عبدالله وفا نورستانی

 

شب یلدا


باز از درد فراقت ناله سر کردم بیا!
شور و فریا د د لم بیشتر کردم بیا !
آب دیده ریختم بر مجمر داغ فلک
نور ماه و اختران را بی اثر کردم بیا !
بر در صبح مزاحم قفل و زنجیری زدم
دخت نیلی آسمان را بی هنرکرد م بیا !
در زوال نور چشمم ، شا م تا پای سحر
ناله کردم ،گریه کردم، شور و شر کردم بیا!
شعله های عشق سرکش را ز توفان سرشک
با نوید وصلت ای جان،جمله تر کردم بیا !
در شب یلدا « وفا » تا پای جان در انتظار
چشم و گوش خویشتن را کور و کَر کردم بیا!
کارتۀ سه – کابل
عبدالله « وفا »

 

 

 +++++++++++++++++++++++++++

 

با الهام از این مصراع 

«عمر ما چون نوح در اندیشه توفان گذشت »

سالها در فکر و در اندیشه بودم همچو نوح 
عمر ما و عیش ما ، در قصه توفان گذشت
نو نهال تازه بودم ، در سراشیب حیات
عمر برباد رفته ما ، سخت پُر حِرما ن گذشت 
آه بودم ، ناله گشتم ، آتش سوزنده ام 
آتش و دودِ درونم ، بر تر از آسمان گذشت 
من عقاب تیز پَر بودم به اوج آسمان 
تیرِ بیدادِ زمان ، از شهپرم آسان گذشت 
نیست خواب در دیده ام،ازبسکه ظلمت دیده ام 
صبح ما و شام ما ، در فکر آن پیمان گذشت
دیده بر هم مینهم ، تا فارغ از سودا شوم 
کاروانِ زندگی ، اُفتان و گه خیزان گذشت 
قصه پُر درد ما، چون قیس مجنون بی خودیست 
عمرِ بی بنیادِ ما ، چون لیلی دوران گذشت 
آهِ پُر دَردم ، ز سوزِ سینه ام دارد اثر 
لیک توفانِ سرشکم ، با لبِ خندان گذشت
آرزو گُم کرده ام ، در ظلمت آبادِ حیات 
گه چو منصور روی دار و گاه در زندان گذشت 
گر تو پورِ میهنی ، بگذر ز جان و مال و تن 
همچو «آرش» در ره میهن ، «وفا» از جان گذشت

عبدالله وفا 
1.12.2013 
ویانا - اتریش

 

 


(
خاک گردِ پا )
 

عنوان سروده ایست از عبدالله وفا ، استقبال بر غزل جناب شریف حکیم ؛ 


از بِرون من مجو ، راز درون زندگی 
همچو بحر بیکران ، هم بی سرو بی پاستم 
من فغان و شور مردم را ، نهان دارم به دل 
لیک نزد هرزه خو ، بیهوده و بی جاستم 
هر که را غم میرسد ، باشم ورا از جان شریک
نزد اهل دل ، سرا پا ، زورق طلا ستم 
روز و شب در فکر اسباب رهایی بشر 
فکر و ذکرم خیر باشد،چون مَلک هر جاستم 
دستگیر مردمانم ، در سراشیب حیات 
ای خدا همت رسان ، در غربت و تنهاستم 
از خموشیهای من ، فکری به سود خود مزن 
لیک در روز قیام ، من آه آتشزاستم
نیستم چون چلچراغ ، دیر و هم بت خانه ای
لیک در شهر غریبان ، خاک گردِ پاستم 
از دویی و از منی ، ناید صدای مردمی 
فرد بودم جمع گشتم ، با همه یکجا ستم 
راز عشق و عاشقی ، اندر ضمیر من بجو 
نیستم مجنون ولی ، من عاشق مولاستم
فکر  خیر بینوا  را از منِ  افسرده جو
من فقیر و بینوا را ، خادمِ والاستم 
گاه در حال حضور و گاه در قال فکور 
همچو آب دیده ، در پیدا و نا پیداستم 
از تلونهای دنیا ، رنگِ بی رنگی خوشست 
من غلام همت والای ، بی رنگهاستم 
این سرود ناب و دلکش ، از حکیم دارد پیام 
او شریف  است و حکیم من بنده مولاستم
«تار و پود  زنده گی ام ریشه دارد با «وفا
در دلِ روشن ضمیران ، ناظر و پیداستم 
عبدالله وفا 
1.11.2013 
ویانا - اتریش

 

 ++++++++++++++++++++++++++

 

بازار این زمانه دِگر رنگ و بو گرفت

این عمر رَفته باز نه اِیستد به چون و چند

دست اُمید به دامنِ وصلش  مَزن به گَند

عمریِ که در کشاکش دوران دون گذشت

یادش مکن به حسرت و بر ریش او بخند

هوش کُن عزیز دار کنون عمر  مانده  را

این عمر مانده شهد و شکر است و همچو قند  

پای ستیز بیاب و ره آرزو بجو

زنجیر بردگی به سرو دست و پا مَبند

دامان وصل یار میسر شود مگر

تا در حریم آتشِ عشقش شوی سِپند

شاهین صفت به اوج فلک همتی مرا

پرواز ما بلند و ره آرزو بلند

با پای همتم به ره خویش میروم

تا از دونان سفله نیابم دگر گزند

بازار این زمانه دِگر رنگ و بو گرفت

ما را « وفا » بس است ، گذار دیگران خرند

29.09.2013

ویانا - اتریش

عبدالله وفا

 

 

گُردان سر زمین من

 

هستم  بلند همت ؛ چو شاهین و چون همای

بیچاره  و  ذلیل  شدم  ؛  زین  بلند   جای

همت   مرا   به  تارک  هستی   نشانده   بود

روزم  سیاه  و تیره  شده ؛ چون شب  خدای

از بس   نیاز  و  ناز  بتان   را   کشیده ام

لبریز  گشته  کاسۀ  صبرم  ؛ ز های  وای

هر گاه که یاد روی  تو کردم ؛ جوان  شدم

ای خطۀ  قشون  فگن  و  میهن  یمای  !

دردا  ز دست دشمن  بی رحم و نا سپاس

دردی  نشد علاج  و همه گشته بی نوای

با همت  بلند  تو   این  ملک  در  کما ل

با خواب ناز و غفلت تو در غم  و رثای

مشتیست درکمین تو پُر حیله چون پلنگ

ای رادمرد و شیر وطن دیده بر گشای !

گُردان سر زمین من ؛ با فتح و با غرور !

با خون دشمان بکنید ؛ دست و پا حنای !

دست   مراد  به   دامن  هستی   نمیرسد

کی عمر ما « وفا » کند و آرزو بقای

عبدالله وفا نورستانی

19.05.2013

ویانا – اتریش

 

 


بالا
 
بازگشت