داستان كوتاه

رزاق مامون

 

گیتا

هر صبح برای دیدن  گیتا کنار سرک گذر هندو ها میایستادم . وقتی چشمش به من میافتاد ، اول مثل پرندهء کوچکی میرمید ، بعد چند قدم  جلو میدوید و به عقب نگاه میکرد . بدین ترتیب هرصبح به قلبم زلزله میانداخت.

لباس یاسمنی رنگ میپوشید . دو چوتی موهای بافته اش را فیتهء ارغوانی رنگی زینت میداد و لبخندی با فروغ چشمان رمیده اش چنان درهم میامیخت که رنگ اختراع ناشده یی را به خود میگرفت .

       یک روز که دانه های باران ، زمین خشک را آرام آرام آبپاشی میکرد ، حضور گیتا طرف بازار کوچک دم سرک طلوع کرد . وقتی به من نزدیک شد ، مثل همیشه چند قدم دوید ؛ اما این بار چادر نازک لاجوردی رنگش روی زمین افتاد . چادرش را برداشتم . درحالیکه شرمیده بود ، به حالت آشتی جویانه ای مرا نگاه کرد :

گفتم :

-          چادرت  را بگیر !

نیامد.

- بیا بگیر !

مردد ماند، سپس گفت :

- همان جا بگذارش میگیرمش !

چند قدم نزدیک رفتم . گیتا دو دست را به دفاع از خود سپر ساخت  و خود را اندکی عقب کشید:

- نی ... پیش نیا ... پیش نیا !

دستم را پیش بردم . چادر را از دستم چنگ زد و گریخت . احساس کردم چیزی از وجود مرا هم با خود برد. انتظار کشیدم تا برگشت . نا رسیده ، نگاهش تصویر گذرایی از من برداشت. مثلی که میخواست بار دیگر با دوش از کنار من بگذرد . اما من صدایش کردم :

- گیتا !

مانند آدم چوبی ایستاده ماند. حس کردم شعاع صورتش تپش های قلبم را دو برابر کرد. انگار تعجب کرده بود که نام خود را واقعا  از زبان من شنیده  یا آن که تصوری به سرش زده است . آهسته پرسید:

- تو صدایم کردی ؟

- ها ، من بودم !

- چه میگویی !

گفتم :

- چرا وقتی مرا میبینی ، قدم تیز میکنی و میدوی ؟

چپ ماند . لبخندی شرم آلود در صورت لطیف و دلهره یی ملایم در نگاهش حل شد . به جای آن که سوال مراپاسخ دهد ، گفت :

-          دیگر صدایم نکن !

-          چرا ؟

-          خوب نیست ، چرا باید صدا کنی ؟ بهتر است این کار را نکنی !

-          دوستت دارم !

لرزش خفیفی لبهایش را به حرکت در آورد . فقط بی اختیار نفس عمیقی از سینه برکشید و رفت .

سه روز بعد او را دیدم .

سیل طلایی خورشید ، تازه از قله ها روی زمین سرازیر میشد . رنگین کمانی از  ناز و آرامش ازنگاه هایش پر کشیده بود .

راه خود را به کوچهء باریک کنار نانوایی چپ کرد و جانب درخت اکاسی دوید . دیوانه شده بودم . من هم تصمیم گرفتم  دنبالش بروم . چند گام که دویدم ، ایستاد . نفسش سوخته بود . به پرندهء کوچکی میماند که بهار را به تازه گی باور کرده است . اما بدون ناراحتی از من فاصله گرفت و پشت تنهء درخت پنهان شد و پرسید :

-          چه میخواهی ؟

-          هیچ!

رنگش سفید شده بود .

- چرا پشت من میدوی ؟

پرسیدم :

- پس  تو چرا وقتی مرا میبنی ، میدوی ؟

     دیدم که او هم مثل من جوابی نداشت . حس میکردیم  جوابی برای این حالات وجود دارد مگر  استخراج آن  بسا دشوار است . گیتا یک رشته موهایی را که پیش چشمانش ریخته بود ، با دو انگشت پشت گوشهایش خواباند. ناگهان دستم روی شانه اش رفت ولی او باز هم حالت رمیده یی به خود گرفت و یک گام عقب پرید:

- نه ! خوب نیست ... برای هر دوی ما خوب نیست ... درست میگویم نه ؟

دستم به نرمی از روی شانه اش پایین افتاد . از حرکت بازماندم . زبانم مهر شد. اما گیتا نیزهء رویایی نگاهش را چنان درنگاهم فرو برد  که دنیا در نظرم تار شد . وقتی به اطرافم نظر انداختم ، رفته بود .

      یک هفته بعد او را با مادرش دیدم که از "درمسال " بیرون آمدند. اوه! زیبایی توصیف ناپذیری  در سیمایش  موج  میزد . وقتی چشمش به من افتاد ، لبخندی به لطافت شگوفه های اکاسی روی لبانش رویید . سرش را بلند گرفت و یک لحظه وانمود که مرا ندیده است . پیراهن سرخ چسب تر به تن داشت . نمیدانم که اندام کشیده اش در پناه پیراهن سرخ ، چرا حجب دخترانه اش را اندکی کم کرده بود . ظاهرا به هنگام صحبت  با مادرش ، به من عنایتی نشان نداد . اما در پیچ  کوچه ناگاه از مادرش جدا شد و با قدمهای آرام به سوی دواخانه رفت . هیچکس نبود . قلبم پرش میکرد . دنبالش راه افتادم . نمیدانستم کجا میرود . گیتا وقتی صدای گامهای مرا در عقب خود شنید ، روی گرداند و چوتی موهایش نیم دایره یی  به حرکت درآمده و مانند دو رشتهء نرم  به یک طرف گردنش افتادند. برای این که ناراحت نشود ، از راه رفته باز  گشتم . اما گیتا مرا با نام صدا کرد ! ( نام مرا از کجا میدانست ؟) مثل یک درخت پر میوه از بنیاد لرزیدم .  از آن زمان تاکنون ندانسته ام که خواب خوش لحظه های بیداری عشق را چه گونه میتوان تعبیر کرد ؟

- گیتا تو مرا صدا کردی ؟

عقب پایه برق ایستاده بود . نگاههایش نمناک ونیم باز بودند.

- نمیدانم !

همان خواهش گنگی که به آسانی عریان نمیشود ، در نگاهش مشاهده میشد . وقتی در دو قدمی اش رسیدم ، گیتا با آهنگی خسته اما ملایم گفت :

- همان جا ایستاده  شو ... پیش نیا !

پرسیدم :

- چرا این جا آمدی ؟

- خودم هم نمیدانم چرا این جا آمدم !

- کجا میروی ؟

- .......

- من این جا باشم یا بروم ؟

مژه هایش را روی هم گذاشت و گفت :

- زبانم مهر شده ... خونم خشک و حالم بد میشود که ترا میبینم . آه ! خدایا !

گفتم :

-          حالا برو ، دفعه بعد به دیدنت میایم !

-          تو اول برو ، من از پشت نگاهت میکنم ... تواول برو !

-          تو این جا میمانی ؟

-          چه سوالی ... تو که ازین جا بروی ، من این جا مرگ میخواهم ؟

توانی برای رفتن در من نمانده بود . گفتم :

- یکبار دستت را به دستم بده !

گیتا چشمهایش را گرد کرد و با اندکی تحکم گفت :

- نه ! درین باره گپ نزن ... به جانم دست نزن !

پرسیدم :

- از گپهایم نا آرام میشوی ؟ خواهش زیادی که نکردم نه ؟

گیتا گفت :

- خواهش زیاد نیست !

- پس چرا ؟

- بدنام میشوم !

عطر شگوفه های اکاسی در فضا پیچیده بود وچند پاره ابر بی شکل بر فراز کوه معلق بودند . صدای زنده جانی به گوش نمی آمد.

گیتا گفت :

- هر چه میکنی به من دست نزن ! مادرم گفته دست کسی به بدنت تماس نکند که بد نام میشوی ، در غیرآن کسی با تو عروسی نمیکند!

با آسمان نظر انداختم . آسمان مثل خودش بود و نزدیکتر به زمین ، بقایای یک گدی پران باران زده که از سیم برق آویخته بود ، دستخوش باد گشته و با خش خش خود ، آرامش کیمیایی آن جا را برمی آشوبید. پرسیدم :

-          حالا چه کنم ، بروم ؟

-          نرو!

-          پس دستت را بده ببوسم !

-          نه بدون بوسیدن چه دقیقه این جا باش !

-          آخر چه میشود ؟ آسمان بر زمین میریزد ؟

گیتا مانند کسی که با خود گپ میزند ، گفت :

-          گناه دارد ... ارواح بابه نانک نا آرام میشود !

-          ارواح بانه نانک ؟

-          ها ... تو این مسایل را میدانی ؟ باید بدانی نه ؟

نومیدانه به حرفهایش گوش دادم . در آن لحظه مانند راهبه یی دست نیافتنی ، با لحن معصومانه ، صفای قلبی خود را باز میگفت . گفتم :

-          خوب است ... به تو دست نمیزنم ... خوشی تو برایم سعادت است ... مگر گفتن این گپها آسان است ... آخ ! کاش میتوانستم ترا از دلم بیرون کنم !

-          چی ؟

-          ......

فروغ ناشناخته یی در چشمانش میلرزید . حس تلخی بر من مستولی گشته  بود . همین که خواستم از وی فاصله بگیرم ، با صدای نشسته یی  گفت :

-          نرو !

-          میروم !

-          میروی ؟

-          میروم !

-          به این آسانی ؟

-          آسان هم نیست ... مگر میروم !

-          میخواهی چیزی بگویم ؟

-          میخواهم ... میخواهم ! چشمانم تاریک شده است ... یک چیزی بگو !

گیتا مثل شاعری که بهترین شعر خود را به زمزمه گیرد ، گفت :

-          دوستت دارم !

-          چه گفتی ؟ نشنیدم !

-          دوستت دارم !

صدایش به آهنگ محرمانهء "لحظه های باهم بودن" شباهت داشت . چشهایش را به زمین دوخته بود. گفتم :

-  میشود یکبار دیگر ؟

- برای امروز بس است .

دو دست خود را دراز کردم تا بازویش را نوازش کنم . یک لحظه فکر کردم که گیتا میل داشت خود را درآغوشم رها کند . مگر ناگهان با چشمان هراسان عقب رفت :

- نه ! از گناه میترسم ... گناه را میفهمی ؟

گفتم :

-          به ارواح بابه نانک ترا قسم میدهم که مرا درک کن ... من رنج میبرم !

-          ببین برایم مشکل است !

-          مشکل نیست ، نمیخواهی دوستم داشته باشی ... میخواهی سنگدل باشی ...من شاید برایت مهم نباشم!

لبان گیتا لرزیدند:

-          ارواح ما را نگاه میکنند ... ارواح صدای مرا شنیدند که گفتم دوستت دارم ... ارواح را نباید نا آرام کنیم ! مگر تو از گناه نمیترسی ! ارواح گناه کار دربدن حیوان اسیر  میشود !

در جایم میخکوب شده بودم . این بار او بود که آهنگ رفتن کرد و مثل پرنده وحشت زده جانب درمسال گریخت .

بهار 1369- کابل


بالا
 
بازگشت