حسنیه عثمان داود

 

 

دوکتورحسنیه عثمان داود

هیولا
وناگهان همه رفتند
شهر خالی شد
و تار ساز پرید
پرنده پر زد و رفت
زمین قیامت لرزان شد و شگاف گرفت
درون کوچه سکوت غریب غمها شد
و باور از من رفت
زمان حکایت مرموز در نیستان شد
ترانه مرثیه گفت
سرود پنهان شد
تپش به نبض تن کوچه ها شکست و گسست

و ناگهان به هوایت غمم هیولا شد
مرا به چنگ گرفت
تبسم از لب ترکیده ام پرید و بمرد
و رگ رگ دل ناجور من
غباری شد
و ناگهان همه مردند
فصل سرما شد !!!

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++

 

دیورند

 

دیورند ای تو نام نامی هر ناکسی ازمن چه میخواهی؟

برویت سایه بی ننگی غم، برسرت خاک فراموشی،

به چشمت دیو دژخیمان وحشت

درتنت بوی فساد و خون

بگو! دیگر چه میخواهی؟

به توماردروغت سالها ازخویشتن بیگانه میگردم

به فتوای وجودت اهریمن با بی حیایی

بسته در زنجیر،خاکم را

چه مردابی که ابر آسمانش آشتی برمن نمیبارد

چه کابوسی که رنگ زندگی را زرد میسازد درآنسوی دیار من

زپیر ناخلف میراث استبداد،خطی درمیان آشیانم قصه میسازد

دگر ای درخفا دراستینم زهرنامردی نهانی ریخته، ازمن چه میخواهی؟

********

بگو!!... من نیستم، هرگزنبودم غیردست خط

بپای صفحه بیداد استعماردوران با پلنگ کور

شکایت کن که من دیگرنمیمانم که من ازیک سراب وقصهِ بیگانه، خط ماجرا گشتم

بگو دیگر!!!

مرادرگورتاریخم رها سازید

مرا درانزوای وحشت بیداد،پیرمرده پندارید

منم آن لاشه ناجوردردست سیاهی ها

منم آن مومیایی بدست صاحبان زر

که دربیراهه بیراهند

بیا ای سدهِ ازدوربرجامانده لاشم را تماشا کن

دودستت را برویت گیر،آتش،دود و خمپاره

ترا از نام من بیچاره میسازد

منم شیاد درافسانه ها،خط مجازی،هیچ بی موجب

ترا ازمن کسانی ناخلف درسد نافرجام غربت،هستی آواره میسازد

بیست وچهارم اپریل 2013 کلیفرنیا



 

 

 


بالا
 
بازگشت