اشتر...

      بهار زیبا مانند نو عروسی با دولی گلها از راه رسیده بود . چادر سبز و قشنگش را در همه جا گسترده بود. درختان تازه برگ و پندک نموده، آماده گل و شگوفه بودند . همی اشجار مثل دسته های گل در آمده بودند . گل های زرد نوروزی جای جای در دشت ها و دامنه کوهسار با دل آویزی رویده بودند. گل های داغ بر دل لاله شبیه عاشقانه جگرسوخته  ،مغموم و خموش هر طرف تازه سردر آروده و با حسرت و افسردگی به طرف آسمان نیلگون چشم دوخته بودند . شور و شوق عجیبی ایجاد شده بود . همه گل ها و سبزها با عشق خود را با نسیم خوش بوی بهاری رها مینمودند و دیوانه وار و  خاشعانه بطرف زمین خم میشدند سجده شکرانه در پیشگاه معبود و خالق این همه زیبای بجا آورده و دوباره سر بلند می نمودند . انگار نقاش بزرگ ایتالوی لوناردو دیونچی تابلوی طبیعت را با دستان توانا و ظرافت هنرمندانه اش به تصویر کشیده باشد . اشتر جوان و متفرعن بی خبر از سرنوشت شوم یکه انتظارش را میکشید اینسو و آنسو میرفت و با حرکاتیکه به اندام عضلاتی ، پرپیچ ، خم و قویش میداد به زمین و زمان فخر میفروخت . زمانی ایستاده شده به اطراف نگاه مینمود و با  اشتهای غیر قابل وصفی خارها را میبلعید . او تازه به بلوغ رسیده بود ، کوهانش بزرگتر شده بود و غده یکه در پس سرش قرار داشت شروع به ترشح هورمون هایکه باعث تحریک جنسیش میشد کرده بود .او احساس آشفته و بیگانه ای در برابر ماده اشترها پیدا نموده بود . همه فش فش می کرد و آواز آزار دهنده از گلویش خارج میساخت . کف از دو طرف دهنش به بیرون میریخت و با هر چیز هر حیوان سر جنگ داشت و به زمین لگد می کوبید و خود را خدای زمین و آسمان میدانست و از هیچ چیز و هیچ حیوان ترس و هراس نداشت .

   در آن طرف دشت در یک خیمه که از پوست جانوران ساخته شده بود ،  چند نفر نشسته و برای خرید حیوانات باهم چنه میزدند . گفتگوی آنها برای چند دقیقه بطول انجامید و بلاخره با هم توافق کردند و صاحب حیوانات چند گوسفند و اشتر را بفروش رسانید .

در حدود بیست دقیقه بعد حیوانات فروخته شده را با هم در یک جا جمع نمودند و منتظر موتر بزرگی که در را بود شدند . ناگهان از دور سر و کله آن هیولای ساخت بشر با آواز گوش خراشش غر غر کنان نمایان شد و با رهنمایی صاحب قبلی حیوانات در داخل گودال کم عمق قرار گرفت تا آن زبان بسته ها را در میانش قرار دهند . همه ای حیوانات خریده شده بدون کوچکترین مقاومت  در عقب آن غول بی شاخ و دم  جا گرفتند . و فقط اشتر جوان ، که خود را مالک بی چون و چرای دشت و صحرا میدانست بهیچ قمیت حاضر نبود داخل آن دیوه کریه منظره شود. و به هزار زحمت و مشقت انسانهای که در هر کار دست هر ابلیس و هر اهریمن را از عقب بسته اند او را که مایوسانه تقلا میکرد داخل موتر ساختند . او متعجب بود ، این بی حرمتی برای چیست !!؟

 چرا میخواهند او را که آزاد بدنیا آمده و حق داشت آزاد زنده گی کند در داخل آن موجود ساخت اولاد آدم قرار بدهند ؟

خیلی عصبانی بود . دهنش کف کرده بود .غرورش خدشه دار شده بود ، هیچ قرار نداشت پس پس می رفت و با تنه اش به بدنه موتر بشدت می کوبید .

صاحب پیشین اشتر رو به خریدار نموده و گفت : این اشتر بسیار ... و چند دشنام رکیک نثار پدر و اجداد اشتر جوان نموده و ادامه داد اگر این لعنتی را با این حیوانات نحیف یکجا ببرید ...ممکن است که قبل از رسیدن به شهر چند حیوان را با دندان و لگد تلف کند  . فقط یک را است... این بی پدر را انتقال داد و آن اینکه در قسمت پیشروی تمام این حیوانات در حالیکه پشت اش به طرف آنها باشد محکم بسته شود .

بعد از بستن اشتر جوان آسی و ملول که همچنان مقاومت مینمود و گفتن خدا نگهدار و در امان خدا باشید بطرف شهر روان شدند .  گوسفندان ترنم بع بع را سرمیدادند و با سم های کوچک شان به کف موتر آهنگ  و میلودی محزونی را مینواختند ، اشتران  با گردن های درازشان از بالای موتر به نقاط دوری چشم دوخته بودند و در دریا افکار درهم و برهم خود که تصور آن برای انسان غیر قابل درک مینمود غرق بودند .شاید خالق آزرمجویشان را به کمک میطلبیدند ...

 جاده در بیشتر جاها اسفالت ریزی نشده بود تکان های شدید در داخل موتر احساس میشد و استخوان های راکبین ش را خورد کرده بود . آواز چندش آوری از برخورد چراخ ها (تایرها) به روی جاده ایجاد می شد. بعد از پیمودن چند کیلومتر جاده های خاکی و اسفالت ریزی شده آهسته آهسته به شهر نزدیک شدند و در محلیکه برای خرید و فروش حیوانات اهلی توسط شهرداری تهیه شده بود رسیدند . یک یک حیوانات را از آن هشت پای آهنی خارج نموده و در یک گوشه برای فروش قرار دادند .

  چند قصاب با بدن های کلفت و شکم های بالون مانند و  لباس های چرکین و آلوده به خون که از آنها بوی متعفن و زنند گوشت ، پوست ، چربی و مدفوع حیوانات به مشام می رسید به محلیکه آن حیوانات بی خبر ،  بی تقصیر ، بی پناه و بی هیچ نوع آثام ، فقط آثم آنها حیوان بودنشان بود بس ... قرار داده بودند رسیدند . کسی نمیدانست چرا برای این چینین روز خلق شده اند ؟

و آیا براستی محکوم به قربانی و فنا شدند به این دنیا جهنمی گام گذاشته اند ؟

 و این آدمها به کدام حق خود را نماینده ایزدان دانسته به کشتار و قتل عام حیوانات میپردازند ؟

 قصابان بعد از ارزیابی سر ، کله و دنبه حیوانات ، چند گوسفند به شمول اشترجوان را خریداری نموده و افسار آنرا بدست گرفته و بطرف کشتارگاه ،  محل مهیل و مهوع یکه در عقب دکان های قصابی خلاف همه ارزش ها و قوانین شهرنشینی در میان منازل مسکونی بود روان شدند . اطفال با اشتیاق و حالت ملتهب آن ها را تعقیب مینمودند تا نمایش تیاتر مسخره، مضحک و غم انگیزی را که قهرمان اول آن انسان ها بوده و حیوانات سیاهی بی ارزش لشکر اند ، دیگر هیچ نوع نقشی در این کمیدی انسانی بازی نمیکنند ...و با کشتن اشترجوان آغاز میشد تماشا کنند . این اولین مرتبه بود ،  میخواستند اشتری را با همه آرزوهایش که در جستجوی سعادت بود به دیار نیستی یعنی شکم فاسد و مشمئز انسان که گورستان تمام زنده جان های بی گناه است دفن کنند .  این موجودیکه از جمله اعجایب خلقت است و همه چیز و همی اشیا را جهت حفظ بقای نسلش و بهتر زیستن ، کفتار وار و کرکس وار میخورند ،  از بین میبرند و نابود می کنند و با گفتن کلماتی ظاهرأ مذهبی ، حلال و حرام این و آن حیوان را با وقاحت و بی شرمی تمام به قتل میرسانند و حتی شیر حیوان را که حق طبیعی و خدا داد چوچه های آنها  بوده با چابکی و محیلی که تنها درشان نوع بشر است از آن ها میربایند و با اظهار اندیشه یکه غذای کامل و مفید بوده و از جنایاتیکه علیه حیوانات و پرنده گان انجام میدهند خود را براعت داده و وجدان های کثیف و قیح آلوده خود را راحت میسازند . خود را بحقیکه ساخته و پراداخته ای مغزهای گنده و بوناک شان است  ...و  نا حق به خدا نسبت میدهند از همه زنده جان های کره زمین برتر و شریف میداند و هر عمل شان را جهت پایداری بقای خویش به نحو از انحا توجیه میکنند .

اشتر آلاخون ولاخون و بدبخت در میان جمعیت گام های بلند و استوار برمیداشت و سرش اینطرف و آنطرف در گردش بود ، و چشمان قشنگ و زیبایش با پلک های بزرگ بالای آن که از داخل شدن حشرات ، گرد و خاک جلوگیری مینمود مایوسانه به اطراف نگاه می کرد. از ماجرای که در پیرامونش در حال وقوع بود کوچکترین اطلاعی نداشت ، از رفتار و کردار انسان هایکه برای کشتن او بی قراری می کردند سر در نمیاورد. بعد از سپری شدن نیم ساعت همه چیز برای فرستادن او به جهان نیستی آماده شده بود جهانیکه گذاشته از آموزه دینی بصورت معما و راز و رمز باقیمانده  ... و از زمان وعصر حجر قدیم و حجر جدید ، موجودی بنام آدم در جستجو و حل این معما و تعقیب آن با همه  نیرو رهسپار بوده ،  فقط به بن بست رسیده و کله ای پوکش به دیوار نادانی تصادم نموده ... دو قصاب در حالیکه کارد های بزرگ و بران در دو طرف کمر آوزان نموده بودند به اشتر جوان نزدیک شدند و با بستن پا های او توسط یک طناب سفت  و زمخت  او را وادار به زمین نشستن نمودند و سرش را با فشار زیاد  ، با حلقه فلزیکه در میان پرده بینیش از زمان بزرگ شدنش جهت مطیع ساختن او آویخته بودند به عقب قرار دادند ... او هیچ عکس العملی از خود نشان نمیداد ، او حیوان با وفا و فرمانبردار بود . هزاران سال اجدادش برای انسان این موجود نابکار و قدر نشناس خدمت صادقانه نموده بودند ولی پادش همه شان فقط مردن و در شکم کثیف آدم ها مدفن شدن بود ... هنگامیکه یکی از قصابان آژیر و آژی دهاک صفت توسط کارد تیز خود میخواست او را نحر کند و کارد را با تمام قوه بطرف گردنش نزدیک مینمود ، ناگهان احساس ناشناخته و مهیجی به حیوان  دست داد و با همه شیمه یکه در وجود خود سراغ داشت دفعتا از جا بلند شد ...اما کارد لعنتی کار خود را به نحو حسن انجام داده بود ،قسمتی از گردنش را پاره نموده  بود . خون از آن مانند فواره به بیرون میزد و اشتر لات و پات و  نگون بخت پا به فرار گذاشت ...قصابان سراسیمه و هراسان به تعقیب او با کاردهای برهنه و تیز که تنها آله قتال صحنه جنایت بود و در  برابر روشنای آفتاب استهزاآمیزچشمک میزدند روان بودند . همی مردم به یک آواز میگفتند : شتر دیوانه شده ...

بگیریدش ...

نگذارین فرار کند...

با گلوله بزنیین...

اشتر با عجله و دهشت درحالیکه گردنش شدیداُ درد و سوزش میکرد گام برمیداشت تاجان عزیزش

رانجات بدهد. فرار او برای زنده ماندن، نزد انسان این حیوان خونخوار و سفاک که تمام

موجود روی زمین را از پرنده گان کوچک گرفته تا حیوانات بزرگ گله وار قتل عام نموده د ماتم مرگ آن ها خوشحالی و نیکبختی خود را جستجو می کند  ، دیوانگی است...!!؟

در حدود نیم ساعت فرار ، اشتر جوان آهسته آهسته قوه خود را از دست میداد و گام هایش سنگین میشد.  به هزار مشکل کوشش مینمود خود را سرپا نگهدارد و جان شرینش را از این مهلکه وحشتناک نجات بدهد. اما پاهای بزرگش توان حمل او را نداشت آشکارا می لرزید ، لحظه به لحظه توان خود را از دست میداد و بسیار به آهستگی قدم برمیداشت . خون  از ناحیه بریده شده گردنش به بیرون تیرک میزد و بدنش به یک پارچه قرمزرنگ و آتشین خون مبدل شده بود . پلک های زیبایش سنگین شده بود ...به مشکل چشمانش را باز نگهمیداشت  ، دنیا در نگاهش سیاه و تاریک شده بود . آن دنیایکه  تصویر آزفنداکش در میخله ش مکدر و چرکین میشد ... بلاخر از پا در آمد  ، سست و بی رمق  نقش بر زمین شد . خیلی تلاش نمود تا دو باره سر پا بایستد ولی بی نتیجه بود . تمام انرژی بدنش ختم شده بود . نفس نفس میزد به زحمت تنفس میکرد پره های بینیش باز و بسته میشد، قلبش بشدت میتپید و صدای دپ و دوپش به گوشهای کوچکش میرسید . خون آلوده با کف سفید رنگ از دهن و بینیش به روی خاک های کنار جاده میریخت . نفسش کم کم تنگ شده بود ، خرخر می کرد و پاهای بزرگش که سال ها رفیق و همدمش بودند و در مخمصه ها و مشکلات همرایش مینمودند ، کش کش میشد و خاملانه تلاش در رهایش داشتند . حس می کرد که وجودش ، روح و روانش در اختیار خودش نیست . فقط یک مرتبه سرش را با گردن کجش بلند کرد و دیگر هیچ چیز نفهمید ....قصابان لاشخور وار با عجله خود را بالای سر او مانند ایلان فاتح اساطیر رسانیده... و شروع به نحر نمودنش کردند ...

چند لحظه بعد فقط سرآلوده به خون او در حالیکه چشمان بی فروغش باز بود و زبانش در تحت دندان هایش کلید شده بود. در گوشه افتاده بود. و متباقی اعضای بدنش پارچه پارچه در دکان های قصابی به چنگک ها آگیشیده بود ...

                      پایان

                  بهار 1392

نویسنده :  داکتر نجیب الرحمن بهروز

 

 

 


بالا
 
بازگشت