چـــــــــراغ گـــــــل واژه هــــــــا

ازناديه فضل

« مرا به پنجره دعوت کن »

ليلی صراحت روشنی

در انجماد احکام و اوهام ، شباهت رشته های بهم پيوستهً روابط و سنت ها را تأملی کردن و جيبه ايست ناگزير. دراين رُستا فراز و نشيب هايیراکه زنان همديار ما زير نامهای تفکرات و آيديالوژی های رنگارنگ تجربه کرده اند که به سادگی معمول ترين حقوق آنانرا با پيکش اين و آن رسم و اسمی از ايشان زدوده است ، مکثی بايد.

روشن است اينکه ساليان پسين دورانی بود با همه تلخی ها. و اما ناگزيری های حاکم که با معيارهای از قبل تعيين شده ، سمت و سوق دهندهً نحوهً زندگی زنان کشور ماست ، سررشتهً اصلی آن به روزگاران پيشتر از درد و رنج جنگ منتهی ميشود. يعنی اينکه سنجش حد گام گذاردن زنان با معيار های چون نام ، ننگ ، رسم ، رواج ، عنعنه و سنت های بسا پوسيده ايکه از زمانه های پيشين سايه افگن بر زندگی زنانست.

اکنون درهرجمع سياسی چه از گروه های مذهبی و چه هم روشنفکر بهترين صحبت ها ، برابری حقوق زن و مرد  و رعايت آنست. سوال اينجاست که آيا اين بمثابهً خاک پاشيدن به ديدگان زنان و در نهايت مختل ساختن هر چه بيشتر اوضاع نخواهد بود؟

زنان افغانستان بيشتر نيازمند رعايت حقوق انسانی خويش بنام زن و مادر و در اصل کلمه « انسان » اند که طبيعتا اينرا فقط ميشود در برنامه های عملی شاهد بود.

واما در رابطه با ناخوشی های حاکم برزنان افغانستان ، اشکال اصلی در شکل زندگی مردان و ناملايماتی است که طرز ديد و برخورد آنانرا در برابر « زنان » به بيراهه کشانيده است.

يکی از نتايج ناگوار و تباه کن جنگ ، عقب ماندن برادران ما از تحصيل و اجتماعات تکامل يافته و سالم بشريست. بديهی است اينکه انسان متفکر و آگاه نيازمندی آنرا ندارد تا برای به اسارت کشانيدن بيشتر زنان ، مبادرت ورزد. يکی  ديگر از مصيبت های جنگ  ، وجود حاکميت روابط سنتی ، نبود فرهنگ مفاهمه ، دوری از اصل انتقاد خودی و نکردن توجه به نقايص شخصيست. رکود همين روابط و معيارهای تعيين کنندهً اجتماعی که درين ساليان اخيردر شيوهً زندگی زنان و مردان سرزمين ما تبارز بيشتر يافته است يکی ازمهمترين نکاتيست در ناهنجاری ها و نابسامانی های زندگی اجتماعی زنان .  بدين مفهموم که تفکرات و انديشه های معمولی سبب آن گرديده است که انسان مرد با انديشه و حس مالکيت مطلق بر انسان زن د رنخستين گام به شکل تفهيم و تفکيک واژگانی چون « زندگی » ، « آزادی » ، « سنت » و از همه مهمتر « غيرت » روبرو ميشود ، که در اولين برخورد لت و کوب ووضع قيد و قيود بر انسان زن را حد تعالی ای « غيرت و ننگ افغانی » تلقی ميدارد.

بنابرين يکی از دلايل ناگواری های حاکم بر زندگی انسان زن ، شخص مرد است. بدين مفهوم که اين انسان مرد است که توانمندی آنرا ندارد تا با پذيرش دانش نوين ، خود را از بندهای سخت پوسيدهً سنتی رهايی بخشيده و بخويش بيانديشد که آيا ديدگان اشک آلود خواهر و همسرش و نارضايتی « زن » از زندگی چه هديهً زيبايی خواهد بود ؟ که سبب شادکامی انسان مرد گردد.

دور حاکميت « طالب » را مثالی ميگيريم :

درشبان فرمانروايی « طالب » تنها زن نبود که از کسب علم و دانش محروم گرديد و حتی برنام زن بنام « انسان » خط بطلان کشيده شد بلکه همين « طالب » به عنوان موجودات دور از دانش و زندگی بشريت امروزی ، مردان را نيز با حکم اندازهً ريش سانتی متر شده و طرز پوشاک ماقبل امروز ، زهر اسارت را چشاند. مردان سرزمين ما نيز از آموزش علوم اجتماعی و بشری محروم شدند.

بنابرين « محروميت » خود زايندهً بدبختی و جهالت است و به همين دليل خط کشی های پوسيده و رنگ و رو رفته ايکه دايره وار هنوز هم بدور انسان زن جامعهً ما تجلی دارد ، بدون هيچ توجهی به شرايط زندگی امروزين و اينکه اين روابط عنعنوی و سنتی تا چه اندازه مطلوب و ممکن است ، خود گواه محروميت مرد محکوم سرزمين ماست. مرديکه معيار های سنتی کهنه ، صلاحيت بهتر زيستن را به راحتی از وی گرفته است.

امروز روی هر کاغذپران سياسی شعار « برابری حقوق زنان با مردان » با خط درشتی جالب توجه است. اما در کشوريکه هنوز ناهنجاری ها را نميتوان کوچکترين انگشت انتقاد گذاشت ، واژهً « مساوات » چه مفهومی را تداعی خواهد کرد؟ بطور مثال : نبود زنان و همسران همين عزيزان مدعی « حقوق مساوی » در اجتماعات سياسی ، تکذيب گفته های آنان نخواهد بود ؟ و يا اينست که « از من نه » و همين « از من نی » چه تعدادی را احتوا خواهد کرد؟

واما تن در دادن زنان در شکنجه گاه رسم و رواج ، شکيبايی و از خود گذری آنان و دهها مورد ناگزيری های ديگر زنان که بيانگر تناقضات و ناگواريهايست که نه امروز ، بلکه انتهايش آنسوی روزگاران گذشته است ، مفهوم آنرا ندارد که انسان زن « باهمه » رضائيت و تفاهم دارد.

نبود مطلق رضائيت در نحوهً زندگی زنان را در خود سوزی زنان و دختران هرات و نواحی ديگر افغانستان به روشنی می توان ديد که با دريغ ، فقدان بنياد های امدادی و حقوقی برای زنان ، زمينهً تحقيق و پژوهش را محدود و در بسياری موارد ناممکن ميدارد ورنه جاداشت متجاوزين به حرمت دوشيزگان و زنان کابل ، چپاول دوشيزگان نواحی شمال و ديگر مناطق افغانستان را به دادگاه جهانی کشاند. ولی تا اکنون حکفرما بودن سکوت وحشتباری پيرامون همين موضوع و روکش نمودن مسايل اجتماعی زنان ، بنام نخستين مشکل اجتماعی ، اغفال مردم و جوامع بشری در برابر جنايات تعدادی از تبهکاران ميباشد.

درنهايت بيجا نيست اگر تبارز درد ها و ناخوشی های زنان را در سرزمين کنونی افغانستان که مجال نفس کشيدن انسان زن در تنگنای تعصبات و کوته انديشی ها قيد گرديده است در شعر زنان سخن ور اين سرزمين مکثی نمود .

باآنکه جامعه زنان افغانستان هنوزهم درگير پيچيدگی های احکامی چون حجاب و پوشيدن چادری اند چندين دهه پيشتر از امروز مستوره افغان در بيتی با فصاحتی چشمگير فرياد ميکند :

ازبلای چادری هر يک سيـــه پوشيم ما

اين همه زلت برای جمع نسوان تا بکی

بدون هيچ ترديدی طرح قيوداتی ، نه تنها بر زنان ناگوار است بلکه بااين موانع نيروی سازنده ايراکه بدون شک نقش برازندهً در ساختار های اجتماعی دارد کنار کشيدن ، تلاش و توانمندی را مفهوم راکد کردن است .  پيرامون همين ،  مستوره افغان باز هشدار ميدهد :

بلبل شيرين سخن خوش صدا      گشت گرفتـــــــار به دام بلا

چون تن خود يافت گرفتار بند    ديد روان زار و دلش مستمند

چشم گشود و قفس تنگ ديد      پای توانايی ای خود لنگ ديد

 

ويا

 

از چه زن زار و خون جگر باشد         مثل مرغ شکســــــــته پر باشد

زندگی در قفس بـــــلای تن است         اين مصيبت چرا برای زن است

وای از ما زنان در زنجيــــــــــر         چــــادری برسريم و جنس اسير

تـــــــــــا که زن چادی بسر باشد          روزگـــــارش ازين بدتر باش

 

تصويرگر فرياد در گلو شکستهً ديگر خانم امجد رضايی وجودش را به تعريف تلخی می نشيند.

 

زنم که ناله ی من خفته درگلوی منست             زنم که شام سيه صبــــح آرزوی منست

عقيـــق جام دلم رنگ خوشدلی نگرفت            زبسکه زهر ستم در رگ سبـــوی منست

بريد تيغ ستـــــــــــــم رشتهً تنم که زنم             به خون سرخ دلم سجده ووضوی منست

زنم که زندگی ام را رقم زند دگــــری             حقوق حقه ای من در کف عموی منست

اگر زبان بگشايم به دادخواهی و عدل             هزار تير زهر سو رها به ســوی منست

 

درجامعه سنتی افغانستان که زبان گشودن حتی برای مردان آنچنان ساده نيست ، اظهار وجود کردن زن رستاخيزيست. بخصوص در همين ساليان پسين که دشواريهای حاکم برزنان تبارز هرچه بيشتری يافت و با آنکه نخستين بنا های زندگی اجتماعی سرزمين ما از هم فروريخت و زندگی از مسير اصلی تکامل بازماند ، زنان سرزمين ما با طرح و حکم حجاب اجباری با وقاحتی فاجعه باری روبرو گرديدند.

سخنور و شاعر معاصر همديار ، خانم بهارسعيد الحان با پاسخ نغزی درهمين پيرامون فرياد ميکند :

سيه چـــــــادر مرا پنـهان ندارد          نمــــــــــای رو مرا عريان ندارد

چو خورشيدم ز پشت پرده تابم          سياهی ها نمی گردد نقــــــــــــابم

توکز شهر طريقت ها بيــــايی           به موی من چرا ره گم نمايی ؟؟!

به جای روی من ای مصلحت ساز    بروی ضعـــــف  نفست پرده انداز

و همچنانيکه « گفتن » و «ادعای حضور کردن » را در ديار ما هم توانی بايد ،  بهار سعيد با دو بيتی ای بنام « انسان زن » می نويسد :

دريغ و داد تا گفـــتم که هستم         نــــــوا را از زبان من گسستند

چوفريادی زدم از دست ظالم         زدند مشت و دهانم را شکستند

 

وسرزمين ما افغانستان که زمانه های پيشين ، هنگاميکه مسيحيت هنوز برفرق مردم شلاق می کوبيد و زن را بنام جادوگر و شيطان می سوخت ، الهه ها و خدايان زن حکمران دلها و ديده ها بود، در اوج تمدن بشريت به قرون وسطايی برميگردد و همينجاست که انسان زن برای دسترسی به اولين حروف انسانيت و آزادی به مبارزه بايد خاست. کريمه ملزم پرکار سخنور ديگری با غزلی درد را تصوير ميکند.

از خانه ساختند برايت مقــــــــــــــام گور            از کسب علم و دانش و از اجتماع به دور

گوشت به امروحکم ، فروبسته لب صبور            در کنج خانه مانده و تسليم ضرب و زور

وهمچنين در پرده زيستن ها و ناگزيری ها را پذيرفتن ، در دانه دانه اشکهای سخنور و شاعر توانمند معاصر راحله يار مرواريد های سياهی ميشود گردن آويز روزگار :

درکودکی به سوگ تمنا گريستيــــــــم          درپرده سوختيم و به نجوا گريستيم

از کجروی چرخ به خوناب رسته ايم           سرکرده تا روايت دريا گريستيـــم

راحله يار آيينه ميشود ، درواژگان شعرش ، که از لابلای اينهمه غبار چهرهً زن ناگزيری شرق را ميتوان لحظه های چشم دوخت. زنيکه با هرچه تلخی و سياهيست آشناست و درد غربت نيز افزون برآن و همين است که « آهنگ غم » سرميکند :

باز از ديار خستــــه ام آهنـــگ غم سرکرده ام          عيبم مکن صاحب دلم گر بارديگر کــــرده ام

من صبح بی خورشـــيد را شبهای بی ناهيد را          در دور عمرم حسرتا از کودکی ســــرکرده ام

دود بلا بوييده ام ، در کربلا روييــــــــــــده ام          آبم نزد بر لب کسی ، آتش به ســــاغر کرده ام

من درد حرمان ديده ام ، اشک يتيمان چيده ام           دامان هجران ديده ام بس خاک بر سر کرده ام

خالده لهيب نيازی ره کوچه های غربت را با تجربه هايش اشکی می بارد و با دلتنگی جلوهً از بودنش را بنام انسان زن پرده می گشايد :

پرم زبغض و گره خورده هجره های تنم             چه بی ستاره به پهنای خويش می شکنم

مسيــــــــــح گونه صليبم کشيد تلخ عبور              سفير درد گريز از کرانهً  وطنـــــــــــم

وچنانکه فرامرزهای وطن ، اما درخاک ميهن پرستان سوز لحظه لحظه با ناسازگاريهای حاکم آشناست در بيتی روشنايی می افگند به زندگانی نسلی که از گذشته ها يادگار ها با خويش دارد.

ماسيلی ملامت ايام خورده ايم         ما بار غم به دوش دل خويش برده ايم

با آنکه سپيده های دروغينی بر رواق زندگانی بانوان افغانستان جلوه نمايی هايی دارد ، ولی تصوير متداوم شب ، بيزاری هولناکی را نمايان است. سخنور معاصر ديگر خانم ضياء گل سلطانی با تمنايی از واژگان بيزاری می سرايد :

به حق آيينه امشب رها کنـــــــــيد مرا          چو شب گذشت و سحر شد صدا کنيد مرا

نوای صبر و سکوت مراچه می دانيد          دمی به نی لبکی همـــــــــــــــنوا کنيد مرا

جفــــــای پرده نشينی قرار من بربود          به حق آيينه امشب رها کنيـــــــــــــــد مرا

و همچنانيکه از پرده نشينی های ناگزيرش به ستوه آمده است باز می سرايد :

ديگر مگو روايت چشمان خسته را            تصويری از تبسم لب های بسته را

درانزوای غربتم آهسته تر بيا                   تا بشنوی ترنم قلب شکسته را

وازفراز موج های خشم و خشونت ، بکن !  نکن ! بپوش ! نپوش ها ، انجيلا پگاهی حضورش را بنام زن در لبيب و خاکستر می گيريد :

آنگه که جوانه ايرا

در طراوت اندام بهاريش

سر می برند

وتقديرش را در شاهراه اسارت

به زنجير می کشند ، و در حاشيه بنايی رنگ شباب اش

چراغ را از حلق می آويزند

نوميد زنی را که زنده می سوزند

می بينم

در حکومت يک فتواء

ودر درازای هميشه شبان « فروغ کريمی » از نبود واژهً گمشده لبخند در انزوای لحظه هايش می سرايد.

لبخند ديگری نيست

تا مذاب اندهانمرا

درشيارهای ذهن خسته ام

باحضور واژه ها عبور دهد

لبخند ديگری نيست

تانمودنم راثابت کند

وآنسوتر مريم محمود باغهای سبزپوش فردا را با چراغهای ايمان روشن ميدارد :

پيراهن سپيد سلامم

اين سُته در صفا و صداقت را

درباغ سبز قامت فردا

روی طناب محکم ايمان

درپای چند شاخه ز خورشيد ت

ای زندگی

هموار ميکنم

وهما آذر نيز در برابر بيداد با ايستايی فرياد ميکشد :

زآنجا که سالهاست

تابوت نعش نهضت آزادگی

بردوش جاودان جنون ميگردد

من از گلوی زخمی مادر

من از گلوی زن

زير فشار پنجهً بيداد اهرمن

فرياد ميکشم

باآنکه در ظاهر ديار ما عقب گرايی را با دريغ و درد تصوير ميکند و اما در اصل و درنهايت ما در روزگار بيداری و تجدد خواهی نسل بيدار و پرکار را تنومند و مقاوم با خويش داريم.

درختان چهرهً ادبيات نوافغانستان خالده فروغ از سرزمين درد و فاجعه به خواهرش درقطعه « سنگفرش » هوشدار ميدهد :

شبانه های اميد

دختران !

شکست های بی صدا

ای چراغهای آسمان سوخته

بامن از سپيده های گمشده

عشق سرکنيد

دختران !

شناسنامه های تان

شامنامهً  عداوت است

اينچنين اگر غروب چشمهای تان ادامه يافت

اينچنين اگر

وفای تان به جوی های کوچک حقير

پوست داد

اينچنين اگر يقين تان سياه ماند

سنگفرش ميشويد

 

در لحظه های ماتم و سوگ ، درشقاوت بيداد خون و آتش و در فصل سکوت و سکون ، زنان و سخنوران همديار مان بدنهً تنومندی از مقاومت مردم ما را ساختند که انکاری نيست. و همين است که از لحطه لحظهً شبان هول انگيز فاجعهً جنگ نشانه های زياديست برجبين بانوان همدياران.

زنان هموطن ما نه تنها درگير رابطه های نا خواستهً سنتی اند و از گذشته تا امروز واژگان لبخند و شادمانی را بيگانه ، بلکه تلخ روز گار غربت چه درون مرز های وطن و چه تا دور دور ها تيغ را به استخوان کشيده است.

يکی از گوشه های همين فصل سرد زمستان زده را در سرودهً « برای آسه مايی » شاعر پيشتاز و توانمند معاصر ما « ليلا صراحت روشنی » دوشيزهً سبزستان و کهستان ، نماد روشن صداقت و ايمان به وضاحت و صفا تصوير ميکند.

 

براي آسه مايي

دلم گرفته شه
ــــــر مـــــــن براي آسه مايي ات
ببين تنوره ميكشد ز دل غم ج
ــــــــــــــدايي ات
ز ديده ام گش
ـــــــــــــــوده ام هزار چشمه آرزو
مگر كه بارور كنم نه
ـــــــــــــــــالك رهايي ات
دلم گرفته شهر من كه ديو زاد فاجع
ـــــــــــــــه
شرر فگنده اينچنين به شهپ
ــــــــــــر همايي ات
چه شد شكوه باورت بهار عش
ـــــــــــق پرورت
كه سر شكسته م
ــــــــــــيرسد خزان بينوايي ات
دل
ــــــم گـــــــرفته شهــــــر من سرود آه ميشـوم
سرود گريه ميرس
ـــــــــد به ديده ء فــــــدايي ات
چه زخم هاست بر تنت چه قصه هاست بي منت
چه داغ ه
ــــــــاست بر دلم ز درد بي دوايي ات
تو ش
ــــــــــــوكت شهامتي ، چرا اسير حيــرتي
ببين كه مي
ــــــــــكشد مرا بسيط بي صدايي ات
نواي سبز باورت اگر كه بارور ش
ـــــــــــــــود
دو باره باز اگر رسد زمان كب
ــــــــــريايي ات
اگر چه پر شكس
ــــــــته ام اسير و بال بسته ام
به بال ناله ميرسم براي همص
ـــــــــــــدايي ات

واما با همه اينرا نبايد هيچ انگاشت که از فرسوی همه تاريکی ها تلاش زنان همديارما برای زيستن بهتر روزنه ايست اميد آفرين که چراغی باد روشن.


بالا
 
بازگشت