قادر مرادی

 

گلوله های شادیانه

یک داستان کوتاه

قادرمرادی

از مجموعه ی  رفته برنمیگردند

 

ما یعنی من و برادرم مالک ، هروقت که از خانه میگریختیم ، پهلوی قبر بی بی جان پنهان میشدیم . قبرستان نزدیک خانه ی ما بود و قبر بی بی جان در یک کنج قبر ستان موقعیت داشت . در این سالها این قبرستان آن قدر کلان شده بود که پدرم حوصله ی گشت وگذار سر تا به آخر آن را نداشت تا ما را پیدا کند . آن قدر جنده های رنگارنگ ودرختهای نور س بالای قبر ها بود که اگر درمیان آنها پنهان میشدی ، کسی نمیتوانست به آسانی ترا پیدا کند .

آن روز هم من ا زخانه گریخته بودم و پهلوی قبر بی بی جا ن زیردرختی که چندان سایه و برگ هم نداشت ، پنهان شده بودم . دلم میلرزید و میترسیدم که مبادا پدرم برسد و مرا پیدا کند . اگر پدرم مرا پیدامیکرد ، دنیای روشن را درچشمهایم تیره وتار میساخت .

هر لحظه برادرم مالک یادم میامد . صبح همین که از خواب بیدار شدم ، هنوز آفتاب به روی حویلی ما پهن نشده بود . پدرم ، مادرم ، خواهرکم ملکه و دیگر برادرکها و خواهرکهایم روی صفه خوابیده بودند . دیدم مالک سر جایش نیست . متوجه شدم که مالک در کنج حویلی بالای تنور خانه نشسته است و قفسهای بودنه های پدرم پیش رویش استند . متوجه شدم که مالک قفسهار از میخهایش پایین کرده و پوش زرزری آنهارا در آورده و با بودنه ها بازی میکند . ازاین کار او حیران شدم . به خاطر این که ما حق نداشتیم به قفسها دست بزنیم ، چه رسد به آن که با بودنه ها بازی کنیم . پدرم بودنه هایش را بیش از جانش دوست داشت . حتی نمیگذاشت که ما نزدیک قفسها شویم ، پدرم از جانش تیر میشد و ا زبودنه هایش نی .

شوقم آمد که من هم بروم و بودنه هارا از نزدیک تماشا کنم . نمیدانم چرا ، همیشه دلم میخواست یک روز برابر شود که بودنه های پدرم را خوب تماشا کنم . اما از کاری که مالک کرده بود ، واهمه یی در دلم راه یافت . از این کار او هم خوش شدم و هم ترسیدم . با عجله نزد مالک رفتم تا ببینم که چه کار میکند . مالک همین که مرا دید ، خنده کنان گفت :

ـ بیا سیل کن که چطور کشتمش .

از این گپ او تکان خوردم . دلم لرزید ، دیدم که بین یکی از قفس ها بودنه یی مرده افتاده است و پاهایش دراز و شخ مانده اند . بودنه ی دیگر د ر بین قفس جستک و خیزک میزدو گاهی میایستاد و سوی بودنه ی مرده نگاه میکرد . از دیدن این صحنه نزدیک بود دلم بترکد . با وارخطایی از مالک پرسیدم :

ـ چرا کشتی ؟ پدرم ترا میکشد .

مالک مثل این که گپ مرا نشنیده باشد ، خنده کرد و سوی بودنه ی مرده با خوشی نگریست و گفت :

ـ مثل ملخ کله اش را کش کردم ، چرخ دادم . دوسه دفعه پرتنک زد و جان داد .

مالک این گپ را چنان با کلانکاری و مسرت گفت که گویا به خیال خودش کار خوب و بزرگی را انجام داده است و یا این که از مدتها به این سو دلش میخواسته است که همچو کاری بکند . از رنگ و روی مالک معلوم بود که بسیار خوش است . مثل این که به آرزوی دلش رسیده بود .

من ترس خورده و حیران گاهی طرف بودنه ها وگاهی سوی مالک میدیدم . فکر کردم کاری که باید نمیشد ، شده است. پدرم همین که از خواب بر میخاست و میدید که بودنه اش مرده است ، بدون شک قیامتی را برپا میکرد و روز و حالی را به ما نشان میداد که د رخواب شب هم ندیده باشیم . بی آن هم پدرم در آن روز ها هر چیز را بهانه کرده من و مالک را شکم سیر شکم سیر لت میکرد . من ، بعداز آن که مردکاری را در تعمیرهژده منزله ترک کردم ، بیشتر از گذشته ها مورد غضب و نفرت پدرم قرار گرفته بودم . خشت ببر ، زنبیل بالا کن ، ریگ ببر و ریگ بیاور . جان در جانم نمانده بود و دستهایم پوست انداخته بودند . اینها هم یک طرف ، پس از آن روز که یکی از بچه های همسن و سال من ا زطبقه ی هژدهم سقوط کرد ؛ کارکردن در آن جا بدم شد . گوشت های بیچاره را به زنبیل انداخته بردند . مالک بی آن هم کار گریز بود و به گپها و لت و کو ب پدرم اعتنایی نمیکرد .

مالک مثل این که از تماشای بودنه ها سیر ناشدنی بود ، ا زآنها چشم نمیکند . مثل این که اولین بار بود که قفس ها و بودنه هارا دیده بود . من که از ترس میلرزیدم ، با صدای آهسته یی به مالک گفتم :

ـ بیا که بگریزیم . پدرم که بیدار شود ، مارا زنده نمیماند .

اما مالک حالت عجیبی داشت . اورا هیچ وقت د رچنین حالی ندیده بودم . خونسرد ، آرام ، دل جمع و درحالی که دهانش ا زخنده بازمانده بود ، طرف بودنه ی مرده نگاه میکرد . چشمهایش به سوی بودنه راه کشیده بودند . ناگهان صدای سرفه و اخ و تف پدرم مثل بابا غور غوری آسمان تکانم داد . دلم در سینه ام پرید . دیدم که پدرم با چشمهای خواب آلود ، خسته و پندیده اش سوی ما میبیند . پدرم خشمناک جیغ زد :

ـ پدر لعنتها ، چه میکنید ؟

دیدم که بد رقم به گیر پدرم افتاده ایم . قیامتی که ا زآن میترسیدیم ، آغاز میشد . با یک خیز خودم را از سر تنورخانه پایین انداختم و دویدم به طرف کوچه . همین قدر دانستم که مالک هم به دنبال من خودش را از سر تنورخانه پایین انداخت . همین که دوان دوان خودم را به کوچه رسانیدم ، صدای جیغ وفریاد مالک از حویلی بلندشد :

ـ وا وای الله ، وای وای . . . بی بی جان !

و صدای شرت شرت لت خوردن مالک را شنیدم . او نتوانسته بود از چنگ پدرم خودش را خلاص کند . در کوچه ایستادم . حیران شدم چه کنم . برگشتنم هیچ فایده نداشت . دیدم که کاری از من ساخته نیست . چه کنم ؟ گفتم بیا که بگریزیم ، گپ مرا قبول نکرد . منتظر نماندم و دوان دوان به قبرستان رفتم و پهلوی قبر بی بی جان پنهان شدم در آن جا در حالی که روی زمین ، پهلوی قبر به سینه خوابیده بودم ،‌ به دور ها مینگریستم تا مبادا پدرم بیاید . صدای جیغ و فریاد و وای الله وای الله و وای وای بی بی جان گفتن مالک در گوشهایم نشسته بود و دلم را خون میساخت . دلم دوک دوک کنان میتپید و دستها و پاهایم میلرزیدند . ما همیشه که زیر لت و کوب پدر یا مادر میافتادیم ،‌ بی اختیار بی بی جان را صدا میکردیم . اگر چه بی بی جان ما سه سال پیش مرده بود ،‌ مگر نام او د ردهان ما نشسته بود . گاهی من و مالک اورا یاد میکردیم .

بی بی جان مارا بسیار دوست داشت . به ما کشمش و نخود میداد . به ما قصه ی دیوها و پریهارا میگفت . از صبح تا شام ،‌ عرقچین میدوخت و به ما میداد که ببریم و بفروشیم . ما عرقچینها را به بازار برده میفروختیم و پو لش را به بی بی جان میدادیم . بی بی جان ا زآن پولها به ما هم میداد که کاغذپران بسازیم . خدا رحمتی چه آدم پاکدلی بود . اگر یگان وقت یک کلاه را چند پیسه گرانتر میفروختیم ؛‌ بی بی جان جگر خون میشد . گریه میکرد و سه روز و سه شب غم میخورد که چرا گران فروخته ایم . میگفت که عرقچینها آن قدر ارزش ندارند . وقتی که بی بی جان ما مرد ،‌ ما مثل این که چیزی را گم کرده باشیم ، گیج وگنگس شدیم . هرطرف سرگردان و حیران . دیگر کسی نبود که به ما قصه های دیوها و پریهارا بگوید ، ‌دیگر کسی نبود که به ما کشمش و نخود بدهد . دیگر کسی نبود که به ما پول بدهد که کاغذپران بازی کنیم . مالک بعداز مرگ بی بی جان بیخی بچه ی بی گفت شد و مثل دیوانه ها نه به گپ مادرم اعتنا میکرد و نه به گپ پدرم . پدرم با بودنه هایش سرگردان ، مادرم با برادرکها و خواهرکهای ما که یک ساله ، دوساله ، سه ساله و چهار ساله بودند و ا زصبح تا شام چوشکهای پلاستیکی به دهان ، مگس پر ، روی حویلی میلولیدند . من ملکه را بسیار دوست داشتم . او شش ساله بود ، مالک ده ساله و ازمن یک سال کلانتر . روزهایی که راکتها بسیار میامدند ، همه میترسیدیم . پاپی گک سفید ما چینگس کنان به زیر خانه میگریخت . پدرم در حالی که معلوم نبود چه کسی را دشنام میدهد ؛ غم غم کنان قفسهای بودنه اش را گرفته ، لنگ لنگان با عصا چوبش به زیر خانه میرفت . من و مالک دوان دوان به بام بالا میشدیم تا ببینیم که راکتها به کجا ها میخورند . د رچنین روزها ، ملکه دوان دوان به آشپزخانه میرفت و به مادرم میگفت :

ـ بیا که به زیر خانه برویم ، راکت میاید .

و مادرم با قهر و غضب جیغ میزد :

ـ برو گمشو ، کاشکی زودتر یک راکت بیاید که همه گی ما بی غم شویم .

***

آن روز دو ، سه ساعت پسانتر خواستم به خانه بروم و بدانم که بر سر مالک چه آمده است و پدرم چه حال دارد . آهسته آهسته و با احتیاط ، نشود که به چنگ پدرم بیافتم . سوی خانه به راه افتادم . هنوز به کوچه ی خودمان نرسیده بودم که ملکه را دیدم ، از میان خاکروبه ها و خاکستر های کوچه کاغذ پاره هارا میچید . همین که مرا دید ، دوید طرف من . رنگش مثل داکه پریده بود ، باصدای لرزان گفت :

ـ بگریز که پدرم ترا میپالد .

خودم را به درنافهمی زده پرسیدم :

ـ چرا چه گپ شده ؟

د رحالی که وارخطا وارخطا به عقبش نگاه میکرد و از آمدن پدرم هراس داشت ، گفت :

ـ یک بودنه ی پدرم مرده . پدرم مالک را به زیر خانه بسته کرده ، لت میکند . نمیشنوی ؟ این صدای مالک است .

صدای وای الله وای الله ، بی بی جان گفتن مالک را شنیدم . مثل این بود که صدایش از درون چاه میاید . دلم به مالک سوخت . کسی نبود که به دادش برسد . همین طور بود . پدرم که دیوانه میشد و مارا زیر لت و کوب میگرفت ، کسی به داد ما نمیرسید . همین ملکه گک گریه کنان نزد مادرم میرفت و میگفت :

ـ بدو ، مالک و خالق را پدرم کشت .

و مادرم با قهر و غضب جیغ میزد :

ـ بان که بکشد ، دلش یخ شود .

در چنین وقتها همسایه ها هم به کمک ما نمیامدند . کسی نبود که به داد ما میرسید . وقتهایی که بی بی جان زنده بود ، با قد خمیده و لرزانش میامد و در حالی که پدرم را که پسرش بود ، دعای بد میکرد ، مار ا از چنگ او میرهانید و میگفت :

ـ نزن ، وبال دارد . گناه شان آخر ترا میگبرد .

در چنین وقتها که پدر مارا زیرلت و کوب میگرفت ، ملکه از ترس به کوچه میرفت و به جمع کردن کاغذ پاره ها ا زمیان خاکروبه ها مصروف میشد . پاپی گک سفید ما هم از جیغ و فریاد ما و شاید هم از غضب پدرم میترسید ، با ملکه همراه میشد و به کوچه میرفت . در این لحظه ، پدرم مالک را لت میکرد و من کاری نمیتوانستم بکنم . دلم شد به خانه بروم و خودم را به پدرم تسلیم کنم . دلم شد بروم و پدرم تا دلش میخواهد مراهم لت و کوب کند . فکر کردم تا وقتی که مرا پیدا نکند ودلش را سر من هم خالی نکند ، قهر و غضبش کم نخواهد شد و مالک بیچاره را لت کرده لت کرده خواهد کشت . اما یک بار دلم شد دزدانه به خانه بروم و بودنه ی دیگر پدرم را هم خفه کنم و بکشمش تا دلم سر پدرم یخ کند . اما ترسیدم . این بار قهر وغضب پدرم مثل دفعه های گذشته نبود . به خاطر این که یک تا بودنه ی دوست داشتنی اش مرده بود .

ملکه باردیگر زاری کنان گفت :

ـ بگریز که میاید .

نمیدانم چرا پرسیدم :

ـ تو چه میکنی ؟

جواب داد :

ـ کاغذ جمع میکنم ، به مادرم میبرم که برای پدرم چای دم کند .

در این موقع پاپی گک ما دوان دوان خودش را به من رساند . زیر پایم لوتک خورد وخودش را به پاهایم مالید . چینگ چینگ کرد ، مثل این بود که میخواست چیزی به من بگوید . شاید دلش به مالک سوخته بود ، حتمی صدای وای الله وای الله گفتن مالک ، دل اورا هم ریش ریش میکرد ، میگریست و به من میگفت که مالک را پدرم لت میکند . میگفت که بروم یک کاری کنم . اما از من کاری ساخته نبود . آرزوکردم کاشکی همسایه یی برود و مالک را از چنگال پدر دیوانه ام برهاند . اما چنین کاری سابقه نداشت . همسایه ها مرده بودند .

ملکه باز تکرار کرد :

ـ برو که حالی میاید .

دیگر ماندن من د رآن جا هیچ فایده نداشت . به طرف قبرستان دویدم . پاپی گک چینگ چینگ کنان چند قدم به دنبال من دوید و دوباره برگشت و نزد ملکه رفت . خودش را به پاهای او مالید و ازته دل ناله ی غمناکی کشید . من دوباره به قبرستان برگشتم . پهلوی قبر بی بی جان دراز کشیدم و از آن جا باردیگر دور ها را زیر چشم گرفتم تا ببینم پدرم از کدام سو به سراغ من میاید .

قبرستان د ردامنه ی یک تپه بود که ا زآن جا میشد همه جارا دید . کوچه ها ، خانه ها ، بامها و قبر ها به خوبی دیده میشدند . وقتی که طیاره ها میرفتند ، بالاحصار شهر را بمبارد میکردند ، از آن جا دیده میشدند . وقتی که راکتها بالای خانه ها میامدند ، از آن جا دیده میشدند که به کجا اصابت میکنند .

من د رآن روز تصمیم گرفته بودم تا با دیدن پدرم از آن جا هم فرار کنم . دوپای داشتم و دوپای دیگر هم قرض میگرفتم و میگریختم پشت تپه . آن طرف تپه دشتهای خالی بودند . همیشه من و مالک به خاطر جمع کردن هیزم به آن جا میرفتیم . جای بسیار آرام و خوش هوایی بود . نه صدای غالمغال پدرم ، نه قهر و غضب مادرم ، نه راکت و بم همیشه که به آن جا میرفتیم ، احساس آرامش میکردیم و دلهای ما میشد همیشه همان جا بمانیم و هرگز به خانه بر نگردیم . با خودم تصمیم گرفته بودم ، همین که دیدم پدرم میاید ، میگریزم و میروم آن طرف تپه . ا گر پدرم مرا میدید که به آن طرف گریخته ام ، نمیتوانست دنبال من بیاید . دیگرآن قدر حوصله نداشت . پایش هم لنگ شده بود . پارسال لنگ شد . وقتی د رلب سر ک کچالو و پیاز میفروخت ، یک پایش چره خورد ، چره ی راکت و لنگ شد . بعداز آن پدرم با یک عصا چوب که به زیر بغلش میگرفت ، لنگ لنگان راه میرفت . همین قدر میکرد که در هردو سه روز به دفتر برود ، حاضریش را امضا کند و پس بیاید .

آن روز هر چند منتظر ماندم ، از پدرم خبری نشد . کم کم پیشین شد . از صبح تا پیشین دیدم که راکتها د رچند جای ، میان خانه ها افتادند و خاکها به هوا بلند شدند . یک راکت هم د رکوچه ی ما ، پایینتر از کوچه ی ما اصابت کرد . تا آن وقت هفت یا هشت جنازه را آوردند و گور کردند . گورکنها در گوشه و کنار قبرستان گور میکندند و از جا های دور صدای گرم گرم توپها شنیده میشد . هر دفعه که جنازه ی را به قبرستان میاوردند ، دلم میشد من هم برسر جنازه بروم میدیدم که بچه های کوچه ی ما میامدند . ما بچه ها هر وقتی که میدیدیم جنازه یی را به قبرستان میاورند ، پیشتر از جنازه خودرا به قبرستان میرسانیدیم و منتظر مینشستیم . پس از گور کردن جنازه به ما نان و حلوا تقسیم میشد . روزهایی که من نبودم د رتعمیر هژده منزله کار میکردم ، مالک میامد و نان و حلوا را که میگرفت ، برای من هم کمی نگه میداشت . برای ملکه هم میداد . یگان وقت که شکم ما سیر میشد ، نان وحلوای اضافی را به دکاندار سر کوچه میفروخت و پولش را کاغذپران میخریدیم . مگر کاغذ پرانهای مارا همیشه پدرم پاره میکرد .

آن روز وقتی که جنازه هارا میاوردند ، شکمم مالش میداد و سوزش میکرد . گرسنه بودم . شب گذشته هم چیزی نخورده بودم . همیشه ما گرسنه میخوابیدیم . همین که سر دستر خوان مینشستیم ، پدرم یک چیزی را بهانه کرده مارا با سلی میزد و ما میرفتیم ، گرسنه میخوابیدیم و یا وقت نان خوردن پدرم داد میزد :

ـ کمتر بخورید ، نمیبینید که جنگ است ، مردم از گرسنه گی میمیرند .

و من در خواب میدیدم که گروهی ا زمردم جنازه ی را سوی قبرستان میبرند . بعد میدیدم که تعدا د جنازه ها بیشتر میشوند . قطار قطار ، پی درپی ، گروه گروه مردم با عجله و سرعت تابوتها برشانه های شان ، سوی قبرستان میروند و من با خوشحالی مالک را صدا میزدم :

ـ سیل کن ، چقدر جنازه !

و مالک که سوی قطار جنازه ها میدید ، میگفت :

ـ امروز گدی پران میخریم ، بچیش .

و من خوش میشدم که شکمم باردیگر از نان و حلوا سیر میشود . تنها وقتی شکم ما سیر میشد که د رقبرستان نان و حلوا میخوردیم .

آن روز سخت گرسنه بودم . برای ما روزگذشته روز بسیار بدی بود . هم مادر قهر بود و هم پدر . ملکه گک خواهرم نتوانسته بود ا زنانوایی نان بگیرد . زیر پای مردم افتاده بود . بینی اش خون شده بود . یک بازویش هم پوست مال و خراش خراش . آخرهم نان به او نرسیده بود ودست خالی برگشته بود . نتوانسته بود به خانه بیاید ، از ترس مادرم ، درکوچه نشسته گریه میکرد . وقتی که من اورا دیدم ، به خانه آوردمش . نمیخواست بیاید ، گریه میکرد . مادرم همین که از گپ خبر شد ، دوید به جان ملکه و با ملاقه ی دیگ به فرقش کوبید . خواهرکم جیغ زد و به زمین افتاد . همین که من دویدم تا اورا بگیرم ، ناگهان یک چیز داغ و آتشین پشت گردنم را سوختاند . جیغ زدم . مادرم آتشگیر داغ را به پشت گردنم چسپانده بود . گریه کنان به کوچه گریختم . دیدم که پدرم د رکوچه چیزی را مثل توپ فتبال لگد میزند و میان خاکستر ها لول میدهد . دیدم که مالک بیچاره ، به زیر پاهای پدرم میلولد . سرو رویش پراز خاکستر شده است . د روسط کوچه سطلهای کلان و بانگی که هر روز مالک توسط آنها از جای دور آب میاورد ، افتاده بودند . آب سطلها روی کوچه ریخته بودند . ندانستم که باز چه گپ شده بود .

پس برگشتم و ازکوچه ی دیگر گریختم . شب که به خانه آمدم ، همه خفته بودند . بودنه های پدرم پیت پلق پیت پلق کنان آواز میخواندند و صدای گرم گرم توپها و فیر تانکها از جا های دور شنیده میشد . پدرم مثل همیشه د رخوابش دندانهایش را میجوید و مادرم هم که خواب بود ، سر سر خود گپهایی میگفت که فهمیده نمیشد .

***

آن روز بعداز چاشت ، جنازه ی دیگری را آوردند . از بس گرسنه بودم ، دلم شد خودم را بر سر جنازه برسانم . اما ترسیدم ، به خاطر این که بسیار احتمال داست با کسانی که جنازه را از کوچه ی پایان تر از کوچه ی ما آورده باشند ، پدرم هم آمده باشد . به خاطر این که خودم دیدم که یک راکت به کوچه ی پایان تر ا زکوچه ی ما خورده بود . در این فکر بودم که ناگهان صدای ملکه را شنیدم . نزدیک قبرستان آمده بود و به هرطرف نگاه میکرد و مرا صدا میزد . پاپی گک ماهم با او بود . حیران شدم چه کنم ؟ بهتر دیدم سرم را بلند نکنم . شاید پدرم اورا هم لت و کوب کرده و فرستاده بود تا مرا پیدا کند . او میدانست که من همیشه پشت قبر بی بی جان پنهان میشوم . مگر به سوی من نیامد . دانستم که دلش نمیخواهد مرا پیدا کند و شاید هم با صدا کردنش به من میفهماند که هوش کنم به خانه نیایم . چند دقیقه بعد ملکه همراه با پاپی گک دوباره رفتند و من دانستم که پدرم هنوز قهر است و از جستجوی من دست نکشیده است .

نمیدانستم چه کنم . یک بار دلم شد بروم پشت تپه و چند بغل هیزم جمع کنم و شام به خانه ببرم و پدرم با دیدن آن ، از لت کردن من منصرف شود . اما فکر کردم بهتر است برای پدرم به جای هیزم ، چند تاملخ ببرم که به بودنه اش بدهد .

ما میدانستیم که پدرم بودنه هایش را چقدر دوست دارد . شب و روز به فکر بودنه هایش بود . برای آنها از بازار ارزن ، پسته و بادام و همین طور چیز ها میاورد . برای قفسها تکه های رنگین و زردار میاورد . بودنه ها هر صبح و هر شب آواز میخواندند . وقتی که بودنه ها پیت پلق پیت پلق کنان آواز میخواندند ، پدرم بسیار خوش میشد . هر وقتی که ما چند تا ملخ گیر میکردیم و به پدرم میبردیم ، پدرم بسیار خوش میشد ، مثل این که دنیارا به او بخشیده باشی و میگفت:

ـ آفرین ، آدم این طور انسان میشود .

اما مالک پس از آن که بی بی جان ا زدنیا رفت ، بیخی بی گفت شد . از لت خوردن و جنگ و جدل پدرم نمیترسید . به کار و بار خانه و بازار سر خم نمیکرد . پدرم اورا به هر جای میبرد و به کاری شامل میکرد . به دکان بایسکل سازی نانوانی ، موتر شویی ، رادیو سازی ، نجاری ، سماوار و . . . . مالک در هر جا سه یا چهار روز کار میکرد و روز پنجم میگریخت و میامد به قبرستان و از بالای تپه دورهارا نگاه میکرد و راکتها را میشمرد . پدرم شبها اورا به زیر خانه میبرد ، دستها و پاهایش را با ریسمان میبست و شکم سیر لت و کوبش میداد . جانش کبود کبود ، زخم زخم میشد . جیغ و فریادش دنیار ا میگرفت . وای الله وای بی بی جان گفته گفته صدایش را به آسمانها میرسانید . اما فردا بازهمان مالک بود وکار گریزی .

آن روز بالاخره شام فرا ر سید . درهمان حال کسی مرده بود و چند قبر کن قبر میکندند . درحالی که نه تا ملخ گرفته بودم ، صد دل را یک دل کرده آهسته آهسته راه خانه را در پیش گرفتم . شب در قبرستان ماندن ترسناک بود . نمیشد، چاره ی دیگری نداشتم . مجبور بودم به خانه برگردم . درحالی که ملخها را میان مشتم محکم گرفت بودم ، به سوی خانه راه افتادم . کوششم این بود که ملخها گم نشوند . آنهارا به مشکل گیر آورده بودم . سر ملخهارا کنده بودم . پاهای شان را جدا کرده بودم . همان طوری که پدرم به ما یاد داده بود . آنها بودند که میتوانستند مرا از خشم و قهر پدرم نجات دهند .

هنوز به خانه نرسیده بودم که ناگهان زمین و آسمان آتش شد . آسمان تاریک با مرمیهای رسام و روشنی انداز پر شد . صدای فیر گلوله های هوایی از هرطرف بلند گردید . حتی توپها و راکتهای سر شانه ی را هوایی فیر میکردند . فیر ماشیندار ها با صداهای مختلف در فضا میپیچید . کسی در کوچه در میان ترق و تروق فیر ها پرسید :

ـ باز چه گپ شده ؟

دیگری د رجواب او صدا زد :

ـ فیر های شادیانه است ، بالاحصار را پس گرفته اند .

من وارخطا شده و دوان دوان به کوچه ی خودما آمدم . در این اثنا متوجه شدم که چند نفر در حالی که یک چهار پایی را به شانه های شان گرفته بودند ، از آن سوی کوچه میامدند . ترسیدم ، خودم را زیر دیوار گرفتم . ایستادم . آدمها در تاریکی د رحالی که تیز تیز راه میرفتند ، به من نزدیک میشدند . وقتی که آنها از پهلویم میگذشتند ، متوجه صدای پدرم شدم . پدرم که دنبال آنها با عصا چوبش لنگ لنگان قدم بر میداشت ، به کسی میگفت :

ـ نمیدانم چه شده بود ، یک دفعه استفراق کرد و خلاص . فرصت نشد که به داکتر ببریم . . .

من دویدم به طرف خانه ، درفضای حویلی بوی روغن و حلوا پیچیده بود . آسمان پراز گلوله های سرخ و آتشین شادیانه شده بود . یک بودنه ی پدرم پیت پلق پیت پلق کنان آواز میخواند . مادرم و یک زن دیگر پهلوی تنور خانه حلوا میپختند . ملکه روی صفه نشسته بود ، نان و حلوا میخورد . ناگهان پاپی گک ما همین که مرا دید ، سویم دوید . چینگس کنان زیر پایم آمد و خودش را به پاهایم مالید . مثل این که میخواست خبر غمناکی را به من بگوید . ملکه وارخطا صدا زد :

ـ خالق ، کجابودی ؟ مالک را بردند .

و من تکان خوردم . دلم لرزید :

ـ مالک را بردند ؟

پاپی گک در این اثنا چینگس کنان نالید و خودش را بیشتر به پاهایم مالید . فهمیدم که چه واقع شده است . فهمیدم که پدرم در باره ی کی گپ میزد . ها ، همه جا خیریت بود ، تنها مالک را د رچهار پایی انداخته و برده بودند تااورا درقبرستان گور کنند . فیر های شادیانه به شدت ادامه داشت . بودنه ی پدرم پیت پلق پیت پلق کنان آواز میخواند و ملخهای مرده و خون آلود میان مشتم عرق کرده بودند .

پایان

پشاور ماه اسد 1375 خورشیدی

 

 


بالا
 
بازگشت