پرتو نادری

 

کسی از دور می آید!

سخنی باشاعرو دوست  ارجمند اسحاق فایز

.

تازه گی ها شاعر گرانقدر اسحاق فایز به پاره یی از سروده های من توجه نشان داده و از سر لطلف چیز های نوشته که یک کوه سپاس گزارم. این سخن را باید همین جا بگویم که این شاعر و نویسنده ارجمند از چند سال بدینسو در خاموشی و شکیبایی سرگرم پژوهش هایی سودمندی در پیوند به ادبیات مدرن فارسی دری افغانستان است. با دریغ باید بگویم که به مانند بیشتر شاعران و نویسنده‌گان کشور تنها کتاب می نویسد و اما نمی تواند کتاب هایش را به نشر برساند!

 در گزینۀ «سوگنامه یی برای تاک» من شعری دارم زیر نام « سرود فتح» که در حقیقت ازشمار تجربه های نخستین من در شعر آزاد عروضی یا نیمایی است. فایز زیر نام « درنگی بر شگرد های پرتو نادری درسرود فتح»  نوشته یی دارد کالبد شگافانه که می خواهد خواننده را به آن سوی شبکه تصویر به فضای درونی شعر بکشاند و بعد به بیان چیز های بپردازد که آن جا دیده است.

از سرایش « سرود فتح» بیست و اند سال می گذرد، این شعر به گفته فایز گویی آیینه روزگار کنونی ما نیز هست. او نیتجه می گیرد که گویی همان وضعیتی که سبب شده است تا این شعر پدید آید هنوز ادامه دارد. در شعر کسی از دور می آید و این گونه توصیف می شود:

کسی از دور می‌آید

کسی از سر زمین نور می‌آید

به سر تاجی نهاده سرخ و آتش‏گون

سوار توسن سر بر فلک برکرده‏ی امید

به کف شمشیر خون‏افشان

و می‌راند به قصد خانه‏ی بی‏نور اهریمن

ز پیچ  جاده‌های پر خطر مغرور.

ادامۀ شعر در حقیقت ادامّۀ کار روایی های همین « سوار » است.  کلید اصلی روشن سازی درونمایۀ شعر بدون تردید ، شناخت همین  کسی است که آهنگ یورش به خانۀ بی نور اهرمن دارد. فایز در این پیوند گفته است:

« در ادامۀ شعر، پرتو شناسنامه‏ی مرد را کمی  روشن‌تر می‌سازد. مرد از سر زمین نور است. سوار اسبی است که قامتی به بلندی فلک دارد با تاج سرخ و آتش‏گون برسر. پرتو این مرد شمشیر به کف را خوب می‌شناسد و قصدش را می‌داند. او مغرورانه به خانه‏ی اهریمن یورش می‌برد. »

می خواهم از جناب فایز بپرسم که چرا حتماً این سوار یک مرد باشد؟ چرا  نمی تواند یک زن باشد! بگذریم از این که این سوار می تواند نمادی  جنبش بزرگ مقاومت در برابر متجاوزان شوروی  و دولت دست نشانده باشد. خورشیدی سروده شده است و ما می دانیم که سرزمین ما در آن روزگار در زیر چکمه های خونین تجاوزگران سرخ،  در هر ذره هزار بار خونین بود!

نمی دانم چرا ذهن فایز عزیز حتما این « سوار » را یک مرد دیده است.  با خود گفتم  به تعبیر رضا براهنی این « تاریخ مذکر» حتا ذهنیت شاعرانۀ ما را نیز مذکر ساخته است. یعنی زن نباید چنین توصیف شود. اگر توصیف شود گویا دروغ است. من نمی دانم که خودم در لحظۀ سرایش این شعر چقدر به مرد یا زن بودن این « سوار » اندیشیده ام، ولی می خواهم بگویم که این سوار در ذهن من بیشتر همان مقاومت  مردم بود از شمال تا جنوب و از باختر تا خاور.

می خواهم اشاره کنم. در شاهنامه گاهی زنان ، جنگاوران بزرگتری نسبت به مردان اند، درکیاست، کاردانی و کشور داری نیز. تدبیر و کاردانی سیندخت زن مهراب شاع کابلی بود که نه تنها جلو یورش سام به کابلستان را گرفت ؛ بلکه زمینه پیئند زال و رودابه را نیز پدید آورد!

سهراب در نخستین نبرد هایش  با پهلوانی تمام روز شمشیر می زند و بر او پیروز نمی شود و در پایان روز  وقتی آن پهلوان از اسب  به زمین می خورد و کلاهخودش  از سر پس می شود ، سهراب در می یابد که با دختر هم آورد بوده است و آن دختر « گرد آفرید » است.

گویند اسکند در  دامنه های هندوکش با جوانی تمام روز شمشیر زد و در پایان دانست که تمام روز دختری با او مبارزه کرده است و گویند  آن دختر روشنگ یا روشانک یا رخشانا یا رکسانا نام داشته است. فایز  که هزار بار باور دارم که بیشتر از من شنهامه خودانده است، چگونه  این « سوار»  را بدون کدام تردید به خواننده گانش  مرد معرفی می کند، او دست کم به این قهرمانان شهنامه  نیز توجی  نمی کند!

در حالی که آن سوار در ذهن من  یک جنبش و یک قیام است، حال من از تفسیر دوست خود شاعر ارجمند فایز گله یی ندارم؛ اما می خواهم بدند که این پرسش همیشه در برابر او به وسیلۀ دختران مبارز این سرزمین به میان خواهد آمد که چرا این گونه همیشه زمانی که شمشیر داد خواهی بلند می شود و شیفته گان نور به سوی تاریکی می تازند، شما تنها مردان را می بینید نه زنان را ؟ ایا این گونه یی از اندیشۀ مرد سالارانه نیست که حتا بر ذهنیت منتقدان ما نیر حاکم شده است؟ دوست من ، فایز عزیز این پرسش از من نیست، از نیمۀ پویا و متحرک این سرزمین  است که شما را به پاسخ دهی فرا می خواند! اما من از شما سپاس گزارم برای این نوشتۀ خوبی که در پیوند به شعر من ارائه داشته اید. کامگار بمانید!

این هم شعر سرود فتح:

 

کسی از دور می آید

کسی از سرزمین نور می آید

سکوت خفتۀ سنگین

به گوشم با زبان خامش هر سنگ

به خوبی از شتاب گام او افسانه می گوید

که او اوج شکوه قامت عصیان خود را هر قدم با آفتاب اندازه می گیرد

 

کسی از دور می آید

کسی از سرزمین نور می آید

به سر تاجی نهاده سرخ و آتش­گون

به کف شمشیر خون افشان

و می راند به قصد خانۀ بی نور اهریمن

زپیچ جاده های پر خطر مغرور

 

شب از این رهنورد نورد آشنا با شهر بشگفتن

به رنگ سایه­یی بر شانۀ امواج می لرزد

و او در هر قدم با دست­های باز بذر افشان

زمین را می کند از نطفه های نور بار آور

و می خوانم من این جا از خطوط چهره اش با هر نگاه گرم

که او از یک طلوع شاد می باشد پیام آور

 

من او را خوب می بینم

که او آزاده می آید

مگر با خویشتن پیوسته می گوید

ترا نفرین بود ای شب

که در دامان تو گل­های ظلمت بارور گردد

ترا نفرین بود از من

ترا نفرین بود از خندۀ سرخ شفق در صبح

ومن با تو سری از دشمنی دارم

و من از آفتاب خاوران آورده ام فرمان مرگ تو

و این جا خندۀ خورشید را آخر تو می بینی

مگر با چشم مرگ خویش

 

غریو رهنور نور

چو بال روشن و سرخ شهاب دور

در آفاق سیاه آسمان پیچد

و از این نعره این بانگ غضب آلود

زمین تا بیکران لرزد

و این آوا سر آغاز هجوم نور می باشد

 

 

تو این آشفتۀ خورشید

تو ای وارسته از ظلمت

گرامی دار با لبخندی از ایمان

قدوم رهنوردی را

که راه دور پیموده

و زنجیر گران تیره­گی از پاو دست نور بگسسته

و با او هم­صدا بر خوان

سرود فتخ را بر شب

 

جدی 1357 خورشیدی

شهر شبرغان

 

 

 


بالا
 
بازگشت