شهلا لطيفی

بگشا

مالامال از غصه های دیرین
دیده بگشا به آن مهد یقین
دانه ی شاد بر آن فرش قلوب
روزن بند، ز مکافات لعین
مغز تنزه ز آن پلیدی نفس
روح ات گشاد چو طلعت خوشبین

کینه و بغض و حسادت، کنار

صیقل آن سینه و برش رنگین
منت و طعنه، غریزه ی حرص
در قبالت چه آتشیست حزین
رنگ مکر، راهی نقش غروب
که چه دردناک آن حیله و نفرین
شاد با همت و استغناء دل
قامت و ساقه اش نغز و سبزین



 

امتداد صبح

تو در امتداد یک صبح
راهی جاده بارانی میشوی
قلبت
دستت
حست
و تنت
بارانی اند با خاطره های دیروز
آفتاب را مینگری از پشت سیاهی ابر که باران را میمکد
مکث کرده
جاده را تخمیر با افکارت
خورشید را دنبال
و قطرات خاطره ها را 
در لای پاکت ذهنت به امانتی میگذاری
تا حسش را به تقدیس گیری
و داشتن فردا را با یک اعتبار نو 
به تجلی

 

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

 

رمز شکفت


در تمنای دلم نقش جمال تو بینم 
در فضایش اشعه نور خیال تو بینم
در زمین خاره و سرد خموش یأس و غم
ریشه سبز تنومند ز کمال تو بینم
ابر تاریک را با انگشت سحر لمس سجود
نور شاد التماس را ز فضال تو بینم
قطره ی شهد نهیرش که میلغزد بر غرور
به امید سکر وجد بی مثال تو بینم
شفق خوابیده در نصف ضواء بند و گیر
رنگ سرخ با وقارش را ز حال تو بینم
قلب غنچه میچکد رنگ سرورش راز دل
رمز شکفت بهار را در زلال تو بینم 
آهوی شوخ خیالات رهین چابک و نغز
هر زیبایی،خلقت روح در غزال تو بینم
هست و نیستی مرام را خوشه در قلب امید
سرفرازی جهان بهری وصال تو بینم

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

به ستایش

در میان زیبای های تنت

ستره گی یک طبیعت با وقار را بینم 

که سراپای وجودت را به میزبانی نشسته, چه عزیز

ای دیارم،جان زخمیت نفیس است و حساس

برگه ی حس ضخیمت باردار

با کبودی زمان و برف سرد روزگار

لیکن امید است فراخ 

روزی، زخمهایت

در آبتنی روحت به نوازش شیند

و دستان یک تنومند وزین

جسم سردت را بدور یک  لفافه ی گرم تمکین

به ستایش گیرد و افتخار 

 

شهلا

 

 

 

++++++++++++++++++++++++

 

گلهای مهر


ز قناری پرسیدم، داغ دل 
خنده کرد و رو بسوی برگ پار
زآن پرسیدم غم بیگانگی
دیده بر بست با نمای بیخودی
گل دیدم چه شکفته در صفای باغ سبز با شکوه
که درد چیست؟
لرزید برگ تنش بی اختیار
وآن اشکش راهی فرش سبزین بهار.
با هراس و بیقرار
گام بسوی تند بادی ز حوادث کردم
سریع 
غم چیست ای آشنای سرمست؟ 
قهقه خندید با شادی اش مست 

غم نمود بستان نرم برای عیش خار
چون خار ها چه دغل اند و 
آن قدام تلخ شان بی اعتبار
و با رنگ سیاه ابر سوخته و غبار دردها
همجوار و همکار
قلب من درز بکرد زآن شرارت واژه ها
مکث کردم، آه، که همین است سِری درماندگی و غوغا
چون خارها چه نیرومند و سراپا عصیان
هیچ گلبرگ تمنا نیست ز خاری در امان
باید
قوت گلهای صدیق را خوشه کرد با محبت،با قرار
تا رنگ تیره ی زجرت به ویرانه کشد
با تنومندی دستان بهار
یک بیک
جاودانه، بی شمار

 

       شهلا

 

 

0000000000000000000000000000000000000000

 

دوست دارم

 

رنگ و بویت را میان باغچه ی دل دوست دارم

چرخش مغز و بیانت

لحظه های شاد و پیچان حیات را دوست دارم

خنده هایت با ترانه، گامهایت استوار

دانه دانه عطر رز تن وآن بوی صفایت دوست دارم

من به تمکین نگاهت آشنا

عزم تلقین رسایت را میان آب و آتش دوست دارم

تو بغلتی با کمانه و دو دستت بندی یار

در سکوت مهر و آزرم آن نگاهت دوست دارم 

نرمی لب را به اعماق و جدار و روی قلب 

قطره قطره ز مباهات کمالت دوست دارم 

برمم گوشه ی قَور و درآن حریری تنت

 باز چیدن بهار را بآن شوق دو لبانت دوست دارم

 سرد و بی حس، روبرو

 دست بدستت چه نیکو 

 همه این راز و خیال  ی چون بهار را دوست دارم

 

                          شهلا

 

 

نور امید

در قفس بودم خیالاتم به باریدن گرفت

چلچراغ قلب محزونم به رخشیدن گرفت

چشم بنهادم میان قفل بآن سوی دیوار

نور امید ز بهاری دل من جستن گرفت

تا که لغزیدش سراپا غرور لمس وجود

گل رز خوش مروت سویم خندیدن گرفت

آن نسیم تازه و تر روی خسته بوسه کرد

یک طراوت ز مرادی دل آبستن گرفت

دست بردم که درش باز، ز هوایش نفسی

گل سبزین محبت ز دلش رستن گرفت

حال که آزادم ز قید ظلمت و رنگ شبان

گام به پیشواز فراخوانیش تابیدن گرفت

 

 


بالا
 
بازگشت