داستان كوتاه

رزاق مامون

 

خدایان جنگل میمیرند

 

دو شکارچی در جنگل پیش میرفتند.

      هنوز رنگ بنفشی  پهنای نیمه روشن افق روشن تر نگشته  بود . تنه عظیم  ابر های خاکستری ازهم میپاشیدند و ابر های نازکی که روی صحنه میامدند ، با خیال نارنجی طلوع رنگ آمیزی میشدند.

شکارچی پیر گفت :

 - این جنگل آشنای دیرینه  من است که خاطرات زیادی از آن دارم . تاریکترین گوشه آن را بلدم . به راستی که جنگل برای شکارچیان چه غنمیت بزرگی است !

       شکارچی جوان به قدوقامت دراز ، صورت بزرگ و نگاه حیله گر و دنیا دیدهء رفیقش نگاهی افگند. از دیدن کرتی سیاه  و چرک آلودش با آن جیب های فراخ و کمربند ضخیمی که دور کمرش شخ بسته بود ، رشک تلخی در نهادش سر برداشت .

       تنها از شمشیر کوتاهی که با یک حلقه از کمربند حریفش آویزان بود ، خوشش آمد. آسمان دیده نمیشد . درختان بلند قامت و تناور با انبوه شاخه های سر به هم آورده ، چتر بزرگی افراشته بودند. فقط ممکن بود که از روزنه های کوچک لابه لای شاخ و برگهایی که باد وحشی جنگل از آنجا عبور ميکرد ، به آسمان خدا نگاهی انداخت.

شکارچی جوان گفت :

- چه عجایبی ! درین جا بوی شگفتیها به دماغ آدم میرسد .

و از لای شاخه های درهم پیچیده درختان سوی آسمان اشاره کرد و گفت :

- اوه ...! ابر های سرگردان چقدر سرخ شده اند !

و آنقدر از زیبایی جنگل حرف زد که خودش احساس ملالت کرد . شکارچی پیر در نقش مالک جنگل ، با بی میلی اظهار داشت :

- آفتاب طلوع خواهد کرد !

     راست میگفت . خون شفق در تن و پود ابرهای سرگردان جاری شده بود  و گرد نارنجی سپیده ، در فضای نیمه روشن آسمان وبا امواج روشنی که از حاشیه دندانه دار ابرهای فراز کوه میخزیدند ، در هم میامیخت .

شکارچی جوان در باره رفیقش میاندیشید:

- " بسیار مغرور راه میروی ! به گمانم این جا را خوب تر از من بلدی ... پیر پوسیده مغز! اگر بفهمی که چی مصیبتی مثل صاعقه بالایت نازل میشود ، چی خواهی کرد ؟ خدا این همه نعمات را تنها برای تو نیافریده است .

       شکارچی پیر حس میکرد که حضور وی برای شکاری  کم تجربه ( که پوزه اش به خرس های بی مهارت شباهت دارد ) تحمل ناپذیر است . انتظار میکشد تا به عمق جنگل برسند.

تل موزه های چرمی شکاری ها ، شاخ و برگ بته های جنگلی را روی زمین میخواباند. شکاری  جوان گاه گاهی به مرمیهای ذخیره حریفش نگاه میکرد و میاندیشید:

-" تفنگش مثل خودش بی قواره است !"

اما اشتباه میکرد. ظرافت تفنگ شکاری پیر صرفا کلاسیک بود. پیرمرد اصلا  به  حسادت بیهوده همتای جوان خود اهمیتی نمیداد و به روایت خواسته های خودش مشغول میشد:

- وقتی به عمر تو بودم ، بسیار به آب بازی علاقه داشتم اما اکنون از آب میترسم !"

- برای چی میترسی ؟

- اصلا از خیل ماهیها میترسم !

شکارچی  جوان پوزخند زد . شکارچی پیر گفت :

- من وقتی از ماهی ها ترسیدم که درمیان آب ، دور مرا حلقه کردند . قواره های مرمی مانند شان وحشتناک است !

        بدین وسیله میخواست که ذهن حریفش را با رویداد های نا به هنگامی از قبل آشنا کند و برایش بفهماند که قدم گذاشتن در جنگل و سفر در عمق آن آنقدر هم ساده نیست !

جوان گفت :

-          مساله بر سر این است که باید شناوری آموخت ... ودر غیر آن غرق میشوی !

-          شناوری ! زنده گی یعنی شناوری !

شکارچی جوان باخودگفت :

- با شناوری مثل تو سرنوشت من چه خواهد شد؟

مگر لبخندی را که به زودی در قیافهء شکاری پیر حل شد ، به چشم ندید . حرفه شکار حس شامهء پیر مرد را حساس و نیرومند ساخته بود . او برای رقیب جوانش قصه نمیکرد که وی در آوان جوانی  به دریا نوشی روی آورد و هر زمانی که لازم میافتاد  مادرش را به زنجیر میکشید ؛ بدین علت که مادرش  ظاهرا فکر میکرد که وی خصلت حیوانی دارد .

شکاری جوان گفت که وی پدر و مادری ندارد که آنها را به زنجیر بکشد . او گفت که میل دارد که دنیا را نفس بکشد و لذت ببرد . پیرمرد به خود گفت :

- میخواهد بگوید که سهم خود را از چنگ من بیرون خواهد آورد ... چه سهمی ؟

جوان به تعارف روی آورد:

-          همسفر ... فکر میکنم  سفر خوبی خواهیم داشت .

       همهمه گنگی میان جنگل میخزید و روشنایی روز آهسته آهسته ، هیبت مرموز شبانه را از سیمای جنگل خواب زده میروفت . جانوران هنوز در خواب بودند . تنها دو زنده جان دو پا با عطش سوزان و اشتهای فراوان ، تفنگ به دست وخورجین به دوش راهی جنگل بی انتها بودند . تصور نمیشد که شکاری جوان با آن قد کوتاه وچاق ، گونه های صاف و چرب و یک جفت چشمان بیباک ، به آرایش خیالات عجیب خویش در باره پیرمرد مشغول است . او خورجینی را پشت سرش محکم بسته و تفنگش را به شانه چپ انداخته بود تا به درستی پا به پای شکاری پیر راه برود. از همان لحظاتی که هر دو به قصد شکار آمدند ، شکاری پیر با دقتی پیرانه ، مراقب او بود وزیر چشمی او را میپایید . جوان ندانست که پیرمرد کهنه کار ، هنگام گفت و شنود و قصه های شیرین ، چندین بار با خود فکر کرده بود که  :
-" لازم نبود  مثل سنگ کلوله دوش به دوش  من لغزیده آمدی ! تو احمق مگر خیال شکار داری ؟ یک ساعت بعد روح شیطانی ات را از بدن کثیفت بیرون میکنم !"

تصادفی نبود که تفنگ شکاری جوان ، کوتاه تر بود . زیرا او این تفنگ را دوست داشت . او همیشه میگفت :

- تفنگی که از بوته آزمایش به در آید ، قابل پرستش است !

این بدین معنی بود که وی گاه گاهی ، ناملایمات روزگار را پشت سر گذاشته است تا آن که تفنگ دسته کوتاه او  از بوته آزمایش بدر آمده است . او قبل از آن که به پیرمرد به حیث آب رفته نگاه کند ، سعی کرده بود موزه های ساخت خودش را محکم به پا کند . موزه های چرمی و ضخیم ، پاهای قطورش  را تا قسمت زانوان میپوشانید. به همین جهت ، او ادعا داشت که خنجر دراز و برنده اش رامیتواند یک جا با غلاف آن میان ساق پای رانش مخفی سازد .

او میگفت برای ساکنان جنگل لباسهای متحدالشکلی توصیه خواهد کرد و همچنان میوه درختان وحشی جنگل را در یک نقطه انبار نخواهد کرد.  مگر به هنگام شکار میل دیگری در دلش رخنه میانداخت ودر آن لحظه احساس میکرد که پوست گرانبهای گرگ جنگلی را صرفا برای خودش ترجیح میدهد . این را پنهان نمیکرد که به دریا و شنا علاقه دارد اما چرا شکاری پیر او را از ماهی ها میترسانید؟

باخود میگفت :

- عقیده به تصادف ، به قانون زنده گی من بدل شده است ... آخرالامر شاید روی تصادفی که گمان میکنم بی شباهت به این آشنایی لک لک پیر نباشد ، زنده گیم را بیهوده از کف بدهم !

پیر مرد پرسید :

- جوان به چه فکر میکنی !؟

غبغب شکاری جوان به حرکت آمد :

- به شکار امروز وفردا  فکر میکنم ، چه حرفهء دلچسپی است !

از گفتن دروغی با این صراحت رنگش پرید . وی در حقیقت باخود میسنجید که خدای پیر و کارکشتهء جنگل را چه گونه از پا در آورد. میل دردناکی به قلبش راه میکشید و او را تا سرحد دیوانگی به جلومیبرد . آروز داشت که سرعت زمان تسریع شود تا با قتل پیرمرد ، جنگل غنی ، پهناور و مرموز را عرصه جولان خویش قرار دهد.

فکر میکرد:

-" جنگلی ها ازین پیر کفتار خسته نشده اند؟"

شکاری پیر سوال کرد :

- دلچسپی شما به حرفه شکار به خاطر این است که زندگی جانوران را میگیرید؟

شکاری پیر ظاهرا شوخی میکرد. اما جوان حس میکرد که در عقب شوخیهای پیرانه سیمای درنده یی قد راست کرده است . او که به این نوع شکار تازه روی آورده بود ، نیاز داشت تا  نخستین سنگ بنای سرنوشت خود را محکمتر بگذارد . در دل از پیرمرد پرسید:

-" جان گیرو جهان گیر پیر... دیگر جای تو اینجا نیست ."

سپس به پاسخ پیرمرد گفت :

- آدم برای این که عمر طولانی کند ، عمر دیگران را باید کوتاه کند !

- زند گی جانوران هم دارای این چنین قاعده است !

- قانون یکی است تنها اشکال آن فرق میکند.

- چرا قانون زند گی جانوران و انسانها یکی است ؟

- این را شما بهتر از من میدانید. دانستن غریزه صیانت نفس و حفظ تنازع بقا در وجود جانوران دوپا و چهار پا کار مشکلی نیست !

شکاری پیر زیر لب  گفت :

- خیال میکنم جدی حرف میزنید !

هر دو ، مستقیم به چشمان یکدیگر نگاه کردند .  پیر مرد گفت :

- جوانی ام را درین کار به سررساندم ... اما هرگز با این لحنی که شما حرفهای دل تان را بیرون ریختید ، با کسی گفتگو نکرده ام !

آشنایی این شکاری ها آنقدر هم تصادفی نبود . آنان فطرتا شکاری بودند و درمحله شکاریها ودر خانواده شکاری ها بزرگ شده بودند . آنچه میان آن ها مرزی برپا میکرد ، خواهشهای تازه به تازه و تفاوت زمانی بود .  شکاری پیر قصه میکرد که چه سالهای درازی درین جنگل وسایر جنگلها رفت و آمد داشته و چه سود سرشاری اندوخته است ؛ اما وقتی خودش را " خدای جنگل " لقب داد ، وجود شکاری جوان از خشم لاعلاجی لبریزگشت.

او از شکاری  پیر پرسید :

- چقدر پول صرفه جویی کرده اید ؟

پیر مرد با خوشرویی و مباهات پاسخ داد :

- فکر میکنم صورت حساب دقیق آن برایم روشن نباشد ... مگر شاید یک جزیرهء زیبا و خواستنی را با پرداخت یک دهم از ثروت خویش بتوانم خریداری کنم .

- پس چرا میان جنگل های دور دست آواره هستید؟

پیر مرد ابلبیسانه ابرو درهم کشید و اعتراف کرد :

- این عادت من است !

خونی که در رگهای شکاری جوان در جریان بود ، یک لحظه ایستاد و دو باره به جریان افتاد . او درون پیرمرد را دریافته بود . اکنون تنها سایه ترسناکی که در خواب وبیداری قدم به قدم او را دنبال میکرد،  شبح خدای جنگل بود . یعنی همین پیر مرد زشتی که مثل خار به پایش فرورفته بود. جوان با خود حرف میزد:

-  پیر مرد به دیوار کهنه یی شباهت دارد ! این دیوار کهنه باید ویران شود ! ابلیس ! چند لحظه بعد لاشهء پوسیده ات را طعمه جانوران وحشی وگرسنه میکنم . گناه تو نیست که نمیدانی چه وقت نابود میشوی ...هیچ کسی نمیداند که چی وقت به پرتگاه مرگ سقوط میکند.

گردش افکارش درهمین مسیر ادامه یافت:

-  پیرمرد خود را ناف زمین میپندارد مگر خیلی ساده ، حلقه یی میان مرگ و زنده گی است! من نباید انتظار بشکم تا او سرنوشت مجهول خود را به دست خود پایان دهد... خود کشی در ذات او نیست ... اصلا افکار من درین باره احمقانه است ... او که خودش را خدای جنگل میداند ، چه گونه باید خود کشی کند ؟انتظار طولانی چانس های مرا میبلعد!

     ناگهان نابودی شکاری پیر را با اجبار زند گی پیوند زد:

- چند لحظه بعد پیرمرد را نابود میکنم ... این شاید جبر باشد ! برای چی ؟ برای این که من زنده باشم . این منطق زند گی است ، این منطق میتواند پوچ باشد اما چنین منطقی وجود دارد  ...  شاید تعبیر اختیار این باشد که پیر مرد به نفع من جا خالی کند ... اگر نکند ، با چماق اختیار و جبر برفرقش میکوبم ! 

شکاری پیر خاموشانه گام برمیداشت وبا خود میاندیشید:

- چقدر ازین صخره بی ساخت و کلوله بدم می آید . میخواهم او را از قله بلند تا منجلاب سرنوشتش رها کنم . خوب میدانم که این سنگ پشت بد مغز قصد دارد که مرا محترمانه به گودال مرگ بسپارد . خیال خام ! صبر کن ، پس ازین ماشه آن تفنگ کوتاه را انگشت من خواهد کشید !

شکاری  جوان گرم تر از او به اعمار کاخ دلخواه خود خیالبافی میکرد. اوقبل از آن که از لذت کشتن شکاری پیرسر مست باشد ، به نیروی بالندهء خودش  بیشترمباهات میکرد . هیچ دلیلی نزد وی اعتبار نداشت که مثلا به اساس آن این طوربیاندیشد :

- ریشه نخل کهن سال از جوان افزونتر است !

مرمی ها را درجاغور تفنگش خوابانده بود . تنها فکری که وی را از عمل عجولانه باز میداشت این بود که میخواست درعمق تاریکی جنگل شکاری پیر را غافلگیر کند .

حتی به شوخی با خود فکر کرد:

- آدم صرفه جویی هستم ... به فکرم می آید که یک مرمی برای کشتن این پیرخرف کفایت میکند!

       سیمای اصلی در پس چهره آنها خفته بود .. خاموشی شکاری پیر در نفس خود مفهومی داشت اما شکاری جوان باتظاهر میگفت :

- به آدمها علاقه دارم ...نمیدانم چرا این عواطف مرا رها نمیکنند؟ خصوصا تورا که همسفرم هستی بیشتر دوست دارم !

     پیر مرد لبخندی استهزاء آمیز خود را در صورتش خفه کرد . هرچی بود هر دو ، خشمی شعله آسا در دل نهفته بودند .خدایی یکی ، بندگی دیگرش بود . هر دومیل داشتند که ابتداء گرگ یکدیگر باشند و سپس بر مسند خدایی جنگل تکیه زنند .

خاطرات شکاری پیر اضطراب آور و جالب بود . پیر مرد به هنگام بیان خاطرات در قیافه همسفرش علایمی از حیرت و حقارت را مشاهده میکرد . وی سالیان جنگلهای هولناک دنیا را زیر پا گذاشته بود . تصادفی نبود که روح جنگل بر طبع وحشی اش سوار بود و در آئینه  پنداشتها  رقیب جوانش را مثل "خرس پندیده "  تصور میکرد که وقتی از عقب گلوله باران شود زمین را به دندان میخراشد.

او به شکاری جوان گفت :

- پدرم آدم پر خور و با تدبیری بود . به اندازه  گناهانش عبادت میکرد . نمیدانم چرا جنایت علیه جانداران را ثواب میدانست . گرچه خودم نیز به این باورم که ما آدمها ، مامور جنایت اجتناب ناپذیر علیه جانداران هستیم مگر پدرم مبتکر این اندیشه بود ... به درستی نمیدانم که چرا از اذیت زنها خوشش می آمد و شکنجه مردان برایش تفاوتی نداشت .

جوان پرسید :

- چرا خود شما از کشتن جانوران لذت میبرید ؟

پیر مرد گفت :

- در شگفتم که خود شما چرا و به چه هدفی این جا آمده اید ؟ فکر میکنم هردو ، یک عقیده واحد درین باره داشته باشیم  و آن این که درین زمانه ، شکار یک نوع هنر است .

جوان گفت :

- قرار داد فکری ما هنرمندان بسیار جالب است !

سپس مانند کسی که زیر بار سنگینی خم شده باشد ، با تنبلی راه میرفت . با خود اندیشید:

- من تو را میکشم ، هنرمند واقعی هستم ! فن کشتن  را قانون زند گی می آموزاند . آه ! آدمها اسیر چه شیوه هایی هستیم ، ما  چقدر بدبختیم !ما درعین حال محکوم به خوشبختی هستیم !

 سرانجام درعمق جنگل ، نزدیک آبکند بزرگی رسیدند که مانند هیولای وحشت و تنهایی ، دهن باز کرده بود . پیر مرد از ارتفاع  تپهء مجاور به پائین نگاه کرد. آین جا سرآغاز یک سراشیب مخوف بود. او گفت :

- این سراشیبی به خندق میانجامد !

        هردو ، روی بلندی ایستادند . چند درخت بلوط با هیاکل بزرگ وپیچ خورده ،  در دو جناح خندق که چیزی بیش از هیبت ویرانه های دهشت انگیز را به نمایش میگذاشت ، عمق خندق را از انظار جانوران دو پا و چهار پا پنهان میداشت. اما شکاری پیر که بارها از آن جا گذشته بود ، راهش را به طرف چپ دور داد ودر عقب درخت تنومند بلوط ، بر لبه خندق ایستاده شد . بدین ترتیب شکاری جوان میبایست از موانع گذشته مسیر دایروی جناح راست خندق را دور میزد و به آن محلی که پیر مرد ایستاده بود، می آمد.

      وقتی شکاری پیر به آن سو نگاه کرد ، شکاری جوان را ندید . او بی صدا ناپید گشته بود . پیر مرد بر خود لرزید و عقب تنه بزرگ بلوط پناهنده شد .

حس مرگ و امید به زندگی ، پنجه در پنجه یکدیگر افگنده بودند . مسلم بود که دقایقی بعد یکی از آنها بر زندگی دیگری نقطه پایان میگذاشت .

شکاری پیر صدا زد :
- دوست عزیز کجا رفتید ... مرا تنها گذاشتید ؟

     شکاری جوان دورتر از خندق ، عقب دامنهء پوشیده از گیاهان انبوه جنگلی به سینه خزیده بود و خود را آماده میکرد که شکاری پیر را هدف قرار دهد . جوان در عالم خیال به پیر مرد گفت :

- بیهوده ناله نکن ...  با یک مرمی از تنهایی نجاتت میدهم !

      پیر مرد میله تفنگش را  به سوی دو بلوط گره خورده ، نشانه گرفت افکار آشفته یی در مغز آسیمه اش موج میزد :

-  بیهوده در میان راه نکشتمش ! اوه ! این من هستم که با هیولای مرگ ، بازی موش و پشک میکنم ؟ چرا کاری کند عاقل که با رآرد پشیمانی ... جوانک سبک مغز میخواهد خدای جنگل باشد . حالا من لقب خدایی را از دهان تفنگ برایت هدیه میدهم !

شکاری پیر گمان برده بود که دشمن عقب درختان بلوط کمین گرفته است !

هرچه زمان میگذشت ، روشنایی امید به حیات فروکش میکرد و سایهء دلهره انگیز مرگ ، دم به دم نزدیک میشد. شکاری جوان ، گوشه یی از اندام حریف را در پناه درخت میدید . دیگر درنگی نکرد و به سرعت  جانب پیرمرد تیراندازی کرد . جنگل از غرش خشماگین تفنگ برخود لرزید و جانوران جنگل از خواب پریدند . جوان با خود گفت :

- تیرم خطا نرفته است !

تیرش به خطا رفته بود .

اکنون مثل چند لحظه پیش نیمرخ پیر مرد را دیده نمیتوانست . احساس خطربه اعماق وجود خودش سرایت کرد . با خود اندیشید:

-  هنوززنده است و خورجین من خالی ! وحشتناک است ! ما به شکار جانوران جنگلی آمده بودیم ، حالا مجبوریم برای رسیدن به خواسته های خود یکدیگر را شکار کنیم ... چه معلوم که بازنده و برنده این بازی  خود طعمه چه کسانی خواهد بود ؟

شکاری پیر مثل موش از فاصله باریک دو تنه  بزرگ بلوط به بیرون نگاه میکرد و با خود گفت :

-  در شکار حریف تا این حد درنگ نکرده بودم و کوتاه نیامده بودم !

خود را سرزنش کرد که بر لب پرتگاه ، از روی حماقت ، جاغور تفنگش را بر فرق دوست جوانش خالی نکرده است .

افکارش ادامه پیدا کرد :

- میگویند ، عاقبت  گرگ زاده گرگ شود . من چرا مثل پدرم بی باک نیستم ؟

هر دو در کمینگاه خفته بودند.

چشمان تیز بین پیر مرد دنبال موجودی میگشت که آن طرفتر ، عقب تپهء کوچک بته زاروحشی  دراز کشیده بود.  بته هایی که تکان میخوردند ، حضور زنده جانی را شاهدی میدادند . لحظه یی بعد از روزنه کوچکی را دریافت و آماده شد که با یک حرکت سریع پیشانی  شکاری جوان را هدف بگیرد . هنوز ماشه را نکشیده بود که غرش هولناک یک جانور ترسناک  از لبه مقابل خندق ، خون را دربدنش خشک کرد . شیر پوزه  پهن یال دار به رنگ خوشه گندم آفتاب سوخته ، اندامش را راست کرده و به سویش  دندان نشان میداد . حیوان  سعی داشت با گامهای چسپیده به زمین جلو بیاید .

     پیر مرد میله تفنگ را به سوی شیرچرخاند . اما با تعجب مشاهده کرد که  شکاری جوان از عقب بته ها ، بالای  شیر خشمگین تیراندازی کرد . شیر جا به جا از خشم چرخ زد و ناله کشید  و به همان نقطه یی که جوان دراز کشیده بود ، خیز برداشت . هنوزکلهء شکاری جوان را به چنگال نگرفته بود که پیر مرد او را از عقب گلوله باران کرد . تیر اندازی پیاپی از دو جناح ، شیر زخمی را سرگیچه کرد ودر حالی که تن خون آلودش را افتان و خیزان تا لبه خندق میکشید ، مغلوبانه به پهلو غلتید.

شکاری جوان به سرعت برق ، جاغور تفنگ کوتاه خود را دو باره پر کرد و نیم تنهء رقیب  پیرش را که حالا از عقب بلوط نمایان شده بود ، هدف قرار داد . جنگل دو باره بر خود لرزید و هیکل دراز شکاری پیر در میانهء بته های انبوه  سقوط کرد .

جوان زیر لب گفت :

- کارت را تمام کردم !

شکاری پیر نمرده بود . دو دست لرزانش تفنگ را قبضه کرده بودند . آفتاب بر فراز جنگل میخندید.

پرند گان جنگل که از هیبت لرزانندهء تفنگها،  از آشیانه های  خویش پرواز کرده بودند ، دو باره برمیگشتند و جانوران کوچک ، بیمناک از حادثه یی دیگر ، وحشت زده از میان بته های درهم فشرده جنگل ، راه باز کرده و دنبال پناه گاه مناسب میگشتند .

شکاری جوان ، نیرومندانه قد راست کرد و شادمانه  خندید . طنین خنده اش با موج  وهمناک صدای تفنگ در حواشی جنگل در هم پیچید.

- گفته بودم که نابودی تو تضمین حیات من است !

       اکنون با چشمهای باز و قلبی فراخ ، بالای نعش بی جان شیر بزرگ ایستاده بود و دشمن سالخورده اش آنسوتر  از رده خارج شده بود. حس مالکیت برجنگل کم کم خواب زده اش کرده  و همانند امپراطور بلامنازع به روی لاشه شیر خم شده بود .   خواب پس از پیروزی ، به بیداری نیازی نداشت . اما شکاری پیر به سختی روی آرنجهایش بلند شده بود  و آخرین نیروی بازمانده اش را کار میگرفت تا بار دیگر اصل بقا را به نمایش بیاورد  . درحالی که سراپای بدنش میسوخت ، قلب شکاری جوان را نشانه گرفت . چشم ها را بست . دندانها را روی هم فشرد و ماشه را به قوت کشید و برای آخرین بار روی زمین غلتید . صدای مرگ بار دیگر فضای جنگل را دربر گرفت .

خنده برلبان شکاری جوان فرو مرد و همانند سپیداری سرنگون گشت . لحظاتی بعد حیوانات جنگل از راه رسیدند وبرای اولین بار ایمان آوردند که جنگل به خدایان نیازی ندارد.

 


بالا
 
بازگشت