پوهنيار محمد بشير مومن سابق استاد در انستتيوت علوم اجتماعی
 
آزادى از ديدگاهى فلسفى

آزادى به مفهوم وسيع کلمه وضعيت را افاده ميکند که يک شئ بدون مرز بوده و به چيزى و شى ديگر بستگى نداشته باشد ودر اجتماع به قول هابز«انسان آزاد کسى است که چون بخواهد کارهاى را انجام دهد که در توان و استعداد او هست با مانعى روبرو نشود. ١» خصيصه آزادى انسان در نخستين معناى خويش خارج از چارچوب هاى اجتماعى و مستقل از ساير مميزات اوعرصه گسترده دارد . اما در عمق مقوله آزادى اين واقعيت نهفته است که انسان داراى خصوصيات و نيازهاى متنوع و متعدد است و به مطالعه گرفتن يکى از خصوصيات فطرى انسان بى توجه به ساير خصوصيات و نيازهاى او و بى توجه به فراز و نشيب که ميان اين رابطه ها وجود دارد به نتيجه اى تخيلى و غير واقعى خواهد انجاميد که در خوبترين قضاوت ها فقط بخش از حقيقت را در خود دارد . اما با کمى دقت به خوبى ميتوان دريافت که فروکاستن خصايص انسان به چند خصيصه محدود ، ممکن است مسبب روشنى و ساده گى مطالعه شود ولى در عين زمان باعث غلط فهمى درک موضوع و انحراف از حقيقت خواهد شد.
بدون شک که انسان طبيعتاً آزاد است و اين آزادى در ديد يک جانبه و در بررسى مجرد جنبه مطلق دارد ونيک وبد وخير وشر را يکجا در بر ميگيرد اما تمايل فطرى انسان به نيکى واجتناب ذاتى او از بدى وخصلت اجتماعى بودن انسان به مثابه يک ويژه گى سرشتى و در نتيجه و به تبع آن تمايلات نظم پذيرى و زنده گى به صورت مسالمت آميز ومصون در کنار ديگران و سايرکرکترها وخصايل طبيعى انسان هستند که به آزادى خواهى وى جهت ميبخشد، به عبارت ديگر باوجوديکه انسان آزاد خلق گرديده و اين آزادى در نگاه اول قيد و مرز ندارد ولى به واسطه علاقه و کششهاى فطرى بر خصيصيه آزادى ، آدمى به طور طبيعى به رهائى از بندهاى ظالمانه و مزاحم تمايل دارد و قيودات که لازمه نظم و امنيت باشد به شکل طبيعى مى پذيرد.
آزادى از ديدگاه فلسفه يونان باستان به طور بنيادين در برابر ضرورت طبيعى قرار ميگيرد ، اما نقطه مهم بر سر آزادى در انتخاب امکان ها و بديل هاى مختلفى است که پيش روى انسان قرار ميگيرد محدوديت و به پايان رسيدن اين بديل ها سر انجام بيان ضرورت ها هستند، اما آزادى قبل از آن که نقطه مقابل اين ضرورت محسوب شود ، توانائى و قدرت انسان در انتخاب آزادانه ميان بديل هاى مختلف است که در مقابل اش قرار دارد و ازجانب ديگر قدرتش در ايجاد بديل هاى تازه است .
برخى فلاسفه بر آن اند که انسانها قبل از تشکيل جامعه سياسى در وضع طبيعى ميزيستند و در مورد نظريات متفاوت دارند. از جمله هابز معتقد است که انسان موجود است خودخواه وسودجوى . بنابر اين وضع طبيعى وضع جنگ دائم است و هر فرد مثل گرگ نسبت به ديگران خونخوار ودرنده
است . (طوريکه قومندانان و اميران در کشور مان دائم در حال جنگ و خون ريختن هستند) از ديدگاه «هابز» قانون طبيعت قاعد کلى عقلى است که آدمى چون از نعمت عقل بهره مند است ، بدان مى رسد و به وسيله عقل بدان ميرسد و به موجب آن از کردن آنچه به جان و بقاى او لطمه ميزند و از نکردن آنچه براى حفظ و بقاى او ضرورى است ممنوع ميگردد .٢» منع که هابز از آن بحث ميکند منع اخلاقى نيست . يعنى اگر آدمى آنچه بايد نکند تنها برخلاف دستور صريحح عقل رفتار کرده است و به بقاى خود لطمه زده و اصل کلى حيات را زير پا گذاشته است . بنابر اين هابز به قانون طبيعى به صورت «امراخلاقى » چنانکه از دير باز دانشمندان بدان معتقد بودند ، اعتقادى ندارد و اصولاً منکر قانون طبيعى بدان معنى است . اما لاک بر عکس به قانون طبيعيى به صورت «امراخلاقى » اعتقاد دارد و دراين عقيده وارث حکماى عيسوى قرون وسطى است و پيرو دانشمندانى چون هوگوگروتيوس حقوق دان معروف هالندى (١٦٤٥- ١٥٨٣) و در اين خصوص چيز نو و تازه ندارد . به عقيده او قانون اخلاقى و قانون طبيعى يکى است و آدمى قبل از تشکيل اجتماع از آن آگاه است . بدين ترتيب وضع طبيعى از نظر لاک وضعى نيست که در آن هر فرد با فرد ديگر پيوسته در حال جنگ باشد . هر چند مردم در وضع طبيعى آزادند و تابع قدرت حاکمى نيستند ، آزادى آنها مطلق نيست بدين معنى که نميتوانند به ديگران هر آسيب که مى خواهند برسانند ، زيرا اين وضع قانون طبيعت که قانونى است اخلاقى و منطبق با عقل برکسان ;حکمفرماست . به عقيده لاک «قانون طبيعت افراد را مجبور مى کند و عقل که همان قانون است به کسان مى آموزد ... که چون همه افراد آزادند و با هم برابرند ، هيچ کس نميتواند به جان ، تندرستى ، آ زادى و مال ديگرى ضرربرساند.٣» .
ژان ژاک روسو آزادى را نه در چارچوب قيدو بندهاى قواعد کلى و قانون، بلکه خارج از آن تعريف ميکند . او را عقيده بر اينست که انسانها آزاد به دنيا مى آيند در تمام جوامع در بند و اسارت به سر مى برند. با اين تصور از آزادى انسان وحشى و غير متمدن که گويا خارج از جامعه زندگى ميکرد قهرمان و الگوى انسان آزاد است .
سواى اينکه وجود چنين انسانى از لحاظ تاريخى و انتروپولوژى جاى شک فراوان است ، اساساً ميتوان گفت که تصور چنين وضعيت انسانى در تناقض بامفهوم آزادى به مفهوم واقعى کلمه است. انسان رها شده در طبيعت از يکسو در معرض انواع خطرهاى ناشى از بلاياى طبيعى و حيوانات وحشى است واز سوى ديگر در معرض خطرهاى سلطه انسان هاى قويتر وبندگى آنهاست . در چنين وضعى از اضطرار که هيچ تضمين و حائلى براى اراده آزاد انسان وجود ندارد ، مفهوم آزادى به معناى واقعى و عملى کلمه غير ممکن است . فقط در زندگى اجتماعى و در تحت حمايت قانون است که انسان مى تواند خود را از گزند طبيعى فارغ و در حوزهء حفاظت شده اى از زندگى  خصوصى و آزادى برخوردار کند . تنها در اطاعت و پيروى از قيدو بند هاى زندگى اجتماعى و قانون است که انسان مى تواند خود را از تبعيت ازارادهء استبدادى همنوعان خود وبندگى زورمندان خلاص نمايد . آزادى به معناى رهائى از هر نوع قيد وبندى نيست، بر عکس به مفهوم زندگى در جامعه و وضعيت است که در آن انسان ها به عوض پيروى از دساتير نخبگان ، صرف از قانون اطاعت مى کنند ويکپارچگى جامعه نه از طريق روابط تعبدى و امرونهى حاکمان، بلکه توسط نظم حاصل ازحکومت قانون ميسر ميگردد .
سپينوزا به ادراک روابط ضرورى در طبيعت و جامعه مى انديشد ، از ديدگاه او سرنوشت يعنى ، همان خط سير طبيعى بشر است و همين است که بايد درک شود ، اين درک فهم همان آزادى است . پى بردن به سر نوشت که ازهستى و طبيعت ناشى ميگردد، همنوائى و يکسان شدن با خود است و بنا برآن عين آزادى تلقى ميشود . وى در اثر معروف خويش ايتيک مى نويسد : «کسى که توسط عقل هدايت مى شود و هنگامى که موافق قانون مشترک عمل ميکند ،آزادتر از کسى است که در تنهائى به سر مى برد و فقط از خود اطاعت مى کند ٤» باز مى گويد : «آنچه بيشتر از همه براى بشر سودمند است ، آن چيزى است که بهتر از همه با طبيعت او يعنى با خودش هماهنگ باشد . بنابر اين انسان هنگامى مطلقاً موافق طبيعت عمل ميکند که تحت راهبرى عقل زندگى کند و تنها درين صورت است که کردارش در همه مواقع ضرورتاً با طبيعت ديگران همسازى مينمايد٥» . زيرا ذات طبيعت آدمى عقل است . به نظر سپنيوزا آنچه در رابط با جامعه و آزادى در جامعه اهميت دارد، توافق افراد بر سر يک قرارداد اجتماعى نيست ، بلکه درک فرايندى ضرورى است که بوسيله آن يک قانون اجتماعى در يک قانون طبيعى جاى گزين ميگردد .
دکارت و کانت آزادى را عمل افزايش امکان هاى طبيعى و اجتماعى پيش روى انسان مى داند ، و ضرورت را محدود کردن اين امکان ها ارزيابى ميکند . در اين رويکرد ،محدوديت هاى زمانى ، مکانى و ضرورتها در برابر کوشش انسان براى توسعه قلمرو توانائى هاى طبيعى اش قرار ميگيرد . به همين شکل عملکرد انسانها براى اين که امکان هاى خود را در زندگى اجتماعى شان بيشتر کنند نيز ، به قلمرو آزادى آنان مربوط ميشود . از اين رو آزادى به زعم کانت قبل از هر شى درک محدويت هاى عملکرد انسانى است . هگل هم از يکطرف به اين فکر موافق بود که آزادى را «فهم ضرورت » معرفى ميکرد ولى از جانب ديگر به گمان او «چيزى ، و به طور خاص کسى  آزاد است که تنها خودش مستقل ، تعين کنندهء موقعيت و تکامل خويش باشد ٦» . به عباره ديگر شيوهء موجوديت اش به وسيله ا ى کسى ديگر يا عامل و نيروى ديگر جز خودش تعين و معين نگردد.
از نظرهگل ضرورت وحدت ديالکتيکى ضرورت و امکان است . مارکس چون هگل ، تاريخ را گذرگاه تکامل از محدوده اى ضرورت به قلمرو آزادى مى شناخت، وى متعقد بودکه فضاى آزادى  در دايره اى ضرورت، پديده تاريخى است . در نتيجه ، يک انسان ، يک طبقه، ويک جامعه، هر گز به معناى مطلق آزاد نيستند بلکه به معناى نسبى آزادند .آزادى انسانى يک امکان استوار بر زمينه اى واقعيتها ومحدوديتهاى تاريخى هستى آدمى است . فهم مارکس از مفهوم آزادى انسان ، توجه به انسان مجرد ومنزوى نبود . پيش نهاده اصلى برداشت مارکس هستى فرد زنده و فعال در جامعه، يعنى انسان اجتماعى وتوليد کننده بود . نکته مرکزى در نظريه ى اجتماعى او فهم زندگى جمعى افراد مرتبط به يکديگر بود . به باور او گوهر انسان مجموعه مناسبات اجتماعى است .
انگلس در انتى دورينگ مى نويسد: «هگل اولين کسى بود که رابط اى آزادى وضرورت را دقيقا نشان داد . از ديدگاه او آزادى همانا درک ضرورت است . ضرورت بايستى درک شود، و گرنه کور ونابينا باقى ميماند . آزادى ، در استقلال موهوم از قوانين طبيعت نيست ، بلکه در شناخت اين قوانين ودرامکان به کار گيرى اصولى آنها در جهت مقاصد معينى است . اين مطلب چه در مورد قوانين طبيعت و چه در مورد قوانين حاکم بر وجودجسمى و روحى انسان صادق است .٧» .
لازم به يادآورى است که آزادى ارزش فرعى و ابزارى ندارد به بيان ديگر نبايد آزادى را صرف از ارزش ذاتى آن و سيله رسيدن به رفاه و خوشبختى دانست . هر چند معتقدين اين نظريه را که آزادى به رفاه و خوشبختى انسان مى انجامد بايد تائيد کرد ولى نبايد فراموش کرد که آزادى از جمله خصائل طبيعى انسان ميباشد . آفريدن انسان با آزادى عجين و آميخته است و حتى اگر در آزادى انسان در مورد نتايجى ناگوار نيز بار آورد .
اعتقاد به فطرى بودن خصلت آزادى اين مطلب را ميرساند که آزادى نه گرفتنى است ونه دادنى و اطلاق آزادى به حالت که پس از رفع موانع آزادى ايجاد ميگردد در واقع حالت است که در آن وضعيت نمود و تظاهر آزادى با خشونت و اشکال مواجه نه ميشود و اين همان مفهومى است که فيلسوفان آنرا آزادى منفى ناميده اند .(آزادى منفى وضعيت است که حدودآن را در هر مورد نمى توان بآسانى مشخص کرد، در ظاهر چنين مينمايد که آزادى منفى به طورساده همان مختار بودن انسان در گزينش و انتخاب است که در سر دو راهى صورت ميگيرد . اما هر انتخاب از روى اختيار نيست يا حد اقل درجات اختيار از يک انتخاب تا انتخاب ديگر فرق ميکند ) بدين ترتيب کنترول يا تهديد آزادى به مفهوم فقدان اصل آزادى در زمينه ممنوع شده نيست بلکه بدين معنى است که انسان مى پذيرد و يا مجبور ميگردد تا از آزادى خود در مورد استفاده نکند . از نتائج پرکتيکى اين ديدگاه به آزادى بر مى آيد که هر مورد وجود رضايت بر مانع يا مشروعيت بايد احراز شود و تمام موانع مردد را بايد معدوم دانست و همه ترديدها را بايد به نفع آزادى انسان تفسير کرد . و اما حدود و ثغور آزادى موضوع است بحث انگيز که فلاسفه کلاسيک انگليس پيرامون آن نظريات متفاوت ومتضاد دارند ولى در يک نقط اتفاق نظر دارند که اين قلمرو با توجه به طبيعت امر ، نمى تواند غير محدود باشد . چه در اين صورت وضع پيش مى آيد که هر کس تا هرجاى که دستش برسد در زندگى ديگران مداخله ميکند واين گونه آزادى طبيعى به هرج ومرج اجتماعى ميگردد . و بالاخره تأمين حد اقل نيازهاى بشرى را ناممکن مى سازد و زورمندان کم زوران را غارت ميکنند. اين مطلب براى فلاسفه مزبور روشن بودکه هدفها واعمال انسانها هماهنگ و در يک مسير نمى باشد . از طرف ديگر همه اين فيلسوفان با صرف نظر از مشربهاى فلسفى متفاوتى که داشتند براى آرمان هاى غير از آزادى مانند عدالت ، سعادت ، امنيت با درجات مختلف مساوت ، نيز ارزش قايل بودند و حتى حاضر بودند که آزادى را به خاطر آن آرمان ها محدود کنند . واين به مفهوم محدود کردن آزادى است به خاطر آزادى ، بدليل اينکه در غير اين صورت تشکيل اجتماع که مطلوب باشد ميسر نميشود . روى اين ملحوظ اين دانشمندان بر آن شدن که قانون بايد حدود و ثغور آزادى عمل شخص را محدود سازد ولى در عين حال همان علما، مانند لاک و ميل در انگليس و کنستان و توکويل در فرانسه معتقد شدند که بالاخره يک حد اقل قلمرو آزادى هست که به هيچ وجه نبايد مورد تجاوز قرار گيرد . چه در صورت که بدان تخطى شود آدمى در منجنيق قرار خواهد گرفت که براى تامين حد اقل رشد استعداد هاى طبيعى او کافى نه خواهد بود. و اگر اين حد اقل رشد ميسر نشود نه تنها تعقيب بلکه تصور هدفهاى که بشر آنها را مقدس ميداند امکان پذير نخواهد بود .
ضمناً يادآور بايد شد که آزادى ودموکراسى دو مقوله متفاوت اندکه انسان در مدار هر يک از آنها داراى گونه هاى هستى شناسى مخصوص خود است . بر بستر آزادى است که انسان به حضور با خود مى رسد وبا جهان به گفتگومى نيشيند . ولى دموکراسى فقط زمينه ساز گفتگوى متقابل اجتماعى را ميسر ميسازد. آزادى داراى وجهى سلبى و دموکراسى تنها داراى سطح ايجابى است . جهت فعاليت دموکراسى قدرت و حصول نمودن قدرت است و در نهايت آزادى . اما تلاش هم سطح کردن و جمع گرايانه دموکراسى که در نفى سنت وفرزانگى متبلور ميشود و وجوه معنوى و باطنى انسان را انکار ميکند، ماهيت سلط گرانه آن را برجسته وانعکاس مى دهد . همان طوريکه درفوق ذکر گرديد ، موازى با آنکه آزادى طبيعى ترين خصلت انسانى است و همه خصوصيات ديگر در اطراف آن مى چرخند ، با وصف آن در تعامل با نياز هاى آدمى محدود مى شود و از ساير خصوصيات متاثر مى گردد. به طور مثال يکى از خصوصيات مهم انسان اجتماعى بودن اش است و روى اين ملحوظ قراردادها و عملکردهاى که به طور طبيعى با زندگى اجتماعى سر سازگارى  ندارد ، باا رزش و قابل دفاع نمى باشد . در بررسى حدود آزادى در اجتماع نخستين حقيقت که به ملاحظ ميرسد اين است که ابتدائى ترين خواست هر انسان در هر جامعه امنيت و مصون ماندن حيات ، صلح ، آزادى وحقوق طبيعى و اجتماعى او از تجاوز و آسيب است ، به بيان ديگر هر فرد خواهان محدود شدن آزادى ديگران در تجاوز به حيات ، آرامش خود است و تمام کسانى که مايل اند در جامعه مصون زندگى کنند ناچار و البته بى اکراه و اجبار محدوديت آزادى همه افراد جامعه را در تجاوز و زيان به ديگران به عنوان يک ضرورت اجتماعى مى پذيرند . خلاصه همه دانشمندان و متفکران دراين نقطه همنظراند که هدفهاى «عقلانى» طبيعت راستين آدميان با هم توافق دارند و يا بايد با هم توافق داده شود . آزادى نه آن است که انسان در ارتکاب اعمال غيرمعقول يا بى معنى وخطا آزاد باشد . کانت را عقيده بر اين است ، چون فرد آرزوى بى بند و بار و بى قانون خود را يکسره رها سازد دوباره همان را در اتحاد با ديگران ، بر وفق قانون باز خواهد يافت و آزادى حقيقى همين است . «زيرا اين وابستگى کار خود من است که به خواست خود ودرمقام قانونگزار بر خود مقرر داشتم ٨» . اين است تمام مفاد و ميثاق کليه اعلاميه هاى حقوق بشر در قرن هژدهم . و سر انجام اين حدود و ثغور را براى بشر در اعلاميه حقوق بشر قيد نموده اند ، که حاکى است : انسان تا وقتى آزاد است که باعث آزار و مزاحمت افراد ديگر نگردد . بدين ترتيب همه کسان که خواهان زندگى نمودن در اجتماع مى باشند بايد بدون چون و چرا اصل فوق الذکر را قبول نمايند در غير آن مجبوراند از اجتماع خارج گردند .
و اما آزادى تنها ويگانه هدف آدميزاد نيست ، پيش شرط هاى مانند نيازهاى اوليه انسانها و امنيت است که قبل ازهمه بايد به آن پرداخته شود . به دليل اينکه انسان ها در درجه نخست به جاى درک و معناى آزادى و به عوض طريق استفاده از آن در فکر نان وامنيت هستند وراجع به آن انديشه ميکنند . تجارب بسيارى کشورهاى جهان و بطور مشخص کشور ما نشان داده است که انسان جامعه ما نيازمند نان است تا شکم فرزندانش را سير نمايد انسان جامعه ما محتاج دارو و طبيب است تا علاج امراض خود و وابستگان خويش را نمايد و بالاخره نيازمند امنيت است تا با خاطر آرام و آسوده در کنار خانواده و همنوعان خويش زندگى نموده و از تجاوز ارواح خبيثه به اهل وبيت اش در امان باشد.
آزادى براى کسيکه نتواند از آن استفاده نمايد بى معنى است ، تا زمانيکه شرايط براى استفاده از آزادى مهيا نگردد ، آن آزادى پوچ ، توخالى و بى ارزش است ، به همين خاطر است که بايد مراتب اولويت ها مراعات گردد . بدين ترتيب گام هاى اول در جهت تأمين آزادى در شرايط فعلى  کشور ما ، عبارت است از خلع سلاح عمومى بدون استثنا و تعقيب جدى پروسه ملکى سازى و
تأمين ضرورت هاى اوليه مردم ميباشد ، فقط درين صورت است که آزادى اکثريت مردم ميسر مى گردد . تا زمانيکه يک بخش خون خوار و جنايت کار سلاح بدست دارد آزادى ناممکن است . طوريکه در فوق ذکر گرديد مردم قبل از آزادى طالب امنيت و نان هستند، چيزيکه تا هنوز براى مردم «کيميا بوته » گشته است . اگر صادقانه به اوضاع جارى کشور نگريسته شود ، به منظور بدست آوردن لقمه نان است که بخش از مردم مظلوم ما در صف تنظيم هاى جهادى ، طالبى ، جنبشى و غيره قرار گرفته اند ورنه هيچگونه اعتقاد و تمايل به ايشان ندارند ، فقط بخاطر نان ومبلغ که اين چورسالاران به اين بيچاره گان مى پردازند ، در خدمت ايشان قرار دارند ، تا بدين طريق تأمين معيشت اهل و بيت خويش را نمايد . چه دردناک و حيرت انگيز است که جبر روزگار وناچارى هاى موجود در جامعه ما انسان را وادار ميسازد تا داوطلبانه از آزادى خويش به منظور بدست آوردن لقمه نان دست بر دارد .
عليرغم اين نابسامانيها عجيبه روزگار است ، فقر بر همه حوزه هاى زندگى مان مستولى گرديده ، بعضاً به مشکل ميتوان تحصيل کرده دانشگاهى را از بى تحصيل و بى سواد تفکيک نمود . زيرا عده از همين دانشگاهيان عقب بى سوادان جگسالار اقتدا نموده اند و امامت آنها را پذيرفتند . و همين عده به اصطلاح روشنفکران ما در يک جاى داد از دموکراسى ، سکولاريزم (جدائى دين ازدولت ) ، آزادى زنان ، منع اعدام و غيره حرف هاى که کشورهاى پيشرفته اروپائى وامريکائى از آن برخورداراند ، ميزنند ،ولى با تاسف که در جاى ديگر عملاً در دفاع از افرادی قرار ميگيرند ، که مانند طالبان زنان را از حقوق ابتدائى شان محروم نموده و از ناروائيهاى شان طبق اطلاعات سازمان حقوق بشر تا کنون صدها دختر نو جوان خود را آتش زده اند ، و يا هم از کسان دفاع مينمايند که جرم و جنايت شان به سطحح بين المللى اظهرمن الشمس است و در نهايت کلام جايگاه خاص مجاهدين ( بنياد گرايان ) را در قانون اساسى کشور مطالبه مينمايند . واقعاً تعجب آور، و عجيب سر در گمى است ، بدون شک ميتوان گفت که فقر بر انديشه ها نيز سايه افگنده است . ادغان بايد نمود ، آنهائکه در چنين موقعيت قرار دارند خواسته و نا خواسته با غرض و بى غرض باعث دوام انارشى در کشور گرديده و در اسارت کشيدن انسان مظلوم جامعه ما ممد واقع مى شوند .فراموش نبايد کرد که همه ما امروز در برابر يک دو راهى قرار داريم يکى آن تفنگ است و ديگر آن قلم ، راه تفنگ راهی است که همه چيز وطن را به خاک و خون کشيده و جنگ سالاران و غارت گران در اين مسير قرار دارند که در بد بختى و طنداران و عزيزان خويش خوشبختى خود را مى کاوند . اما راه قلم راه است بر خلاف تفنگ که راهيان اين جبهه سعادت و خوشى خود را در سعادت همنوعان و مردم خويش مى جويند . از اين رو است که آماد افراد  منور جامعه ما بايد در قبال اين وضعيت موضع خويش را شفاف مطرح نمايد.
به باور من بى مورد نخواهد بود اگر چيز فهمان جامعه ما دراين مقطع حساس تاريخى کشور به نداى وجدان خويش لبيک گفته و مسايل و مطالب که در شرايط کنونى اولويت ندارند، به دوران صلح ماکول کنند ، بايد گفت که نميتوان از آن مطالب بحث انگيز که در جامعه مطرح است به اصطلاح «سرپت تير شد » اما حل و فصل واقعى پرابلم هافقط وفقط درموجوديت صلح و حاکميت قانون در سراسر کشورممکن است نه در حاکميت تفنگ . زمان کنونى ازهمه ما مى خواهد تا با وجود همه اختلافات انديشه ها ، سليقه ها ، واهداف «استراتژيکى » و «تاکتيکى » صف بزرگ را عليه دهشت افگنان و اوباشان تشکيل داده و در جهت تامين صلح ، ا يجاد فضاى اعتماد و آزادى واقعى وعملى انسان افغان تلاش نمايم .
خاطر نشان بايد نمود ، تا وقتيکه انسان براى از ميان برداشتن نابرابرى ها وبى عدالتى ها ، وايجاد فضاى صلح وآزادى تلاش مينمايد ، در وجدان خود احساس رضايت مى کند و همين به زندگى اش معنى ميبخشد .
ياداشت ها :
١- جريان هاى بزرگ در تاريخ غربى ، فرانکريک بومير ، ترجمه بشيريه ، تهران ، ص ٤٢٧
٢- همانجا ، ص ، ٤٣ح
٣- جريان هاى بزرگ در تاريخ غربى ، ص، ٤٤٧
٤- سير حکمت در اروپا ، على فروغى ( ٣ جلدى ) ج، ١، ص ٧٣
٥- همانجا ، ص، ٨١
٦-فلسفه هگل ، تهران ، ترجمه هميدعنايت ، ٥٣
٧- ف . انگلس انتى ديورنگ ، ٤١
٨- فلسفه کانت ، ايسفان کاورنر ، ترجمه عزت اله فولادوند، ٨٢
جهت معلومات بيشتر مراجعه شود به :
-قرارداد اجتماعى ، ژان ژاک روسو، ترجمه غلام محسين زيرک
- مارکس و مارکسيزم ، چاليز رايت ترجمه محمد رفيعى مهرآبادى
 
 

بالا
 
بازگشت