بيدل؛ آیينه حيرت

برگرفته شده از ماهنامه « نی »

 

در سـال 1054 هـ.ق در سـاحل جنوبي رودخـانه « گـنگ» در شـهـر عـظيم آباد پـتـنـه «ميرزا عبدالخالق » صوفي سـالخورده قادري صاحب فـرزند پسـري شـد، ميرزا به عـشـق مراد معـنوي سـلسـله طريقـت خود يعـني «عـبدالقادر گيلاني» نام فـرزندش را « عبدالقادر» گذاشـت. دوسـت و هم مسـلك « ميرزا عبدالخالق»، « ميرزا ابوالقاسـم ترمذي» كه صاحب هـمتي والا در عـلوم رياضي و نجوم بود براي طفل نورسـيده آينده درخشـاني را پيشـگويي كرد و به ميمنت اين ميلاد خجسـته دو ماده تاريخ « فـيض قـدس» و « انـتخاب» را كه به حروف ابجـد معـادل تاريخ ولادت كـودك مي ‏شــد، سـاخــت.

نسـبت ميرزا به قـبيله « ارلاس» ميرسـيد، قـبيله‏اي از مغـول با مرداني جـنگاور. اين كه كي، چرا و چگونه نياكانش به سـرزمين هـند مهاجرت كرده بودند، نامعـلوم و در پـرده‏اي از ابهام اسـت. «عـبدالقادر» هـنگامي كه هـنوز بيـش از چهار سـال و نيم نداشـت پـدرش را از دسـت داد و در سـايه سـرپرسـتي و تربيت عـمويش « ميرزا قـلندر» قـرار گرفـت، به مكتب رفـت و در زماني كوتاه قـرائت قـرآن كريم را ختم كرد، بعـد از مدتي كوتاه مادرش نيز درگذشـت و او در سـراي مصيبت تنها ماند. « عـبدالقادر» پس از مدتي به توصيه « ميرزا قـلندر» ـ كه خود از صوفـيان باصفا بود ـ مكتب و مدرســه را رها كرد و مسـتقـيماً تحـت آموزش معـنوي وي قـرار گرفـت، ميرزا قـلندر معـتقـد بود كه اگر عـلم و دانـش وسـيله كشـف حجاب براي رسـيدن به حق نبـاشـد خود تبديل به بزرگترين حجابها در راه حق میگـردد و جـز ضلالت و گمراهي نتيجه‏اي نخواهـد داشـت. «عـبدالقادر» در كنار وي با مباني تصوف آشـنايي لازم را پـيدا كرد و هـمچنين در اين راه از امداد و دسـتگيـري « مولينا كمال» دوسـت و مراد معـنوي پدر بهره‏ها برد. از هـمان روزها عـبدالقادر به شـوق حق، ترانه عـشـق ميسرود و چون بر حفظ و اخفاي راز عـشـقـش به حق مصر بود « رمزي» تخلص ميكرد تا اين كه بنابر قـول يكي از شـاگردانش هـنگام مطالعه گـلسـتان سـعـدي از مصراع « بيدل از بينشان چه گويد باز» به وجـد آمد و تخلص خود را از « رمزي» به « بيدل» تغـيير داد. بيدل در محضر شـاهان اقـليم فـقـر: « شـاه ملوك»« شـاه يـكه آزاد» و « شـاه فاضل» روح عطشـانش را از حقايق وجود سـيراب ميكرد و از مطالعه و تـتـبع در منابع عـرفان اسـلامي و شـعـر غـني فارسي توشـه‏ها برميگـرفـت. وي در كتاب « چهار عنصر» از كرامات شـگـفـت انگيزي كه خود بزرگان فـقـر و عـزلت مشـاهـده كرده بود سـخن ميگويد. « بيدل» هـنگامي كه سـيـزده سـال بيشـتر نداشـت به مدت سـه ماه با سـپاه « شـجاع» يكي از فـرزندان شـاه جهان در ترهـت (سـرزميني در شـمال پتنه) به سـر برد و از نزديك شـاهـد درگيري‏هاي خونيـن فـرزندان شـاه جهان بود، پس از آن كه نزاعهاي خونين داخلي فـروكش كـرد و اورنگ زيب فـرزند ديگر « شـاه جهان» صاحب قـدرت اول سـياسي در هـند شـد، بيدل هـمراه با ماماي خوش ذوق و مطلعـش « ميرزا ظريف» در سـال 1017 به شـهـر « كتك» مركز اوريسـه رفـت. ديدار شـگـفـت « شـاه قاسـم هـواللهي» و بيـدل در اين سـال از مهـمترين وقايع زندگي‏اش به شـمار ميرود. بيدل سـه سـال در اوريسـه از فـيوضات معـنوي شـاه قاســم بهــره بــرد.

بيدل چهـره‏اي خوشـآيند و جثـه‏اي نيرومند داشـت، فن كشـتي را نيك ميدانسـت و ورزشـهاي طاقـت فـرسـا از معـموليترين فعاليتهاي جسـمي او بود. در سـال 1075 هـ.ق به دهـلي رفـت، هـنگام اقامت در دهـلي دايم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عـنصر نقـل كرده اسـت. به سـبب تـزكيه درون و تحمل انواع رياضت‏ها و مواظبت بر عـبادات درهاي اشـراق بر جان و دلـش گشـوده شـده بود و مشـاهـدات روحاني به وي دسـت ميداد، در سـال 1076 با « شـاه كابلي» كه از مجذوبيـن حق بود آشـنا شــد، ديدار با شـاه كابلي تأثيـري عـميق بـر او گـذاشـت. و در هـمين سـال در فـراق اوليـن مربي معـنوي ‏اش ميرزا قـلندر به ماتم نشـسـت، وي در سـال 1078 هـ.ق سـرايـش مـثـنوي « محيط اعـظم» را به پايان رسـاند، ايـن مثـنوي درياي عـظيمي اسـت لبريـز از تأملات و حقـايق عـرفاني.

دو سـال بعـد مثـنوي « طلسـم حيرت» را سـرود و به نواب عاقـل خان راضي كه از حاميان او بود هـديه كرد. تلاش معاش او را به خدمت در سـپاه شـهـزاده « اعظم شـاه» پسـر اورنگ زيب بازگرداند. اما پس از مدت كوتاهي، چون او از تقاضاي مديحه كردند، از خدمت سـپاهي اسـتعـفا كرد. بيـدل در سـال 1096 هـ.ق به دهـلي رفـت و با حمايت و كمك نواب شـكرا... خان داماد عاقـل خان راضي مقـدمات يك زندگي توأم با آرامـش و عـزلت را در دهـلي فـراهم كرد، زندگي شـاعـر بزرگ در اين سـالها به تأمل و تفكر و سـرايـش شـعـر گـذشـت و منـزل او ميعادگاه عاشـقان و شـاعـران و اهـل فـكـر و ذكــر بود، در هـمين سـالها بود كه بيدل به تكميل مثـنوي « عـرفان» پـرداخـت و اين مثنوي عـظيم عـرفاني را در سـال 1124 هـ .ق به پايان رسـاند، با وجود تشـنج و درگـيري‏هاي سـياسي در بين سـران سـياسي هـند و شـورش‏هاي منطقه‏اي و آشـفـتگي اوضاع، عارف شـاعـر تا آخرين روز زندگي خود از تفكرات ناب عـرفاني و آفـرينش‏هاي خلاقه هـنري باز نماند. بيدل آخرين آينه تابان شـعـر عارفانه فارسي بود كه نور وجودش در تاريخ چهارم صفـر 1133 هـ.ق به خاموشي گـرايـيــد.

از بيـدل غــيـر از ديـوان غـزلـيات آثار ارزشـمند ديگري در دسـت اســت كه مهمترين آنها عـبارتـنـد از:

1 ـ مثـنوي عـرفان

2 ـ مثنوي محيط اعـظم

3 ـ مثـنـوي طور معـرفـت

4 ـ مثـنـوي طلسـم حـيـرت

5 ـ رباعـيات

6 ـ چهار عـنصر ( زندگينامه خود نوشـت شـاعـر)

7 ـ رقـعـات

8 ـ نـكات

و...

زبان بيدل براي كسـاني كه براي اولين بار با شـعـر وي آشـنايي به هم ميزنند اگر شـگـفـت انگـيـز جلوه نـكـنـد تا حد زيادي گنگ و نامفهـوم مينمايـد، اين امر مبتني بر چـنـد عـلت اســت:

الف: شـعـر بيدل ميراث دار حوزه وسـيعي از ادب و فـرهـنگ فارسي اسـت كه بيش از هــزار سـال پـشـتوانه و قـدمت دارد. ادب و فـرهـنگي كه در هــر دوره با تلاش شـاعـران و نويسـندگان آن دوره، نسـبت به دوره پيشـين فـني تر و عـميقـتر و متنـوعـتر شـده اسـت و تا به دسـت بيدل و هـمگـنـانش برسـد تا حد بسـيار زيادي چه در عـرصه زبان و شـعـر و ادب و چه در حوزه انـديـشـه و عـرفان و تفـكر گرانبار شـده اســت. از طرفي چون در حوزه شـعــر سـنتي هـمواره انـدوخـته پيشـينيان هـمچون گوهـري گرانبها مد نظر آيندگان بود و خلاقـيت و آفـرينش در بسـتر ســنت اتفاق مي ‏افـتد و نوآوري شـكسـتن سـنت‏ها نبود بلكه آراسـتن و افـزودن به سـنت‏ها بود ( در عـيـن توجه به اصول سـنتي)، در شـعـر بيدل بار ادبي و معـنايي كلمات و دايره تـداعي معاني موتيوها به سـرحـد كمال خود رسـيده اسـت و هـمچنين موارد جديدي نيـز به آن افـزوده شـده و زبان نيز در عـين ايجاز و اجمال اسـت. به گونه‏اي كه خواننده شـعــر او براي آن كه فهم درسـتي از شـعـر وي داشـته باشــد لازم اسـت به اندازه كافي از سـنت شـعـر فارسي مطلع و به اصول اسـاسي عـرفاني اسـلامي آگاه باشــد.

ب: بيدل شـاعـري اسـت با تخـيل خلاق، كشـف روابط باريك در بيـن موضوعات گوناگون و طرح مسـائل پيچـيده عـرفاني به شـاعـرانه ‏ترين زبان، و هـمچنين نوآوري شـاعـر در مسـائل زباني و ســبكي، دقـتي ويـژه و ذهـني ورزيده را از مخاطب براي فهم دقـيق و درك لـذت از شـعـر وي طلب ميكـنـد.

ج: شـعـر بيدل هـمچون جنگلي بزرگ و ناشـناخته اسـت كه در اولين قـدم به بيننده آن حـس حيرت و شـگـفـتي دسـت ميدهـد و چون پا به داخل آن مي‏گذارد دچار غـربت و اندوه و تـرس ميشـود و در واقع مدتي طول ميكشـد تا با شـاخ و بـرگ و انواع درخـتان و پـرندگان و راهـهـايي كه در آن اسـت آشــنا شـود اما چون مختصر انـس و الفـتي با آن پـيدا ميكـند، به شـور و اشـتياق در صدد كشـف ناشـناخـتـه‏هايـش بـرمي‏آيـد، با شـعـر بـيـدل بـايـد انـس پـيـدا كـرد تا...

بيدل شـاعـري با حكمـت و تفـكر قـدسي اسـت، وي از تبار شـاعـران عارفي چون حكيم سـنايي، عطار نيشـابوري، مولانا و حافظ و ... اسـت، شـاعـراني كه شـعـرشـان گـرانبار از انديشـه و معـناســت در افق اين بزرگان، شـعـر زبان راز و نياز اسـت و شـاعـري شـأني خاص و ويژه دارد، هـمه آنان به زبان شـعـر نيك آشـنايند و در اين زبان سـرآمد روزگاران به شـمار ميروند و هـمچنين در عـرصه معـني و حكمت الهي نهـنگاني يگانـه‏انـد، در دسـتكار ايـنـان صورت و معـناي شـعـر چنان درهم سـرشـته ميشـود كه تشـخيص يكي از ديگـري ســخـت و ناممكن به نظر ميرسـد به گونه‏اي كه ميتـوان گفـت انديشـه آنان عـين شـعـر و شـعـرشـان عـين انديشـه آنان ميگردد، غـزليات شـمسي مولانا و غـزليات بيـدل و حافـظ آيا سـخني غـير از شــعـر ناب اسـت و باز هم آيا آثار هـمه اينان، غـير از بيـت الغـزل معـرفـت و عـرفان اسـت؟  بي‏هـيچ اغـراقي فهم تبيـيـن و توضيح انديشـه‏هاي ژرف و باريك بـيـنانه عـرفاني بيـدل به زبان تفـصيل عـمر گـروهي از زبـده ‏تـرين آگاهان را بـه سـر خـواهــد آورد و ايـن نيسـت مگر جوشـش فـيـض ازلي از جان و دل و زبان ايـن شـاعـر بزرگ و شـاعـران عارف ديگـري كه حاصل عـمر كوتاه و اندكشـان، جهاني راز و معـناسـت، ...                   

بيدل غـير از غـزلياتـش كه هـر يك آينه‏اي مجـسـم از شـعـر نابند، در مثنوي‏هاي « محيط اعـظم»، « عـرفان»، « طلسـم حـيرت» و « طور معـرفـت» به تبيـيـن انديشـه‏هاي عـرفاني خود پـرداخـته اســت در ميان اين مثنوي‏ها دو مثنوي « محيط اعظم» و « عـرفان» از قـدر و شـأن ويژه‏اي برخوردارند، مثنوي محيط اعظم را شـاعـر در روزگار جواني خود سـروده اسـت بررسي سـبك شـناختي و معـنا شـناختي اين اثر نشـان ميدهـد كه شـاعــر بزرگ در عهـد شـباب نه تنها به زباني نوآئين و غـني از ظرفـيتهاي بياني شـاعـرانه دسـت يافـته، بلكه شـاعـري صاحب انديشـه با تفـكري متعالي اسـت. مثنوي « عـرفان» كه به مرور در طي سي سـال از عـمر شــاعــر سـروده شـده اسـت در برگيرنده يك دوره كامل از جهان شـناسي، انسـان شـناسي و خـداشـناسي عـرفاني بيدل اسـت، اين مثنوي از آثار ارجـمند شـعــر عرفاني زبان فارس اسـت كه در آن نور حكمت الهي با زبان شـيفـته شـاعـرانه يكی شـده اسـت و بي‏هـيچ تعـصبي ميتوان آن را به لحاظ عـمق و ژرفاي انديشـه و زبان پرداخته و نوآئيـنـش هم وزن و هـمسـنگ آثاري چون مثنوي معـنوي و حديقـه الحـقـيـقه سـنايي به حسـاب آورد.

در يك نگاه گـذرا به مثنوي عـرفان و محيط اعظم ميتوان به مشـابهـت و مقارنت بسـيار آرا و افكار بيدل با انديشـه‏هاي ابن عـربي (عارف مغـرب) پي برد، با ايـن هـمه و به يـقـين بيدل خود صاحب تفكري خاص اسـت كه مشي فـكري او را از بزرگان ديگري هـمچون ابن عـربي جدا ميكند توضيح دقـيق اين نكـته مسـتـلزم صرف وقـت و دقـت نظر در آرا و افكار ابن عـربي و بيدل اســت.

انديشـه بيدل، انديشـه وحدت و يكانگي اسـت، در منظر او عالم عالم جلوه حق اسـت و انسـان آينه‏اي كه حيران به تماشـا چشـم گشـوده اسـت، به تماشـاي تجلي حق در عالم وجود، بيدل حق را تنها حقـيقـت هـستي ميداند، در نگاه خود نيز هـمه موجودات قائم به حق ميباشـند و بدون فـيض وجوديي كه حق به آنها ميبخشـد محكوم به فـنا و نيسـتي‏اند و هـمه موجودات و اشــياء را هـمچون خيال و وهم تصور ميكند كه تنها صورتي از وجود دارند و حقـيقـت آنها حضرت حق ميباشـند كه از چـشـم غـافلان هـميشـه اين نكته پـوشـيده ميماند.

در نگاه شـاعـر ذره تا خورشـيد چشـم به سـوي حق دارند و تمام هـسـتي، پـرشـكوه و پاك به عـشـقي ازلي در جسـتجوي حق اسـت:

ذره تا خورشـيد امكان، جمله، حيـرت زاده‏انـد

جز به ديـدار تو چشـم هـيچ كس نگـشـاده‏انـد

نمونه اثر

مپسند كه در آتش خاموش خود افتم

كو جهد كه چون بوي گل از هوش خود افتم؟

يعني دو سه گام، آن سوي آغوش خود افتم

در سوختنم شمع صفت عرض نيازي‏ست

مپسند كه در آتش خاموش خود افتم

در خاك ره افتاده‏ام اما چه خيال است

كز ياد شب وعده فراموش خود افتم

بهر دگران چند كنم وعظ طرازي

اي كاش شوم حرفي و در گوش خود افتم

كو لغزش پايي كه به ناموس وفايت

بار دو جهان گيرم و بر دوش خود افتم

عمري‏ست كه دريا به كنار است حبابم

آن به كه در انديشه آغوش خود افتم

شور طلبم مانع حقيقت وصال است

خمخانه رازم اگر از جوش خود افتم

اي بخت سيه روز چرا سايه نكردي؟!

تا در قدم سرو قباپوش خود افتم

بيدل همه تن بار خودم چون نفس صبح

بر دوش كه افتم اگر از دوش خود افتم؟!


بالا
 
بازگشت