علی شاه صبّار

 

بحثی اندر باب "مهاجرت"

آشنایی ما با واژۀ "مهاجرت"، از زمان هجرت بهترین عالم بشریت، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم، از مکۀ مکرمه به یثرب است، و بعد این واقعۀ تاریخی بود، که یثرب نام "مدینه" را صاحب شد. در عین زمان، از همان آوان این واژه رنگ کاملاً دینی را بخود گرفت و به یک پدیدۀ مقدس مذهبی عرض وجود نمود.

حادثۀ تاریخی دیگری از هجرت، در همان زمانها؛ تعدادی از خانواده های اهل بیت، تحت زعامت، جعفر بن ابوطالب، برادر حضرت علی علیه السلام و پسر کاکای حضرت پیامبر بزرگ اسلام، به حبشه بود. و بعداً هم به احتمال قوی مهاجرتهای زیادی میان مسلمین به راه افتاد، که در اینجا قصد بررسی تاریخ مهاجرتها، مطمح نظر ما نیست. منتها، آنچه مسلم است؛ مهاجرت یک راه و اقدام دیندارانۀ مسلمین بخاطر حفاظت جان، مال و ناموس خویش از گزند ناملایمات دشمندارانۀ اهل کفر و نامسلمانان است.

در این میان، فرموده ای از حضرت مولا مرتضی علی علیه السلام نیز – نمیدانم در کدام کتابی خوانده بودم – یادی از مهاجرتهای مسلمین است که آن جناب فرموده؛ که اگر شما در جائی زندگی میکنید که از فقر و تنگدستی به ستوه آمده اید، بنااً جای بود و باش خود را تغییر بدهید و دست به مهاجرت بزنید. از این ارشادات مولای متقیان این نیز استنباط میشود، که فقر و قحطی نیز میتواند به اندازۀ خصم کفار، بر مسلمانان زیان آور باشد، تا مجبور شوند دست به هجرت بزنند.

و اما هجرتهای ما افغانستانیها در دوران معاصر و خاصتاٌ در بیشتر از یک ربع قرن اخیر یعنی چه؟

من که شاهد زندگی مردمان افغانستان در کابل، بشمول خود کابلی ها از سال 1346 خورشیدی به بعد هستم، از همان آوان دریافته بودم که مردمان شهری و کسانی که علاقمند زندگی شهری و با مدنیت هستند، همواره در تلاش بودند تا شهرهای کشور را متمدن بسازند و ترقی یافته ببینند. ولی از آنجائی که نظامهای حاکم در کشور خاصتاً در حدود یک قرن اخیر، اصلاً به مدنیت و عصری سازی کشور و غیر از تدویر جرگه های قبیلوی به چیز دیگری فکر نمیکردند، بنااً مردمان ترقیخواه جامعه و شهرها، از رشد جامعه و شهرهای خویش نا امید شدند، و پیوسته در فکر فرار از جامعۀ جهل زدۀ شان بودند، و مدام بهانه هائی جستجو میکردند تا چگونه از کشور خارج شوند و به جاهای پیشرفته و مترقی رو بیاورند و در آنجا با خانواده و فرزندان خویش زندگی کنند. حتی شهروندان کابل، در آرزوی رفتن به پشاور (پشور) نیز بودند.

در همان زمانها، از زبان بسیاری میشنیدیم که؛ فلان عضو خانواده ام در امریکا است، و بعد با افتخار عکسش را که در یک خانۀ فیشنی در بالای کوچی تکیه زده و پتلون کوبا با جرسی گلدار و یا خانمی با لباس ماکسی و مینی به تن، به یار و دوست خود نشان میداد، تا بزاق دهن بیننده نیز ترشح کند و بعد در اندیشۀ فرار از کشور گردد. هر شهروند کشور، اعم از زن و مرد، آرزوی رفتن از شهرهای نادار و نامنظم افغانستان را داشت، در شهری مانند کابل که در قرن بیست و یک حتی جاده های شهریش نیز اسفلت نیست و چیزی بنام کانالیزیسون وجود ندارد – و این چیزیست انکار ناپذیر – چه جای زیستن است؟

کیست که زندگی بهتر و شهری را توأم با رفاه و آسایش دوست نداشته باشد. زمانی بود که مردمان دهات کشور، ماها رنج میکشیدند تا آذوقه ای را برای روزهای سرد زمستان خویش فراهم نمایند، و اکثر ماهای بهار و تابستان را در فقر و فاقه سپری میکردند، و از خدای خویش نیز با داشتن روزی حلال، سپاسگذار بودند. ولی امروز هر شهروندی در تکاپوی آنست تا چگونه بسرعت صاحب مال و منال، و آرگاه و بارگاه شود، که این تفاوت ذهنیتها از لحاظ زمانی انسان را به اندیشه وامیدارد. ترک وطن نیز وابسته به همین نوع ذهنیتها و تفکرات است.

من در جای دیگری هم این موضوع را بررسی نموده ام و اینجا نیز به تکرار مینویسم که؛ فرار و رفتن از یک جامعۀ عقبمانده و عقبگرا، که در آن دیگر امیدی برای زندگی باوقار وجود نداشته باشد، یک امر مسلم است. کسانی که علاقمندند تا نحوۀ زندگی خویش را در جای دیگری انتخاب کنند، این تصمیم خود شان است، بروند. ولی خانواده ها و افرادی هم هستند، که باوصف تمام بدبختیها، خشونتها و تنگدستیها، بازهم به مادر وطن خود دل میبندند و زندگی فقیرانه در مأمن خود را به هیچ قیمتی نمیفروشند.

خوب بیاد دارم، که "هجرتها" (فرار) از کشوری بنام "افغانستان" – در این فاصلۀ زمانیی که من از آن آگاهی دارم – از زمان بوجود آمدن نظام جمهوری در افغانستان شروع شد. احزاب سیاسی – چپ و راست – فعالیتهای خود را شدت بخشیدند، خشونتهای حکومتی نیز همزمان با آن آغاز یافت، بگیر و بزنها اوج گرفت و موازی با آن، فرار و ترک کشور نیز به یک رسم سیاسی مبدل گشت. و اما، بعد از سال 1358 خورشیدی، برای چنین فرار و ترک وطن، بهانۀ دینی بوجود آمد و هرکسی که توانی داشت، رخت سفر را برمیبست و تحت نام "هجرت"، غربت غرور شکن را برمیگزید، و فشار روحی از جانب خاصتاً همسایه ها را بر بودن خود در وطن ترجیح میداد. لجام گسیختگی در امر فرار از وطن رایج گشت، و نخست، اقشار فرهیخته با پیشینه های سیاسی مختلف، پیشرو کاروانها شدند، و لایه های مختلف دیگر جامعه نیز به تعقیب شان مورچه وار به حرکت افتادند.  

من نیز خودم با خانوادۀ کوچکم، از این نوع "غرور پامال شدنها"، تجربۀ هشت ساله دارم، ولی در همان روز نخست اعلام نمودم که فرارم از وطن بخاطر زندگی بد اقتصادی، "هجرت" نیست و حق ندارم هجرتی که سنت حضرت پیامبر بزرگوار اسلام است، آن را بخاطر سود و امیال سیاسی خویش گروگان بگیرم.

امروزه خانوادهای افغانستانیی که در غرب و کشورهای پیشرفتۀ دیگر زندگی خوب اختیار کرده اند، این حق مسلم شان است، ولی چرا آن را هجرت میگویند؟ آقای کرزی، وقتی که بر طالبان دل میسوزاند، شماها که مردمان اهلی هستید، هیچ کسی در این کشور با شما که از بیرون به کشور تشریف میآورید کاری ندارد، میتوانید آزادانه بکشور برگردید و از این "هجرت" ساختگی، خود را نجات دهید، اگر خواسته باشید که در کشور خود زندگی کنید. در غیر آن زندگی راحت را برای شما در کشورهای پیشرفته با حفظ غرور تان میخواهم.

پس اگر خانمهای محترمی مانند: مهوش، قمرگل، پرستو، سلما، هنگامه، وجیهه، مژده، غزل، سیتا، آریانا، غزال و .... و .... و همزمان با آنها، ده ها جوان هنرمند دیگری بشمول آقایان امان اشکریز، فرهاد دریا، هارون یوسفی و دیگران که میتوانند بخاطر اندوخت مال و منال و دریافت بیشتر پول به این کشور فقیر بیایند و بعد پر نمودن جیب خود، دوباره بخاطر مصرف آن بکشور "اصلی" خویش برمیگردند، متبافی خانواده ها و افراد، هیچ اشکالی نخواهند داشت تا به کشور برگردند. برنگردند، مگر این ترک نمودن وطن را "هجرت" نه نامند. زمینه را بر ما نیز مساعد سازند تا این وطنی که هیچگاهی روی آبادی را نخواهد دید، ترکش نماییم، و لااقل یکی دو روزی زندگی در شهر بی گرد و خاک و پیشرفته را تجربه نماییم.

امروز میترسم که جلالمتآبان دستگیر پنجشیری و سلطانعلی کشتمند و امثال آنها، که یکی در امریکا و دیگری در انگلستان زندگی اختیار کرده اند، خود را "مهاجر" خطاب نمایند، که مینمایند. اگر "هجرت" از دست دشمن میبود، باید به جمهوری فدراتیف روسیه و کشورهای اروپای شرقی میرفتند، ولی برعکس در دامن "دشمن دیرینۀ" خود غنودند، زیرا به زندگی خوب علاقمند هستند. همینگونه زعمای "جهاد کبیر" وطن نیز همین که در فساد آلوده شدند، جهت نجات خود و خانوادۀ شان به امریکا و غرب پناه میبرند و بعد بر آن نام "هجرت" مینهند.

سفارش من اینست که هرکس حق دارد، در هرجائی که خواسته باشد زندگی کند، ولو من هم که باشم، ولی امر هجرت را نباید مسخره کرد، و از آن استفادۀ سؤ نمود، و هر نوع فرار، ترک وطن و اختیار جای راحت را مهاجرت نامید، و بعد از طریق بلندگوها وقیحانه به یاد وطن اشک تمساح ریخت و سنگ وطنپرستی، مردم دوستی، پاسداری از فرهنگ و هجرت را به سینه زد. من اگر روزی این فرصت را دریابم که با خانواده ام بکشور مورد علاقه ام رحل اقامت بیفگنم، در آنصورت تعهد میکنم که دیگر نامی از افغانستان نمیبرم و نه از زبانها و نه از فرهنگش، زیرا اگر زبان و فرهنگش را دوست داشته باشم دیگر این پدیده ها را با سرزمینش ترک نمیکنم. خاصتاً در شرایط امروزیی که هرکس میتواند از غرب به کشور بیاید و در اینجا زندگی کند و هر نوع فعالیت اقتصادی داشته باشد.

روزی یکی از دوستانم در کانادا، قول یکی از شاعران تاجکستانی را زمزمه میکرد و به ما افغانستانیها توصیه مینمود که هر که زبان مادریش را نیاموزد و آن را دوست نداشته باشد "حرامزاده" است. پس این آقا باید فکر کند که پیش از همه و بیش از همه اولادهای خودش حرامزاده هستند، زیرا آنها دیگر بغیر از انگلیسی و فرانسوی به دیگر هیچ زبانی نمی اندیشند و حق هم ندارند که باندیشند و نیازی هم به آن ندارند.

یا، روزی در یکی از پارکهای شهر لندن با گروهی از یارانم به گردش پرداخته بودیم. در آنجا پدیده های مختلف اخلاقی و فرهنگی را شاهد بودیم، جفتها و جوره ها بدون درنظرداشت سن و سال همه عیش میکردند. ناگهان متوجه جورۀ دیگری شدم؛ خانمی با حجاب سیاه که حتی چشمانش نیز معلوم نمیشد و مرد جوانی با کلاهک سفیدی بر سر و ریش انبوه سیاه بلند، معلوم بود که هردو مسلمان اند و در میان جفتهای دیگر چکر میزدند، و از چنین فضائی لذت میبردند. بعد من بفکر افتادم که ایشان چه نیازی داشتند که به این پارک بیایند، اگر اسلام را با آن ابا و قبای خود شان دوست میداشتند، بهتر بود که افغانستان و پاکستان را میگزیدند، و اگر از زندگی در غرب خوششان آمده، پس خود را با فرهنگ غرب بیارایند. زیرا هیچ انگلیسیی آنان را به جبر به غرب دعوت نکرده است.

ولی من مطمئنم، وقتی همین جوره در مقابل کمره و مکروفونی قرار بگیرند، خواهند گفت که ما به این دیار به هجرت آمده ایم، و بعد که ویزۀ برگشت را با تضمین در اختیار شان قرار بدهند از آن فرار خواهند نمود. من نمیدانم چگونه با فرهنگ "افغانی" و "اسلامی" خود در غرب زیست و "دو تربوز را به یک دست گرفت" و بعد نام آن را "هجرت" گذاشت؟

  

علی شاه صبّار، کابل

22 حوت، 1392 خورشیدی / 12 مارچ، 2014 میلادی

 

    


بالا
 
بازگشت