دستګیر نایل

           تیغ زبان وشمشیر دو دَم  محافظه کاران ومتولیان دینی در افغانستان بار دیګر از غلاف بیرون کشیده شده وعلیه زنان بکار برده میشود. زنانی که پس از سقوط مرګبار حکومت زن ستیز طالبان، با بدست اوردن اندک امکا ناتی توانستند صدای خود را تا دور دستهای کشور برسانند.رییس جمهور کرزی طی یک فرمان تقنینی،منع خشونت علیه زنان را صادر کرد که  تا اکنون در سراسر مملکت جاری و مرعی الاجرا است. مګر زمانی که این قانون برای قطعی شدن به پارلمان رفت، از طرف یکعده وکلای زن ستیز و دکانداران دینی ، خلاف شریعت !! عنوان شده  و رَد ګردید.این تصمیم پارلمان، نتنها توهین به رییس جمهور مملکت است، بلکه آبرو ریزی شریعت نیز تلقی می شود.         رمان ( سفر پرنده ګان بیبال) بقلم  ببرک ارغند، تصویر ګویا و روشنی از نظام مرد سالاری  و استبداد مذهبی وعملکرد های مجاهدین طی سالهای جنګ است که چند سال پیش ازچاپ برامده بود ومن درمعرفی این کتاب مطالبی نوشته بودم که اینک بار دیګر انرا که با این موضوع بی ارتباط نیست ، بدست نشر می سپارم:                         دستګیر نایل

« سفر پرنده گان بیبال»

            این روزها، سومین رمان داکتر ببرک ارغند بنام « سفر پرنده گان بیبال » را خواندم. که به تازه گی ها از چاپ بر آمده  است.در دنیای امروزما، متا سفانه نتنها ارزش آثار بدیعی وادبی،بلکه همه ارزشها را جوهر آن نه؛ بلکه سیاست های جهانی تعیین و مرز بندی می کنند. آنعده آثار ادبی و بدیعی ای که تا کنون به وسیلهء نهاد های ویژهء بین المللی مستحق جایزه های بلند ادبی وهنری شناخته شده اند، شاید با ارزش تر و متعالی تر از این  رمان ارغند و برخی آثار دیگری که  نویسنده گان کشور ما خلق کرده اند، نباشند اما چون ارغند ، از آن جهت که  نخست یک نو اندیش چپ است و ثانیا متعلق به یک کشور فقیری مانند افغانستان است و ثالثا اثر خود را به  زبان فارسی دری به  نگارش در آورده است، نه انگلیسی و یا فرانسوی، طرف توجه مقا مات و نهاد ها قرار نمی گیرد.در زمان جنگ سرد،ما شاهد بودیم که هیچیک از نویسنده گان طراز اول  نظام شوروی سوسیالیستی واروپای شرقی و اقمار آن مستحق جایزهء ( نوبل )،شناخته نشدند.اما با فرو پاشی آن سیستم،سیاست ها تغییر کرد و بسیار کسان از بسیار کشور ها، این امتیاز را بدست اوردند.                                                                                                   داکتر ارغند در سالهای پسین ،رمان هایش را بر بنیاد مایه های فرهنگی وزبان گفتار مردم، مینویسد عنعنات رسوم، سنت ها آداب وارزش های مادی ومعنوی مردم را به روشنی، دقیق وگویا، به تصویر میکشد.آنچه که ارغند در رمان « سفر پرنده گان بیبال » نسبت به دیگر اثارش نشان داده است، شفافیت و جرات بیان واژه ها است که از بیان آن شرم وترس نداشته است.باهمان زبان گفتاری، باهمان لحنی که از زبان مردم عادی بیرون میشوند.وبا همان سخنانی که از دل آنها بر میخیزد و بر دل، می نشینند.به تصویر کشیدن زنده گی، آداب و رسوم  و سنن مردم دیهه، شهری های دوره گرد، خراباتیان، و منا جاتیان و آن هایی که اکثریت جامعه را تشکیل میدهند، آنهایی که فرهنگ و عنعنه ها را ساخته و پرداخته اند، کار مایه های نویسنده گی ارغند را شکل وغنا داده است. زمانی که می خواهد از زبان یک مرد دهاتی، تعریف و توصیف یک آدم پاک و صادق و راستکار را بیان کند،از چنین واژه ها و جمله هایی استفاده میکند:

« . .بچیم،داوود واری آدم نماز خوان و اهل صالح، یافته نمیتوانی.بچهء سر خم است،یک سر و دو گوش است،کًس وکوی ندارد،مثل پدر خود زن دوست می باشد،ازش تیر نشو کِشتش کنی، نمی روید!» ( ص 16 ) رمان، با زنده گی خانواده ای آغاز می شود که دختر جوانی بنام «عتیقه» همسر یک مرد سالخورده، سختگیر و متعصبی چون صوفی پدر می گردد عتیقه،عاشق پاکباخته ای بنام« گلاب » دارد که از وصلت با او، بی نصیب می ماند گلاب و«ستار» دو جوان از دهمزنگ کابل اند که رفیق چرس و قمار و مناجات و خرابات اند.با اغاز جنگها و آواره گیهای مردم،ستار، مجاهد میشود و گلاب به خدمت سر بازی می رود. ستار با نام مستعار « کبیر» در سرحد میان جلا ل اباد و پشاور، قوماندان می شود و در خدمت شیخ های عرب و چودری های  پاکستانی قرار می گیرد. با قتل صوفی  پدر، گلاب از خدمت سر بازی فرار می کند وعتیقه و « طلعت» را گرفته از  راه  پاکستان می خواهند راهی سرزمین های دیگری شوند.در این سفر بی باز گشت، وغمبار است که  پای عتیقه به فاحشه خانه ها کشانیده می شود تا آنکه می میرد و طلعت، از اسارت شیخ های عربی در  راه  فرار می کند که کَشته می شود و گلاب هم  با شنیدن مرگ عتیقه، سکته میکند.  

 جوهر و درونمایهء رمان « سفر پرنده گان بیبال »، تصویر زنده گی اسارتبار و غم انگیز زنان افغان است، تصویر واقعی سیمای مجاهدان وشیخ های عربی و نقش پاکستان وعرب ها در بد بختی های مردم افغانستان و آنعده حزبی های نو بدوران رسیده است که بر گرده های مردم ، سوار اند و زنده گی را بر آن ها  برزخ ساخته اند. همان مسلط بودن ضابطه های مذهبی، نظام مرد سالاری، عا دات و رسومی که زن  را به اسارت می کشند، شرم از مردم زمانه، ترس از عاق پدر و حفظ آبروی  خا نواده گی است که صرف در مورد زنان و دختران قابل تطبیق است،و به قیمت بر باد شدن زنده گی و نیاز های درونی و احسا سات لطیف وعاشقانهء زنان ودختران افغان،تمام میشوند.:  « من، شهزاده واری طلبگار داشتم.همین حالا گلاب منتظرم است.مگر نمی دانم چرا یکی و یکبار، زبانم لال شد. چرا خُر شدم. شاید مرا جادو کرده باشند،شاید فکر میکردم که اگر به آنان بگویم که من، ُس دیگری را دوست دارم، پیش روی همه خلق، برویم تف بیندازند! پیش دوست و دشمن، به یک پیسه ام کنند . وقتی نی و نوکردم، مادرم چی حال داشت، نزدیک بود خِشتَکم را بکند! » ( ص24 ) داستان ها و رمان های زیادی از نویسنده گان کشور مان  را خوانده ایم.مگرهیچکس مانند ارغند تا این حد صاف وساده وپوست کنده زبان سِکس خانواده ها را که جزء فرهنگ وزبان ماهم هست، بیان نکرده است.در ادبیات منظوم وداستانی زبان فارسی،میراث های عظیم و گرانسنگی مثلن از عبید ذاکانی وشیخ اجل سعدی ومولانا در این باب داریم که باب طبع همگان اند.آیا شیوه ی کار ارغند،همان شیوه ی کار عبید ذاکانی وسعدی و مولانا نیست که صاف و پوست کنده و بی پرده از زبان مردم، سخن میگوید؟:     « من، نمیگذارم که در حق من چنین کاری کنند.توته توته ام کنند،زیر این بار نمی روم.من خودم،سرنوشت خودم را می سازم.شِنگری می روم،بالای اغا صدا میکنم!» (ص 25 )« طلعت،باعصبانیت پیچ وتابی خورد وبا خود گفت: « .زرق و برق دکانش، چشمم را برده  بود، روغن موی و ان سلیپر های پس قاتش، چشمم را برده  بود. تو من را بگو که خانه اش هم رفته بودم. خدا، طرفم بود که تسلیم شیطان و وسوسه هایش نشده بودم. چند بار سینه هایم را مشت ومال کرد.دوبار،دست به تنبانم برد که پایین بلخشاند،خدا طرفم بود، روح مادرم ، طرفم بود!» (ص 133 )

  بخوانیم که رمان تاچه حد از زبان قهرمانش،«عتیقه»صاف وساده سخن می گوید:« .....همو من بودم که  تیر کردم،آهن میبود، آب می شد.پنجسال، شیره و شربتم را کشید. پلهء آسیا را با لایم چر خاند، ترس شیر محمد برادرم نمیبود وقت ،خاک شده بودم.دختر هایم را هم برای خود، بَدَل می کرد....» ( ص 110 ) استفاده از  زبان سِکس در آثار بدیعی،شاید عیب شمرده شود، شاید خلاف آداب ورسوم مردم ما باشد. با همه اینها، یک حقیقتی است که ما هر روزه از زبان  مردم خود در خانواده ها، می شنویم. منتها ما،جرات گفتنش را در آثار خود نداریم.در تمام آثار بدیعی از شعر گرفته تا نثر،عاشقان آثار ما، مردان اند مجنون مرد است،فرهاد، مرد است،خسرو پرویز، مرد است، گلشاه، مرد است و بالاخره همه عاشقان دنیای ما،مرد ها اند.مگر زنان نمی توانند و حق ندارند که عاشق باشند و از عشق و احساس خود سخن بگویند؟ تنها در قرآن کریم ، زلیخا که زن  است،عاشق بوده است که سر به شیدایی میزند. اما ببینید چون زن عاشق بوده است به گناه زن بودنش، بد نام،هوسباز وبد کاره،معرفی شده است ویوسف که مرد است وپیامبر است، پاک و بیگناه و معصوم است! فروغ فرخزاد که زن بود،با شعر های عریان عاشقانه اش قربانی سنت ها شد. بهار سعید خود مان که چند شعرسِکس وعاشقانه سروده است، چه سنگ های ملامتی ای که بسویش پرتاب نکردیم.وبا چه کاسه وکوزه ای که به فرقش نکوبیدیم.

   « گلاب حِس کرد که شعله های آتش از تن گرم طلعت، در وجود سرد وی سرایت می کند.نگاه های طلعت، آبستن عشق بودند.عاشقانه و بیصدا می گفتند: « .... .تصاحبم کن من، در اختیار تو استم، تصاحبم کن! چرا منتطر استی؟ لبانم ، شهد باران استند،سینه هایم،تخت سلیمان استند،بیا بنوش،بیا بنشین!» ( ص 266 ) و بعد، چنین تصویری از احساسات و نیاز باطنی طلعت می دهد:«  .درعالم مستی، یکبار متوجه  شد که دستان گلاب، تنبانش را بسوی پایین لخشاند. لبخند پر غروری روی لبان گوشتی اش ظاهر شد. احساس فرحت ،آرامش و پیروزی کرد.همان روز، یادش امد  که دستان ستبر یعقوب آغا  نیز تنبانش را پایین لخشانده بود.باخود گفت:« مرد ها،همه یکرنگ هستند.» و باز هم خود را در میان بازوان گلاب، پیچ و تاب داد و مانند گربه ای ماده، ناله ای از اعماق دلش بیرون اورد آرام آرام زمزمه کرد:« خود را خلاص کن، که کسی نیاید.خود را خلاص کن!»   ( ص 267 ) 

 زن در جامعهء ما، تنها یک مشکل زن بودن را ندارد.عقیم و نا زا شدن ،مشکل اوست، تسلط رسوم و آداب و نظام مرد سالاری، مشکل اوست، زبان کردن وحق خواستن،مشکل اوست، از خود دفاع کردن،مشکل اوست و صد ها فاکت دیگر میتواند برایش مشکل آفرین باشد.:« یعقوب آغا که از زبان بازی زنان خوشش نمی آمد،عصبانی شد: « بس بس، زبانت را بسته کن!»

   « چرا بسته کنم؟ » 

  « بخاطری که من گفتم، بسته کن.بخاطری که یعقوب آغا گفت، بسته کن.»

   یکبار از دهن نور بیگم برآمد: « نمی کنم.چرا بسته کنم؟ آدم، نیستم؟در این خانه، زنده گی نمیکنم، یا در این خانه،حق ندارم؟»

  « زبان میکنی ها،از کی فَتَره یاد گرفتی که دهنت را باز کنی؟ میخواستم اولاد هایت باغ دل،شوند، نی داغ دل و تو ماچه خر! تو،بی پدر!!» ( ص 110 )  « عتیقه از ارسی دیوار سنجی همسایه نگریست.در دل با خود گفت: « گلاب واری عاشق داشتم. اگر خاطرات او نباشد، من اصلا زنده گی ندارم. از آخرت ترسیدم که پدرم،عاقم نکند.از دنیا ترسیدم که کشت و خون نشود. خود را ازش پت کردم ورنه کجا میگذاشت که زن این صوفی شوم.»

و چشمان پر مژه اش اشک آلود شد و گفت:« آخر اولاد که داد خدا است، من هم می خواهم که اولاد داشته باشم که نمی شود، چی کنم؟ بدست خود من نیست.» و آستین پیراهن کتانی اش را بالا نمود:  « میبینی هنوز رنگ خینهء عروسی از دستم نرفته است میبینی،این کبودی را میبینی؟با تخم پزی وار کرد.اگر بسرم میخورد، اگر بصورتم میخورد،گناهم اینست که چرا نمیتوانم اولاد  بیاورم!!» ( ص 141 )

ادامهء جنگ ها، خونریزی ها، اواره شد ن ها، مرگ صوفی پدروعسکر گریزی گلاب سبب میشوند که آن ها خانه و کاشانه ی خود را گذاشته از راه پاکستان به سر زمین های دیگر، مهاجر شوند. گلاب، عتیقه وطلعت را گرفته راهی جلال آباد وپاکستان میشود.عتیقه با خود میگفت:  « چرایک جایی نمی رویم؟ کل مردم رفتند.پیش دیوارایستاده میشوند، دیوار پیسه میدهد شان.کباب مرغ می خورند. در مُلک بیگانه، کَس کسی را نمی شناسد دست وپای طلعت هم باز میشود.دست وپای خودم هم باز میشود. زنده گی خوهمین یکی دو روز است. خدا صوفی پدر را خیر ندهد. مرا با خود در داد، سوختاند، تا سَرم را بالا کردم، تالَته ی بی نمازی بستم او،مقابلم ایستاده بود این را بکن، آنرا نکن این گناه دارد، آن ثواب دارد...» ( ص 292 )  

 اما این بیجا شدن و مهاجرت،که چه پیامد هایی برای شان دارد،از آینده چیزی نمی دانستند.تا پاکستان  رفتن هم باید ازهفت  خوان رستم  بگذری.از چکک،می گریختند مگر از آب ناودان خبر نداشتند.این را هم نمی فهمیدند که امروز عهد و پیمان، برا دری ودوستی و رفاقت ها ی دیروزی نمانده است همه مزدور و معاش خور بیگانه ها شده اند،همه وطن و وطندار را فروخته اند. جنگ وخونریزی ها ریشه های دوستی ورفاقت هارا خشکانده بود وتخم عدم اعتماد ودو رویی ودورنگی را درمیان مردم بذر کرده بود.:« برادر، ما از خود استیم.این کوچ را که آورده ام، کوچ قوماندان صاحب است.حکومت، دستگیرش نموده بود. بیدین ها، حکم کرده  بودند که زن و اولاد هایش را هم  بندی کنند.قوماندان صاحب در راه جهاد،همه چیزش را از دست داده است.اگر زن واولاد هایش را نمیکشیدم، خدا مرانمی بخشید.»(ص 132) وقتی گلاب را باعتیقه وطلعت جدا جدا به قرارگاه غرض تحقیق می برند، آواره گان زیاد دیگری را هم می بینند که زندانی اند.قو ماندان، گلاب را می شناسد. سرش را با تانی بلند میکند  تا چشمش به گلاب  افتاد، مکثی نموده شگفتی زده پرسید: 

  _« دا دا، توهستی؟ نا جوان، نشناختی ستار استم!»  

  _« گلاب، شناختش.یادش آمد وبا خود گفت:« ستار شول است. قوماندان شده است.» وبه شانهء گلاب دَپ دَپ زد: « بازوی راستم را یافتم.وحالی کار دانی های خودم را به چودری وشیخ صاحب، نشان میدهم.»  

 قوماندان،گلاب را دعوت میکند که با اوهمکار باشد:« بیا معاون من شو دل نزن تا شیخ وچودری می آید،من همه کاره هستم.اگر ابو یحی پرسید، بگوعضو رابط من بودی.پنجاه نفر درکابل  داری. به امر من، دو مکتب را آتش زده ای،سه نفر صاحب منصب را ترور کرده ای،دو تا حزبی را، پوست کشیده ای،یک روس را دردیگ،جوش داده ای و چند تای دیگرهم، ازخود بساز.!»

« تو که میگویی، درست است.قبول دارم.....اختیار مرده، بدست زنده، هرچه بگویی،میکنم.» ( ص 335 ) 

گلاب،به پاس دوستی ها و رفاقت های گذشته، به قوماندان اعتماد می کند طلعت وعتیقه را نزد او گذاشته به کابل بر می گردد تا بقیه اعضای خانواده  خود را هم انتقال بدهد.اما از کاری که در حق آواره گان و زنان افغان میگذرد، خبر نیست.آواره گانی که درچنگ قوماندان ها وشیخ های عرب افتاده اند شب ها برای تحقیق اورده میشوند و آنچه بی ناموسی و بد رفتاری که هست در حق آنها دریغ نمیکنند.

  « جنگجو، پنج زنی را که آن مرد عرب برای شان مرحبا گفته بود، وهمه پهلوی هم ایستاده بودند، مخاطب ساخت : «لباس های تان را جمع کنید که امشب به مکان دیگری انتقال می یابید.»شیخ گفت:این دو تا را به شیخ ابو الفضل ،ببیریم.این دوتای دیگر را به شیخ المکرم ابن فتاح، ببریم.میگویند این بار،درهم نمیخواهد تنها دالر می خواهد.دالر امریکایی.یا با خود بیارش، ویا که در حسابش، انتقال بدهند.» واز جنگجو آهسته پرسید: نام این زن آخر چه بود؟» جنگجو،لستش را دوباره دید وپاسخ داد:« رخشانه.بیست ساله است مریضی ندارد.مثل قاطر،قوی است.و مثل سگ، سال یکبار می زاید.هم کاریست، هم باری!»      ( ص 347 )

  وقتی عرب ها از ترس عملیات دولت، مکان خود را ترک میگویند، مرد های اسیر را میکُشند و زن ها را با خود میبرند.اما زنان دلیر وشجاع، تدبیری می سنجند تا از اسارت آن ها نجات یابند.زیرا مرگ را بر این زنده گی ننگین، ترجیح میدهند.:« گلبشرو گفت:« آب که از سر پرید،چه یک نیزه،چه صد نیزه.بما دیگر چی مانده است؟ خانه رفت، کاشانه رفت،عزت وآبرو رفت،که می میریم،چه دربستر شیخ،چه در دشت وبیابان مگر این عَربَک ها،آرزوی وصالم را بگور خواهند برد.من داغ وصالم را در دل شان می نشانم.» (ص 397 ) 

 بدین ترتیب،هر کدام چاره و تدبیری میکنند:« بلقیس،غم انگیز گفت:«من هم یافتم.دریا، دریا هر کدام ما که فرار کرده نتوانستیم،دریا، مهماندار ما است بگذار دریا، مرده های ما را به ابحار ببرد. بگذار ماهی ها، افسانه وغم های ما را بدانند.بگذار دریا، گور ما باشند...گورقصهء زنان افغان!» (ص 297 ) 

 در رمان،همه زنانیکه اسیر قوماندان ها وعرب ها شده اند، زنان با شرف وبا غروری هستند که نمی خواهند نجابت شان پامال هوس های مردم پست و نامرد شود.:« حدیثو» گفت:

  « خواهر، گریه نکن.مرگ زیاد درد آور نیست.مثل خواب است.یک خواب عمیق وبرگشت ناپذیر.وقتی خوابیدی، آرام میشوی. دگر کسی، دامنت را با نوک برچه اش بلند نمی کند تا بر مو های پا ها و زیر نافت، بخندد. دیگر عربی ،سینه هایت را برای خریداری،اندازه نمی گیرد.وتوصیفات نمیکند.» (ص 298 ) خرید وفرش زنان افغان برای شیخ های عرب، یک درآمد کلانی است. با غرق شدن زنان اسیر در دریا، که می خواستند آنها را برای فروش به دوبی و ابوظبی ببرند، قلبش راسخت جریحه دار کرده است:  

 « صادق ابن الخطیب که پاهایش سست شده بودند،به زمین نشست.سرش را بادو دست محکم گرفت وگفت: « خاک،برسرم شد،.تباه شدم.،پول یک هوتلم طعمه دریا می شود!» (ص 413 ) 

 رمان «سفر پرنده گان بیبال» داکتر ارغند، مانند دیگر آثارش پایان غم انگیز واستخوا نسوزی دارد.و درد ورنج زنان افغان بیش ازهر حادثهء دیگر چشمگیر تر وغمبار تر است.پایان داستان را از قلم خودش میخوانیم:   « ستار ازش پرسید:« همان زنی که شب باتو درهوتل بود، یادت است؟همان زن افغان که زیاد نوشیده بود و دیوانه شده بود؟» « گلاب گفت: ها یادم است.!»

 « بیچاره دیروز صبح، مُرد!»

    « عتیقه مُرد؟»

 « ها، سالها گذشت چرا نگفتی که این زن، همان عتیقه ء تو، خاله ی بد نصیب طلعت بود؟ هه، چرا؟ » 

 گلاب،پاسخش را نداد. ودر حالی که مانند سنگ خاموش بود، سرش را آهسته روی زانوانش گذاشت. ستار دوباره پرسید:« شنیدی،چی گفتم؟»

 « گلاب» باز هم پاسخش را نداد.گلاب، مُرده بود!! » 

 ( ۲۰۰۷ ــ هالند )

http://i55.tinypic.com/2ywxp3b.gif

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت