نوشته ی همايون بهاء

درباره ی ملا برهان الدين کشککی

ملا برهان الدين کشککی که اصلا از کشکک پغمان بود در نو جوانی کتاب های کنز و منيه  ، پنج کتاب و پاره هايی از قرآن را نزد ملای مسجد آموخت و بعد در گروپ توطئه های بيشماری عليه جوانان روشنفکر  مشروطه خواه کشانيده شد و در ارتجاعی ترين قشر جامعه ی افغانی قرار گرفت و در توطئه ی عليه اعليحضرت امان الله اشتراک ورزيده و پيش از آنکه توطئه های ياد شده عملی و افشاء و خنثی گردد و عده يی از توطئه گران دستگيرشوند به هندوستان که مستعمره ی انگليس بود ماهرانه و مخفيانه فرار کرد و چندی بعد توسط انگليس ها در مدرسه ای استعماری مشهور اسلامی انگليس ديوبند شامل و مصروف تحصيل ، در مسايل اسلامی و زبان عربی و صرف و نحو آن زبان گرديد.

پس از سقوط سلطنت غازی امان الله  و بقدرت رسيدن حبيب الله کلکانی به افغانستان برگشت و از جمله ی مداحان حکومت سقاوی گرديد و به نوشتن مضامين ارتجاعی ، به نفع ارتجاع سيآه که با استعمار بريتانيا زد و بند هايی داشت پرداخت و هنگاميکه نادر غدار شروع به فعاليت عليه حبيب الله کلکانی که تازه به خودآمده و برضد استعمار انگليس سرشوريدن داشت در مرز های جنوبی افغانستان آغاز کرده بود ، برهان الدين کشککی مقاله يی تحت عنوان « گاو پير کنجاره خواب ديده » برضد نادر خان نوشت و در جريده ی حبيب الاسلام به نشر سپرد. دراين مقاله حملات و فحش و دشنامهايی را نثار نادر غدار نموده ، غافل از آنکه روزی حکومت حبيب الله کلکانی سرنگون و نادر غدار بر اريکه قدرت و سلطنت خواهد نشست.. آن روز فرا رسيد و نادر خان که بنام غازی امان الله  و آوردن دوباره ی او به افغانستان مردم را فريب داد و خود به کرسی سلطنت تکيه زد از همان آغاز کار تصفيه ی حساب را با روشنفکران و مشروطه خواهان و هواداران شاه امان الله غازی شروع نمود و تعدادی از آنان را بی رحمانه کشت و عده يی را در زندان های هولناکی افگند و شکنجه کرد و در غل و زنجير نگهداشت.

روزی از روزها ملا برهان الدين کشککی را در جمله ی طرفداران حبيب الله کلکانی به دربار نادر و برادرش هاشم که صدراعظم او بود کشاندند و مقاله اش را که در جريده حبيب الاسلام نشر شده بود به رخش کشيدند. اما برهان الدين کشککی چون آن وطنپرستان از خود گذشته و با شهامت چون سعداالدين بهاء ، عبدالرحمن لودين ، محمدولی دروازی و غلام نبی خان چرخی نبود که با شهامت جواب های دندان شکنی به نادر غدار و ياران او بدهد بلکه با ديدن مقاله ی مذکور که خود نوشته بود کم مانده بود از ترس قبض روح شود.  با عذرخواهی و تضرع گفت : « اعليحضرتا ! شما به يک سگ ضرورت نداريد؟ »   هاشم خان صدراعظم پرسيد : « چگونه سگی ؟ » و برهان الدين کشککی که دهانش خشک شده بود با تشويش و دلهره جواب داد : « سگی که تا زنده باشد پاسبان خاندان شما باشد.» نادر خان پرسيد : « چنين سگی را سراغ داری ؟ » و آقای کشککی گفت  : « بلی آن سگ خودم استم.» و نادر خان با قهقهه خنديد و گفت ريسمان بياوريد. در آنجا خانه سامان قصر گلخانه را که مردی از چاردهی کابل بود خواستند و پشت ريسمانش فرستادند و او رفت و عوض ريسمان زنجيری آورد و به امر نادر خان  بگردن آقای کشککی بست و يک انجام زنجير را بدست نادر خان داد. نادر خان امر کرد تا آقای کشککی اداها و اطوار سگ را تقليد کند و صدای عوعو سگ را در آورد و چار دست و پای اينسو و آنسو خيز و جست کند. پس از آنکه آقای کشککی اين کار را به وجه احسن انجام داد ، نادر خان با لبخند استهزا آميزی گفت : « اين سگ را نمی کشم. اين ديگر از ماست. » و بعد از توصيه های چندی رهايش کردند.

وواقعا برهان الدين کشککی چه در زمان امارت ننگين نادر و حکومت استبدادی هاشم خان و چه در وقت قدرت پادشاهی ظاهر شاه وفاداری يک سگ را تا آخرعمرنسبت به خاندان آل يحيی تمثيل نمود. چنانچه در آن روزگاريکه شاه محمود خان صدراعظم بود زندانی های سياسی مشروطه خواه را از زندان ها رها کرد و دموکراسی نسبی يی را اعلام نمود ، به نشر جرايد شخصی و انتقادات اجازه داد ، جرايد ندای خلق ، وطن وغيره به نشرات انتقادی پرداختند ، آقای برهان الدين کشککی که در مطبوعات کار ميکرد به ياوه سرايی برضد روشنفکران می پرداخت. در آنزمان آقای صلاح الدين سلجوقی رئيس مستقل مطبوعات بود و در حمايت از آقای کشککی قرار داشت.

درآن دوران پدرم سعدالدين بهاء که با ديگر روشنفکران از بند و زندان رهايی يافته بود مقاله يی در جرايد ندای خلق ووطن می نوشت و خودش عضو رهبری حزب وطن و از بنياد گذاران آن بود. بعضا جواب های دندان شکن در برابر تعرضات آقای کشککی که مدير روزنامه اصلاح بود می نوشت. يک روز که برهان الدين کشککی نوشته بود که وطن فروشان وطن را بيک روپيه ميفروختند و من يک شمارهً آنرا خريدم اين جمله زننده که طنز گونه يی هم بود سعدالدين بهاء را واداشت تا تمام جريانات  فوق الذکر را در مقاله يی تحت عنوان « چهار کلاه » بنويسد و انتقاد هايی هم بر رئيس مستقل مطبوعات آقای صلاح الدين سلجوقی بکند. ولی اين مقاله هر گز به نشر نرسيد و آقای سلجوقی شخصا مانع از نشر اين مقاله شد.

مقاله ی چهار کلاه دير زمانی نزد پدرم بود و يک روز آقای اکبر پامير به خانه ما نزد پدرم آمد و مقاله را از نزد پدرم گرفت و گفت فقط يکی دو روز بعد آنرا می آورم و مقاله چهار کلاه را با خود برد ولی ديگر آنرا نياورد. چند سال بعد هنگاميکه پدرم در بستر بيماری بود يک روز عيد آقای حسن کريمی که قبلا در کوچه ی ما بود و بعد در نهر درسن آقامت گزيده بود نزد پدرم آمد و پس از عيادت رفت. موقع رفتن او از مقاله ی چهار کلاه نزد او ياد کردم و گفتم که اين مقاله نزد آقای اکبر پامير است و آقای حسن کريمی گفت که « آقای پامير رفيق منست و او در کارته چهار زندگی ميکند و من هم روز سوم عيد بخانه ی آقای حسن کريمی و با او يکجا نزد آقای اکبر پامير رفتم و از مقاله ی چهار کلاه ياد کردم و آنرا از نزدش خواستم. در جوابم گفت که مقاله چهار کلاه از نزدم گم شده است.

مدت چهار سال بعد روزی بخانه ی آقای مهرالحق قطره رفته بودم. مرد ريش سفيد و مسنی را ديدم که در بالا سر خانه نشسته و به رختخوابی تکيه داده و آقای قطره او را بمن معرفی کرده گفت که مامايش است. ضمن قصه ها گفت : « من خانه سامان قصر گلخانه بودم و جريان پيش آمد آقای برهان الدين کشککی را خودش به چشم ديده بود ، در حاليکه آوازش کمی می لرزيد مفصلا برايم قصه کرد. ازاين جريان و ماجرای آقای کشککی يک تعدا اشخاص ديگر اگر زنده مانده باشند نيز آگاهی دارند چنانچه آقای ابراهيم صفا که دوست صميمی و هم زندان و همرزم پدرم بود آگاهی داشت. يک روز که پدرم مرا نزدش فرستاده بود ، بخانه اش رفتم ، چون دوست نزديک پدرم بود و من احترام او را داشتم و کاکا خطابش ميکردم و او مرا فرزند خود م ميناميد. در همان روز شيخ بهلول ايرانی که در زندان سياسی دهمزنگ با زندانيان سياسی بندی بود در خانه ی آقای صفا بود و مرا باو معرفی کرد و گفت اين پسر آقای سعدالدين بهاء است و شيخ بهلول برخاست و رويم را بوسيد و از پدرم ياد کرد و حال او را از نزدم پرسيد. درهمان لحظات در باره ی برهان الدين کشککی صحبت ميکردند که با آمدن من حرف شان قطع شد. و بعد از چند لحظه ی کوتاه قصه ی آقای برهان الدين کشککی را همانگونه که پدرم در مقاله چهار کلاه نوشته بود ، آقای ابراهيم صفا نيز به عين شکل برای آقای شيخ بهلول گفت و يقينا آقای ميرغلام محمد غبار نيز از اين قصه آگاه بودند اما در کتاب افغانستان در مسير تاريخ ذکری از آن نکرده است چون به نظر او اين موضوع و موضوعاتی مانند آن اهميت تذکر در تاريخ را نداشته است.

من اين موضوع را بخاطر روشن شدن ذهن تعدادی از روشنفکران جوان که آشنايی با اشخاصی مانند آقای کشککی ندارند و صرف نام آنها را شنيده اند در اينجا نوشتم.

 

 


بالا
 
بازگشت