الحاج همراز کابلی

 

قصۀ از غصه ها

آد می را در شناخت خوب و زشـت

 آن خدایم در کتاب خــــود نوشـــت

آنانیکه مسلمان اند  مومن نام نهاد نه ؟

در عمل برویت فرمان الهی میتوانند زشتی های ادوار فنا را ساده در لا بلا ی رهنمای مسلمین مومنین دریابند .

کسانیکه در پی کشتار امت محمد ص اند جای شان در جهنم و محرک آنها نیز جایگاۀ بد تر از جهنم دارند کسانیکه دست به انتحار برای کشتن بنده گان خداوند میزنند بدون شک جهنمی استند.

 حضرت رسالت مآب محمد ص درمشکات شریف می فرماید اگر کسی خود را مومن خواند و در انقسام امت مسلمه یک حرف بگوید از جمع امت من نیست .

چه رسد بدانکه انتحاری های خود ستا خودکشی میکنند وجمعی کثیری امت مسلمه را بکام مرگ میدهند

ای غافلان از خداج و پیغمبر ج !؟

چرا باز هم غم آفرینی دارید چرا به امرشیطان مرتد در انقسام مسلمین تلاش میکنید خود را مسلمان و برادر مسلمانت را غیر مسلمان تصور داشته با انفجار خود زن ، مرد، اطفال یتیم و صغیر را طعمۀ خود میسازید آنها همه از دست شما به ستوه شده اند .

 شما که مسلمان استید می باید مانند مسلمانان در کنار هم با هم باشید فولاد شوید تا کسانی شمارا نه شکند و رهسپار گو دال تاریخ نسازند که بعد ها اولا ده های شما بر شما نفرین کنان از جامعه از جهالت شما پوزش بطلبند اما باز هم اعتباری که باید نیابند.

 آن روز پنجشبه 5 قوس خواستم نزد دوکتور معالجم بروم صدای غولی بر گوشم طنین فگند پنداشتم آسمان بروی زمین پاشید بعد ها دیدم که در ساحۀ بالاتر از یکه توت نزدیک تر به قلعۀ وزیرمربوط ناحیۀ نهم شهر کابل  غولی پیکر ناپاکش را منفجر کرد و صد ها خانوادۀ مظلومان رابه  ماتم نشاند برای منکه این صحنه خیلی رقبت بارو غم انگیز بود از رفتن به نزد دوکتور منصرف شده  برگشتم خورشید همان روز را با اشکم بدرقه کردم دیده گان کم بینم را در امید روشنی خورشید مصروف نگهداشتم تا باشد آن فریاد زن و مردیکه در وقتی دیدن فرزندی شهیدش آه کشان ، اشک ریزان فریاد می کشید باشد که گوش و چشمم لحظۀ فراموش شان کنند!

 اما نمی شد دهنم از تلخی گوئی زهر پاشان شده کمی شیرینی خوردم اما این شیرینی هم نتوانست از تلخی زهر دهنم بکاهد سراپا غرق ماتم بودم که دوست عزیرم آمد ومرا دعوت به اشتراک در یک مجلس خوشی داد!

 من توان رفتن و اشتراک به خوشی های کسی رانداشتم زیراچنان ذهنم خورد خمیرشده بود که غیر از همان صدای معصومین شهید و بازمانده گان شان دیگر هیچ نمی شنیدم دوستم قهر آمیز خطاب بمن گفت:

اگر با مان نیائی  در محفل ما اشتراک نکنی نا گزیر میشویم که متوصل به زور شویم !

منکه طاقت زورگوئی  نداشتم از سوی دیگر دوست ارجمندم از من آزرده میشود نا گزیر به امرشان  پرداختم قدم زنان به طرف هوتل مورد نظر رفتیم .

ازپله های زینۀ هوتل بالا رفتم ، آنچه که دیدم در لای گلبرگهای رنگینی غرق بودند.

درو دیوار معطر درعطرهای دل انگیز که دماغ هر خسته دلی را طراوت می بخشید انوار چراغ های سبز، سرخ و بنفش چنان بود که پنداری از آن سکو ها باران پرتوی رحمت برسمک میشود.

داخل سالون رفتم آنجا چهره های درخشان با لب ها متبسم برزیبائی ها می افزود همه گان مست از بادۀ الفت و یکدلی گرد هم شده اند جشن برپا ساخته اند مطربان با آهنگ حزین آهسته برو روان آدمی را در حلقه های مهرش می بست که خا طره برانگیز و گیرا بود.

آدمیان بررسم احترام به پاس شاه و عروس بپا شدند.

ابحاری سرورازهرسوی تلاطم داشت موج روشن خوشی ها محفل را آراسته وپیراسته ساخته برادر وار آشنا ، نا آشنا آغوش می گشودند و یکدیگررا صمیمانه می فشردند.

پشتون ، تاجک ، ترکمن ، هزاره ، پشه ئی ، ازبک خلاصه همه و همه چون شگوفه های یکدرخت درلای برگهای سبز الماسوار میدرخشیدند .

زیبائی های خلقت لحظه به لحظه مرا در خود فرو می برد.

تماشای این برخورد های انسانی برروانم تاثیرات انگاشت چنانکه  زمین را گلشن و آدمیان را گلهای رنگارنگی که زیب و زینت اشرا هیچگاه در هیچ شی نادیده ونشنیده بودم یافتم فهمیدم گلها با گل بته ها نمای همدیگر اند اگر گلی از شاخۀ برکنیم شکوهی گلبته را می کاهیم.

باخود گفتم اگر آدمیان مانند گل گرد یک گلبته میشدند چه میشد؟.

 پاسخ دریافتم که به دنیا این همه غوغا نمی بود؟!

اگر چه مذهب جدا ا ما تمنا ها یکیست .

قا در قدرت نمای هستی ها را درگلستان محبت برنگ های متفاوت آفریده که  تجلای جهان اند.

رفتم به کلیسای ترسا و یـــهـود

ترسا و یهود جمله رو به تو بود

ازشوق وصال به بتخانه شـــدم

سبحۀ بتان زمزمۀ عـشق تو بود

زمین درختی پرثمریست آدمیان ریشه ، ، تنه ، برگ ، شگوفه و ثمر وی هستند.

ازدل پرسیدم اگر طوفانی برتنۀ درختی دمید چه میشود؟

دل پاسخ داد در اولین تلاطم برگ و بار درخت را می زداید بعدش ریشه و تنه اشرا.

باز از دل پرسیدم برای نجات از حوادث چه باید کرد؟

دل زمزمه کرده گفت دست بدست هم باید داد گلهای زمین را پاسدار باید شد تا این تربت زیبا ، زیباتر از زیبائیا ن شود زیبائی های جهان و شادکامی ها دروحدت مردم زمین است اینکه آدمیان گاه گاۀ آغشتۀ غمها میشوند ناشی از غفلت است.

این زندگی چون غنچه درآغوش غفلت است

آغاز  سر کشی  و  سر انجام   ذلت    است

بیدار  شو ا سیر که یک لحظه فرصت است

بیدل به سرکشان جهان جای عبرت اســـت

سر   تا  به  پای   زخم     نما یان     بوریا

غفلت و خود خواهی درآزمونگاۀ زمان آدم را از بهشت برین به دوزخ آتشین می کشاند.

 اما وحدت مشعلیست فروزان که پرتو حسنش روشنگر بزمها ست به نوای دل اگر شمعی را بیا فروزیم تجلی اش لا مرز بهر سو چون شمع جلو ه فرساید پروانه ها به دور تجلی اش چرخ زنان آهنگ سرور از پرو بال می کشند دلها با هم یکی شده نور محبت  ظلمت دلها را می زداید همه با هم میشوند  رمز خوشبختی هما نا زیست  با همی است که از آن لذت میبرند دراین دم نه گرسنۀ ازپی نان ،  نه برهنۀ برای  ستر نه سری برای چتر فریاد می کشد.

 اگر به نوای رسای عندلیب دقیق شویم درحقیقت کشش رایحۀ بوی گل است که دربندش ساخته و او نوحه وزاری سرمیدهد.

 بزم های که شمع در رواق بلند ، قندیلش را درآغوش گرفته نور می افشاند  اگر عمیق بنگریم پرتوی انوارش هرکجای را مانند شب های حنا روز میسازد و صفا می بخشد.

حقیقتاً اگر عالم بشریت  تعمق کنند عاقبت منزل آدمیان یک سو است اما با تفکیک زمان ، سفر های جدا هرکدام دریک  زمان معین جایشرا برای دیگری خالی میکند آن میرود و این می آید.

منزل د ټولو یو دی خو سفر جدا جدا.

آری برای تسکین درد و آلام ناشی از زیست اجتماعی  را ۀ جز وحدت و همبستگی نیست با هم شدن غواصان بحربیکران هستی را به ساحل مقصود میرساند.

                   بیائید  دست  همد یگر  بگــــیریم

                  نشاط زنده گی از    سر بگــــیریم

                  نقوش این جهان رایک نقاش است

                  به  فرمان  نقاش   دلبر  بگـــیریم

از دوسوئی ها بپرهیزبه سوی مردمت بیا تا برای نیل به آرزوهای هموطنان خویش دست همت بدهیم برای آبادانی کشور خود مصدر خدمت شویم.

 وحدت متضمن سعادت ماست پراگنده گی ها زمینه سازبد بختی های دنیا و آخرت ما میگردد.

 


بالا
 
بازگشت