حنیف رهیاب رحیمی

طنز واره

هـــــــــذیان!یا حقیقت؟؟

 

درتب سوزان بیخودی تنم میسوزد، نمیتوانم تشخیص بدهم خواب هستم یا بیدار، فکر میکنم بیدارم، پس این کرختی و بیحالی که بیشتر به بیهوشی شباهت دارد چیست؟ هر سو که میبینم ظلمت سایه فگنده،نمیدانمروی آفتاب و مهتاب را ابرهایسیاه پوشانیده یا من همه جا را تاریک می بینم؟چشمانم جایی رادرست نمیبینند.آواززاغان سیاه را میشنوم که بامنقارهایبویناک،ازروی دیوارها وبامهـــا خبرهایبد میدهند.اما نه،این تنها من نیستم.هیچكس، هیچکسرا درستنمیبیند، اماهمه صدای یكــــدیگررا میشنوند.قاغ قاغ گوشخراش زاغها گوشها راكـر ومغزها راپوچ و خالی ساخته، همه جا زشتو بد نمودشده همگیهراسـان وشتابانانبه یكطرفی میدوند،اما هیچكس بجائی نمیرسد سرمنزلهاناپدید استوپاهای همه آبله ریزشده بسیاری ها از پا مانده و زمینگیر شده اند
سگ همســایه وقت وناوقت قوله میكشد، میگویند قولهٔ سگ شگون بد دارد، دیروزخیل بی سروپای كرگسان بالای دهکده حمله آورد، برهیچکس و هیچ چیزحتی برزاغهای سیاه هم رحم نكردند درمنقارهریك شان یك یک تكه گوشت مُردار بود، همـه جارا بد بوو كثیف ساختند، سگهــای ولگردی كه ازین گوشتها خوردند همه مردند

بادها خوابیده اند، بوی، دود و تعفن فضا را زهـــر آلود ساخته، به سختی نفس میكشم، احساس میکنم خفـه میشوم، پنجــــــره ها را هم محكم بسته اند، آهای مردم پنجــره ها را بازكنید!باز كنید تا نفس بکشم و ششهای غبار گــــرفته ام را از هوای تازه پر نمایم
تابستان است امامثلیکه
برف میبارد، دانــه های برف پاغونته وار از آســـمان بسوی زمین سرازیر میشود، نه، مثل اینكه ژاله میبارد،نیهم برف میبارد وهــــــــم ژاله.دانه های ژاله به بزرگی كلـــهٔ پشك!نه نهبه خوردی تخـــــــم كبوتر!حتی خورد تر از آن، دانه های سرد و سخت ژاله تن افسرده وبرهنهٔ مردم را مجروح وخون آلوده ساخته

آب چشمه ها وجوی ها خشــــكیده، برای نوشیدن تنها مایع سرخـــــــگونه میسراست، سرخ مثل خون.دیدن آن همـــه رادل بد ساخته اماعده ای رنگ آنرا نا دیده گرفته مینوشند و میگویند خوشمزه است .گفتند گاوهمســایهٔ ما شش چوچه زائیده كه همهٔ شان شاخـــهای كج دارند، چه پروا دارد، درین روز هاهـــــر چیز كج شده، ، راستی در هیچ جا پیدا نمیشود، هـمگی برای راسـتی دق و دلتنگ شده اند، همه جا كجی، راه ها کج، دشتها و دره ها کج، حتی زمین و زمان کج، همه چیز كج
درختـــهای چنارسیب بارآورده، دست هیچكس
حتی از اطفال هم به سیبها نمیرسد.در زمینهاییكه گندم كاشته بودند، خار مغیلان روئیده اما هیچكس ازان متعجب نیست، كسی به خیر وشرچندان نمیاندیشد،عادتها و خوی وخواص همه فراموش شده،هیچكس كس دیگررا ملامت نمیكند، زیرا هیچكس در هیچ کارملامت نیست بجز همه.مرغهایمردمدهكده را لشكر روباه و شغال كه از جنگل بالای دهكده یورش آورده بودخوردهویاباخود بردهاند، همـه جا را شغال و روباه گرفتـه،شماری از آنها پوست شیرو عدهٔ دیگرپوست پلنگ بر رخ كشیده، غُـر میزنند ودل و دلخانه ٔاهل دهكده را آب كرده اند، بسیار ظالم، محیل وبد جنس هستند
خرس بالای شان شرف دارد، به شغال هیچ نمی
مانند، همه را بهوحشت انداخته اند، میگویند فـرمان سلطانجنگل را همراهدارند، بالایهر كس حق و ناحق پخ میزنند ودندانهای تیزو درندهٔ شانرا بقصد اهانت و ایجاد ترس و وحشت، نشان میدهند
كاشكی
كسی به سلـــطان جنگل از دست این شغالها شكایت كند.اما نه بهتر است اینكار را نكنند زیرادر آنجا قانون جنگل حكمفرماست، نباید از یک ستمگر وظالم به یک ستمگر دیگر شکوه برد و داد خواست، باید یكی پیدا شود تا به طایفهٔ شغال و روباه درس عبرت بدهد که دیگرشغـالان پند بگیرند وبنام شیروپلنگ مردم را برباد و هلاک نسازند.ا
دردســـرم بیشتر شده میرود، قریب است بترکد، تشنگی و تاریكی آزارممیدهد، كسی نیست كه چندقطره آب سرد در گلویم بریزد، آبها درجوی ها و چاه هاخشك شده.دهان و دستهای زنان و مادران پاک طینت و مهربان را با چادرهای شان محکم بسته و همه را زندانی ساخته اند تا مبادا مرا و دیگر مردان را مدد رسانند، صدای گریه و شیون کودکان بی مادر از هرسو بالاست اما نمی گذارند کسی آنرا بشنود، صدای زنان و کودکان را در گلوی شان خفه ساخته اند

آی مردم!جوانان و نیكــــمردان راصدا كنید، آزاده مردان را، آنهایی را که به غلامی و ذلت تن نمیدهند، صدا کنید، تا همت كنند وبا بازوان نیرومند شان ازشرتاریكی، بربادی و بی آبی نجاتم دهند.در آخرین لحظات نفس كشـــیدنهایم بدادم برسند و نگذارند از دست اجنبیان بی هویت و بی نشان و شغالان مکار و موزی که از گریبان برادری و هم کیشی سر بیرون کرده اند، در مرداب شوم مرگ و نابودی غرق شوم، باید نجاتم دهند، باید زودتر نجاتم دهند

 

 

 


بالا
 
بازگشت