فضل الله زرکوب

 

خورشید من

جاری شدم به جوی تو با ترک هست و بود

سوگند می‌خورم به سرت با همه وجود

خواهم که در تو پاک؛ چنان حل شوم که چشم

عاجز شود ز قدرت تشخیص تار و پود

جاری‌شدن به رگ رگت آن سان که سر کند

تلخاب حسرت از دهن چشمۀ حسود

دادی پیامکم که مگر در تمام شهر

جز من کسی دگر به مرام دلت نبود؟

"آنگه بگویمت که دو پیمانه در کشم"

در قاب چشمهای سیاهت شوم کبود

"شهری است پرکرشمه و خوبان ز شش جهت"

برعکس آنچه پیر خرابات گفته بود

غیر از تو؛ پوست‌کنده و خلص در این جهان

این دل به هیچ بنده ندارد سر سجود

زیبایی آنچنان که به هنگام دیدنت

نتوان جز آفرین ز زمین و زمان شنود

می‌آفرید اگر عوض آدمت خدای

ابلیس می‌نهاد به پای تو سر فرود

بگذار با تو شهره به نصف جهان شوم

مانند اصفهان که در آغوش زنده‌رود

خورشید آسمان و زمینم! فقط بگو!

مانند شبنم آب شوم یا چو ابر؛ دود؟

سحرگاه سه‌شنبه بیست و چهارم دیماه نود و دو

کوپنهاگن

 

 


بالا
 
بازگشت