سيد موسی عثمان هستی

 

 

بيادعزيزالله ظريف

 

از فوت توناگاهان شدم خاموش وحیران

عرض تسلیت نه توان گفت به  دوستان

طاقت ندارم که عمر تو رسیده به پایان

آیم  به مزارات روزی ،با ناله و  گریان

شاعر بی وزن وبی ترازو

 

شعرهای توهمیش بهاربرملت توارمغان می آورد،قافیه ووزن شعرتوسرشارازمستی آزادی ووطن پرستی بودولی مرگ آنقدرناجوان مردانه عمل کردکه تصویرقلم توروی صندلی پُرازگل خزانی هم دیده نمی شود

خصلت اخلاقی توماننددرخت تنومند،بودکه برگ وبارش پُرازمیوه انسانیت وطاقت زدن هرسنگ راداشت وحتی بردامن سنگ زنان میوۀ محبت می ریخت وسنگ اش رامی بوسیدوکنارمی گذاشت تا سنگ وسنگ زن ناامیدنگردد

  بادهاوطوفانهای موسمی پروان زمین نتوانست قامت رسای ترابشکندولی هیزم شکن مرگ باتبرکه دستۀ آن ازبیخبری بودناگاهان برریشه زندگی توخوردصدای تبربگوش دوستان تورسیدوآن صدااین بوددیگرفرارازمرگ امکان ندارد

آن کسی که زیبایی بهاررادیده شکستی های رنگ خزان رادرگ می کندوآنکه بهارراندیده شکست رنگ راهم اعتبارمی دهدبرخوردهای اخلاق توبهترازگهای بهاری بودکه گلهای شگسته رنگ خزانی امروزتودوستان واقارب تراسخت رنج می دهد

آری دوستان

 جنرال عزیزالله عزیز

 درچشم دوستان واقاربش نوبهاری بودکه باشنیدن مرگ اش چشمان چشمه ساران قریه توغبری پروان اشکریزان شدباموج دریای نیلاب هم فریادگردیدماهی های زیبای دریای خوروشان گلهاروغوربنددریکجاشدن برچ عبدالله بعدازسالهابه فکرکنشکاکبیرافتادند

دیگرماهیان زیباورنگا رنگ دریای خروشان غوربندونیلاب صدای پایش رانمی شنوندهمه درسوراخ های یخ زده تیمم بریخ ناامیدی می زنندتادرخم محراب اشک برجنازه اومیریزندنمازسکوت ابدی می خوانندباتکبیری که دیگربرنمی گرددشهپربلندمی کنندوآه فراق ونامیدی درسینه می بندند

سیاه سنگ های تراشیده شدۀ کوه خواجه سیاران که زیب لحدمردگان قامت رسای پروان است سروداشک دوری میخواندوقبرستان پدری اش خاک برسربادمی کندواستادمدیرمحمد صدیق خان ازفراق ودوری پسردانشمندغربت نشین درقبرستان پدری هنوزچشمش درانتظاراست

 اماقبرستان دنمارک ازشادی که چنین مردی رابه آغوش می کشددرپای تابوت اش گل می ریزدسنگ مزارشاعرنامرادغربت نشین شعرشاعرزنده یادرامطلبدتابرسینه اش باقلموچکش نقش ابدی گردد

روح روانت شادباد

عزیزان بعدمرگم گیریه وناله را دورکن

که دشمن بشنودشادمی گرددبه مرگ من

 

 


بالا
 
بازگشت