نوشته ی همايون بهاء

ديده ها و شنيده ها و خاطره ها

با به قدرت رسيدن نادرغدار و جلوس اين نماينده ی بلاترديد استعمار که در حيله ، تذوير ، استبداد و ستم سرآمد روزگار بود ، برادرش هاشم جلاد را که در مکر ، عوامفريبی ، بی رحمی ، شقاوت و قساوت دست کمی از نادر غدار نداشت به حيث صدراعظم مقرر کرد.  اين دوبرادر ديره دونی در کشتن و بستن ، زجر و آزار مردم بويژه روشنفکران مشروطه خواه حد و مرزی را نمی شناختند. کشتارگاه آنها سياه سنگ و شکنجه گاه شان زندان سرايموتی و دخمه های تاريک و نمناک آن بود.

درآن زمان طره باز قوماندان امنيه ، بفرمان نادر و هاشم ، از جملهً بی رحم ترين شکنجه گران زندانيان سياسی و مشروطه خواهان ميهن پرست بود. آنها دهها نفر از ميهن پرستان و اهل دانش ميهن ما را در زير شکنجه بطور مخفی و علنی کشتند و ازهستی ساقط کردند. در جمله ی اين شکنجه گران که بالشت را در دهان اسيران دست و پا به زنجير می نهاد تا بميرند يکی هم عبدالغنی گرديزی قلعه بيگی بود.

در زمان سلطنت ظاهرشاه نيز هاشم جلاد با صلاحيت ترين شخص بود.  طره باز قوماندان بنابر خوش خدمتی اش به قوماندان عمومی ژاندارم و پوليس ارتقا يافت و به جايش شخص مورد اعتماد و تحت حمايت خاص هاشم خان ، مستبدی  بنام خواجه نعيم که در ظلم و بيدادگری دستهای طره باز را از پشت سر می بست بحيث قوماندان امنيه ولايت کابل عزتقرر يافت. همين شخص بود که زندان دهمزنگ را که کمتر از باستيل نبود ساخت و به فرمايش او اتاق های آنرا هرچه تنگ تر و تاريک تر ساختند و يک تعداد زندانيان سياسی را از سرای موتی به آنجا انتقال داد که از آنجمله يکی هم پدر اينجانب بود. تا آنجائيکه ديده و شنيده ام خواجه نعيم شخص هوشيار  با استعداد و متکبری بود و هر روز ابتکار تازه يی برای زجر و شکنجه ی زندانيان اختراع ميکرد. وی شخص با انضباط و خوش قيافه يی بود. چهره يی گندمی و زيبايی داشت و یونيفورم او که هميشه پاک و مرتب بود با قد نسبتا بلند و اندام رسايش زيبندگی خاصی داشت. در آن هنگام که پدرم يک تن از زندانيان سياسی و مشروطه خواه بود ، من  خواجه نعيم  را زمانی در ولايت کابل ديدم که شش ، هفت سال از سنم می گذشت. من با مادرم که در زير چادری بخاطر اخذ مبلغ يکصد و بيست افغانی معاش ماهوار پدرم به مستوفيت ولايت کابل آمده بود بدانجا رفته بودم. هنوز مستوفی به وظيفه اش نيامده بود و ما در محوطه ولايت درگوشه يی منتظر آمدن او بوديم. من ديدم که قطعه ی محافظ ولايت به امر قوماندان خود در سه قطار با تفنگ های شان ايستاده شدند و روی حويلی ولايت را الی تعمير مقام ولايت که مستوفيت، قوماندان امنيه و محکمه در آن جای داشتند چند نفر سرباز آب پاشی کردند و آب ازنهری که در سمت جنوبی داخل محوطه ی ولايت از غرب به شرق جاری بود ميگرفتند. يک تعداد با بيل های مخصوص آب پاشی آب را  باد ميکردند و تعداد ديگر با سطل ها و آب پاش های دسته دار و نوله دار و قيف دار که دهان قيف ها سوراخ های جالی مانندی داشت از نهر آب ميگرفتند و روی زمين و خيابان ها می پاشيدند. در همان لحظه صدای ويسل ( اشپلاق )  شنيده شد و گفتند قوماندان صاحب امنيه می آيد. لحظه يی بعد ديدم که شخصی با لباس يونيفورم عسکری ، کمربند و موزه های ساق دار نصواری صيقل شده ی زرق و برق دار ، از گوشه ی جنوب شرقی باغ ولايت با تبختر و ناز و کرشمه آمد و دونفر سرباز مسلح بحيث بادی گارد به فاصله معينی ازعقب او روان بودند. قوماندان قطعه محافظ با آواز بلند قومانده « شی خوا گور » داد و قوماندان امنيه غرض معاينه قطعه ی محافظ نزديک شد و مراسم معاينه و تشريفات آن اجرا گرديد. من از ديدن چهره زيبا و پرتمکين و انضباط و دسپلين او هم خوشم آمد و هم قدری ترسيدم و خودم را به مادرم نزديک تر کردم. در اثنائيکه قوماندان امنيه می خواست از زينه های دهليز تعمير ولايت که در آن دفتر کار قوماندان امنيه قرار داشت بالا رود ، شخص ريش سفيد ، مسن ولاغر اندام که کلاه و دستاری بر سر و چپنی دربر و کلوش های سياه روسی بپا داشت سرفه يی کرد که از سينه اش بلغم کنده شد و در گوشه يی تف کرد و قوماندان صاحب امنيه او را ديد ، برآشفت و با قهر ، غضب ، فحش و دشنام های رکيک امر کرد تا آن مرد را بزنند و آنچه را تف کرده بود با زبان خود بردارد. سربازان بجان او افتيدند و زير لت و کوبش قرار دادند. پيرمرد بيچاره با عذر و زاری و التماس گفت نفهميدم صاحب بد کردم ، عفو می خواهم ، ولی سربازان دست از سرش بر نداشتند و بزور وادارش کردند تا تف خود را بازبان خود از روی زمين بردارد و قوماندان صاحب وقتی پايش را در نخستين زينه گذاشت و بالا رفت که آن شخص را ديد که تفش را با زبان از روی زمين برداشت. در همان لحظه مادرم در زير چادری به آواز بلند گفت : « خدا چپيت کنه کتی ای ظلمت.» بعد از آنکه مستوفی که سيد حبيب نام داشت آمد و مادرم درخواست معاش پدرم را که مانند ساير زندانيان سياسی اجرا می شد برايش تقديم کرد ، با مهربانی و دلسوزی زيادی که آثار تاثر در سيمايش ديده می شد خزانه دار را خواست و معاش پدرم را داد و مادرم در روی کاغذی که سند رسيد بود امضاء نمود. مستوفی بمن گفت : « بچيم نامت چيست> » من نامم را برايش گفتم و او گفت : « خدا پدرت را خلاص کند.» ديدم قطره اشکی در زير مژه هايش لنگر انداخت.

درهمان روزگار که پدرم در زندان بسر می برد ، خانه ی ما در تصرف دولت بود و ما در بدر از کوچه يی به کوچه يی در خانه های کرايی سرگردان بوديم. مادرم از راه خياطی قوت و لايموتی برای ما تهيه ميکرد و اخيرا درکوچه ی هندو گذر دريک خانه تنگ و تاريک يک تاجر هندو بسرمی برديم. روزی زن هندويی که در حدود سی سال داشت ، با سر و روی برهنه با شتاب از خانه برآمد و مسلمان شد و با آواز بلند کلمه ی اسلامی را بزبان آورد. يک تعداد از مردم رهگذر هم جمع شدند ولی چند تا مرد هندو بدنبال او دويدند و او را بزور به خانه بردند و دروازه را بستند و آن زن را کشتند. مردم از هر طرف جمع شدند و دروازه ی خانه ی هندو را که همسايه ی ما بود به سنگ ها زدند و ميخواستند زن هندويی را که مسلمان شده بود نجات دهند. سرانجام تعدادی از مسلمانان به ماموريت پوليس رفتند و ماجرا را با تعصب اسلامی که داشتند باز گو کردند. پوليس ها رسيدند و اذحام را پراگنده کردند و به نحوی از انحا داخل خانه شدند و آثار خون را مشاهده کردند ولی زنده يا مرده ی زن هندومسلمان را نيافتند. فردای آن روز قضيه به قوماندانی امنيه نزد خواجه نعيم رسيد. در هنگام بررسی قضيه ده تا دوازده نفر بحيث شاهد عينی واقعه به اتاق دفتر قوماندان امنيه غرض ادای شهادت رفتند و بعد از ادای شهادت قوماندان امنيه آنها را نگهداشت و امر کرد تا بروی همه ی آنها سلی بزنند . و آنقدر آنها را سلی زدند که روی های شان باد کرده پنديده بود و من يک تعداد آنها را که اهل گذر ما بودند با روی های پنديده و باد کرده ی شان درکوچه می ديدم. چندی بعد يکی از زنان همان خانهً هندو که به خانه ی ما رفت و آمد داشت به مادرم گفت : « ما همان شب مبلغ سه و نيم لک افغانی به قوماندانصاحب خواجه نعيم رشوت داديم تا ازاين قضيه رهايی يافتيم و او قضيه را هيچ رسمی نه ساخت.»

قوماندان خواجه نعيم را يکی دوباردر زندان دهمزنگ هم ديدم. زيرا من در روزهای جمعه و رخصتی های عيد بخاطر ديدن پدرم بدانجا می رفتم و پدرم را با زنجير و زولانه در گردن و پاهايش ميديدم. اين رنج توان فرسايی برای همه ی ما بود.

وقتی هاشم خان جلاد از کرسی صدارت استعفا داد و شاه محمود وزير دفاع برکرسی صدارت نشست ، زندانيآن سياسی را رها کرد و دموکراسی نسبی يی را اعلام و ايجاد نمود و دست به يک سلسله تبديلی ها در ارگانهای دولتی زد. از جمله قوماندان خواجه نعيم را بحيث قوماندان امنيه ی ولايت مزارشريف که بعدا بلخ ناميده شد تعيين و عوض او آصف خان را بحيث قوماندان امنيه ی کابل مقرر نمود. اين تبديلی بر روحيه ی خواجه نعيم اثرات منفی برجای گذاشت.

زمانيکه پدرم در محبس دهمزنگ با يک تعداد همسنگران مبارز خود زندانی بود ، يکنفر ملای ايرانی که از ايران فرار کرده بود در جمله ی زندانيان سياسی زندانی بود. نام اين ملای ايرانی شيخ بهلول بود. وی بعد از چندی که در زندان ماند به تبليغ مذهب شيعه پرداخت ولی با آقای ابراهيم صفا شاعر دانشمند در دفاع از مذهب شيعه بحث ومباحثات زيادی ميکرد و سرانجام مغلوب شد و بعد از آنکه دليلی نداشت مذهب سنی را برگزيد. وقتی زندانيان سياسی از حبس رها شدند ، شيخ بهلول را به مزار شريف تبعيد کردند. او با تعصب زياد مخالف رفع حجاب زنان و آزادی زن در ايران بود. بياد دارم که شيخ بهلول در زندان دهمزنگ گنجشکی را که تازه سر از بيضه برآورده بود نزد خود نگهداشته و تربيت کرد و گنجشک مذکور چنان با شيخ بهلول عادت کرده بود که هر جا شيخ بهلول ميرفت آن گنجشک به دنبالش پرواز ميکرد و روی شانه هايش می نشست و عده يی از زندانيان و حتی سربازان محافظ و کارمندان اداری محبس اين کار را به ولايت و کرامات او نسبت ميدادند و ارادتمند او شده بودند. شيخ بهلول شب ها تا صبح چراغ اتاقش را روشن ميکرد و همه می گفتند ، شيخ صاحب مصروف عبادت پروردگارش است. در حاليکه  شيخ بهلول به پدرم گفته بود که شب ها تا صبح لغت انگليسی را که از پدرم می آموخت حفظ می نمود. پدرم می گفت ، شيخ بهلول آدم هوشيار ، با استعداد و خوش برخورد بود. او قصيده يی در وصف افغانها نوشته بود که نزد پدرم بود و من آنرا از نزدش گرفتم و نزد خود نگهداشته بودم ولی متاسفانه با آمدن و تسلط مجاهدين با همه کتابهايم و آثار پدرم از بين رفت زيرا در اثر اصابت راکت در خانه ام حريق رخ داد.  از جمله ی قصيده ی مذکور  فقط يک فرد آن به يادم مانده است و آن چنين بود :

گرچه مرا حبس کرده دولت افغان                            کم نشود از دلم محبت افغان

بهر حال ، وقتی بهلول در زندان دهمزنگ و خواجه نعيم قوماندان امنيه کابل بود ، گاهگاهی خواجه نعيم به ديدن شيخ بهلول می آمد و در دفتر مدير محبس او را ملاقات ميکرد.

شيخ بهلول بعد از خروج از زندان دوباره به مذهب شيعه برگشت و در مزارشريف با قوماندان خواجه نعيم در تماس بود و او را که سنی متعصبی بود به مذهب شيعه در آورد.

در همان سال بود که توطئه يی عليه سلطنت ظاهر شاه سازمان يافت و قرار بود که ظاهر شاه را در مزارشريف هنگام برافراشتن  جهنده ی سخی در روز نوروز و شاه محمود خان صدراعظم را در کابل هنگام افراشتن توغ زيارتی بنام سخی در دامنه کوه آسمايی بنام علی آباد  ترور کنند. گفته می شد که نواب صفوی رهبر حزب فدائيان اسلام از ايران مخفيانه به کابل آمده و اين توطئه را سازمان داده بود. حزب فدائيان اسلام متعصب ترين بخش تاريک انديشان وابسته به ارتجاع سياه ايران بود. مقارن همان زمان رزم آرا صدراعظم ايران توسط خليل طهماسی عضورهبری آن حزب به قتل رسيد.

خلاصه ، توطئه عليه ظاهر شاه در مزار شريف و شاه محمود صدراعظم در کابل پيش از عملی شدن افشاء شد و عناصر آن يعنی قوماندان خواجه نعيم ، سيد اسماعيل بلخی ، شخصی بنام پسر گاو سوار و يک تعداد ديگر که در توطئه دست داشتند دستگير شدند و سالها در زندان باقی ماندند. علت اشتراک خواجه نعيم در توطئه ی مزبور عقده ی ناشی از تبديلی او از قوماندانی امنيه کابل بمزارشريف بود و در مورد سيد اسماعيل بلخی گفته می شد که او بيگناه قلمداد شده بود. توطئه گران يک تعداد اشخاص انگشت شمار مجهول الهويه بودند.

با آنکه ظاهر شاه و خاندان او عامل مهم عقب ماندگی کشور و مردم افغانستان طی نيم قرن اخير بوده و مورد نفرت عام و تام عموم مردم افغانستان قرار داشته و دارند، توطئه ی ياد شده ، طوطئه نهايت احمقانه و خاينانه بود. زيرا با کشتن شاه و صدراعظم در صورت موفقيت توطئه گران توان آنرا نداشتند تا قدرت سياسی را بدست گيرند و آنرا حفظ کنند ، مردم را به دنبال خود بکشند و مورد حمايت مردم قرار گيرند. در اين توطئه که اصلا بيس مذهبی و ارتجاعی داشت هرج و مرج بی سابقه يی در سرتاسر کشور ايجاد ميگرديد که هيچ کس نميتوانست از آن جلوگيری نمايد. افغانستان در آتش نفاق و خانه جنگی می سوخت و شايد دستخوش دشمنان خارجی ميگرديد و از کشته ها پشته ها بر پا می شد و دريا های خون از ملت جاری می گشت و توطئه گران جز نفرين و لعنت تاريخ بهره يی ازين عمل شرم آور و ننگين خود نمی بردند.

 


بالا
 
بازگشت