فضل الله زرکوب

 

 

پشتهٔ خاکستری غریب

ابری کبود؛ شست غبار دل مرا

رنج مرا، هَراس مرا، مشکل مرا

شیپورمست صاعقه ناگه؛ مچاله کرد

منظومه‌های واهمهٔ باطل مرا

توفان و رعد و زلزله با کوه آتشی

بر کند و سوخت؛ ریشه و خاک و گل مرا

سَیلی عَنان‌گسَسته و سرکش به نام عشق

کوبید بر زمین و هوا محمل مرا

سونامیی ز سینهٔ امواجِ پاگریز

درهم شکست؛ جُمجُمهٔ عاطل مرا

گرداب‌گونه؛ نیلی چشمش به بر کشید

در باز وبستن مُژه‌ای؛ ساحل مرا

دیگر من آن مجسمهٔ وهم؛ نیستم

دیگر کسی نشان ندهد منزل مرا

چیزی به نام پشتهٔ خاکستری غریب

شاید؛ اگر خلاصه کنی حاصل مرا

دهم اسفندماه 1392

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

واژنامک نیاکانم

این را نبشته‌اند

در واژنامک نیاکانم

چونان دو پایدار‌‌کوهپایه

بر هم نهادم

آب‌بند پلکهایم را

و باز داشتم

سرشکرودی را

از فروریختن

بر دامنة گونه‌ها

در کشاکش ابرهای روی‌درهم‌کشیده

و بوران

و رگبار پاییز‌‌‌‌پیچه‌های بی‌لگام

*

پیمان بستم

با خنیاگردوشیزگان مهتابی

در هفتخوان زالپوران استخوانم

مبادا که دیگر

دلاوران سرزمینم

سهرابگونه بخروشند

یا فرود آیند

بر دسترخوان نیرنگ شغادبارگان

و سنگین‌سوگندها خورده‌ام

با امشاسپندان فرهی

که تا بازپسین‌انگیزش؛

سیمرغی کنند

آشیان شانه‌هایم را

دو چاووش

نیم‌خیز

بر نژاده‌اسپانی

همزاد و سپید‌پیشانی

و بینندگانی

از تخمة ستارگان دنباله‌دار

توفان‌گذر

و دریا‌گذار

چونان تگرگ؛

فروگیرنده

با دو شیپور

از شاخ ببرهای هماره‌در‌یورش

که درد نیزه‌های از پشت‌فرود‌آمده

آسوده نگذاردشان

خوابیدن را

*

ای موجهای سر‌به‌گریبان!

گرانشی

فریادهای پر گره سینه!

رانشی

ژولیده‌گیسویی

گردنفرازان را نشاید

*

پازند خوابهای اهورایی همخونانم را

مینوی‌خامة کدامین افریشته

خواهد نوشت؟

و اینک

بازوبندی است

مرا در پیشانی

که فریاد می‌زند

بندبند آبروی آیندگان؛

جوانگان ریشه در باران

بر این سبزپشته را

بگذار شب‌گردگان

در گردنه‌های دشوار‌گذر نیز

خیره شوند

بر چراغی

که دیگر پنهان نیست

*

هفتخوانیان این دره

دیوساری را

از تیرة بادهای مهرگان

بر تندیس کاج‌زادگان شمرده‌اند

*

مادربزرگم

آن‌گاه که نوادگانش را

در اندیشة پیشکش کلوچة نوروزی بود

آبش را

از رودبار آزادگی

آردش را

از جوانة مهرانگی

شهدش را

از چکاب درخت فرزانگی

رنگش را

از گل سرخی که بامدادان

بر چهرة آفتاب لبخند می‌زد

و بوی جانبخشش را

از گذر گلابگیران نیک‌منش

وام می‌گرفت

و آن را می‌پخت

در تنور آفتاب جوانمردی

مادربزرگم

با آغوشی از لبخند

آن‌گاه که دریچة باغی

از مروارید سپید را

می‌گشود

بر روی غم‌گرفتة چهره‌هامان

در پناه دامنی

از شکوفه‌های گل سیب

می‌سرود داستانهایی را

از دیوان باژگون‌کردار

×

بر درگاه ابروانش نگاره‌ای بود

با این واژگان:

این را نبشته‌اند

در واژنامک نیاکانم

روزگاری در سرزمین ما

اگر هم بوزینه‌ای

در مارپیچی

جفتک می‌زد

بامدادی دیگر

با ریسمانی

بافته از موی بزهای گرگرفته

مهمان خندة کودکان گذر

یا ته‌ماندة تریت آفتاب‌نشینان

در پیتابه‌های پشت‌به‌باد بود

*

مگر دیوبندان نستوه؛ خفته‌اند!

تا دیوان دیوبندی را به بند اندر آرند؟

*

و اینک استخوانی

دارم در گلو

نیزه‌بر‌دوش

که نرمک‌نرمک

خوش می‌دارد

جایگاهش را

و پیر چاره‌پردازان

می‌گفت:

رایی ندارد

جز برآوردن

و دور افکندن

و تیر‌برنشان می‌گفت

این نیک‌پندارِ

راست‌گفتارِ

درست‌کردار

28 فروردین‌ماه 1391

 

 

 


بالا
 
بازگشت