آفرين جان آفرين پاك را

 

آهي كه عاشقانت از حلق جان برآرند  ..  هم در زمان نيايد هم در مكان نگنجد

 

چون از قران و احادث بگذريم هيچ سخن بالاي سخن مشايخ و عرفا رحمتةالله عليهم نيست. سخن اين طايفه نتيجهء كار و حالست نه ثمرهء حفظ و قالست، و از عيانست نه از بيانست، و از اَسرار است نه از تكرار است، و از علم لدني است  نه از علم كسبي، و از جوشيدن است نه از كوشيدن. به همين جهت گفتار و افكار آنان تاثير عميق در ما داشته و در بناي زمينهء انديشه ما موثر بوده است.

 

بنده نه بيدل شناس هستم و نه ادعاي فضليت و مقام ميكنم، اما بدين باورم : كسي كه به شرح احوال ، اقوال و تعليمات مشايخ صوفيه و عرفا آگاه باشد و از كودكي دوستي اين طايفه در دلش موج زند، مسلما متاثر از افكار آنانست و مبناي فكرش گنجينه ايست از انديشه هاي آنان. اين جسارت را بنده نظر به خواهش مكرر دوستان و علاقمندان بيدل (رح) نموده ام . البته بايد قبلا بعرض برسانم كه  من كاري با ادبيات شناسي ، فعل بكار بردن و اسم بكار بردن وتجزية كلام و غيره مسايل ندارم، همچنان اينكه يك شاعر در كدام زمان زيست كرده، پادشاه و وزير اين عصر كى بوده، حالت سياسى، اقتصادى، و اجتماعى در آنوقت چگونه بوده، و غيره وغيره ، اين همه مسايل ، سير وسلوك عرفانى يك شاعر را با تمام ابعاد و جهان بينى اش‏ بما معرفى نميكند. شعرا اغلباً شرح حيات و ماجراهاى زندگانى خود را با آب و تاب در آثار خود آورده اند و ما را از هر سعى و وسواس‏ بى نياز ساخته اند. آرزو دارم دراين صفحه  پيرامون فطرت، تصوف، عرفان، و فلسفهء اوقيانوس‏ هاي شعر و ادب گفتنى ها داشته باشم. 

 خلاصه از ديدگاه صنعتگري نميخواهم به شعر نگاه كنم . من كوشش ميكنم تابيشتر روي اصل و باصطلاح مغز مسئله ميپيچم نه به ظواهر و پوست . بزرگان شعرو عرفا هميشه متوجه جان مطلب بوده اند وكوشيده اند تا اسرار را توسط تركيب كلام در لفافه بياورند و توقع ايشان ازما  نيز همين مو شگافي از اسرار كلام ايشان است نه تجزيهء  كلام آنها .

دوستان ارجمند : شعر و ادبيات ميراث پرارزشيست كه آنرا در سايهء تعاليم مقدس پاسداري و حريم آنرا از نا اهلان و كج انديشان حراست نماييم و با فراگيري هر چه بيشتر و تتبع و تحقيق و كاوش در آثار گذشتگان و امروز ، در جادهء نويسندگي و پويندگي قدم برداريم تا هرچند خدمتي نا چيز كرده باشيم و در اين امر مهم وظيفهء جوانان ما بسي خطير و حساس ميباشد تا از هم اكنون خود را به زيور علم و دانش زمان بيارايند و از چشمهء زلال ادب فارسي جرعه هايي نوش كرده بر اثر اين كيمياي معنويت نه تنها خود، بلكه جامعهء خويش را مطلا سازند . در قسمت تحليل ابيات بيدل (رح) كوشيده ام كه بسيار مختصر و براي همه قابل هضم باشد .

 خداوندا به آن نور نظر در ديده جا بنما ..  به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما

نه رنگي از طرب داريم و نه از خرمي بويي .. چمن گم كرده ايم آيينهء ما را بما بنما

شفيع جرم مهجوران بجز حيرت چه مي باشد .. به حق ديدهء بيدل كه ما را آن لقا بنما

 

با عرض ادب سميع رفيع  ــ  جرمني

 

     www.samerafi.com     samerafi.persianblog.com    samerafi@web.de

 

با بيدل (رح)

 

           صداي التفاتي از سر اين خوان نمي جوشد   ( يكم )

          لب گوري مـــگر واگردد و گويد بيا اينجا

 

ما براي عشق ورزيدن خلق شديم و بايد محبت را دريافت كنيم و از قوا به فعل بياييم.

خداوند قدرت و توانايي بزرگي را بما عطا كرده و روح خود را در وجود ما دميده، پس اين روح خدايي بايد در وجود ما فعال شود. وقتي اين كار صورت نميگيرد و ازاين خوان التفات و محبت نميجوشد و اين خوان در راه عشق و محبت فعال نمي شود و توسل نمي جويد، پس لب گوري ميبايد تا واشود و به اين خوان صدا بزند كه بيا اينجا. يعني زمين چاك شود و اين خوان را با خود ببرد.

 

 

        به شبنم صبح اين گلستان نشاند جـــوش غبار خود را  (دوم)

       عرق چو سيلاب ازجبين رفت و ما نكرديم كار خود را

 

شبنم، گلستان را تروتازه، مقبول و بارور ميسازد. از جانب خداوند بما نيز شبنمي يعني (نور خدايي) عطا شده و ما بايد اين شبنم يا اين نور خدايي را منعكس بسازيم و در وجود ما بايد متجلي شود . از جانب پروردگار بما التفات شده، ما را از عدم به هستي آورده و قطرة از شبنم خداوندي خود را بالاي ما ريخته.اگر چنين نميشود و عمر ما در غفلت ميگذرد، همين شبنم از شرم مثل عرق از جبين ما سرازير ميشود. و اين عرق شرم كاري است كه نكرديم.

 

 

        سفيد از حسرت اين انتظار است استخوان من    (سوم)

        كه يارب ناوكت در كــــوچة دل كي نهد پا را

 

برق معرفت مانند مكتب نيست كه از ابتدايي به متوسطه و عالي و باالاخره بطرف دانشگاه و بالاتر مراحل خود را طي كند، بلكه يكباره در دل انسان ميزند و رابطة او را با پروردگارش قايم ميسازد . بيدل نيز انتظار اين برق معرفت را ميكشد و در حسرت و انتظار اين معرفت، استخوانش به سفيدي رسيده است . ميگويد بار خدايا ناوك معرفتت چه وقت بدل ما پا ميگذارد.

 

         از كمال ما چه مي پرسي كه چون آه حباب     (چهارم)

         در خــــود آتش ميرنيم از بس اثر داريم ما

 

از خود گذشتن و خود را محو كردن، قطره به دريا پيوستن، يعني وقتي حباب هستي خود را از دست ميدهد، به بحر وصل ميشود .

ما ضعيف و ناتوان هستيم، اثربخشي آگاهي ما همين است كه بخود آتش ميزنيم و به اصل خود وصل ميشويم . يعني نفي خود و اثبات وجود حق ميكنيم و همين مراد عارفان است .

 

عارف كه ز سر معرفت آگاه است  .. از خود بيخود و با خدا همراه است

نفي خود و اثبات وجـــود حق كن  .. اين مـــــعني لاالله الا الله است  

 

 

 

         وصل محيط ميبرد از قطره ننگ عجز     (پنجم)

         كـــم نيستم به عــالم بسيارت آمدم

 

وقتي قطره بدريا وصل ميشود، خاصيت دريا را بخود ميگيرد و از آن به بعد قطرهء وجود ندارد، از اينست كه وقتي مولانا با شيخ محمد خادم چيزي ميگفت و او را به كاري ميفرمود، شيخ محمد از روي ادب و به نشان اظهار قبول در جواب هر كلمهء وي انشاالله ميگفت، مولانا بانگ بروي زد كه خاموش پس اينكه با تو سخن ميگويد كيست؟ مولانا در حالي بود كه سخن خود را مثل بانگ ني انعكاس لب دمساز متعالي خويش مي يافت. وقتي قطره درياگشت و اتصال صورت گرفت، ديگر سخن از ننگ عجز نيست، بلكه سخن از عالم بسيار است.  

   

          طلسم جسم گردد مانع پرواز روحـاني    (ششم)

          مثال گُل كه ديوار چمن گيرد عنانش را

بقول بيدل ،طلسم جسم يعني (تعلقات نفساني) را بايد بشكنيم و نبايد زنداني اندوه تعلق باشيم.از تعلقات نفساني بايد ببُرّيم تا به معشوق برسيم. مانع پرواز روحاني ما طلسم جسم (خواهشات نفساني) ما ميشود. وقتي گلهاي زيبا در چمن وجود دارد يعني (جوهر خدايي بمثل گلهاي معطر در چمن وجود ما طراوت بخشيده) اما ديوار باغ يعني (خواهشات نفساني) مانع ميشوند و نميگذارند كه اين گلها ديده شوند و خاصيت حايل را اختيار نموده اند. اين ديوار، ديوار نفس و تعلقات نفسانيست كه حايل ميان عاشق و معشوق ميشود. تا ديوار برداشته نشود گلها ديده نمي شوند و تا حايل از ميان برداشته نشود وصال معشوق ناممكن است و خلاصه تا طلسم جسم از ميان برداشته نشود و ديوار چمن وجود داشته باشد، نه امكان پرواز روحاني است  و نه به اصل پيوستن.

        گَردهستي مانع پروازعـــالي فطرتيست     (هفتم)

       از حجاب دود خود اين شعله اخگرميشود            

گرد هستي: بيدل در تركيب كلام واقعا دست بالايي دارد. اين گرد هستي همان طلسم جسم و خواهشات نفساني است كه اينجا بطور كنايه آمده. اين همه بيروباريكه ما بدور و پيش خود چيده ايم و بقول بيدل (آنچه ما در كار داريم اكثرش در كار نيست) نزد بيدل( گردهستي) است كه از او گريزان است و اين گرد هستي يعني همان علايق نفساني يي هستند كه  مانع پرواز عالي فطرتي ما ميشوند. در حاليكه ما داراي روح خدايي و جوهر ذاتي كه به (شعله) تشبيه شده ، هستيم اما در اثر غفلت و گرفتار شدن( با گرد هستي)، روي اين شعله را دود و خاكستر يعني (حايل يا پرده ) گرفته است. و اين دود و خاكسترهمان تعلقات دنيوي است كه ما را مجال نميدهد تا متوجه به اصل خود شويم وروي اين كه مولانا گفته است فكر كنيم  :( از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود) اگر ما شعله را هميش تازه نگاه بداريم و پُف كنيم دود و خاكستر آن دور ميشوند و روي آنرا حجابي از دود و خاكستر نمي گيرد. پس حايل ميان ما و معشوق گرد هستيست كه بايد از ميان برداشته شود.

         درعقدة تعلق فرســــــوده بود فــــطرت      (هشتم)

         از خود گسستن آخر اين رشته را رسا كرد 

در گرة تعلقات و در گير و دار نفس بودن و با خواهشات نفساني بسر بردن ، فطرت را فرسوده مي سازد .  هر قدركه فطرت فرسوده شود، به همان اندازه انسان از معشوق دور ميشود. هر گاه اين تعلقات قطع گردند، رشتة انسان با معشوق ابدي راست ميشود و همين است كه حايل از ميان برداشته ميشود. جسم قفسي است از براي جان كه از آن جهانست و در اين عالم زنداني شده، روح و فطرت انسان كه مرغ عرش آشيان است چون در جسم خاكي آدم قرار گيرد و به حكم هواي نفساني رود بدين عالم خاكي هبوط كند و در حقيقت به دانه يي در دام افتد و گرفتار شود. از اينجاست كه در بند تعلقات جسماني و نفساني رشتهء انسان را از اصلش بدور ميسازد و گسستن ازين تعلقات رشتهء انسان را با معشوق ابدي رسا ميسازد و قطره به دريا وصل ميشود.

ادامه دارد  ......

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت