توریالی رزاقیار

 

شمعی که خاموش شد

فانوس مشعشعی خاموش شد ، ستاره ی پر تلالویی از بلندای آسمان فرهنگ و هنر کشور افول کرد و قلب گرم ، مهربان و عاشقی از تپیدن باز ماند .                                 

یل دیگری از کارزار روشنگری ، حریت و دادخواهی جا خالی کرد همان یلی که فراتر از نیم قرن کاوه وار درفش معرفت بدوش کشید ، رستم وار با همه ناهنجاری ها و پلشتی ها مصاف داد و تا واپسین نفس ها فریفته زر و برده زور نشد . 

خانواده دردمند و فراموش شده فرهنگ و هنر افغانستان غمگینانه  با یکی دیگری از پیشکسوتان خبیر و خردمندش وداع گفت و در سوگ او به سختی نوحه وشیون سر داد .

استاد عبدالقیوم بیسد پدر تیاتر و سلطان ستیژ افغانستان جامه بدل نمود ، از عالم ناسوت به عالم لاهوت عروج کرد و جاویدانه شد . از همان نخستین لحظه های پخش خبر سفر بی برگشت استاد بیسد بیشمار ارادتمندان و دوستدارانش بار دیگر خامه بدست گرفتند ، لب گشودند و پیرامون شخصیت ، افکار ، آثار و خدمات آن فرزانه روزگار نوشتند و سخن گفتند و چی بسا که حق مطلب را با وجاهت ، بایسته گی و شایسته گی تمام ادا کردند که این کمینه را آن توانایی نباشد . با آنهم خواستم با کنار هم قرار دادن واژه های چند و رقم زدن سطور فشرده ی در باره استاد بیسدی بنویسم که من می شناختمش ، که من ارادتمندش بودم ، که من به افکار و کارکرد هایش مباهات میکنم .  

سالیان متوالی شناخت من نسبت به استاد بیسد محدوده ی مطبوعاتی داشت . نمایشنامه هایش را ذوق زده به تماشا می نشستم ، صدای با صلابتش را از ورای امواج رادیو افغانستان می شنیدم و به مصاحبه هایش با حضور ذهن گوش فرا میدادم . زمانیکه شهر روزگار دیده و جفا کشیده کابل پایتخت کشور ما از اثر درگیری ها و جنگ های گروهی به تنور سوزانی مبدل شد ( 1992- 1996) و شعله های لجام گسیخته آتش از کوی و برزنش زبانه می کشید پدر تیاتر و سلطان ستیژ افغانستان به آغوش مهربان بلخ رو آورد و درست آن زمان بود که  مرا اقبال معرفت بیشتر با استاد دست داد . بخاطر دارم که نخستین دیدار و خلوت من و استاد ساعت ها بدرازا کشید ، در آن خلوت انس از جنگ و پی آمد های هستی سوزش سخن گفتیم ، برای درد ها و داغ های میهن و مردم خویش اشک ریختیم ، از آشفته گی ها و لجام گسیختگی ها فریاد سر دادیم ، از روز سیاه فرهنگ و هنر نالیدیم و برای پاسداری از ارزش ها پیمان همدلی ، همزبانی و همسویی بستیم . دیدار ها تداوم یافت ، روز ها ، هفته ها و ماه ها را با هم بودیم . در اداره ، در منزل ، در سفر ، در مجالس و محافل ، در همه جا و در هر فرصتی بهم می پیوستیم و به بیان نا گفته ها می پرداختیم . استاد بیسد آن عزیز فرزانه که تار های نقره یی مو ها و محاسن و شیار های نقش بسته صورتش آیینه تمام نمای سال های سپری شده از عمر و راوی درد ها و غصه های انباشته شده در لانه قلب عاشقش بود پیوسته تازه ترین سروده ها و هجویه هایش را با احساس منحصر بفرد برایم بخوانش میگرفت ، هجویه هایی که زشت کرداری های ناقضین حقوق بشر و عاملین تباهی میهن و مردم را به شلاق می بست . با تداوم مجالست ها و مصاحبت ها دریافتم که من با کوه بلندی از اندیشه و متانت رو برو میباشم که او را سال ها پیش پدر تیاتر و سلطان ستیژ افغانستان نام کرده بودند . در تداوم مجالست ها و مصاحبت ها دریافتم که استاد بیسد تنها یک نقش آفرین ، ممثل و کارگردان نی ، بلکه یک آموز گار ، یک شاعر ، یک نویسنده ، یک طنز نویس و یک فعال با ثبات امور اجتماعی و مدنی نیز میباشد . در تداوم مجالست ها و مصاحبت ها دریافتم که استاد بیسد بزرگتر از آنست که در موردش با سطحی نگری سخن گفت و نوشت ، عاشق تر و پرهیزگارتر از آنست که بساده گی او را شناخت وبه معرفی گرفت . حقا که مفاهیم مهر ورزی ، وطن دوستی ، فرهنگ پروری ، بیداری ، آزاده گی ، تنور و ترقی پسندی بگونه ی انکار ناپذیری با شخصیت و اندیشه استاد بیسد عجین شده بود که کوتاه اندیشان و حسد ورزان از درک و تشخیص آن عاجز بودند . با شدت گرفتن جنگ و بلند رفتن میزان خشونت ها و حق تلفی ها در کشور با استاد بیسد و چند عزیز خبره ی دیگر از جمله زنده یاد عبدالعزیز مختار ( مشهور به ماما شوخک ) صاحب امتیاز و مدیر مسوول مجله طنزی شوخک کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان را ( زیر زمینی ) تاسیس کردیم و برحق که حضور و نقش استاد درین کارزار چون همه میادین و عرصه های دیگر اطلاع رسانی عامه و روشنگری متبارز و شخیص بود. زمانیکه احتفال گرامیداشت و ارج گذاری به نیم قرن خدمات فرهنگی و هنری پدر تیاتر و سلطان ستیژ افغانستان را با حضور اوشان در شهرمزارشریف بر پا داشتیم (1995 ) استاد  در حالی که مروارید های غلتان اشک در دریای متلاطم چشمان شان می درخشید طی سخنرانی گفتند : " من سراپا مرهون نوازش ها و مدیون مردم و میهنم استم وبسیار آرزو دارم روزی بتوانم وجیبه ام را در برابر وطن و مردمم ادا نمایم . " و اینست نمونه بارزی دیگری از فروتنی ، تعهد و بزرگی آن مرد فرهیخته و عیار .  

با بال گشایی جغد جنگ در ولایات شمالی افغانستان و آغاز فصل دیگری از کوچ های اجباری ( 1998 ) میان من و استاد دیوار جدایی قد کشید تا آنکه یک سال و اندی بعد نشانی همدیگر را در شهر پشاور پاکستان بدست آوردیم و دوباره بساط مجالست ها و مصاحبت ها را گستردیم . غم جنگ ، درد غربت و اندوه استخوان سوز از دست داده ها و از کف رفته ها آسایش و آرامش را از ما دزدیده بود . سال 2000 بیوطنی و تهدید های سرزمین " منظره ی مرگ " مرا تا این سوی ابحار کشانید و بدین سان باردیگر میان من و استاد زمان فاصله ایجاد کرد . وقتی با آفتابی شدن آسمان وطن چند سالی بعد به زادگاه برگشتم بیدرنگ به دیدار استاد شتافتم که اینبار اوشان را یک پیره مرد عصا بدست ، بیمار و خمیده قامت یافتم که بیماری و داغ از دست دادن دختر جوان اوشان را مهجور کرده بود و اما برغم همه ی آن درد و داغ نور ایمان ، شکوه فرهنگ و گرمای عشق در سیما و صدای پدر تیاتر و سلطان ستیز افغانستان همچنان تجسم و بازتاب متعالی داشت .   

استاد عبدالقیوم بیسد در سال 1307 خورشیدی در محله ده افغانان شهر کابل بدنیا آمد و در چهاردهم قوس سال روان (1392 خورشیدی ) در کابل در بستر بیماری در منزلش چشم از جهان پوشید . من در نبود آن بزرگ مرد دانش و خرد ، در برابر روح ملکوتی اش سر تعظیم فرود آورده و یاد و خاطراتش را با پاس وسپاس گرامی میدارم ، بهشت برین ماوایش باد !

اگر غم را چو آتش دود بودی                                    

جهان تاریک بودی جاویدانه                                     

در این گیتی سراسر گر بگردی                                  

خردمندی  نیابی  شاد مانه                                        

                       شهید بلخی                                 

نگارنده : توریالی رزاقیار

جنوری 2014 میلادی  

                                

 

 

 


بالا
 
بازگشت