سید احمد ضیا نوری

 

عشق در بیشه اندیشه حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی ( رح) آن زاهد پاک نفس، پاکیزه سرشت و عارف وارسته،  و مختصری در مورد مثنوی معنوی.

پیشگفتار :  عشق چیست :  عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف و جاذبه‌ ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در حوزه ‌هایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس شدید دوست داشتن میتواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.
در بعضی از مواقع، عشق بیش از حد به چیزی میتواند شکلی تند و غیر عادی به خود بگیرد که گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی میبا‌شد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلح‌ دوستی و انسانیت در تطابق است. 

 ریشهٔ واژه عشق :  در گذشته پنداشته میشد که واژه عشق ریشهٔ عربی دارد. ولی عربی و عبری هر دو از خانواده‌ٔ زبان‌های سامی ‌اند، زبان سامی از جمع چهل و هفت زبان رایج در افغانستان بود که اکنون گویشوران آن از میان رفته است و واژه‌ های ریشه‌ دار سامی هماره در هر دو زبان عربی و عبری با معنی‌های همانند برگرفته میشوند. و شگفت است که واژه (عشق) همتای عبری ندارد و واژه‌ای که در عبری برای عشق به کار میرود (احو) است که به عربی (حَب) خویشاوندی دارد. ولی دیدگاه جدید پژوهشگران این است که واژهٔ (عشق) از زبان اوستایی به معنی خواست، خواستن، گراییدن، آرزو کردن، خواهش، گرایش و جستجو است. ( زبان اوستایی از شاخهٔ زبانهای افغانستان باستان است نسک‌های اوستا، کتاب مقدس آیین زردشتی زرتشتیان را بدین زبان نوشته ‌اند. این زبان همریشه با سنسکریت می ‌باشد. تنها اثر به جا مانده اوستا است.)  

 واژه عشق در زبان فارسی دری تیز تقریبآ در تطابق با زبان اوستایی است. خود واژه های اوستایی که سنسکرت نام برده شده از ریشه هند و اروپایی زبان ( آریاییان) می باشد که تاریخ کهن افغانستان است. در زبان عربی این واژه کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر از حب، حبیبه، حبیب، محبوب و دیگرها استفاده می شود. فرزانه مرد سخن و قلم حکیم ابوالقاسم فردوسی که برای پاسداری زبان فارسی (حوزه فارسی زبانان) از بکار بردن واژه های عربی اگاهانه و کوش مندانه خود داری میکرد و واژه عشق را به آسانی و با انگیزه بکار میبرد و واژه دیگری را جاگزین واژه عشق نمی کرد.

چرا کلمه عشق در قرآن حکیم نیامده ؟
برخی اظهار داشته‌ اند که در قرآن تنها از اطاعت و عبادت خدا برای رغبت به بهشت و خوف از دوزخ سخن رفته ، نه برای عشق به خدا و لذا اطاعت و عبادت خدا برای عشق به او بدعتی صوفیانه است. اگرچه لفظ عشق در قرآن بکار نرفته است، اما معادل‌ آن در قرآن به چشم میخورد. قدر مشترک این معادل‌ عبارت از دوست داشتن خدا و لوازم آن است. از لوازم عشق به کسی این است که عاشق میخواهد معشوق را دیدار کند و همیشه نزد او باشد و از او سخن بگوید و کاری کند که او خشنود شود.  

و اما تعریف جامع تر از عشق در گفتار گهربار، شهد آفرین  و ارزشمند نابغه دوران حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی (رح)

سخن گفتن از عشق در (مثنوی معنوی) حضرت مولانا جلال‌ الدین محمد بلخی، آن ستاره درخشان آسمان عرفان و آن یگانه دوران، کاری به غایت دشوار است، ‌زیرا عشق از دیدگاه حضرت مولانا بحری است بس ژرف و عمیق که کس به ژرفای آن نتوان رسید و سیاحان این بحر برای فرا چنگ آوردن در و مروارید آن چه بسا در آن غرقه گشته‌ اند و آب دریا غریقان این بحر را در ساحل افکنده است. اما حضرت مولانا غواصی است، ( بدریا فروشونده به طلب مروارید.) هر که با افزار ‌معرفت در اعماق ژرف این دریا رفته و گوهر ها را به رشته نظم کشیده است. عشق از سویی خلاف عقل است، زیرا آثار عقل در همه جا پیداست، در حالی که در نهانخانه عالم پنهان است و در واقع عشق پنهان‌ ترین پنهان‌هاست. از نشانه‌های عشق تحیر است و در مقامات عرفانی وادی حیرت از مقامات سلوک و شرط لازم برای وصول به مرتبه فناست. در نتیجه، حضرت مولانا از عشق به دریای عدم تعبیر میکند. عدم در اینجا رمز نیستی و فناست. عشق انسان را از هر هستی مجازی برکنده و او را در هستی حقیقی فانی ‌میسازد. عشق حتی برتر از بند بندگی و خداوندی است.
اندرو هفتاد و دو دیوانگی    
    با دو عالم عشق را بیگانگی
بندگی بند و خداوندی صداع   
   مطرب عشق این زند وقت سماع
در شکسته عشق را آنجا قدم  
  پس چه باشد عشق دریای عدم

مثنوی معنوی چیست :
مثنوی معنوی حاصل پربار ترین دوران عمر حضرت مولانا است و از بزرگ ترین و جاودانه ترین آثار ادبی افغانستان و جهان است که ریشه در اعماق علوم اسلامی و معارف الهی دارد. این اثر ارزشمند حضرت مولانا ، چون درّی گرانبها در گنجینه ی روزگار به یادگار مانده است تا ما از مزرعه معانی نغزش، خرمن خرمن خوشه چین نور و معرفت باشیم

 واژه ی مثنوی از کلمه ی (مثنی) به معنی دوتائی گرفته شده است. زیرا در هر بیت دو قافیه آمده است که با قافیه بیت بعد فرق میکند مثنوی معنوی از بیست و شش هزار  بیت و شش دفتر تشکیل شده و یکی از بر ترین کتاب‌های ادبیات عرفانی کهن پس از اسلام است. این کتاب در قالب شعری مثنوی سروده شده‌است، و عنوان کتاب نیزمیباشد. اگر چه قبل از حضرت مولانای بلخ، شاعران دیگری مانند سنائی غزنوی و عطار نیشاپوری هم از قالب شعری مثنوی استفاده کرده بودند ولی مثنوی حضرت مولانا از سطح ادبی بالاتر برخوردار است در این کتاب چهار صد و بیست و چهار داستان پی ‌در پی به شیوهٔ تمثیل داستان سختی‌ های انسان در راه رسیدن به خدا را بیان میکند. 

 ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی یا حکیم سنایی از بزرگترین شاعران قصیده‌ گو و مثنوی‌ سرای است، که در سدهٔ ششم هجری میزیسته است. حکیم سنائی در سال (473 هجری ق) در شهر غزنه افغانستان دیده به جهان گشود، و در سال (545 ه ق) در همان شهر در گذشت. 

   حضرت مولانا فرموده اند که: بیماری عشق نیز غیر از همه بیماری‌هاست و طبیب صوری راهی به درمان آن ندارد. عشق امری ربانی و الهی و رمز خورشید کمال حق است. حضرت مولانا عشق را اصطرلاب (اسرار خدا) میخواند. غایت و نهایت عشق وصول به حضرت حق است. عشق از دید حضرت مولانا چون صفت حق است نامتناهی و بنابر این مانند دیگر اوصاف حق در قالب الفاظ و کلمات نمی‌گنجد و هر چند انسان بخواهد با کمک الفاظ و روشنگری زبان آن را تفسیر کند بر ابهام آن می‌افزاید و (عشق بی‌ زبان) خود گویاتر و روشن‌ تراست. خاصه، عقل از تبیین عشق عاجز است. بهترین راه برای شناختن عشق خود عشق است.
عشق اصطرلاب اسرار خداست           علت عاشق ز علت‌ها جداست
چون به عشق آیم خجل باشم از آن       هرچه گویم عشق را شرح و بیان
لیک عشق بی‌ زبان روشن‌ تر است         گرچه تفسیر زبان روشنگر است
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت   چون قلم اندر نوشتن می‌ شکافت

حضرت مولانا، عشق را از اوصاف خداوند بی ‌نیاز میداند و بنابراین، عاشق و معشوق حقیقی هم اوست و اطلاق عشق بر ذات حق اطلاق حقیقی و بر غیر حق اطلاق مجازی است. این به جهت آن است که اوصاف کمالیه وجود اول بذات حضرت حق و دوم به موجودات عالم تعلق دارد. بنابراین، حسن مطلق از آن خداوند است و زیبایی موجودات عالم را به
(حسن زر اندود) مانند میکند. عشق خداوندی به مانند نور محض است که از هرگونه عیب و نقصی مبراست. عشق مخلوق به مانند آتشی است که ظاهر آن آتش و باطن آن دود است و اگر نور آتش بمیرد، سیاهی دود پیدا میشود. حضرت مولانا عشق موجودات فانی را فانی می ‌شمارد و عشق حضرت حق پایدار و جاویدان میداند.
عاشقی بر غیر او باشد مجاز             عشق ز اوصاف خدای بی‌ نیاز
ظاهرش نور اندرون دود آمده است      زآنکه آن حسن زراندود آمده است
بفسرد عشق مجازی آن زمان            چون رود نور و شود پیدا دخان

از نظر حضرت مولانا شالوده هستی بر عشق نهاده شده است. عشق فقط صفت خداوند و بشر نیست، بلکه اصل خلقت و پیدایی عالم است. عشق مانند دریایی کران نا پیداست و آسمان‌ها و زمین چون کف و موجی از این دریایند. گردش و پویش آسمان‌ها و زمین از عشق است و اگر سریان
عشق در شریان عالم نباشد،‌ عالم از ایستادگی فسرده میشود و جمادی در نبات و نبات در حیوان و حیوان در انسان محو و فانی نمی شود. ذرات عالم عاشق کمال حق اند و راه علو استکمال را میپوید و در شتاب و جنبش خویش حق را تسبیح می ‌گویند و تنشان از این جنبش عشق پاک و پیراسته می‌ شود.   استکمال ـ ( تمام شدن خواستن )    سریان ـ (همه شب راه رفتن)
نمونه اعلای عشق در عالم هستی سرور کائنات رسول خداست که از فرط  ظهور عشق سرمدی در او به کنیه
(حبیب‌الله) مفتخر شده است و با آنکه همه انبیا مظهر تام حب و عشق الهی‌اند، ‌او در میان همگان به این صفت ممتاز گشته است. چون به مصداق عشق سلسله جنبان عالم هستی است،‌ کمال این عشق در خطاب (لولاک لما خلقت الافلاک)، ای محمد (ص) اگر تو نبودی این جهان را نمی‌آفریدم، جلوه‌گر شده است. پس غرض از برافراشتن این چرخ بلند، فهم علو مرتبه عشق است.


عشق ساید کوه را مانند دیگ        عشق جوشد بحر را مانند دیک
عشق لرزاند زمین را از گزاف       عشق بشکافد فلک را صد شکف
بهر عشق او را خدا لولاک گفت      با محمد بود عشق پاک جفت  

عشق به تعبیر حضرت مولانا اگر در انبان هستی افکنده است، بالایی و پستی عالم همه از عشق است. عشق افلاک را در گردش و چرخش انداخته است، به گونه‌ای که افلاک بر گرد سر ما در حرکت اند. عشق آرام و قرار را از زیر و زبر عالم گرفته است. موجودات عالم چون خار و خسی که در گرداب تند گرفتار آمده باشد، در سیل عشق افتاده و دل به قضای عشق نهاده‌ اند و مانند سنگ آسیا به گرد خود می ‌گردند. جریان آب جو و گردش دولاب گردون نشانه‌ای از این عشق است. از نظر حضرت مولانا عقل جزیی منکر عشق است، گرچه مدعی است که به اسرار و حقایق عشق راه دارد. عقل جزیی عقل تقید است. عقلی است که از قید خودی رهایی نیافته و در قید و بند انانیت و هستی مجازی گرفتار است.                                                                                                        
تقید ـ
(خویشتن را بند کردن)    انانیت ـ نسبت دادن هر چیزی را بشخص خود و همه چیز را از خود دانستن. (انبان، توشه دان)

 گرچه بنماید که صاحب سر بود          عقل جزیی عشق را منکر نبود
چون فرشته لا نشد اهریمنی است       زیرک و داناست اما نیست نیست
چون به حکم حال آیی لا بود             او به قول و فعل یار ما بود

حضرت مولانا از عقل جزیی به زیرکی تعبیرمیکند. نمونه‌ای ابلیس است که با همه زیرکی و دانایی‌اش از درگاه قرب الهی رانده شده است. نمونه کامل عشق انسان یا نوع بنی‌آدم است که به جهت انس با حضرت انس با حضرت حق به کمال مرتبه قرب نایل گردیده است. در تمثیل زیبای دیگری حضرت مولانا زیرکی عقل را به شنا کردن در دریاهای بیکران و ژرف و بی ‌پناه تشبیه میکند که در آن انسان در کام طوفان‌ها و گرداب‌های خوفناک گرفتار می‌آید، به گونه‌ای که برای او امید رهایی نیست و شناگر در کام مرگ گرفتار میشود. برعکس عشق مانند کشتی است که کمتر در لجه‌ای عمیق و گرداب‌های هائل غرق میشود و در میان طوفان‌های سهمگین مسافر همیشه امید رهایی و نجات دارد.
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است        داند او کو نیک بخت و محرم است
کم رهد غرقست او پایان کار                 زیرکی سباحی آمد در بحار
نیست جیحون نیست جو دریاست این       هل سباحت را رها کن کبر و کین
در رباید هفت دریا را چو کاه                وآن‌گهان دریای ژرف بی‌پناه
کم بود آفت بود اغلب خلاص                عشق چون کشتی بود بهر خواص

در دفتر پنجم مثنوی، حضرت مولانا داستان معشوقی را بیان میکند که در صدد امتحان عاشق خویش است و میخواهد ببیند که آیا عاشق خویش است و میخواهد ببیند که آیا عاشق بطور کلی در وجود معشوق فانی شده است یا نه. معشوق از عاشق میپرسد که خود را بیشتر دوست دارد یا معشوق را. عاشق در پاسخ می‌گوید که در وجود معشوق آنچنان فانی شده است که از سر تا قدم از وجود معشوق پر شده است و آنچنان مستغرق معشوق است که از عاشق جز نامی بیش بر وی نمانده است. این فنای کلی عاشق در معشوق موجب کمال عاشق میشود، مانند سرکه‌ای که در دریای انگبین شیرین شده است و یا به سنگی ماند که لعل ناب شده است و از صفات آفتاب پر گردیده و سنگی خود را از دست داده است.

در صبوحی که فلان ابن ‌فلان              گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
یا که خود را، راست گو یا ذالکرب       مر مرا تو دوست ‌تر داری عجب
گه پرم از تو ز ساران تا قدم              گفت من در تو چنان فانی شدم
در وجودم جز تو ای خوش کام نیست     بر من از هستی من جز نام نیست
همچو سرکه در تو بحر انگبین            زآن سبب فانی شدم من این چنین
پر شود او از صفات آفتاب                همچو سنگی کو شود کل لعل ناب

 

  شرح مختصر چکیده ی ناب و پرشور از مثنوی معنوی حضرت مولانا ( رح)

معنایى اشعار و آشنایى با مثنوى معنوی براى کسب کمالات و طى طریق عرفان واقعى کافى نیست و به قول حضرت مولانای  بزرگ که در همان ابتداى مثنوى معنوی که حاصل پربار ترین دوران عمر شریف آنحضرت است میفرماید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق  ..........    
یعنى همراه واقعى مثنوى کسى است که فراق را درک کرده و مشتاق وصال باشد. و یا آنکه آنکس که درد فراق را ندیده باشد ، شرح اشتیاق را نمیداند.

شرحِ حکایت جانسوز جدائی واشتیاق وصال یار و دیار است که اکثریت قریب به اتفاق شعراء ادبا وعرفاء در طول تاریخ با داشتن عقاید وادیان مختلف و با فرهنگ های متفاوت همه وهمه را متحول کرده و در آنان روح ملکوتی دمیده و ذوق سرودن شعر روح نواز و پدید آوردن نثر بر فراز و تآلیف متون عرفانی پر رمز را ایجاد کرده است و این همان عشق است که به زندگی روح میدهد و به انسان ها امید، بنظر میرسد این قدر مشترک همه انسانها است که از یک نیستان و یک ریشه نشات گرفته اند، از درد فراق وآتش هجران پیوسته درسوز و گدازند و نیز تمام آنان ، در بدست آوردن یار و دیار هم داستان و همراهند، پس لازم است عالمان و آگاهان عالم تلاش کنند انسان ها را متوجه این مشترکات بنیادین نموده،  به هم نزدیک کرده و آنان را از اختلاف و پراکند گی نجات دهند و در نتیجه همه برمحور خدای یگانه متحد بشوند. سوز و گداز تمام نوابغ جهان، وعشق آتشین همه عشاق به نام عالم امکان، و جمیع آثار منثور و منظوم مسموع ( یا شنیده شده) و منقوش جاودان که با مناظر زیبای طبیعت همگون همنوا و هم خوان هستند، همه وهمه ریشه دراین حکایت هجران وآرزوی یار و دیار، انسان دارند. داستان طولانی شیرین وفرهاد وافسانه جاودانه وامق وعذرا وقِّصه پر غصه لیلی ومجنون و زندگی آموزندة حضرت مولانا و شمس تبریزی وهزاران هزار واقعیت دیگر تاریخ بشر همه از سر چشمه ( درد جدائی دیار و اشتیاق به وصال یار ) جاری میشوند

بشنو از نی چون حکایت می کند               از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند                     از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق            تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش         باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم                   جفت بدحالان و خوشحالان شدم
نی حدیث راه پر خون می کند                  قصه های عشق مجنون می کند
در غم ما روزها بیگاه شد                      روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو: رو باک نیست            تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست  

   گر بریزی بحر را در کوزه‌ ای                  چند گنجد قسمت یک روزه‌ ای

   کوزهٔ چشم حریصان پر نشد                     تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد              او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما          ای طبیب جمله علتهای ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد               کوه در رقص آمد و چالاک شد

با لب دمساز خود گر جفتمی                   همچو نی من گفتنیها گفتمی

جمله معشوقست و عاشق پرده ‌ای           زنده معشوقست و عاشق مرده‌ ای

چون نباشد عشق را پروای او                او چو مرغی ماند بی ‌پروای او

 

سید احمد ضیا  نوری 

    گتنبرک، سویدن

  دسمبر 2013 م

 

 


بالا
 
بازگشت