م. پايمرد- مهاجر

خاطرهء تجليل از روزهفتم ثور

 

*از دفترچهء خاطرات يک زندانی*

( بمناسبت بيست وششمين سالگرد فاجعهء خونين هفت ثور)

 

آغازسخن:

بعد از پايان عمر حکومت احمد شاه ابدالی و پسرش تيمور شاه که با درايت توانسته بودند نه تنها امراطوری ميراث مانده از تيموديان وغزنويان را حفظ کنند بلکه حتی آنرا گسترش نيز دادند. بعد ازآن شور بختانه اين بيش از دوصد سال است که شهزاده های دروغين ، وابسته به بيگانگان و بيکفايت ميآيند و ميروند و بعد از پايان کار چيزی جز درد و رنج و فقر و خانه جنگی برای مردم اين کشور از خود به ميراث نميگذارند. با اين همه بدیها اقلآ مردم ما ازشر تعصبات قومی ويا مذهبی وزبانی بيغم بودند وهمه رنج مشترک ميکشيدند. در صد سال اخير طاعون تعصبات قومی وزبانی و مذهبی دامنگير اين ملت شد و از زمان پادشاهی عبدالرحمن خان تا حکومت نادرخان-هاشم خان تا حاکميت حفيظ الله امين ادامه پيداميکند وتا آنکه طالبان از راه ميرسند وآنرا به اوجش ميرسانند.

در دوره آخر سلطنت محمد ظاهر شاه شايد از برکت آنکه اوکودکی را در فرانسه گذشتانده بود و از تربيهء عشيروی وقبيلوی کمتر بهره ور بود وبخصوص از برکت مبارزات ، فداکاريها وخون پاک شهدای جنبش مشروطيت، صاحب نظام شاهی مشروطه ميشويم و قانون اساسی ، واز طريق ان قرار برآن ميشود که در وطن ما نيزمثل ساير نقاط دنيای متمدن اتباع کشور حق سخن گفتن واعتراض کردن را داشته باشند وحق تاسيس سازمان ها واحزاب را. هرچندی که همين حرکات شکلی از دموکداسی نيز دير دوام نکرد واحزاب رسميت نيافتند و نشرات شان متوقف شد. ديری نميگذرد که اين دموکراسی نيم بند و اعطايی به مزاق  اکثر اعضای خانوادهء سلطنتی خوش نميخورد و دشمنان در کمين نشستهء افغانستان نيز به تحريکات ميپردازند و سردار محمد داؤد خان از راه ميرسد وگليم شاهی مشروطه را بر ميدارد و خودش رارئيس جمهور دايمی اعلان ميکند. اگر داؤد خان را درقطار شاهان عياش وناکارهء قبلی قرار دهيم ظالمانه است چون اگر آبادی يی در افغانستان بود اکثرآ ثمرهء تلاش او بود. ولی متآسفانه عظمت طلبی قومی و ترويج روحيهء کودتا و کودتا بازی بی هيچ ترديدی از ميراث های ناثواب او اند. چون  او ميل داشت تا  در قدرت مداری مردی چون عبدالرحمن خان باشد و در محبوبيت در بين مردم چون امان الله خان. ولی نه اين شد ونه آن چون آن زمان ديگر گذشته بود.

ظلم، استبداد، فقر، بيکاری ازيکسو وبوجود آمدن نسل جديد از روشنفکران ودانشگاهيان زمينه های مساعدی برای يک تغيير و ديگرگونی مثبت را بميان آورده بود. تغيير موضع داودخان ولغزيدنش به موضع کشورهای مخالف متحد وحامی اولی اش اتحاد شوری که حکومت او را ياری ميکرد وقرار معلوم کودتا را نيز اگر نه به حمايت مستقيم شوروی، با حمايت وشرکت مستقيم احزاب طرفدار شوروی انجام داده بود وزندانی نمودن ناعاقبت انديشانه و متکبر انهء برخی از رهبران حزب دموکراتيک خلق توسط او زمينه را برای کودتا خونين هفت ثور مساعد ساخت. من درينجا نميخواهم به زمينه ها و عوامل عديدهء که منجر به"انقلاب پرتمين ثور" شد وحکومات بعد از "انقلاب شکوهمند ثور ومرحلهء نوين تکاملی آن!" به بحث کارشناسانه ويا جامعه شناسانه بپردازم. فقط ميخواهم برخی از خاطرات خود را منحيث يکی از اسيران زندان مخوف پل چرخی بازگو کنم تا باشد يادی ازهمزنجيران خود، چه انانيکه خوشبختانه زنده برآمدند وچه عزيزانيکه جام شهادت نوشيدند، کرده باشم و کذا به آن عده از عاملان اين کودتای خونين و زندان بانان ما که هنوز هم زنده اند و بعضآ لاف از وطن پرستی و مردم دوستی را نيز ميزنند وبعضآ هنوز هم جرآت ميکنند در سياستهای کشوری دست بزنند، يادهانی کنم که ايشان در زمان حاکميت خود چه کارهای ناثوابی را انجام داده اند. چون معلوم است که خود عيب خود را ديدن مشکل است . اگر اين برادران برگناه خود معترف باشند وبه اصلاح خود بپردازند ديگر حرفی نيست وعقدء من نيز مرفوع ميگردد (اگر داشته باشم) و درينصورت به سهم خود حاضرم آنان را ببخشم . همچنان اين به معنی آن نيست که حکومات "مرحلهء نوين وتکاملی انقلاب ثور!" يا" شش جديها" و دست نشاندگان شوروی ويا حکومات بعد از "هشت ثور" نيز کدام کار بهتر ازهفت ثوريها کرده باشند. ولی چون هدف اين نوشته بررسی مقايسوی حکومات افغانستان نيست لذا ازانها ميگذرم.

حزب دموکراتيک خلق  که در پيشانی برنامهء ان دفاع از حقوق  رنجبران وکارگران ثبت شده بود وشعار نان، لباس ومسکن برای همه شعار هميشگی اش بود و خود را نزديکترين دوست مردم افغانستان ميدانست؛ در عمل چيزی جز دشمنی با رنجبران و زحمتکشان نکرد وبه شکم مردم به عوض نان مرمی پر کرد وبه عوض خانه قبرکند و به عوض کالا حتی کفن نيز نداد. وبا دعوت از قوت های شوروی افغانستان رابه مرکز رقابتهای بين المللی و منطقوی و به آشيانهء بنيادگرايی و تروريرم  مبدل ساخت. آنها به اميد انکه شوروی ها آمده و حاکميت ظالمانهء انها از سقوط نجات دهند باربار از روسها دعوت کردند، غافل از آنکه کسان ديگری در کمين نشسته اند وسوار بر تانکهای روسها ميآيند. درين شکی نيست که هزاران عضو آن حزب با صداقت کمر خدمت بوطن ومردم را بسته بودند ولی اعمال ماجراجويانه و جنايت کارانهء يک گروه معين کار را تا انجايی کشانيد که اعضای باوجدان آن حزب را نيز نزد وجدان شان شرمسار ونزد ملت بي اعتبار ساخت.

آغاز فاجعه و دو ونيم دهه خون ريزی:

قريب چيزی بيش از دونيم دهه ميشود که در افغانستان جنگ, خون ريزی وخواهر و برادرکشی ادامه دارد و همه ثروتهای مادی و معنوی افغانستان به خاک يکسان شده و نابود گرديده است. فاجعه ازکجا آغاز شد؟

فاجعه با کودتای هفت ثور وسياسستهای ماجراجويانه وطراز فاشيستی حفيظ الله امين و رفقايش آغاز ميگردد.

بيرحمی طالبان، زمين سوزی ، قتل عام ها و کشتارمردم بيگناه را که توسط اين لشکر ايله جاری چند سال قبل صورت گرفت ، همه بياد داريم. ولی شايد حافظهء تاريخی اکثر ما کوتاهی کند ويا فراموش کرده باشيم که 24 سال پيش امين و باند فاشيست و جنايت کارش در حق اين ملت چه کردند؟ نويسندهء اين يادداشتِ مختصر يکی از جملهء ده ها و شايد هم صدها هزار زندانيان پلچرخی از نيمهء سال1357 تا سقوط رژيم امين هستم.

زندان پلچرخی هيچ کمی از کمپهای نازيها نداشت. برای يک زندانی در آغاز صرف يک کمپل ميدادند و يک پِراهن تنبان مخصوص، يک چپلک پلاستيکی و روزانه نيم نان سيلو. هر زندانی را طور جداگانه روز يک بار جهت رفع حاجت تشناب میبردند. اگر زندانی يی مشکل ميداشت و به چند بار تشناب رفتن ضرورت پيدا ميکرد؛ مجبور بود، در سلول خودويا هم دراتاق خود(در اتاقهای عمومی  300 تا400 نفر در یک اتاق بزرک محبوس بودند) در حضور عام در خريطهء پلاستيکی رفع حاجت کند و آنرا باخود نگه داشته و روز بعدی در نوبت خود باخود بیرون برده و به بدر رفت بیاندازد. زندانيان را در هفتهء يک روز اجازهء به حويلی زندان برآمدن به شکل گروپی ميدادند تا لباسها و سر و صورت خود را با آب سردی ( در زمستان و تابستان) که توسط تانکرها بداخال زندان آورده ميشد بشويند، ولی هیچ کس حق نداشت با زندانی ديگرحرف بزند. گپ زدن با همديگر بزرگترين جرم بود وعواقب بدی درقبال داشت.آقای سيد عبدالله قوماندان عمومی محبس، همه قومندانان بلاکها، همه زندان بانان به شمول گل اغا ی دلگی مشر(عسکر) نيز حق داشت زندانی را هر وقت که دلش خواست حتی برای ساعت تيری هم که باشد، کتک زند، لت وکوب و اهانت کند، و حتی در مورد برخیها بیحرمتی های بدترنيز روا ميداشتند. خلاصه هرکاری که دلشان ميخواست مِکردند و

 ميتوانستند  . چون زندانيان سياسی در حقيقت بردگان ايشان بودند. هر شب نيز زندانيان را به نام آنکه آزاد شده اند، به اعدام گاه ها ميبردند وقراريکه بعدا معلوم شد، زنده زنده زير خاک ميکردند. خوب هموطن عزيز، شما خود قضاوت کنيد که آيا زندانهای هيتلری از زندانهای امين مخوف تر بودند؟ يابرعکس.

بيا دارم که بلاک ما(بلاک دوم پلچرخی) هر هفته نيمه خال ميشد و باز از نو پُر ميشد. در آن زمان فکر ميکرديم که اين آدمهای خوش بخت هستند که از زندان پلچرخی رها ميشوند و به خانه و کاشانهء خود بر ميگردند وبه حال خود افسوس ميخورديم. ولی بعد از رهايی از زندان دانستم که انها را مستقيمأ به پوليگونهای قوای چهار و پانزدهء زرهدار برده و اعدام کرده اند؛ چون چند تن از آشنايان و اقارب من پيش چشمم به اصطلاح از زندان خلاص شده بودند، ولی تا حال برنگشتند. اين آدمها از بهترين، تحصيل يافته ترين و گُل های سرسبد ودارايی معنوی چند قرنهء ملت افغان بودند. کدام گناهی را نيز مرتکب نشده بودند: نه برضد حکومت آنزمان جنگيده بودند، نه سلاح گرفته بودند و نه حتی مقالهء برضد ان حکومت نوشته بودند و نه شب نامهء پخش کرده بودند. فقط به عنوان مخالفين ذهنی و خيالی از خانه هایشان، محل کارشان و يا سرک عامه دستگير و زندانی شده بودند. شما خود قضاوت کنيد که آيا هيتلر و پول پوت چنِن کرده بودند؟ مسلمأ نه! آنها کسانيرا دستگير و اعدام ميکردند که اقلأ عملی يا تبليغی خلاف ايشان ميکردند.

گذشته از آن اين آقايون انقلابی حتی زندانيان زمان داؤد خان رانيز که اکثرا به قول مشهور از گروه های اخوانی، شعله يی و ستمی بودند بدون هيچ دليلی اعدام کردند.( از جملهء زندانيان دوران محمد داؤدخان صرف استاد سياف و چند تن انگشت شمار ديگر که شايد از اقوام و خويشاوندان امين بودند ويا شايد کدام رابطهء ديگری با امين داشتند زنده ماندند و بعد از شش جدی رها شدند.) تا آنکه يک تن از زندانيان زمان داؤدخان از نهايت مجبوريت با چاقوی کوچکی به قوماندان بلاک دوم (احتمالا هم به سيد عبدالله قومندان عمومی محبس – دقيقا يادم نيست) حمله ميکند و او را زخمی ميسازد. همان شب که تاريخ دقيق آن يادم نيست بيش از چهارصد نفر زندانيان قبلی در صحن زندان تير باران شدند. آيا وحشی گری بيشتر از اين ميشود که زندانيان بيدفاع ر ا در حويلی زندان بيرون ميکَشند و از برجهای بلند زندان با ماشيدارها  بر آنها نشانه ميگيرند و به کشتار دسته جمعی آنها ميپردازند و خود کيف ميکنند! ما سایر زندانيان تا24 ساعت از سلول هاو اتاقهای خودحق جنبیدن را نداشتيم. فردايش زندان بانان بما گفتند که در وقت انتقال (برای اعدام کردن) به بيرون از زندان چند تن از آنها به پهره دارهای بلاک دوم حمله کردند و دو ميل تفنگ کارابين راگرفتند ، یعنی که زندانيان اين جنگ را آغاز کردند و بعدا جنگ آغاز شد ه از جانب زندانبانان امينی فتح شد. چه فتح بزرگی! ولی چند وقت بعد در داخل زندان معلوم شد که اين چيزی بيش از يک صحنه سازی برای اعدام زندانيان زمان محمد داؤدخان نبوده است. در روزهای بعدی اش قومندان محبس فعاليت سياسی خود را به نمايش ميگذارد و از عساکر و افسران محبس مظاهرهء را ضد زندانيان سياسی سازمان ميدهد؛ گرد هر بلاک ميگردند و چنين شعار ميدهند:" مرگ بر مرتجعين، مرگ بر خائنين، مونژاخوانيان نه پريژدو، مونژ اشرافيان نپريژدو، مونژتنگ نظره ناسيوناليستان نه پريژدو، مونژ کين دوله افراطيان نپريژدو." وهمين طور نيز کردند. خانوادهء داؤد خان و تمام اعضای کابينهء موصوف را بدون هيچ محاکمه و تحقيقی اعدام کردند، اکثريت شخصيتهای سیاسی و علمی،ادبی و اجتماعی کشور را نابود ساختند، اکثر معززين و بزرگان اقوام وقبايل کشور را از بين بردند، در زندان پلچرخی هزاران نفر را بنام اخوانی، شعلهء، سامايی، ستمی، پرچمی، مساواتی، افغان ملتی و حتی خلقی زندانی و بعدا اعدام شدند. آنها حتی به رهبر موی سفيد و استاد خود نورمحمد ترکی نيز رحم نکردند وآن بيچاره را به فجيع ترين شکل کشتند. درتاريخ کمتر سابقه دارد ويا شايد هم هيچ سابقه نداشته باشد که اعلان فوتی کسی قبل از مرگش اعلام گردد. البته اين نيز قابل ذکر است که درين جنايات يک گروه معين اطرافيان امين مسؤل اند ؛ نه همه خلقيايی که درين حزب بخاطر خدمت به خلق شامل شده بودند و بعضآ خود در قطار قربانيان اين باند آدم کش قرار گرفتند. و اما اينک چند خاطره از زندان:

چند خاطره از خاطرات زندان:

بعد از اينکه مرا به اصطلاح از خانه دستگير کردند وبه رياست امنيت پوليس ( هنوز اکسا تشکيل نشده بود) بردند. متوجه شدم که درآنجا در اتاق های ديگر بند يهای ديگری نيز هستند. غير از من پنج نفر ديگر نيز آنجا بودند. از جمله دو تن آنها را ميشناختم. بعد از دو هفته شکنجه های گوناگون ما را به کوته قلفیهای دهمزنگ بردند وباز بعد از دو هفته به بلاک چهار( بلاک خطرناک- اين بلاک بعدآ به زندان محبوسين جنايی تبديل شد.) پلچرخی بردند. تا هنوز نميدانم که خطرناکی ما در کجابود. وبعدآ هم به بلاک دوم زندان پلچرخی. اينک چند خاطره:

 خاطرهء نان سيلو:

در کوته قلفی قلای کرنيل دهمزنگ سه نفر دريک اتاق کوچک( شايد دو متر در دو متر)بوديم.  در اتاق صرف يک گليم کثيف وبسيار کهنه و مندرس فرش بود،.يک هواکش کوچک داشت با ديوارهای گلی و شاريده، در سطح اتاق متصل با ديوارها سوراخهای فراوانی وجود داشت که حشرات، گژدمها و موشها هرلحظه بالخصوص از طرف شب در اتاق گشت وگذار ميکردند، اصلآ ما يکجا زندگی ميکرديم. برای خواب کردن کدام کالای اضافی نداشتيم.چون تابستان بود همهء ما جز يک پيراهن، بوت و پطلون چيز ديگری به تن نداشتيم. شبها بوتهای خود را زير سر ميگذاشتيم و ميخوابيديم. روزانه يکونيم نان سيلو برای ما ميدادند. يک شب من نان سيلو را در يک خريطهء کاغذی که از عسکر محافظ گرفته بودم گذاشته و آنرا زير سرخود مانده وخوابيدم. نا وقت شب صدايی(کرچ کرچ) را احساس کردم، فکر کردم که حتمآ موشها آمد و نان زيرسرم را ميخورند. خودرا به آهستگی دور دادم تاجزای شان را بدهم. ولی به چيز ديگری برخوردم. ديدم که انديوال هم اتاقم سرش را پهلوی سرم گذاشته وبدون آنکه نان را با دست توته کند بادندان گزيده وميخورد.

خاطرهء انتقال به پلچرخی:

يک روز حوالی ده يازده بجه ما را تنها، تنها از سلول بيرون آوردند، به سرهايمان خريطهء سياهی را کش کردند و دستان مارا نيز از پشت سر ولچک کردند. تعداد ما ده نفر بود. در موتری  نشاندند و موتر براه افتاد در صف آخر چوکی موتر دو سرباز  مسلح نشسته بودند. وقتيکه موتر ار زندان بطرف چپ دور کرد دانستيم که به طرف شهر ميرود. همه فکر ميکرديم که شايد جهت تحقيق وشکنجه ما را دوباره به وزارت داخله ببرند. ولی موتر زياد دور نخورد ومدت زمان زيادتری گذشت همه به اين نتيجه رسيديم که ما رابه اعدام گاه های پلچرخی ميبرند. يکبار يکی از جمع ما به خواندن سرود" مرا ببوس...." شروع کرد وهمهء ما باوجود مخالفت شديد محافظين آنرا خوانديم. ولی وقتی موتر ايستاد شد ومارا در پهلوی ديواری قطار ايستاد کردند  و چشمان ما را باز کردند ديديم که در زندان پلچرحی هستيم. باوجوديکه ما را بزندان ديگر وبد تر انتقال داده بودند ،همه خوشحال بوديم.

خاطرهء شپشها:

در زندان پلچرخی هرروز يکبار مارا جهت رفع حاجت بيرون ميبردندوازين طريق آفتاب و آسمان را ميديديم اين خود به مقايسهء قلای کرنيل نعمت بزرگی بود چون درانجا تشناب ( بدررفت نه تشناب جانشويی) نيز در داخل دهليز کوته قلفيها بود. جانم را خارش شديدی گرفته بود چون در ظرف بيش از يک ماه نه لباس تبديل نموده بوديم ونه سروجان خود راشسته بودم. کالايم را کشيدم . وقتيکه نيکرم را کشيدم تا چند لحظه کاملآ ازخود رفتم چون ديدم که از کثرت شپش رنگ نيکر تقريبآ شناخته نميشد. به همه دنيا وزمين و زمان لعنت گفتم.

خاطرهء ديدار با انجنيـر ظريف:

يکی از روزها در دهليزهای بلاک چهار بدو، بدو محافظين شروع شد وکوشش داشتند که دروازهء همه کوته قلفيها  را کنترل کنند تا اشتباهآ دروازهء کدام سلول باز نمانده باشد. از پهره دار پرسيدم که چه خبر است؟ گفت وزير صاحب مخابراات ميايد. من هم برسم کنجکاوی پشت پنجرهء سلول خود ايستادم ديدم که انجنير ظريف است که با چند نفر ديگر به تعقبش ميآيد. راستش خيلی خوشحال شدم چون او را بنابر رابطهء از قبل ميشناختم وفکر ميکردم که آدم خوب وبي آزاری است؛ وباز در ذهنم ميگشت که اگر او مرا ببيند حتمآ برايم کمک خواهد کرد وخواهد گفت " تو اينجا چه ميکنی؟" يا" چرا تو را به اينجا آورده اند؟من تو را ميشناسم وکمک ات ميکنم و..." خود را به پنجره بيشتر چسپاندم تا حتمآ مرا ببيند. از دهليز کوته قلفیها ميگذشت و هريک از سلولها را نظر ميکرد. وقتی به سلول من نزديک شد درنگی کرد ورد شد. فکر ميکنم مرا درست نشناخت،  چون با ريش انبوه هرگز مرا نديده بود. دو قدم بر نداشته بود که دوباره بر گشت وپيش روی من ايستاد وبر عکس توقع من نامم را گرفت و گفت:"....ته هم خائن سوی؟" ومن در جوابش گفتم که:"هو زه هم خائن ُسُوم." بعد از برآمدن از زندان بسيار آرزو داشتم که او را ببينم وصرف برايش بگويم که:" ببين ناجوان دنيا به کس نميماند" ولی ديگر هرگز او را نديدم.

خاطرهء ديدار با رستاخيز:

ما را(حدود 40 تا 50نفر) بعد از يک ماه به بلاک دوم انتقال دادند. اين بلاک هنوز هم نيمکاره بود وحتی کانکريت آن نيز خشک نشده بود. به هرکدام  ما صرف يک کمپل پشمی دادند. با همين يک کمپل روی کانکريت نمدار ميخوابيديم. از قضا بعد از دويا سه هفته شديدآ مريض شدم و تب شديدی داشتم. آنقدر عذر وزاری کردم تا محافظ مرا به کلينيک که در وسط دهليز مرکزی بلاک قرار داشت نزد داکتر برد. داکتر برايم يک مقدار دوا داد وبه سلول خود برگشتم دواها را ميخوردم ولی با گذشت هرروز حالم بد تر ميشد؛ تا آنکه مرادوباره به کلينيک بردند ودرآنجا بستر شدم. بستر شفاخانه متشکل بود از يک تخته کمپل با يک رو جايی و يک چپرکت (البته بعدها وضع آن بهتر شد) سيمی ، ولی با آنهم صدبار بهتر از کوته قلفيها بود چون اقلآ در روی کانکريت نمناک نميخوابيد يم . زمانيکه داکتر مرا به بسترم راهنمايی  کرد ديدم که يک نفر ديگر نيز درآنجا بستر است. او را نشناختم چون باوجود آنکه اورا ديده بودم ولی با وی معرفت شخصی  وهيچگونه رابطهء ديگری نداشتم. او خودش را برای من  ومن خود را به او معرفی کردم.او عبداللله رستاخيز از هرات بود. قرار گفتهء خودشان در آغاز کودتای ثور او را اولآ طور جزايی بدون هيچ خطايی به يکی از مکاتب دوردست در ولايت فراه تبديل کردند وبعدآ با آن نيز قناعت نکرده بدون هيچ دليل ومدرکی زندانی ساخته وبه پلچرخی آورده بودند. او در بلاک اول که درآنوقت بلاک سياسی ناميده ميشد محبوس بود. عبدالله رستاخيز مرد خوش سيما، خوش کلام، صميمی، متواضع ونويسنده و شاعر زّبردستی بود؛ در اولين ديدارها با هم خيلی صميمی شديم. در اثر شکنجه های فراوان خون ريزی داخلی پيدا کرده بود. وقتيکه من داخل بستر شدم حال وی خوب بود ولی به سرعت طی دو سه روز حالش به وخامت گرائيد و از حال رفت و توان برخاستن در وی نماند. من همچو پرستار در نشستن و برخواستن وی و تميز کردنش به او کمک ميکردم. در کلنيک و حتی درتمام بلاک هنوز نشناب وکمود نصب نشده بود واين بخصوص برای مريضانيکه توان بيرون رفتن را نداشتند مشکل بزرگی بود. طی يک هفته يا بيشتر حال وی بهبود يافت ولی حال من بسيار به وخامت گرائيد. هم خودم وهم داکتر صاحب( کلنيک بخيالم متشکل بود از دو داکتر، دو نرس ودو نفر پياده) مير غلام خان ميدانستيم که مرا ملاريا گرفته است. ولی اولا امکان معاينه و تثبيت نوعيت ملاريا در ان کلينيک وجود نداشت و ثانيا ادارهء زندان اجازه نميداد که مرا جهت معاينه و تشخيص به شهر ببرند. در همين جا بايد قيد کنم که داکتر صاحب ميرغلام خان يکی از جملهء نجيب ترين انسانهايی است که من تا حال ديده ام(برعکس آن داکتر دومی که نامش يادم نيست وآدم خشن و زشتی بود) ومن برای هميشه مرهون احسان او هستم . او که به فارسی شکسته حرف ميزد، قرار اظهار خودش از پشتونهای قبايل آن طرف خط ديورند و وزيری بود.او مردی بود بلند قامت وخوش منظر باقلب بزرگ انسانی وبادستان پاکيزهء يک دکتور حرفه يی. اوعلاوه بر طبابت هردوی ما را دلداری نيز ميکرد. بعد از چند ماهی که من از شفاخانه بيرون شدم از کلينيک غايب شد. بعد از آنکه از زندان برآمدم در جستجويش شدم، گفتند که درشفاخانهء انتانی است ، انجا نيز رفتم ولی ار را نيافنم ، برايم گفتند که چند ماه است ديگر درينجا نيست.  نميدانم که اورا نيز کشتند يا خود ترک وظيفه کرده بود. خلاصه هرچه کوشش کردم او را نيافتم. اگر زنده باشد بدينوسيله از او سپاسگذاری ميکنم واگر زنده نباشد خداوند مغفرتش کند ويادش راگرامی خواهم داشت. گفتم که حال من هرروز بد تر ميشد. اينبار رستاخيز بود که از من پرستاری ميکرد. او برايم شعرهای حماسی ميخواند ومرا از نگاه روانی تقويت ميکرد تاانکه کمی به حال آمدم وبعدش به کمک عوض علی يکی از پياده های شفاخانه که با ما دوستی والفت پيدا کرده بود دو پاکت تابلت ملاريا از دو نوع مختلف در اختيارم قرار گرفت وبا مصرف يکی از آنها صحت ياب شدم. عوض علی مردی بود باقد متوسط و چهرهء گوشتی و از قوم هزارهء کشور، او بيسواد بود ولی در نهايت وطن دوست، مهربان و باشهامت. او با قبول رسک بسيار بزرگ پاکت دواها را در تلی بوت خود جاداده ودوخته بود. چون حين ورود به محبس کارکنان شفاخانه را تلاشی مکمل مينمودند تا چيزی را داخل شفاخانه نکنند. يادش گرامی باد.

 راستی يادم نرود که يک روز که حالتم در بدترين درجه قرار داشت ودر حالت اغما بسر ميبردم، نه حرف زده ميتوانستم ونه چشم باز کردن ولی هنوز اعصابم کار ميکرد و سخنان ديگران راميتوانستم درک کنم ، درين حالت کسانی داخل کلينيک ميشوند(شايد در جمله قوماندان محبس بوده باشد) انها که وضع مرا ديدند اصرار داشتند که اين آدم مرده است وبايد از شفاخانه بيرون برده شود، ولی مير غلام خان اصرار داشت که من هنوز زنده ام. من نيز تمام انرژی خود را متمرکز کردم و يک دست خود را کمی شور دادم و نجات يافتم. اگر کمک ميرغلام خان نميبود شايد برده مرا درکدام چقوری زير خاک ميکردند. وضع صحی رستاخيز  نيزروبه بهبود گذاشت واو را دوباره به بلاک اول بردند. من چند روز ديگر بعد از او نيز در کلينيک بودم وبهتر شدم وبه سلول خود بازگشتم.

سالی نگذشته بود وهنوز در زندان بودم که شنيدم رستاخيز آن مرد بلند قامت وبلند همت را با جمع ديگری از روشنفکران دست اول کشور( قرار آوازه ها بخاطر تجليل از روز سوم عقرب) را ناشيانه و نامردانه شهيد شاختند.  ياد همه شهدا وبخصوص دوست عزيز زندانی ام رستاخيز گرامی باد.

خاطرهء تجليل از روز هفتم ثور سال1358:

در زندان پلچرخی در آغاز وتا منشی عمومی شدن امين  راديو، کتاب، شطرنج، قطه بازی وحتی گپ زدن با همديگر منع بود. زمانيکه امين، ترکی را کشت وبه اصطلاح کُل الا وبلا را برگردن او چپه کرد در وضع زندان نيز تغييراتی آمد. ما ديگر ميتوانستيم به اتافهای همديگر برويم ، باهم صحبت کنيم، شطرنج وقطعه بازی کنيم وحتی در اتاقهای عمومی تلويزيون نيز گذاشتند.

روز هفتم ثور سال 1358است؛ بر ديوارهای محوطهء زندان بيرقهای سرخ بچشم ميخورند، در صحن بلاک اول زندان بانان اين روز را تجليل ميکنند از لادسپيکرها ما نيز صداهای شان را ميشنويم. که" انقلاب پرتمين ثور برگشت ناپذير است، مرگ بر خائنين، مرگ بر فيوداليزم، مرگ برارتجاع سياه و امپرياليزم ، مونژاخوانيان و... نه پريژدو، ژوندی دی وی انقلاب وغيره وغيره" ميگويند.

در اتاقهای کوته قلفی در اول يک نفر زندانی بود، بعدها که تعداد زندانيان زياد شد کوته قلفیها را دو نفره ساختند وبعد ترها حتی در دهليزهای کوته قلفيها نيز زندانيان را جابجا کردند وکوته قلفيها نيز عملآ به اتاق عمومی تبديل شدند. ما از پوش قطی پودر کالاشويی قطعه ساخته بوديم و پـُت، پُت قطعه بازی ميکرديم. در روز هفت ثور باهم با استفاده از فرصت آنکه همه محافظين مصروف تجليل و زنده باد و مرده باد بودند، قطعه بازی کرديم. بعد از ختم قطعه بازی کسی از بچه ها بدون آنکه من ويا رفيق هم اتاقم را خبر کرده باشد، قطعه ها در زير توشک هم اتاقی من گذاشته بود. بعد از ختم تجليل" گل آغا" دلگی مشر مشهور بلاک دوم به دهليز ما آمد و راسآ وارد اتاق ما شد وقطعه ها را از زير توشک انديوال هم اتاقم کشيد(حتمآ کسی از نفرهای دهليز برايش راپور داده بود) و از او پرسيد که اينها از تو اند ؟ او در جوابش گفت که نه! راستش او اصلا قطعه بازی هم نميکرد. گل آغااز من پرسيد که اين قطعه ها از تو اند؟ من مکثی کردم وبا خود فکر کردم که اگر بگويم نه، از يک طرف انديوالم را که درين مسئله سهمی نداشت زير لت وکوب داده ام. اين علاوه بر آنکه ناجوانمردی است، انديوالم آدم خورد جسه، لاغروضعيفی( ولی با ايمان بزرگ) نيز است وتاب مقاومت سوتهء گل آغا را ندارد. لذا صد دِل را يک دِل کرده و گفتم که بلی از من هستند. گل آغا چهار نفر عسکر را خواست، انها از چهار دست و پايم مرا در هوا بلند گرفتند و با همان سوتهء که در دستش بود ، بر شانه ها، پشت و سورينم آنقر کوبيد تا از خود رفتم. بعد از آ ن ماه ها نميتوانستم به پشت بخوابم تا اکنون نيز از درد استخوان وکمر رنج ميبرم. من اولين سالگرد" انقلاب شکوهمند ثور" را چنين تجليل کردم و هرگز از يادم نميرود.

خاطرهء يک زندانی خرد سال:

در محبس پلچرخ تعداد زندانيان نو جوان زياد بود ولی يکی از جالب ترين آن يک پسر بچهء 13-14 ساله بود که او را به جرم اينکه کدام روزی در صنف شان معلم از بچه های صنف پول جمع ميکند تا عکس يکی از رهبران انقلاب را بخرند. پول بدست اين پسرک داده ميشود تا رفته از غرفهء قرطاسيه فروشی نزديک مکتب عکس را خريده و با خود بياورد. او عکس را ميخرد به طرف مکتب روان ميشود؛ از قضا در نزديکی مکتب قاب از دستش ميافتد وبزمين ميخورد و ميشکند وتوته های شيشه عکس را خراشيده ميکنند و بعدش پسرک زندانی ميشود و چندين ماه را در زندان ميگزراند.

خاطرهء زندانی شدن برادر کوچک وکور شدن مادرم:

چند ماه بعد از زندانی شدن من، برادرم را که صنف هشت مکتب و کودکی بيش نبود بدون هيچ دليلی زندانی کردند.

او را بطور وحشتناک شکنجه کرده بودند. حتی ناخنهای پايش را کشيده بودند. ولی بعد از توقيف و زندان شش ماهه خوشبختانه رهايش کردند. مادرم درين مدت آنقدر گريه کرده بود تا از چشمانش سياه آب فرو امد وبرای هميشه تا پايان عمر نابينا ماند.

من علاوه بر اينها ده ها خاطرهء تلخ و شيرين ديگر نيز از زندان دارم وبخاطر طويل نشدن بيشتر قصه از بازگويی انها صرف نظر ميکنم.

                   *     *    *    *    

خدا شاهد است که يک کلمه از روی بدبينی ويا تعصب نگفته ام. هرچه در بالا خوانديد همه اش حقيقت است. اگر غير آن باشد ، برادران و دوستانيکه چون من در زندان پلچرخی زندانی بوده اند، ميتوانند آنرا رد کنند.

همه افغانها شاهد اند که اين باند تبهکار مردم هرات رادسته جمعی به دم توپ بستند، بر مردم باميان و هزاره حکم قتل عام رااعلام کردند،  کنرو اسمار و مردم بيگناه آنرا  به آتش کشيدند، مردمان چنداول کابل رابیرحمانه ودسته دسته تيزباران کردند، مردمان چيز فهم و روشنفکر بدخشان رادست و چشم بسته توسط هليکوپترها به دريای کوکچه ريختند، مردم غيور و دلير پکتيا و گرديز را بی مئابا به توپ بستند وغيره وغيره. با لآخره امين بدست روسها ويا شايد کسان ديگری کشته شد. ولی سوال اساسی اينجاست که آيا امين به تنهايی اين همه جنايات را انجام داد؟ يا يک گروه؟ پس اعضای اين گروه يا باند جنايتکار حرفه ء تبهکار و فاشيست مشرب چه شدند و کجا رفتند ؟ بعضی از آنها در زمان حکومت ببرک کارمل و دکتور نجيب الله قرار معلوم در حاکميت بودند ولی شايد قدرت اجرائيوی نداشتند، در زمان به کابل آمدن مجاهدين و حتی قبل از آن درزمان داکتر نجيب الله به حزب اسلامی اقای حکمتيار پِيوستند و حتی کودتای مشترک نمودند، برخی از ايشان در زمان طالبان تغيير نام دادند، ملا و طالب شدند و در جنايات طالبان کرام نيز شريک شدند. يک تعداد از سرشناس ترين ايشان به اروپا آمدند و صاحب حق پناهندگی سياسی ، حق اقامت دايمی و حتی موفق به کسب تابعيت کشورهای اروپايی شدند. دنيای عجيبی است! زندانيان ايشان بعدی پنج تا ده سال مستحق حق اقامت و پناهندگی در کشورهای اروپايی نميگردند، ولی اين آقايون زندان بان بمجرديکه به اروپا رسيد ند، ظرف دو تا سه ماه مستحق پنا هندگی سياسی و حق اقامت دايمی گرديدند. به عوض آنکه منحيث مجرمين و مرتکبين جنايات عليه بشريت به محاکم و دادگاه های بين المللی کشانيده شوند.ميترسم همانطوريکه روسها را فريب داده بودند، اروپايیها را نيز فريب نکرده باشند!

شايد بعضی از دوستان و خوانندگان عزيز بگويند که در افغانستان طی صد سال و بالخصوص دوونيم دههء آخر همه حکومتها، احزاب و تنظيمهای دارای قدرت- چه درسطح کشور و يا در سطح محل- استبداد نموده اند و جنايات خورد و يا بزرگ را مرتکب شده اند. اگر همهء آنها به زندان و محاکمه کشانيده شوند ديگر بايد نيم کشور را محبس ساخت و جمعيت عظيمی از اتباع کشور را زندانی . اين نوع استدلال تا جايی درست است ، ولی بايد در اينجا یک مسئله را از ياد نبرد که در ز مان هر يکی ازين رژيمها قتل عام ها و برخوردهای خونين يا در جريان جنگ و نبردها مسلحانه صورت گرفته و يا بعدا جهت انتقام گيريهای متقابل. ولی در زمان امين نه جنگی مطرح بود ونه انتقام گيری متقابل . مردم و بخصوص روشنفکران و بزرگان اقوام و محلات را از خانه هايشان ميبردند و سربه نيست ميکردند . اگر چندی جنايت در هر حالتی جنايت است وبايد بی پرسش نماند ولی مسلمأ بايد ميان اعمال جنايتکارانه در ميدان جنگ و قتل عام و جنايات ضد بشری در حالت صلح فرق قايل شد. امين و گروپ وی به اعدام دسته جمعی مردم بي سلاح  و  رعايا پرداختند؛ که مسلمأ جرم ايشان بالا تر از جرم مجرمين جنگی اسـت.

من در مورد اعضای پائين رتبهء اين  گروه حرفی ندارم، آنها هموطنان عزيز وفريب خوردهء ما اند که بايد عفو گردند واز حقوق شهروندی بايد برخوردار باشند، ولی کادر رهبری و شناخته شده ءآنها بايد به محاکمه در دادگاه های ملی و بين المللی کشانيده شوند. تا به اشتباهات خود اعتراف کرده و اقلآ از مردم عفو بخواهند.

بــه همــه افراد،اشخاص، خانواده ها، احزاب و سازمانهائيکه در زمان حاکميت باند امين متضرر شده اند، و دوستان وعزيزان خود را از دست داده اند، لازمی و واجب است تا صدای خود را بلند کنند و حکومت افغانستان و مراجع بين المللی را وادار سازند تا اين عناصر بی عقيده، بي مسلک، جانی، قاتل و فاشيست نما رابه محاکمه بکشانند.  وحد اقل برای فاميلهای قربانيان خود بگويند که عزيزان آنها دا درکجا زيرخاک نموده اند . حتی لازم است تا حکومت افغانستان با همکاری ملل متحد قبرهای دسته جمعی آن زمان را پيدا، بازگشايی و از طريق وسايل طبی ودی.ان.ای. به تثبيت هويت قربانيان آن زمان پرداخته و بقايای اجساد آن شهدای عزيز کشور را که همه از جملهء باشخصيت ترين وبا سويه ترين وفاضل ترين روشنفکران يک قرن اخير کشور بودند محترمانه در جای آبرومندی دفن نمايند. تا نسل آيندهء کشور مزار شهدای خود را بداند. همين امروز زمان آن است. فردا دير خواهد بود چون ديده ميشود که  سرطان عظمت طلبی وفاشيزم دوباره در حال تازه شدن است وبرتری خواهان رنگارنگ اين دشمنان سرزمين افغانستان و همه افغانهای سربلند، در زير يک چتر جمع ميشوند و خطر آن وجود دارد تا اينبار با ماسک ديگری وارد صحنه شوند و دوستان بين المللی افغانستان را بفريبند و کشور را باز به سوی فاجعهء ديگری سوق دهند.

 آيا ثمرهء  مبارزات،جهاد، مقاومت و شهادت و آوارگی مليونها افغان در طی 26 سال همين است که جنايتکاران حرفه يی و عظمت طلبان با نام ديگری دوباره بر صحنهء سیاسی کشور آورده شوند وکشور را بسوی فاجعهء ديگری سوق دهند؟

اينبار خطر بمراتب جدی تر است زيرا اينبارانها نه با  شعار" اخوت اسلامی" ونه هم با اين شعار که " پرولتاريای جهان  متحد شويد" بلکه با شعار صريح و واضح برتری خواهی قومی و عظمت طلبی بميدان آمده اند.

تا دير نشده  صدای اعتراض خود را بلند کنيد.

جنايتکاران را به محاکه بکشانيد !

آنها بايد يا از قربانيان خود وملت افغانستان معذرت بخواهند

ويا به سزای اعمال خود برسند.

وسلام

م. پ. مهاجر

4 ثور سال1383

 

 

                                                 e-mail address: mpmuhajir@hotmail.com  
 


بالا
 
بازگشت