سمیع رفیع  

 

بحثي در تصوف

 

سرگذشت بودا و ابراهيم ادهم

 

در قرون اول اسلامي، بلخ و اطراف آن از مراكز بسيار مهم تصوف شده و صوفيان خراسان در تهور فكري و آزادمنشي پيشرو صوفيان بشمار ميرفته اند و عقيدهء (( فناء في الله)) كه تا اندازهء مقتبس از افكار هندي است، بيشتر بدست صوفيهاي خراساني از قبيل ، بايزيد بسطامي و ابوسعيد ابوالخير ترويج ميشده است.

سرگذشت ابراهيم ادهم را كه اميرزادهء بلخ بود و ترك دنيا نمود و بواسطهء رياضت هاي طولاني از بزرگان صوفيه شده است مطابق آنچه از شرح حال بودا شنيده بودند، ساخته و پرداخته اند و البته مشابهت هاي عجيبي مابين اين دو سرگذشت است.

سرگذشت بودا ( سيدهارتا )  Siddharta

سرگذشت بودا در كتب اسلامي بعنوان (( يوزاسف )) ( بوزاسف) و (( بلوهر)) از همان اوايل اسلام منتشر شده است و اولين ماخذي را كه ما سراغ داريم كه اين قصه را مفصلا ذكر كرده است در اواخر كتاب (( اكمال الدين و اتمام النعمه)) شيخ صدوق ابو جعفر محمد بن علي بن الحسين بن موسي بن بابويه القمي است كه در اواسط قرن چهارم تاليف شده است، اين قصه به تفصيل و اشباع تمام در چهل صفحه به عربي ذكر شده و بعد از آن مكرر  به عربي و فارسي  بهمان عنوان قصهء (( يوذاسف و بلوهر )) بطبع رسيده است و نيز تمام اين قصه در اواخر چلد هفدهم بحارالانوار مرحوم مجلسي مندرج است.

چون مبالغهء بسيار در موضوع تاثير طريقت بودا و عرفان هندي شده است و بعضي حكايت ابراهيم ادهم و نحوة تصوف خراسان مخصوصا بلخ را ساخته شده از روي حكايت بودا دانسته اند، خلاصهء از دو سرگذشت را بنظر خوانندگان ميرسانيم تا خود صحت و سقم اين عقيده را قضاوت نمايند.

بر حسب عقيدهء بوداييان هرچندي يكبار بودايي در زمين ظاهر ميشود كه عقيدهء صحيح را به مردم تعليم دهد زيرا

(( بودا)) بمعني (( حكيم ))  و (( مرشد )) است، بعد از مدتي اين تعليم فاسد شده از ميان ميرود و تجديد آن مربوط به ظهور بوداي جديد است. ولي امروز وقتي بودا ميگوييم مقصود آخرين بوداي تاريخي است كه نام او (( سيدهارتا)) Siddharta   و نام خانواده گيش  (( گوتاما ))  Gotama  است. گوتاما پسر سودهودانا Suddhodana   يكي از روساي قبيلهء  (( ساكياس ))  Sakiyas   است و بهمين مناسبت او را (( ساكياموني )) يعني (( مرتاض ساكياس)) ميگويند.

قبيلهء ساكياس در شمال بنارس جا داشته اند و در اين قبيله است كه بودا در اواسط  قرن  ششم قبل از ميلاد متولد شده و در سال چهار صدو هفتادو هشت قبل از ميلاد پس از هشتاد سال زندگي مرده است.

بودا در نزده سالگي دختر عموي خود را ازدواج نمود و با كمال خوشي و تنعم زندگي ميكرد. در سن بيست و نه روزي در بين آنكه به شكار گاهي ميرفت ، مردي را ديد كه بواسطهء كبر سن بنهايت درجهء فرسودگي و بيچاره گي رسيده است، وقتي ديگر مردي را ديد كه بمرض سخت علاج ناپذيري مبتلي شده و رنج ميبرد، و چندي بعد منظرهء كريه بدني كه در حال پوسيدگي بود، او را منقلب ساخت. در تمام اين موا قع خادم و مصاحب وفادار او موسوم به

 (( چانا )) Channa   او را متذكر و متنبه ميساخت و به وي ميگفت : (( اين است پايان زندگي بشر )).

وقتي ديگر بودا يكي از تاركين دنيا را ديد كه با كمال استراحت خاطر و برازندگي و آزادگي ميگذرد، از چانا پرسيد كه اين مرد چه حالي دارد، چانا شرحي از اخلاق و احوال  تاركين دنيا كه پشت به همه چيز زده اند حكايت كرد و گفت كه اين جماعت دايما در گردش اند و در طي سياحت و گردش قولا و عملا تعاليم مهمي به مردم ميدهند.

خلاصه آنكه با اختلاف رواياتي كه هست قدر مسلم اين است كه ذهن اين شاهزادهء جوان بتدريج برآشفت و او را از زندگي و هياهوي آن دلسرد نمود.

روزي در همان لحظه ايكه ميخواست از تفرج گاه به شهر برگردد، قاصدي رسيده خبر تولد پسري را كه اولين او بود آورد. بودا در آن حال با برآشفتگي بي اختيار با خود گفت : (( اينك رابطهء جديدي كه مرا بدنيا مي بندد !)) خلاصه در حاليكه نوازندگان در اطراف او بودند بشهر برگشت و آنشب خويشان و نزديكان او بمناسبت مولود جديد شادمانيها و رقص ها كردند ولي بودا بطوري منقلب و برآشفته بود كه توجه به آن اوضاع نداشت، و بالا خره در پايان شب مانند كسي كه خانه اش طعمهء حريق شده باشد ناگهان از بستر خواب برجسته به چانا امر كرد اسب حاضر كند و در آن اثنا سر به اتاق زن و فرزند  يگانهء خود فرو برده بدون اينكه آنها را بيدار كند در آستانهء آن در با خود عهد كرد كه تا

(( بودا )) يعني  (( حكيم روشن و نوراني )) نشود بمنزل خود برنگردد و گفت : (( ميروم تا معلم و منجي انان برگردم نه شوهر و پدر )).

خلاصه با چانا بيرون رفت و سر به بيابان نهاد و در اين موقع است كه  (( مارا ))  Mara   يعني وسوسه كنندهء بزرگ ( ابليس يا نفس اماره ) در آسمان ظاهر شده سلطنت و عزت تمام جهان را باو وعده داد كه از عزم خود برگردد، ولي او بدام وسوسه نيفتاد.

بودا آنشب مقداري در ساحل رودخانه رفت، بعد لباس هاي فاخر و جواهر خود را به چانا بخشيده او را برگرداند و خود هفت شبانه روز در بيشهء بسر برد، بعد در آن سرزمين بخدمت برهمني موسوم به (( آلارا)) درآمده  و چندي بعد ملازمت برهمني ديگر موسوم به (( اودراكا )) را اختيار نمود و از اين دو نفر تمام حكمت و دانايي  هندي را آموخت ولي قلبش آرام نيافته به جنگلي كه در يكي از كوهستانها واقع بود رفت، و در آنجا با مصاحبت پنج شاگردي كه گردش جمع بودند شش سال به توبه و رياضات شاقه پرداخت تا آنكه در آن ناحيه شهرت يافت و به همين جهت عزم كرد كه آنجا را ترك كند و چون به قصد رفتن بپا خاست از غايت ضعف و ناتواني برزمين افتاده از هوش برفت  چندانكه شاگردانش جنان پنداشتند كه مرده است، ولي بحال آمد و از آن وقت ببعد رياضات سخت را  رها نمود و مرتبا غذا ميخورد. پنج نفر شاگرد و مصاحب او چون ديدند بودا از رياضت كاسته از احترام باو دست باز داشتند و او را رها كردند و به بنارس رفتند.

بودا ثروت و مقام و لذايذ دنيا را رها كرد كه بآرامش و سكون خاطر برسد. از راه تعلم و فلسفه و حكمت سايرين نتوانست ، رياضت و توبه هم اطمينان قلبي  را كه انتظار ميبرد باو نداد. حاصل آنكه در كار خود حيران و سرگردان بود و درست در همان روزي كه شاگردان او پراكنده شدند، بودا زير درختي ساعتها با خود انديشيد كه چه كند و چه راهي پيش گيرد، وسوسهء بسيار باو هجوم آورد ، دلش به زن و فرزند و مقام  و ثروت و عيش و تنعم رغبت پيدا كرد و اين مبارزه و جهاد با نفس تا غروب آفتاب ادامه داشت اما بودا بالاخره از اين مبارزه  فاتح بيرون آمد يعني بر نفس غلبه يافت و در نتيجهء اين مبارزه است كه به  (( نيروانا )) اتصال يافت و بر خودش مسلم شد كه (( بودا )) شده  يعني اشراق يافته و روحاني شده است.

بودا چون اطمينان و آرامشي را كه سالها در طلبش بود جست تصميم گرفت كه به ارشاد پرداخته  مسلك خود را بسايرين عرضه دارد. در اين موقع بودا سي و پنج ساله بود ، اول قصد دو نفر معلم خود (( آلارا )) و (( اودراكا )) نمود ولي چون دانست كه آنها مرده اند در نزديكي بنارس نزد پنج نفر شاگرد شتافته آنها را ارشاد نموده پيرو خود ساخت و نيز مادر و زن و پدرش باو گرويدند، آنگاه جماعتي از خواص شاگردان خود را مامور به ارشاد خلق كرد.

از تاريخ اشراق در زير درخت مذكور تا هجده ماه مفصلا تاريخ او را نوشته اند و از آن ببعد روايات متفرقي از حيات او نگاشته اند از اين قبيل كه در طي گردشهاي خود بچه اشخاصي برخورد و در هر مورد چه تعاليمي داد، چه چيز ها از او پرسيدند و او چه جوابها گفت و امثال آن. خلاصه آنكه بعد از نوراني شدن  مدت چهل و پنج سال در دره هاي رود گنگ در گردش و تعليم بود تا در هشتاد سالگي از دنيا رفت.

 

سرگذشت ابراهیم ادهم

آنچه که شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیا راجع به ابو اسحق ابراهیم بن ادهم نوشته، تقریبا مطابق است با آنچه که سایر کتب تراجم عرفا  نوشته اند.

ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی.

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست  متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه میخواهی. گفت در این رباط فرو می آیم. گفت این رباط نیست سرای من است تو دیوانهء. گفت این سرای پیش از این از آن کی بود. گفت از آن پدرم. گفت پیش از آن. گفت از آن پدر پدرم. گفت پیش از آن. گفت از آن فلان کس. گفت پس رباط این بُود که یکی می آید و یکی میگذرد. این بگفت و ناپدید شد و او خضر علیه السلام بود. سوز و آتش جان ابراهیم  زیاده شد، و دردش بر درد بیفزود. گفت اسب زین کنید که به شکار میروم که مرا امروز چیزی رسیده است که نمیدانم چیست، خداوندا این حال بکجا خواهد رسید. اسب زین کردند روی به شکار نهاد، سراسیمه در صحرا میگشت چنانکه نمیدانست که چه میکند، در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد در راه آوازی شنید که (( انتبه )) بیدار گرد، ناشنیده کرد و برفت. دوم بار همین آواز آمد، هم بگوش درنیاورد. سوم بار همان شنید، خویشتن را از آن دور افکند. چهارم بار آواز آواز شنید که ((  انتبه قبل ان تنبه )) بیدار گرد پیش از آن که بیدار کنند. اینجا یکبارگی بی اختیار میشود، ناگاه آهوی پدید آمد خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو با او به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده اند تو مرا صید نتوانی کرد، ترا از برای اینکار آفریده اند که میکنی، هیچ کار دیگر نداری. ابراهیم گفت این چه حالی است ، روی از آهو بگردانید، همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد، خوفی در او پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق تعالی خواست تا کار تمام کند سه بار دیگر همان آواز آمد تا کشف به اتمام رسید و ملکوت بر او گشاده گشت، یقین حاصل شد و فرو آمد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه کرد، شبانی را دید نمدی پوشیده وکلاهی از نمد بر سر نهاده ، گوسفندان در پیش کرده. بنگریست غلام وی بود، قباء زرکشیده و کلاه مغرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و در پوشید و کلاه بر سر نهاد......  پس همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و پا میگشت  و بر گناهان خود نوحه میکرد. پس از آنجا به نیشاپور افتاد ، گوشهء خالی میجست که بطاعت مشغول شود، تا بدان غار افتاد که مشهور است. نه سال ساکن غار شد....... روز پنج شنبه ببالای غار برفتی و پشتهء هیزم گرد کردی و صبحگاه  روی به نیشاپور کردی و آنرا بفروختی و نماز جمعه بگذاردی  و بدان سیم نان خریدی و نیمه به دراویش دادی و نیمی بکار بردی و بدان روزه گشادی تا دگر هفته باز آن ساختی..... چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد..... نقل است که چهارده سال قطع بادیه کرد که همه را در نماز و  تضرع بود تا نزدیک مکه رسید.....  نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری  ماند به شیر و چون بزرگ شد پدر خویش از مادر طلب کرد ، مادر حال بگفت که پدر تو گم شد....... نقل است که گفت وقتی  در بادیه متوکل میرفتم، سه روز چیزی نیافتم، ابلیس بیامد و گفت پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج میروی با تجمل به حج هم توان شد که چندین رنج بتو نرسد. گفت چون این سخن از وی بشنیدم، بسر بالایی برفتم ، گفتم الهی دشمن را بر دوست گماری تا مرا سوزاند، فریاد رس که من این بادیه را بمدد تو قطع توانم کرد، آواز آمد یا ابراهیم آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم، دست در جیب کردم  چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من رمید و قوتی از غیب پدید آمد.

اضافه بر اینها یک سلسله اقوال و اعمال  و گفت و شنود ها و سرمشق های زهد و ریاضت  را به او نسبت میدهند که با همهء اختلافات صوری متن سرگذشت  و روح قصه خالی از شباهت آنچه به بودا نسبت داده شده نیست.

*********************

به عقیدهء بودا که امروز  میلیون ها  انسان از مردم چین، جاپان، آنام و سیام و کره و تبت و بیرمانی و هند و ترکستان و غیره پیرو او هستند، شّر و درد از عالم وجود جدانشدنی است، و نجات عبارت از این است که انسان بوسیلهء علم الهی و پرهیز از گناه و صدقه و اعمال خیر و تفکر و مراقبه ، خود را از جهلی که مولد شهوات و میلها و هوی و هوسهاست، آزاد سازد و به درجهء کمال برسد که در پناه رحمت کامل  نیروانا بیارامد.

نیروانا، لغت سانسکریت است که بهمان معنی اصلی هندی وارد زبانهای اروپایی شده و بمعنی (( خاموش ساختن )) و (( از میان بردن )) و (( فنا )) است.

بودا چهار حقیقت بزرگ را تعلیم میداد:

اول آنکه (( رنج)) ملازم زندگی و غیر متفک از آن است و این حقیقت از راه تسلسل علل و معلوماتی که در عالم وجود حکمفرماست ثابت میگردد.

دوم آنکه علت رنج و درد (( میل )) است چه هر خواستنی همراه با ترس و دغدغه و بد بختی است.

سوم آنکه برای از میان بردن رنج و درد باید به این شبح موهومی که حیات نامیده میشود، و به میل و خواهش نفس که منبع همهء بدبختی هاست پشت پا زد و از راه (( نیروانا )) یعنی فنا و مرگ بارادهء حیات لغزنده و متغیر را بحیات ثابت و غیر متغیری مبدل ساخت.

چهارم آنکه راه وصول به (( نیروانا )) زهد کامل و فرونشاندن هر میل و خواهش است. پس اساس اخلاقی که بودا تعلیم میدهد این است که باید از خود جدا شد و خود را رها ساخت یعنی از خود گذشت و هر خواستنی را در خود محو کرد. حضرت مولانا میگوید:

آزمودم مرگ من در زندگیست  ..  چون رهم زین زندگی پایندگیست

و منصور حلاج نیز گوید :

اقتلونی یا ثقاتی  ..  ان فی قتل حیاتی

حضرت مولانا جلال الدین بلخی که یکی از پخته ترین  و پرسرمایه ترین بزرگان صوفیه است، در دفتر سوم مثنوی میگوید:

از جمادی مُردم و نامی شدم  ..  وز نما مُردم بحیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم  ..  پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهء دیگر بمیرم از بشر  ..  تا برآرم از ملایک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو  ..  کل شییء هالک الاوجههُ

بار دیگر از ملک پران شوم  ..  آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون  ..  گویدم کانا الیه راجعون

مرگ دان آن کاتفاق امت است  ..  کاب حیوانی نهان در ظلمت است

همچو نیلوفر برو زین طرف جو  ..  همچو مستسقی حریص و آب جو

مرگ او آب است و او جویای آب  ..  میخورد واللهُ اعلم بالصواب

ای فسرده عاشق ننگین نمد  ..  کو ز بیم جان ز جانان میرمد

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان  ..  صد هزاران جان نگر دستک زنان

جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز  ..  آب را از جوی کی باشد گریز

آب کوزه چون در آب جو شود  ..  محو گردد در وی و چون او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا  ..  زین سپس نی کم شود نی بد لقا

خویش را بر نخل او آویختم  ..  عذر آنرا که از او بگریختم

اشعار فوق نظریهء تطور را  که در جهان غرب بنام ((  Evolution  )) مسمی است، به بسیار زیبایی یاد میکند و در مرحلهء صعودی به انسان وحتی فرشتگان توقف ننموده، موضوع وحدت الوجودی را بمیان می آورد .

عقیده به (( فنا )) و محو شخصیت که صوفیه (( فنا )) و (( محو )) یا  (( استهلاک )) مینامند ظاهرا در اصل هندی است. انعدام و از میان بردن تعینات شخصی شرط محو شدن در خداست. از جملهء شباهت های نزدیکی که بین بوداییان و مسلک تصوف هست یکی ترتیب مقامات است که سالک بترتیب و تدریج از مقامی بمقام دیگر تا بمقام فنا میرسد. در طریقهء بوداییان هشت مقام هست، یعنی راه سلوک عبارت از هشت منزل است، همانطور که اهل سلوک مسلمین در طی طریقه از مراحل مختلفی میگذرند. اگر چه در جزییات شروط سلوک  و خصوصیات مقام راه با یکدیگر فرق دارد و مسلم است که عوامل زمان و مکان و مذهب و نژاد و سایر خصوصیات بهر رنگ مخصوصی زده، ولی در اصول هر دو مشترکند و از شباهت های تام میتوان حدس زد که میبایستی از یک اصل و منبع ناشی شده باشد.

در هر دو طریقه پیروان متوسل بحصر فکر میشوند که صوفیه (( مراقبه )) و بوداییان  (( دیانا )) مینامند و هر دو بطرف این اصل میروند که عارف و معروف یکی شود، حتی اینکه صوفی میگوید شرک است که بگوییم خدا را میشناسیم زیرا نتیجهء چنین حکمی اعتقاد بتعدد مبداء است و این خود شرک است، و همین منطق و نحوة استدلال بسیار شبیه است بعقیدهء عرفای  هندی که میگویند: (( با عقل برهمن را شناختن کوشش بی فایده است و هرکس چنین عقیده ای داشته باشد عقیدهء غلطی است زیرا هر عرفانی مستلزم دو چیز است یکی شخصی است که می شناسد (( عارف ))  و دیگری موضوعی که مورد عرفان است (( معروف )).

صرف نظر از از آداب و عادات و چیز های جزیی ، قراین مهمی هست براینکه ریاضت و مراقبه و تجرید عقلانی و ترک علایق تا مقدار زیادی در نتیجه تاثیر بودایسم است، ولی یک فرق اساسی و معنوی بین این دو مسلک هست و آن این است که بودایی فقط تربیت اخلاقی نفس و تصفیهء باطن را منظور دارد و بس، اما تصوف تهذیب نفس را در نتیجهء وصول بمعرف و عشق خدا بدست می آورد. بعبارهء آخری سیر بودایی هرچه هست در مرحلهء خویشتن سازی است در حالیکه صوفی خود را در راه معرفت بیخود میسازد و به اصطلاح صوفیه (( باقی بالله )) میشود.

عقیدهء فناء صوفیه یعنی عقیدهء گم شدن فرد در وجود کلی و یکی شدن شخص با آنکه در اصطلاح عرفا

(( اندکاک )) نامیده میشود ظاهرا از عقاید هندی است.

بطوریکه در فصول کتاب تاریخ تصوف در اسلام در طی بحث از مقامات و احوال اهل سلوک از  (( فنا )) و (( بقا )) صحبت شده و بعد نیز بگفته های آنها در این مقاله استشهاد خواهیم جست، بهترین معرف تصوف واقعی گفته های با حال و موثر خود بزرگان صوفیه است که زمینه را برای درک حقیقت احوال آنها که غالبا بنحو روشنی وصف شدنی نیست و گاهی از فرط رقت و لطف بتعبیر و بیان در نمی آید، مهیا سازد. مخصوصا در مواضیع صوفیانه ایکه مربوط به عشق و احساس و شور و وجد و حال است و کاری به کمیات و مادیات و ظواهر و محسوسات ندارد هر بیانی قاصر و نارساست، و بجز ممارست تام کلمات پیشروان صوفیه از نظم و نثر و مانوس شدن با آن گفته ها راهی برای پی بردن بسنخ آن احوال و احساسات نیست. بقول حافظ :

ای آنکه بتقریر و بیان دم زنی از عشق  ..  ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

به این نکتهء اساسی نیز باید توجه داشت که (( فنای )) صوفیه و (( نیروانا )) ی بودایی کاملا یک چیز نیست زیرا اگر چه در هر دو از فنای فردیت و انعدام شخصیت حکایت میشود ولی نیروانا کاملا در فنای محض میایستد، در حالیکه فنای صوفیه همراه با بقاء است یعنی حیات ابدی در خداست.

فنای صوفیه که در عالم وجد خود را در جمال الهی باخته و گم کرده و محو ساخته است و باقی ببقاء خداست بکلی با آرامش نیروانا که هیچ سودایی در سر ندارد متفاوت است. بودا میگوید : درد، لازمهء زندگی است و بد بختی علاقهء باین زندگی است و رفع درد بترک زندگی است و کف نفس و گذشتن از شهوات نجات از زندگی و رسیدن به نیروانا است، باین معنی که مطلوب بودایی این است که از درد زندگی نجات یابد و بسعادت ((  نداشتن درد ))  یعنی سعادت منفی برسد. ولی صوفی مطلوبش بیشتر از این است و با فنای در خدا میخواهد به  (( بقاء بالله )) برسد.

حاصل آنکه راجع بتاثیر بودایی در تصوف مبالغه  شده و بسیاری  چیز ها هم به بودایسم نسبت داده شده که اساسا هندی است نه بودایی بمعنی خاص. البته این نکته را هم باید دانست که با آنکه  (( فنا )) با شکل وحدت وجودی هندی  اساسا  با نیروانای مذهب بودا فرق دارد ولی این دو عقیده بحدی از جهات بسیار مشابه با یکدیگرند که نمی توانیم بگوییم با یکدیگر مرتبط نیستند. فنا یک وجهه اخلاقی دارد که عبارت است از خاموش کردن همه میلها و هوسها و از میان رفتن صفات رذیله در نتیجهء ممارست باخلاق فاضله، نیروانا عبارت است از فرونشاندن آتش نفس یعنی آن جنبهء حیوانی معصیت خیز که بحکم (( کارما )) در سرشت بشر برای ادامهء حیات موجود است و همیشه انسان را زمین گیر میکند و این عمل بوسیلهء پرورش جنبهء مخالف آن جنبهء حیوانی صورت میگیرد.

 

با عرض حرمت .. سمیع رفیع ... جرمنی

samerafi@web.de  www.samerafi.persianblog.com

منابع: 

1 ـ بحثي در تصوف ،  داكتر قاسم غني

2 ـ  درآمدي بر آيين تصوف، تيتوس بوركهارت، ابراهيم عزالدين، ترجمهء داكتر يعقوب آژند

 


بالا
 
بازگشت