حنیف رهیاب رحیمی

 

تعقیب

 

این طنز را درزمان استالین ثانی ( حفیظ امین ) نوشته بودم، بیچاره تا حال محبوس بود. کمی کپی کشی و رنگمالی کرده پیشکش شما خوانندگان  مینمایم، حیفم آمد نا خوانده بماند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

یکبار دیگر ورق برگشت و ضرب المثل معروف ؛؛ شاگرد اگر عاقل شود گردن زند استاد را ؛؛ جامهٔ حقیقت پوشید. استاد کهنه کار مسکین به مجردیکه آب در گلویش گرم آمد و شکست و ریخت ظاهری و کپ وکُپی اش قسماً ترمیمکاری شد و زمان آن رسید که به عقب تکیه زده و به کامرانی بپردازد، بدون رعایت ریش سفید و مقام استادی، از طرف شاگرد وفادار بوسیلهٔ بالشت خفک گردید و بدون کدام آمادگی بدست انکر و منکر افتاد

شاگرد وفادار که بیشتر به منیجر میدان سگ جنگی شباهت داشت تا به رهبر یک کشور، تا توانست بازار ها را از انسان خالی و زندانها را پرکرد و بدین ترتیب وحشت و دهشت را حتی در بین خانه های مردم حکمفرما ساخت که دیگر پسر از پدر میترسید و خواهر از برادر

مامورین ؛کام؛ (سازمان جاسوسی وقت)، شب و روز بطور خستگی ناپذیر برای یافتن شکار پایین و بالا میدویدند و حتی در بین خانه ها و فامیل ها نیز راه باز نموده بودند

یکی از این مامورین بیچاره جلیل بود که قد دراز و چهرهٔ چرب و سیاه داشت. بروت های کشال و ټمبه اش شکل و شمایلش را بسیار وحشتناک نشان میداد او یک انقلابی دو آتشه و وفادار بود اما چون در وقت تقسیمات عقل و فراست غیر حاضر بوده، فلهذا از این کمبود بودجه در کاسهٔ سَرَش اکثراً رنج میبرد زیرا در شهر و بازار به مجردیکه مردم  تنه و توشهٔ نرغولش را از دور میدیدند، گفتگوی معمولی شانرا از ترس توقف میدادند. ولی او همچنان از دکان بقالی به قصابی و از قصابی به سماوار، از آنجا به رستوران، دکان سلمانی و حمام و .... خبر گیری و سرکشی مینمود و به حرفهای مردم گوش میداد تا اگر بخت یاری کند و یک ضد انقلاب را دستگیر و به پنجهٔ آمر خونخوارش بسپارد

یکروز بیحد ناراحت بود و چشم درد پشت یک اجل رسیده میگشت تا با دستگیری اش فعالیت خود را به نمایش بگذارد  بخصوص که سخنان یکروز قبل آمرش کارش را زار ساخته وهر لحظه در گوشش طنین می انداخت که جلیل را به دفترش احضار و بالایش نهیب زده بود

تو در مقابل حزب و انقلاب بی تفاوت شده ای و وظیفه ات را به درستی انجام نمیدهی

جلیل با تضرع گفته بود: آمر صاحب مه تلاش خوده میکنم

آمر: چطور تلاش میکنی که در یکماه گذشته یکنفر ضد انقلاب را دستگیر نتوانسته ای؟

جلیل: آمر صاحب مه از صبح تا شام بوظیفه هستم اما در بازار بجز اطفال و ریش سفیدا دیگه کسی نمانده، جوانها یا ایران و پاکستان رفته اند یا اشرار شده اند

آمر: من برای این مزخرفات وقت ندارم، من از تو وظیفه میخواهم ورنه برای رفتن به یکی از اطراف دور دست تیاری ات را بگیر، تبدیلت میکنم به درد شهر نمیخوری

و هر باریکه این گفتگوی توأم با خشونت آمر بی رحم و تبدیلی به اطراف بیادش می آمد، رنگش زرد میپرید و فشار خونش بلند میرفت  زیرا میدانست که اگر به اطراف تبدیلش کنند، نسبت جنگهای شدیدی که در هرجا شروع شده، زنده ماندنش نا ممکن میشود و این امر باعث شده بود که گاهگاهی تمام روز را به ناحق در تعقیب اهالی بیگناه و بیخبر از همه چیز سپری کند

یکروز که غرق در افکار پریشانش کوچه ها و پس کوچه ها را گزو پل میکرد، از دور چشمش به یک مرد قد بلند افتاد که لُنگی سیاه بر سر و قدیفهٔ کلانی را بدور خود پیچیده و در زیر قدیفه یک اسلحهٔ بزرگی را باخود حمل مینمود. جلیل با دیدن این شخص تکانی خورد و فوراً به تعقیب او پرداخت. شخص مشکوک به چهار طرفش نظر انداخت و سپس به سرعت قدمهایش افزود. با این کار او، حدس جلیل به یقین تبدیل شد که بالاخره شکار خوبی را گیر آورده است. جلیل همچنانیکه به تعقیبش ادامه میداد، دید که آن شخص در پیشروی یک دروازه با کسی که منتظرش بود چیزهایی گفت و فوراً  باهم داخل حویلی خانه شدند

جلیل مطمئن بود با بکارگرفتن تکتیک های مسلکی که فراگرفته بود، شخص مشکوک اورا حین تعقیب اش ندیده، در کنار جویچه ای کمین گرفت و درحالیکه دو چشمش را به دروازهٔ آن حویلی دوخته بود مخابره اش را از جیبش بیرون کرد وبا آمرش ارتباط برقرار نمود

جلیل: آمر صاحب لطفاً چند عراده زرهپوش با چند فرد مسلکی مسلح در کوچهٔ ۴ ناحیهٔ ۶ روان کنید

شخصی را که یک ماشیندار ثقیل با خود حمل میکرد کشف کرده ام که داخل یک حویلی شد، گمان میکنم با دیگر تروریستان جلسه دارند و باید هرچه زودتر دستگیر شوند

آمر: اوبچه تو مطمئن هستی که او یک تروریست بود یا باز ریسمان را خیال مار کرده ای؟

جلیل: آمر صاحب از لباس، قدیفه و ماشیندارش صد در صد متیقن هستم که ضد انقلاب و تروریست است

آمر: همانجا خانه را زیر نظر بگیر و منتظر افراد باش بزودی به کمک ات می آیند

جلیل در مخفیگاهش خودرا جابجا کرد و در حالیکه مرکز تجمع تروریستان را با دقت زیر نظر گرفته بود، سرشار از خوشی بود زیرا با این فعالیت چشمگیر نه تنها از تبدیلی اش به اطراف صرفنظر میشد بلکه با خود فکر کرد که نامش در روزنامه ها نشر و حتی رتبه و معاش بخششی هم برایش خواهند داد. یکبار در همه جا مشهور میشود و مردم شهر و محل دیگر نالایق و بیکاره خطابش نمیکنند

دفعتاً در فکر شیرین حسینه افتاد، آن دخترک مکتبی که جلیل هر روز بر سر راه انتظارش را میکشید و بعد از اینکه مهتاب روی او شعله های آتش را در خرمن جانش بر می افروحت، کارش را شروع میکرد. حسینه با چشمان سیاه و زلفان درازش خواب و قرار جلیل را ربوده بود اما او نسبت دلایلی خودرا لایق همسری حسینه نمی دید زیرا حسینه هر روز که جلیل را بر سر راهش میدید به خواهر خوانده هایش میگفت دیو سیاه باز کمین گرفته و باهم میخندیدند

 جلیل با خود اندیشید که حسینه دیگر با خواهرخوانده هایش، بالایش ریشخند نخواهد زد، میروم خواستگاری اش میکنم و به زنی میگیرمش و تا آخر عمر در سایهٔ زلفان سیاهش میخوابم

جلیل دفعتاً خودرا با لباس دامادی سوار بالای اسپ سفید دید که پیادهٔ دفترشان به گونهٔ تبرک افسارش را در دست دارد و او با عروسش از بین بازارها میگذرد، جوانان را دید که به خوشبختی اش حسد میخورند و دکانداران نقل و شیرینی بالایش میپاشند

آواز دلخراش زرهپوش ها طومار افکار خوش جلیل را برهم زد و از آسمانها به زمینش انداخت. رفقا رسیدند جلیل پس ازینکه خانهٔ  مورد نظر را به دیگران نشان داد، قوماندهٔ عملیات را شخصاً به عهده گرفت، یک تعداد را از راه بامها به داخل فرستاد و خودش با یک گروپ مسلح از راه دروازهٔ حویلی داخل شد

ماشیندارها در دستها، قلبهای شان به شدت می طپید، به دستگیری یک باند تروریستی خطرناک بیش از دو دقیقه نمانده بود. جلیل پیشاپیش و دیگران از دنبالش، داخل دهلیز خانه شدند، اولین دروازهٔ دست راست را با لگدش به شدت کوبید، دروازه چار پلاق باز شد جلیل با صدای بلند مانند قوماندانان میدان جنگ چیغ زد: خاینین وطنفروش ازجاهای تان تکان نخورین، دستهای همه بالا. خانه از چهار طرف در محاصره است تسلیم شوین

جلیل در حالیکه پیهم اخطارمیداد داخل اطاق شد و همان مرد لنگی سیاه را دید که در وسط اطاق  نشسته و پَختهٔ دوشک و لحاف های صاحب خانه را با آلهٔ ندافی اش باد میکند

رفقای جلیل با دیدن این صحنه به حقیقت پی بردند و دانستند که جلیل باز چه دسته گلی را به آب داده، با شرمندگی و خجالت 

 از نداف که هاج و واج مانده بود و نمیدانست چه مصیبتی بالایش آمده، معذرت خواستند و در حالیکه به حال خود و جلیل میخندیدند، دوباره بطرف دفتر شان حرکت نمودند تا جریان را به آمر شان که بیصبرانه منتظر بود، راپور دهند

 دیگران از پیش و جلیل با سر افگنده از عقب شان بطرف دفتر روان شدند. حال و روز جلیل در طول راه  بحدی  خراب بود که از همگی بدش آمده بود، و درتهٔ دلش، به همگی یکهزار نفرین و لعنت فرستاد، به خودش،  به آمرش، به وظیفه اش، به تروریست ها و حتی به نداف بیچاره. پایان

 

2013/4/16 Hanif Rahimi <gaznain@gmail.com>

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت