فضل الله زرکوب

 

 

خراسان‌پهلوان

آهوبره‌ها

شناورند

چه آسوده

فارغ از اندیشۀ

ذغال و سیخ و منقل

بر سینۀ امواج دره‌ها

..........

و سلاخ پیر

با فراموشانگی سنگینی

تیتانیکی را

بر تیغۀ کوه شناور یخ

می‌کوبد

.......

و دلم

نگران خواب پریشان ماهیهاست

در قعر اقیانوسی

که قطر زلالش را

در تاراج طلاتپه

تور افکنده‌اند

...................

و فرمانده بادهای جنوب

اینک با آخرین تیرهای در ترکش

مهار تبرهای وحشی را

به‌تکرار

به سوی تاکستانهای شمالی

رها می‌کند

........................

پس ای انگورها!

بیشتر بجوشید

در تهیگاه خمره‌های سالنگان

که بدمستان تاریخ

در چراگاههای سمنگانیان

و کارگاههای یعقوبیان رویگر

باز می‌جویند

رد پای نعل اسپ خراسان‌پهلوان دیگری را

که اینک پهلوانان مخنث

میرآخوری را

پیه بر سبیل مالیده‌اند

جمعه سیزدهم دیماه نود و دو

کوپنهاگن

 

 

 

نقبی به سمرقند و هریوا

خورشید؛ شب و روز چه درجا زده باشد!

تا در سفر چشم تو دریا زده باشد

شیرین‌سخنی این همه؟ حتمن که زبانت

نقبی به سمرقند و هریوا زده باشد

حل شد به لبم راز معمای لبانت:

سروی که به سر؛ خوشۀ خرما زده باشد

بیزارم از این کوچگیان نوکر آنم

کز مشرق و مغرب همه را وا زده باشد

گفتند که برگشتی و گفتم نه! محال است

او زنگ در کلبۀ ما را زده باشد!!!

قهر است سحر از من و شاید که منجم

شبهای مرا ضرب به یلدا زده باشد

ترسم که چو آیی به سراغم همه گویند:

افسوس که دیر آمده‌ای؛ پا زده باشد

دوشنبه نهم دیماه نود و دو

کوپنهاگن

 

 

 

حرفی ز سمرقند و هِرَیوا

خورشید؛ شب و روز چه درجا زده باشد!

تا در سفر چشم تو دریا زده باشد

شیرین‌سخنی این همه؟ حتمن که زبانت

حرفی ز سمرقند و هِرَیوا زده باشد

حل شد به لبم راز معمای لبانت:

سروی که به سر؛ خوشۀ خرما زده باشد

بیزارم از این کوچگیان نوکر آنم

کز مشرق و مغرب همه را وا زده باشد

گفتند که برگشتی و گفتم نه! محال است

او زنگ در کلبۀ ما را زده باشد!!!

قهر است سحر از من و شاید که منجم

شبهای مرا ضرب به یلدا زده باشد

گفتم به خدا زندگیم تیره و تار است

گفتی که همان به که چلیپازده باشد

ترسم چو بیایی به سراغم به تو گویند:

افسوس که دیر آمده‌ای؛ پا زده باشد

ویرایش نهایی

سه شنبه دهم دیماه نود و دو

 

 

 

خندۀ سرد

تا چند شکایت ز جهان نامرد؟

چون پسته به روی لب ما خندۀ سرد

رخساره همیشه سرخ با سیلی؛ لیک

دلخون چو اناریم و چو زردآلو؛ زرد

 

 برخیز

تا چند نشسته‌ای که چون خواهد شد

کوه غمم از سینه برون خواهد شد

از جای بجنب اگر نفس راست نشد

این کوه ز ریشه سرنگون خواهد شد

 

سرزمینم

ای چشمۀ جوشندۀ بی‌طاقت ما

ای رود همیشه‌جاری شوکت ما

آب تو زلال و جویبارانت سبز

بر سینۀ سرزمین با عزت ما

 

مست

ای مست که پا بر سر دنیا زده‌ای

خوش باش که مثل ما نه درجا زده‌ای

ما تشنه ز چشمه می‌رویم اما تو

افتاده به گوشه‌ای و دریا زده‌ای

 

خوش باش

یا قامت ما ز بار دنیا شده خم

یا سخت جگرخون و پریشان ز عدم

خوش باش! اگر در این جهان گردد کم

یک تن ز میان هفت ملیارد چه غم؟

 

غربت خورشید

در عالم دلها ز چه تنها دل ماست

کافتاده ز چشمهای زیبای خداست

بر غربت خورشید دلم می‌سوزد

زانرو که میان کهکشانی تنهاست

 

هشدار!

ای خصم! بیا پیاده شو از خر جنگ

تا چند به دست من و تو شیشه و سنگ؟

هشدار! که پوستین اگر چپه شود

پندانه برون نیاید از نول تفنگ

 

کوپنهاگن

 


بالا
 
بازگشت