پرتو نادری

 

صدایی در ادامۀ یک سکوت

 

شعر «صدا» از سروده های من در سال‌های تجاوز شوری و استبداد سرخ است که در آن زمان هر گونه اعتراضی را  در همه جا با شلیک گلوله ‌ها خاموش می کردند. شعر صدا اعتراض و پرخاشی است در برابر استبداد سرخ و چنین است که شعر سکوت نیست؛ بلکه شعر فریاد است، شعر تبلور صدا های خاموش شده در گلوهاست، زبان نمادین دارد. از فرو رفتن« یونس صدا» در کام نهنگی سخن می گوید، و در این جا به اسطوره‌یی پیوند می خورد.  فریادی است که مردم را به هویت و هستی شان که همانا  زبان و فریاد داد خواهانۀ شان است ؛ فرا می خواند این شعر را در زمستان 1367 خورشیدی در کابل سروده بودم.

 

من از سرزمین غریب می آیم

با کوله بار بیگانه گی ام بر دوش

و سرود خاموشی ام بر لب

من یونس صدایم را

آن گاه که از رودبار حادثه می گذشتم

دیدم

در کام نهنگی فرو رفت

و تمام هستی من

در صدایم بود

 

دوازده سال بعد، شعر« سکوت» را در دسمبر دوهزار در روزگار غربت در پشاور سرودم، به پندار من بازهم دراین جا این سکوت خود فریاد دیگری است. برای آن که مردم سرزمین من همچنان در زیرچکمه های استبداد خورد و خمیر می شدند، استبداد کماکان ادامه داشت؛ اما رنگ و جلوۀ آن تغبر کرده بود. این بار جامعه در زیر استبداد قرون وسطایی طالبان و شلاق تعصب آنان به سخنی نفس می کشید! پیکرۀ هستی و زنده‌گی خونین و زخم آگین بود، هرچند کاذبانه طالبان پیروزی خود را سپیده دم خوشبختی برای مرم می خواندند.  به گفتۀ خودشان آمده بودند تا قانون خدا را در زمین خدا استوار سازند! از بامداد می گفتند؛ ولی این بامداد خود شامگاهی بود خونین. زبان ها را در کام ها می بریدند تا مبادا واژۀ آزادی بر آن ها جاری شود، همه جا هول بود و اضطراب و سایۀ سنگین آن! سکوت  و اضطراب  بود که در کوچه ها و پس کوچه ها هو میزد!

دربامداد این گونه تاریک

زبانم را بریده  اند

و حنجره ام را تیر باران کرده اند

من خاموشی سنگینم را

درپسکوچه های  هول و اضطراب،  طبل  می زنم

و این صدا که از آن سوی سرزمین های حادثه می آید

آواز من است

که ذهن سنگ بستۀ تاریخ را آبستن ماجرا های تازه می کند

و این صدا که از آن سوی سرزمینهای حادثه  می آید

خاموشی من است که رودخانۀ فریاد را

از توفان پلی زده است

باد می وزد

باد می وزد

شاید هزار و یک سال دیگر

فاتحان جویبار های چرکین

در بامدادی این گونه تاریک

کشتی پندار های  کوچک خود را،  بادبان افرازند

زمانی که به سال 2003 از پشاور به کابل بر گشتم ؛ دفتر مید یوتیک کابل،  نشستی راه اندازی کرد به مناسبت نشر  گزینۀ شعری من « لحظه های سربی تیر باران».  من شماری شعر هایم را خواندم، پس از آن  یکی  چند تن به بیان دیگاه های خود پرداختند. در این میان یکی از شاعران شناخته شده کشور به نقد و ارزیابی شعر های من  نیز پرداخت. داوری او در پیوند به این دو شعر بسیار تکان دهنده و شگفتی انگیز بود، اوبا خود باوری بزرگی می گفت: « از سرایش شعر " صدا "  بیشتر از یک دهه گذشته شده است. این شعرسخن از سکوت دارد، و در شعر " سکوت" نیز همین موضوع تکرار شده است.  او می گفت: این امر نشان می دهد که شاعر در بیشتر از یک دهه از نظر اندیشه پیشرفتی نداشته  و به تکرار یک موضوع پرداخته است. مانند آن که به کشف بزرگی دست یافته باشد به این نتیجه گیری شگرفی رسیده بود. نتیجه گیری که  نه تنها برای من؛ بل که برای شمار بیشتر اشتراک کننده گان آن نشست نیز شگفتی انگیز بود. او تمام داروی اش را در دریک جمله فشرده بیان کرد : «  برادر وقتی اندیشه نداری چرا شعر می سرایی!»

شاید منتقد محترم، نمی دانست یا توجه نکرده بود که این سه دهه همان ادامۀ استبداد و سکوت  در سرزمین ما بوده است. این نکته را نیز باید بگویم که  یکی دیگری از سخنرانان در آن روز دیدگاه های خود را  در پیوند به شعر های من بیان داشت. بخشی سخنان او به نظرم چنان دقیق آمد که آرزو کردم تا شعر هایم را پیش از نشر از نظر او می گذشتاندم . در پایان آن نشست نیز برای  او چنین گفتم. دست کم در شعر « چراغ قرمز بهانه » پیشنهاد آن دوست را پیاده کردم. در گزینۀ « لحظه های سربی تیرباران»  گفته بودم « پیام آوران مرگ» درچاپ های بعدی، آن را به پیام آوران آزادی بدل کردم، چیزی که آن دوست پیشنهاد کرده بود. هر چند من  برای « پیا م آوران مرگ » دلیل خود را داشتم؛ اما پیشنهاد او به نظرم زیبا تر آمد:

پيام آوران آزادی!

در سمت غربی خيابان خاک آلود

تبسم لئيمانه ء بر لب دارند

و چشم های شان

چراغ سرخ حادثه است

 در چار راهی که زنده گی ا ز آن عبور می کند

پيام آوران آزادی!

چنان کفچه ماری

بر انبوهی جمجمه های نياکان من چنبر زده ا ند

و خون تفکر تاريخ راآن قدر مکيده اند

که حماسۀ روزگار

به بيهوده گی هذيان ديوانه گان بدل شده است

 

 بر گردم به آن  دو شعر که هر دو فریادی است در برابر سکوت و استبداد؛ اما یکی از استبداد سرخ می گوید و دیگری از سیاه. با این حال  هر کدام  ویژه گی های زبانی و تصویری خود را دارد. وقتی ترا این همه در تاریکی نگاه می دارند، نا گزیر فریاد تو  به سوی نور و در هوای نور بلند می شود! و قتی  بر لبان تو مهر گذاشته اند تو دیگر تشنۀ فریادی و تمام هستی خود را در فریاد خود جستجو می کنی، وفتی ترا تشنه‌گی می دهند، تو برای آب می سرایی.

 این چند سطر را خاطره گونه نوشتم  ورنه هیچگاهی در هوای دفاع از شعر های خود نبوده ام. حتا به نقد های بر خورده ام که منتقد زیرکسار!!! هیچ چیزی را درپشت شبکۀ تصاویر ندیده و بعد در پندار های نا رسای خویش آسمان و ریسمان را باهم پیوند زده است. در چنین مواردی  با خود می گویم بگذار که چنین منتقدان کم سوادی به مانند تحلیل گران سیاسی بی خبر از همه جا،  خود تشت روسوایی خود را از بام فرو افگنند. باور دارم که این پدیدۀ ادبی است که باید با گذشت زمان از خوددفاع کند!

وقتی داوری های شتابزدۀ  آن شاعر ارجمند را که هر از گاهی یک چنین نقد هایی می نویسد شنیدم، با خود گفتم خدای من نقد نویسی و نقد گری در کشور ما چقدر ساده است، و چه زود و آسان می توانی منتقد باشی و خرمن بی دانه خود را به هر سمتی که بخواهی بادکنی!!!

 

حوت 1391

شهر کابل

 

 


بالا
 
بازگشت