عبور کرد . راه گریز هم چندان صاف نبود. از یکسو ماه از فراز آسمان علیه من گواهی میداد و از سوی دیگر دود و خاک دریچه حواسم را بسته بود. دلم صدا زد که رفقایم برای خود رخنه یی باز کرده  و گریخته اند. ( نمیدانستم که به تلقین دل ، زیاد هم نباید اعتماد کرد ) ولی من اعتماد کردم .

- گریخته اند ! حالا من چطور خودم را از معرکه بیرون کنم ؟

تنها شدم . شاهدی از جنس خودم به گوشم خواند که : به جلو نگاه کن ، سایه های چسپیده به تفنگ – دشمن – قدم به قدم به سویت نزدیک میشوند. در آن لحظه کاری از دستم ساخته نبود. ( چه روز هایی ! اصلا نمیدانستیم که چه چیزی من و یارانم را آنچنان به انفجار می آورد!) در آن ایام این گونه سوالها را کسی اختراع نکرده بود. پدر کلانم نیز درین باره تعریفی به یادگار نمانده بود.

     یک سرباز دشمن که  پیوسته به سوی موضع من نزدیک میشد ، ایمان مرا لقمه لقمه میجوید. خم شدم تا روی پیشانیش خال سرخ بیاندازم ، دیدم که سایهء سر یک آدم ( که بیگمان در عقب من ایستاده بود ) پیش رویم به حرکت درآمد.

خوب شد که بیهوده رخ به عقب نکردم وگرنه ... راست است که بعضی حماقتهای ظاهری ، ریشه در هشیاری ناشناختهء آدم دارند. سایهء محرک مثل یک کلاه پشمی گوشک دار به نظر می آمد.

- " به دام افتادم !"

روح ریا  کارم گفت : دامی در کار نیست ، به جلو نگاه  کن !

روح راستکارم اشاره داد : ایمانت گریخته است و بیهوده تقلا نکن !

روح راستکار حتی از من خواست تا از شبحی که مرا از عقب تحت نظارت داشت ، طلب رحمت کنم .

روح ریا کارم  گفت : شکر که یک تیر داری !

روح راستکار گفت : با یک تیر چه خواهی کرد ؟

اندوه ارواح من شاید یکی بود اما صدور فتوا در آن لحظه کار آسانی نبود. وقتی چهره های مختلف روحم به سوی یکدیگر لبخند زدند ، با چنان سرعت به عقب چرخیدم و شلیک کردم که صاحب آن سایهء گوشک دار تقریبا قبل از خاموشی صدای تفنگم با سر میان موضع  سقوط  کرد. چهار دندان زیرینش طلا بود ! به  جلو خم شدم ... سوزش ... تهوع ... بیهوشی .

 

***

در قرار گاه مجازات ، چند سرباز قد بلند و سرخ و سفید  با لسان درهم و برهم گپ میزدند. چهره یکی از آنها به طرح نیمه کاره یک رویای بی اهمیت شباهت داشت ؛ ولی یک جفت نگاه در صورتش بل بل میکرد.از او یک لبخند نیمه دشمنانه یی را به یادگار دارم ، خاصتا وقتی که محتوی خاکستری رنگ قوطی کنسرو را با قاشق المونیمی کم ظرافت بیرون میاورد .پاهای رفیق پهلوییش را اندکی کنار زد و از جا برخاست . از شکم به بالا مثل یک مشت بسته معلوم میشد . جغرافیای کوچک آن مکان از کلمه های فارسی و روسی پر شده میرفت . چون زخمهایم پانسمان شده بود، فکر کردم هنوز به چشم یک اسیر نگاهم نمیکنند. تنهء پهن یک سرباز بالایم سایه میانداخت . دستش را روی زانوانش نهاده بود . حدس زدم که همین دست از حفرهء پناه گاه بیرون کرده بود . این را چطور به یاد آورده توانستم ؟  من چطور به یاد آوردم که چنگالهای این سرباز مرا از درون موضع خارج کرده بود؟ مادرم میگفت که من با زلزله به دنیا آمده ام ، یعنی هر تکان تازه ، یک مقدار خاطره های از دست رفته را به ذهنم برمیگرداند.  تا وقتی دیوارهء سرم درز نبرداشته بود، چیزی از جنس امید در من زنده بود . بعد از آن فهمیدم که با قوطی خالی یا پر کنسرو به سرم کوبیده بودند. یک صدایی گفت :

- این پلید را میشناسم !

و دستی از عقب ، دهانم را چاک کرد . قوطی کنسرو را به دهانم فرو میردند. ظاهرا اندازه دهانم با قوطی ، اندکی نابرابر بود . نتیجه این که لبهء تیز قوطی ، دور دهانم را از چند جا برید . بعد نوبت آهنگ بیگانه یی رسید . چشمم به دهانی افتاد که پر از غذا بود و کمی هم بوی دوا خانه میداد .

- کمی آب بدهید !

باز هم تهاجم زبان فارسی :

- عوض آب بهتر است در دهانت بشاشم !

 صدای "ف" بود . او از خوردی به شهر رفته وحالا با به حیث راه بلد با شورویها به زادگاه خود آمده بود.

- ما یکدیگر را خوب میشناسیم ، خوب طرفم نگاه کن !

"ف" دستها را به کمر گرفت :

- چرا نمیشناسمت ؟ کثافات از چشم ما پنهان نمیمانند!

زمان ، او را با دستهای سرخش خمیرکرده بود :

- تو "ف" هستی ؟ بچه کلان شیرکاکا ؟ مرا میشناسی ؟ چه روز هایی بود ... یادت هست ؟

نشانه یی از میراث دوره کودکی در سیمایش نبود یا شاید چیزی از آن چیزها ، در ته پرخاشهای ظاهریش باقی مانده بود ؟ هر چه بود دلم میگفت که من و او خشم و فراموشی را از دیگران به قرض گرفته بودیم . این اولین بار بود که من از افسون زمان ترسیدم .

- تو سالهای پیش به شهر رفتی و مادر وطن ماندیم ... شیرکاکا در همین دورو پیش است ... میخواهی او را ببینی ؟

دیدم که نسبت به من چیزهایی کم داشت ولی با وجدان راحت به من نگاه میکرد . شاید وجدان هرکس به نفع صاحبش رای میدهد. من افسانه های کودکی را از دست نداده بودم . او هم افسانه کودکی را به شکل دیگری در پس چهره اش پس انداز کرده بود، با این تفاوت که آن را با  افسانه های تازه رنگ آمیزی کرده بود .

وجدانها اصل واحد دارند . مگر تیغ زمان شاخهای آن را تیز میکند. مثلی ما ، من و ف هریک سرگرم شوخی با یکدیگر بودیم . اگر چه ف نوک کفشش را به دهانم فرو برد ، دلم میگفت که یک روزی او کفارهء فراموشیهایش را خواهد پرداخت . ولی در آن لحظه برایش گفتم :

- پدرت را هر روز میبینم ... آن جاست ! سه گاو و یک گوسفند دارد... میخواهی از درختهای خود تان توت بتکانیم ؟

به خانه های نیمه ویران پدری ما در آنسو تر اشاره کرده بودم :

- زمین را یکجا آب میدهیم ، باغ شریکی هم خریده ایم ، بیچاره پدرت زهیر شده  ... مرا به چشم اولاد خود میبیند.

ف گفت :

- میدانم که شما بدبخت ها از خواب خرگوش بیدار نشده اید !

- ای "ف" تو چقدر تغییر کرده ای !

- تو هم تغییر کرده ای ... خاین شده ای ، آدمکش شده ای ، ضد انقلاب شده ای !

او در باره من حقیقت را بیان نمیکرد . چون خودش تفنگی شبیه تفنگ من در دست داشت .

- محل بود و باش خاینان دیگر را نشان بده ... بلند شو !

پیش از آن که فکر کنم که خودش با مهمانان چشم آبی برای چه کاری به قریه آمده بودند، یک گام جلو آمد :

- به سزای اعمالت میرسی ... آشوبگر !

آرزو کردم که کاش از شر کلمه های فارسی فارغ شوم .

***

کسی از بازوی زخمی ام گرفته و مرا به سوی دامنهء کوه میکشانید. "ف" از من نشانی کسانی را طلب میکرد که مثل من و خودش به تفنگ پناه برده بودند. بعد شروع کرد که با میله تفنگ ، سرعت قدمهایم را بیشتر کند. صدای اسب بی صاحبی از پشت می آمد روس بغل دستم درتاریکی مرا نگاه کرد. . وقتی به دنبال روشنایی چراغ دستی به عقب چرخید، تعجب کرد که در آن حوالی متروک سروکله اسب بی صاحب چه گونه ظاهر شده است . روح راستکارم میگفت که "ف" در یک چنین گیرودار جنگ اسب بی زین را از کدام جایی گیر آورده است . ولی در آن لحظه فکر کرده بودم که لگام اسب در دست همان سربازی بود که مرا از حفره بیرون کرده بود .

دقایقی بعد همه چیز صورت ساده به خود گرفت . حدس زدم که ف از نیمه راه برگشته و مرا دراختیار روسها گذاشته بود . فرض آخر من این بود که سربازان شوروی ، ف  را از خط عادتهای شخصی اش بیرون کرده بودند.

شورویها نفهمیدند که دستهایم را به درخت توت خودم طناب پیچ کرده بودند! قیافه های شان میگفت که در باره من سرگرم مشاوره اند.  کسی گفت :

- گریخته نمیتواند ، وادارش میکنیم که قرار گاه را نشان بدهد !

از خود سوال کردم :

- خود شان کجا میروند ، میخوابند؟

      مثل یک دسته خاطرات درحال گریز ، زیر درخت پیر چهارمغزگرد آمده بودند . صدای های شان به رنگ آهنگ زمانه های مختلف ؛ اما مثل رشته های پوسیده محتاج  گره خوردن بودند. یا شاید این نتیجه گیری کمال ذهن من بود که از معده خالی الهام میگرفت. رنگ خنده های آنها با رنگ درخت توت من یکی نبود .  درین فکر شدم که خنده ها هم میتوانند از خارج وارد شوند و بر آنانی که خنده های شان را فراموش کرده و یا آن را از دست داده اند حکومت کنند. کوشیدم به این سوال جواب پیدا کنم که آخرکار با من چه میکنند؟ اگر ف دو باره برگردد ، مثل یک مترسک از شاخهء درخت آویزانم میکنند و هستی ام را ازسر شوخی و سرمستی به بازی میگیرند.

   سربازان ناگهان مانند توپ های کوچک که از کف دستان یک کودک در میروند ، در تاریکی پراکنده شدند. فهمیدم که از دسترس هوش آنها دور شده ام . کلمه های فارسی و روسی در تاریکی مرده بودند. 

 دستهایم را که تکان دادم .، گره های طناب مثل  رشته دروغ ازهم پاشیدند.

***

 وقت فرار حس قهرمانی را کاملا از دست داده و به اصل خود برگشته بودم . روح کاذب برایم گفت :

-          سایه یی به دنبال توست ، با تن زخمی کجا خواهی رفت !

-          روح رستگار گفت : راه ناهموار را تا آخر بدو ... عقب بدنهء کوه پنهان شو!

      بیان عقل ساده ام این بود که در تاریکی از قریه خارج شوم تا صاحبان کلمه های فارسی و روسی را به دنبالم نفرستند. واقعا میخواستم که با این تصمیم غرور ناموجه روح ریاکار را تحقیر کنم . اما دیدم که چند خط آتش در آسمان کمانه کرده و سپس دردامنه ساحل دریا مدفون شدند. حس نجات و گریز چه شهوت پاکی بود ! لذت فرار پاهایم را وسوسه کرد .    دهکده در چشم اندازم شکم باز کرده بود .    انحنای بزرگ کوه را پشت سر گذاشتم . لذت نجات ! شلیک های سرخ در فضا سرگردان بودند . صاف وساده به سوی خانه های بی صاحب دهکده دویده بودم . هنگام دویدن مثل آب در بستر تصادفات مثبت جاری شده و از دروازه نیمه باز کاهدان به درون پریدم .

روح ریاکار برمن ظاهر شد :

- راه گریز را با دست خودت بستی !

شعورم بیدار بود :

- شورویها درین وقت شب ، درون خانه های ویران نمی آیند.

روح رستگار گفت :

- دم بگیر و فکر کن ... تا صبح وقت زیاد است .

روح کاذب پرسید:

- وقت پریدن به کاهدان چه کسی را دیدی ؟

روح رستگار: آخ !

شعور بیدارم گفت :

- آه ! راست گفتی ، پیرمردی را دیدم که مثل من لباس تنهایی دهکده را برتن کرده بود !

ترس هیچکس را به چشم عادی نگاه نمیکند. شاید درآن لحظه پیرمرد را یک شبح اهلی نپنداشته بودم . کاهدان تاریک  و مطمئن بود . اما روح کاذب من دیوار های کاهدان را برمیداشت و به آسمان بلند میکرد و من لخت میشدم .پیرمرد را میدیدم که در آستانه در ایستاده است و شیطان چراغکی در دستش میلرزد.

- کاکا شیر ، مرا اسیرگرفته بودند ، از چنگ شان گریختم ، زخمی هستم ، ازین جا برو که طرف ما می آیند !

پیرمرد نگاهم کرد. فکر کردم در آن سوی هیکل مردانه اش ناگهان رودبار عواطف زنان جاری شده بود:

- به زور خدا ، پای شان این جا نمیرسد ، همین جا خود را بگیر ، خدا چشمهای شان را کور میکند.

- کاکا شیر ، اگر نمیگریزی ، چراغ را گم کن !

- غم نخور ، فکر میکنند که رفته ای آن طرف !

پیرمرد گمراه شده بود . به جانش تب افتاده بود . کاهدان تاریک را دافع خطر پنداشته بود. نفهمیدم که کلمه های روسی و فارسی  چه گونه سر رسیدند . شلیک کلمه ها و مرمیها و قدمهای بی نظم...  نفهمیدم که چراغک روی تاقچه چه گونه از نفس افتاد . پیرمرد مانند یک مهاجم دست و پا تکان میداد تا  سربازان را در مسیر دیگری هدایت کند . وقتی تیرهای آتشین از سینه اش عبور کردند، یکی از صاحبان کلمه های فارسی از کنار چشمه آب به سویش دور خورد :

- نزنید ... اشرار نیست ، اسلحه ندارد!

       نمیدانم کاکا شیر درآن لحظه ها فکر کرده بود که پسرش  پس از سالهای جدایی با هدیه یی از آتش به سویش آمده است ؟ اما "ف " وقتی مرا تا پشت در خانه پدری اش دنبال کرده بود ، پیر مرد را نشناخته بود . وقتی فهمید که پدرش در دفاع از من و کاهدان کهنه اش به خاک غلتیده بود ، قیافه اش را نتوانستم ببینم . پیرمرد محبتهایی را که از سالها پیش برای فرزندش نگهداشته بود ، به حکم تقدیر برای من بخشیده بود. 

اما من از آن زمان تاکنون درون کاهدان کهنه کاکا شیر به خواب رفته ام و هنوز هم از "ف" خبری نیست . اگر او را دیدید نشانی مرا بدهید که بیاید مرا بازداشت کند.

 


بالا
 
بازگشت