دولت بيمار

طنز تلخ:

عبدالقديم "هوشنگ"

 اگر ما به دقت به تاريخ تأسيس دولت ها در چند دهه اخير نگاهي گذرا بياندازيم ، هركدام از اينها براي 5 سال اول  كاري خود اسم خاصي روي دولت هاي خود مي گذارند، مثلاً دولت بازسازي، سازنده گي يا دولت خدمتگذار و يا هم دولت مبارزه با مواد مخدر، دولت مبارزه با فساد اداري و غيره كه در همين چند دهه اخير شاهد بوديم، كه در ايران دولت آقاي رفسنجاني را دولت سازنده گي مي خواندند، دولت آقاي خاتمي دولت اصلاحات بود، هكذا دولت احمدي نژاد را دولت خدمتگذار مي خواندند ، در كشور خود ما هم دولت دموكرات ، دولت جمهوري داود خان با برنامه پلان 25 ساله و دولت حزب دموكراتيك خلق را دولت كارگران و غيره مي خواندند، اما اين دولت 12 ساله ما را بايد دولت مريض خواند ، البته عزيزان خوانند شايد به اين حرفهاي من باور نداشته باشند، كه من راجع به اين موضوع دليل خاصي دارم كه خدمت تان ارائه مي دارم ، من يك دوستي دارم كه با وجوديكه بعضي عيوب در وجود وي است، با آنهم چونكه آدم شوخ طبع و بذله گويي است در موقع ناراحتي انسان ها را با حرف هاي خود مي خنداند به همين لحاظ از وي خوشم مي آيد، چند سال قبل دوست من بحيث رئيس در يك وزارت خانه مشغول كار بود ، هر چندي در فاصله هر 20 روز من غرض ديدار وي به آن وزارت خانه مي رفتم او را پيدا نمي كردم، وقتيكه از سكرتر ايشان سوال ميكردم ، كه ايشان كجا هستند؟ وي در جواب من مي گفت ، كه مريض بوده براي تداوي يا به روسيه ، يا به دوبي يا هندوستان يا اينكه در تركيه ، گاهي هم مي گفت در تاجيكستان و يا ازبكستان تحت معالجه قراردارد، من هم پوزش خواسته راه خود را كشيده مي رفتم ، كار من طوري است كه روزانه بايد با پاي پياده چندين وزارت خانه ، رياست ها ، معينيت ها ، و غيره جاها را سر بزنم ، كه متأسفانه در وزارت خانه ، رياست و يا معينيت ها كه سر مي زدم ، آنها نبودند و آنها را هم مي گفتند كه آنها مريض بودند و به خارج از كشور سفر نموده اند،  تعجب اينجا بود، كه بعضي اوقات متوجه مي شدم كه وقتيكه مريضان از سفر بر مي گشتند ، مثل پايه هاي آبجواز گروه ديگري از اين وزرا ، معينيت ها و رؤسا غرض تداوي به خارج از كشور سفر مي كردند، من در تعجب فرو م رفتم كه چرا مسئولين كشور ما همه مريضان لا علاج هستند، يكي از روز ها خبر شدم كه آن دوست من در همان وزارت خانه كه رئيس بود، به پاداش خدمات زياد و ارزش مند  و بدون وقفه بحيث معين در آن وزارت تعيين و مقرر شده است، البته وقتي اين خبر به گوش من رسيد كه از احراز پست جديد اش چند ماه سپري شده بود، بدين لحاظ كه بايد با دسته گل به تبريك وي مي رفتم ، آن را جايز ندانسته زيرا در موقع رفتن تبريكي با گل، در همان روزهاي اول بهتر است، ازاين لحاظ من هم همراي خود گل نداشتم ، زيرا بعد از سپري شدن چند ماه از احراز پست جديد ديگر دادن گل معني ندارد، و موقعي كه من با بسيار مشكلات به دروازه دفتر دوستم رسيدم ، از سكرتر جديد ايشان كه 2 پسر بچه 15 يا 16 ساله بودند و تازه بحيث سكرتر معين صاحب تعيين شده بودند، با موهاي ژل زده و لباس هاي استايل روز نشسته باهم شوخي مي كردند ، البته اين پسرهاي جوان را كه معين صاحب لوس شان كرده بود،  زياد به مراجعين احترام نمي گذاشتند، وقتي آدم تازه وارد به آنجا مي رفت ، فكر مي كرد كه اينجا يك (دسكوتيك) و نه معينيت .

 سئوال كردم كه معين صاحب تشريف دارند ؟

او يك نگاهي به سر و وضع من انداخت و با بي ميلي گفتند ، بلي تشريف دارند ، اما سرشان شلوغ است و جلسه دارند.

من گفتم :كه من وقت دارم تا ختم جلسه صبر كنم ، بعداً ايشان را ملاقات مي كنم ،

زيرا چندين سال است كه اين دوستم را نديده ام.

سكرترمعين صاحب با بي ميلي اولي اسم من را پرسيد ، منهم اسمم را گفتم : او هم با بي ميلي در ورق كاغذي كه بالاي ميزش قرارداشت ، اسم من را يادداشت نمود، بعداً داخل دفتر معين صاحب شد، بعد از چند لحظه از دفتر معين صاحب بيرون آمده با اشاره سر به من فهماند و با بي ميلي گفت : بفرمائيد ، وقتيكه من داخل دفتر معين صاحب شدم ، متوجه گرديدم ، جز يك دختر جوان كس ديگري در دفتر شان حضور ندارد و جلسه اي هم در كار نبوده است، دوست من هم از جايش بلند شده، چند قدم به طرف من آمده با من دست داد و خوش امديد گفت ، در موقعيكه من با معين صاحب احوال پرسي ميكردم آن دختر جوان كه خيلي هم زيبا بود، از دفتر خارج شد ، من بطور شوخي به معين صاحب گفتم : كه در همچون جايي چرا سكرتر با تجربه نمي گيري ؟

عوض اين دو تا بچه خورد سال كه احترام مراجعين را حفظ نمي كند ، چرا يك سكرتر با تجربه نمي گيريد ؟ فكر مي كنم كه همان فعلهاي سابق ات را هنوز داري، معين صاحب با يك لبخند و حركت سر و گردن تير خود را آورد ، معين صاحب زنگ بالاي ميزش را به صدا در آورد ، يك خانم ميان سال كه فكر مي كنم ، مستخدم بود داخل دفتر شده، قبل از اينكه او حرفي بزند، معين صاحب با لحني آمرانه گفت ، چاي بياوريد ، دوباره آن زن نا پديد شد ، بعداً با معين صاحب سر صحبت با باز كرده از دوره كودكي ، مكتب و غيره صحبت كرده و مثل اطفال قاه قاه مي خنديديم در همين لحظه دروازه باز شد، مستخدم 2 گيلاس چاي بالاي ميزگذاشت، و بعداً موقعيكه برمي گشت ، معين صاحب به وي گفت كه هيچكس را به داخل اجازه ندهيد، چند لحظه صحبت كرديم كه زنگ تليفون معين صاحب به صد در آمد ، از آن طرف خط يك دختر با صداي نازك ، هلو گفت : معين صاحب هم كه نسبت به گوشي تليفون حساسيت داشته ، هميشه عادت داشت كه بلندگوي موبايل را روشن كرده و موبايل را در فاصله 20 سانتي دور نگهداشته ، صحبت ميكرد.

دختر جوان گفت : هلو ، معين صاحب من ناز هستم! چطور هستي ، خوب هستي، حالا وقتي كه معين شده اي ، ديگر به ما غريبا زنگ نمي زني !

معين صاحب هم در صحبت هايش كار زياد را بهانه قرارداده ، مي گفت كه گرفتاري من زياد است ،‌من شما را فراموش نكرده ام.

ناز گفت : حالا وقت داري ، بيايم؟ معين صاحب گفت : نه ولا جلسه دارم ، يك وقت ديگر.

بعداً دختر جوان خدا حافظي كرد ،‌گوشي را خاموش ساخت، چند لحظه بعد باز گوشي موبايل معين صاحب به صدا در آمد ، معين صاحب طبق عادت هميشگي بلندگوي موبايل را روشن كرد و گفت : هلو!

بازاز آن طرف خط صداي يك دختر جوان ديگر آمد و گفت: معين صاحب سلام!

معين صاحب هم گفت كه سلام !

باز آن دختر گفت : معين صاحب من فرشته ام ، شناختي ؟

معين صاحب گفت : كدام فرشته ؟

فرشته گفت : همان فرشته ديگه يادت مي آيد كه همراه شبانه آمده بودم.

معين صاحب گفت : خوب شناختم ، چطوري ، خوبي ،‌ سلامتي !

فرشته گفت : چرا ديگر به من زنگ نمي زني ؟ 

بازهم معين صاحب گرفتاري را بهانه قرارداد كه گرفتاري هايم بسيار زياد شده است.

فرشته گفت : نكند دخترهاي تازه پيدا كرده اي كه ديگر ياد ما غريبان نمي كني ؟

معين صاحب گفت : نه ولا گرفتاري كاري هم بسيار زياد است ، بيشتر من در جلسات هستم .

فرشته گفت : حالا بيايم ؟

معين صاحب گفت : نه فعلاً كه جلسه دارم ،‌بعداً خودم برايت زنگ مي زنم .

فرشته گفت : خوب ، خيلي زودتر بمن زنگ بزن ، ولي اين دفعه كه آمدم مثل دفعه قبل مرا پيش وزير صاحب و ديگر معين صاحبان نفرستي ، من پيش خودت مي آيم.

صورت معين صاحب كمي سرخ شد و گفت نه همچو كاري نمي كنم  ، بعد از چند جمله ديگري كه ميان فرشته و معين صاحب رد و بدل شد،‌خداحافظي كرده و گوشي را گذاشتند زمين، چند لحظه اي كه ما صحبت كرديم، باز تليفون ارتباطات بخش خارجي معين صاحب به صدا در آمد ، باز معين صاحب طبق عادت هميشگي بلند گوي موبايل خود را روشن كرد و گفت : هلو !

يك دختري كه به لسان انگليسي صحبت ميكرد، گفت : هلو ،‌ هوآريو!

معين صاحب هم كه فكر مي كنم انگليسي زياد بلد نبود با لحجه مضحك شكسته بسته جواب مي داد ، منهم كه انگليسي زياد بلد نيستم ، فكر مي كنم چند جمله اي كه مابين شان رد و بدل شد، آن دختر مي گفت : كه تو گفته بودي كه من زود مي آيم ، چرا نيامدي.

بازمعين صاحب موضوع كار و گرفتاري دفتر را پيش كشيد ، بعد از آن طرف خط آن دختر به انگليسي گفت :  (وينكين  يور) كي مي آيي؟

بعداً معين صاحب گفت : كه به همين نزديكي ها مي آيم ، و بعد دفترچه سفرهاي خارجي اش را بيرون كشي تا ريخ سفرش را در آن يادداشت كرد، و بازهم بعد از رد و بدل شدن چند جمله ، با اداي جمله (گودباي) به صحبت خود خاتمه داده ، بعد از اين معين صاحب گوشي را سر جايش گذاشت به من گفت كه غرض معالجه مريضي كه به دوبي رفته بودم با اين دختر در دوبي آشنا شدم .

باز با معين صاحب به صحبت شروع كرديم در اين فاصله باز چند دفعه  تليفون ارتباطات داخلي معين صاحب به صدا در آمد باهم صحبت كرده و باز قول و قرارهايي با آنها گذاشت ، بعد از چند دقيقه اي كه ما با معين صاحب صحبت كرديم ، مجدداً تليفون ارتباطات خارجي معين صاحب به صدا درآمد، و باز يك دختر با لسان اردو صحبت مي كرد ، كه بد بختانه من چند كلمه بيشتر به زبان اردو بلد نيستم ولي معين صاحب به اردو خوب صحبت ميكرد، بعد از سلام و احوالپرسي صداي آن دختر آمد ، ( توميري محبوبي – تو مسي پيار كرتاهين ) يعني تو را دوست دارم ،‌عزيزم تو كي مي آيي ؟

معين صاحب هم باز دفتر سفرهاي خارجي را باز كرده وقتي را براي سفر تعيين نمود، بعد از خدا حافظي گوشي خاموش شد.

بعداً معين صاحب به من گفت كه اين دخترك گشميري است در سفري كه غرض معالجه به هندوستان رفته بودم، با او آشنا شدم،‌ اين زنگ هاي بي موقع هيچ نمي گذاشت كه من با معين صاحب 5 دقيقه صحبت كنم، باز بعد از چند زنگ داخلي كه همه از طبقه اناث بودند، فكر مي كنم كه تليفون بخش ذكور معين صاحب در دست سكرترهايش بود و قتيكه كساني از طبقه ذكور به معين صاحب زنگ مي زدند، سكرتر ها مي گفتند كه معين صاحب تشريف ندارند و يا اينكه در جلسه هستند ؟ و باز هم معين صاحب جواب آنها را مي داد ووعده امروز و فردا مي گذاشت ، در همين وضعيت بود كه باز تليفون ارتباطات خارجي معين صاحب به صدا در آمد ، از آنطرف خط يك دختر با زبان عربي صحبت مي كرد، معين صاحب هم طبق معمول آن را روشن و آن دختر به لسان عربي گفت :  كيف حاليكه يا محبي ، انته سكينه ، فكر مي كنم معين صاحب هم عربي زياد بلد نبود،‌شكسته صحبت ميكرد، آن دختر كه متوجه اين موضوع شده بود، صدا كرد ، لي ملا تقولو؟

معين صاحب گفت : انت عربياً قليلاً قليلا !

باز دختر در تليفون مي گفت : انا محبكه !‌

معين صاحب كه عربي خوب بلد نبود،‌يك چيزي هايي مي گفت :

باز آن دختر به عربي مي گفت كه تو وعده كرده بودي كه زود مي آيي، چرا نيا مدي؟ معين صاحب باز گرفتاري كاري را مطرح ميكرد.

باز دخترك گفت (تأطي)! كي مي آيي ؟ باز هم معين صاحب با آن دختر چند كلمه اي صحبت كرد و بعد از قول و قرار ديدار بعدي تليفون ها خاموش شد ، من از معين صاحب سؤال كردم كه ايشان را در عربستان سعودي ملاقات كردي ؟ معين صاحب گفت : نه من عربستان هيچوقت نرفته و نمي روم، با اين در دوبي آشنا شدم .

بعد از چند لحطه صحبت باز تليفون به صدا در آمد ، اين دفعه يك دختر جوان به لسان روسي صحبت ميكرد، هلو ! يه ولياً – ازدرستوتي،‌ كك دله ، ككي زراويه ، چطوري، خوبي ، سلامتي ، كيفت خوبست؟

معين صاحب هم با مشكل جواب ميداد .

آن دختر گفت : تو گدي ، يعني كجايي .

معين صاحب جواب داد، يه افغانسكي .

دختر گفت : ككوي ورميه پردو ، يعني كي مي آيي ؟

معين صاحب باز دفترچه سفرهاي خود را باز كرد و قول و قراري با آن دختر گذاشت، بعداً معين صاحب به من گفت كه با دختر غرض تداوي كه به روسيه رفته بودم ، آشنا شدم ، باز در حين صحبت صداي يك زنگ ديگري آمد اينهم ارتباطات بخش خارجي بود، وقتيكه معين صاحب بلند گو را زد ، صداي يك دختر آمد كه ميگفت: قنداق سوز، طبيعت لريخشومي ، جانين گز جورمي، و غيره و غيره ...، معين صاحب هم ازبكي خوب بلد نبود، باز هم شكسته صحبت ميكرد، در جريان صحبت آن دخترك از معين صاحب پرسان كرد؟ كه ققه ، ققه وقته گيله سز.

معين صاحب هم يك وقتي را تعيين نمودند در دفتر يادداشت خودش ثبت و بعد از خدا حافظي گوشي آن را خاموش شد.

بعداً معين صاحب به من گفت : غرض تداوي مرض لا علاجي كه داشتم به ازبكستان رفته بودم، با اين دختر آشنا شدم، و هنوز چند دقيقه صحبت من و معين صاحب نگذشته بود كه باز تليفون معين صاحب به صدا در آمد وقتيكه معين صاحب بلند گو را زد ، از آن طرف خط باز يك دختري كه به صداي تاجيكي صحبت ميكرد،‌گفت : رئيس ! چه خيل شما ؟ نغزي ، سازي ، سلامتي ها چه خيل ، مرا شناختي ؟ من شخلا ! باز هم معين صاحب با مهرباني گفت : بلي شناختم شما چطوري ، نغزي ! ديگر دخترا چه خيل ، شخلا گفت : تو گفته بودي كه يك ماه بعد مي آيم ، چطور شد كه نيامدي ؟ نرگس، موجي و عزيزه هم همين جا هستند برايت سلام مي گويند، كي مي بيايي ؟ معين صاحب گفت كه يك ماه بعد مي آيم، و يك تاريخ ديگري را براي ديدار آنها تعيين كرد، بعد از آن معين صاحب به من گفت كه غرض معالجه كه به تاجيكستان رفته بودم با اين دختر آشنا شدم،  باز به صحبت خود ادامه داديم ، بعد از چند كلمه صحبت و جواب به تليفون هاي داخلي باز صداي تليفون ارتباطات خارجي به صدا در آمد، از آن طرف باز صداي يك دختر كه با لحجه ايراني صحبت ميكرد گفت : هلو ،

معين صاحب هم بلند گو را زد و گفت : هلو بفرمائيد، ازآن طرف خط صدا آمد كه عزيزم ، چجوري ، خوبي ، سلامتي ، حالا چجوري ؟ فكر مي كنم مرا نشناختي! من مريم ام ، يادت مي آيد ،‌ در دوبي در( گست هوس حيات )همديگر را ملاقات كرديم.

معين صاحب گفت : بلي ، بلي ، چطوري ، خوبي ، دختر صداي معين صاحب را قطع كرد و گفت : عزيزم ! دلم برايت يك ذره شده است، تو قول داده بودي كه زود مي آيي ، حالا 3 ماه از آن روز گذشته است، هيچ خبري از تو ندارم، دلم برايت خيلي تنگ شده ، معين صاحب هم موضوع جحم كار را پيش كشيده و گفت : ولا گرفتاري كاري زياد است ، سرم شلوغ است، مي آيم ، مي آيم ، باز دفترچه خود را باز كرد در آن موقع رفتن را يادداشت نمود. بعد از اداي چند جمله عاشقانه مراسم خدا حافظي صورت گرفت ، بلند گوي معين صاحب هم خاموش شد، بعد از معين صاحب پرسان كردم ، (گست هوس حيات ) كدام شفاخانه در دوبي است، معين صاحب هم كه خواست شك مرا دور كند ، گفت : بلي  يك شفاخانه است، باز صحبت خود را با معين صاحب ادامه داديم كه چند لحظه باز تليفون بخش ارتباطات داخلي معين صاحب به صدا در آمد و بلندگوي موبايل هم روشن شد، يكي از دختر ها كه با صداي كشيده صحبت ميكرد، شبيه لسان مردمان (جت) و يا (چلو) بودكه معين صاحب را وزير صاحب گفته مورد خطاب قرارميداد، بعد از چند جمله صحبتي كه ميان معين صاحب و آن دختر رد و بدل شد، از آن طرف خط دختر گال گفت و يا كال گفت چيزي گفت كه من نه فهمديم، زيرا من زبان (چلو) و (چت) ها را هيچ بلد نيستم، بعد از قول وقراردوباره بلند گوي تليفون معين صاحب خاموش شد، من وقتي ديدم كه اين تليفون ها هيچ اجازه نمي دهد كه با دوستم صحبت كنم ، بعداً از معين صاحب پرسان كردم كه اين سفرهاي زياد مخارج شان هم بايد زياد باشد،  معين صاحب گفت :  ولا هر سفري 40 الي 50 هزار دالر مصرف دارد، من گفتم كه پس اين همه پولي كه از خارج آمده ، خرج سفر مريضي شماها ميشود ؟ معين صاحب گفت :  از ما كه چيزي نيست ، وكيل صاحبان هر سفر شان 100000 هزار الي 200000 هزار دالر است ، نا گزير با وي وداع كردم، بعد كه از نزد معين صاحب مرخص شدم، بر چند رياست ، وزارت و معينيت هاي ديگر هم كه سر زدم، در دفتر كارشان حضور نداشتند و بخاطر معالجه مريضي به خارج از كشور سفر كرده بودند، آنجا اين فكر در ذهن من خطور نمود كه آقاي حسن ( شاطري) يكي از فرماندهان سپاه قدس جمهوري اسلامي ايران كه مدت 6 سال در افغانستان جاسوسي ميكرده بعد از 6 سال دوباره به ايران برگشته و بعد به سوريه و لبنان رفته توسط اسرائيلي ها شناسايي و به قتل رسيد، اگر دولت ما دولت بيماري نبود، و اين مقامات ما تحت معالجه در خارج از كشور قرارنداشتند ، در مدت 6 سال او را شناسايي مي نمودند ، اما ازاينكه اركان دولت ما كلاً مريض است، هر خارجي كه غرض خراب كاري به افغانستان بيايد ، بدون كوچك ترين موانع به هدف خود مي رسد، زيرا اين دولت مريض است،‌ و به معالجه معاشرتي نياز دارد.

 

  


بالا
 
بازگشت