مهرالدین مشید

 

خاطرهها به تعبیری دیگر یعنی وزیدن سکوت در ناقوس زمان

آری چه زیبا است زنده گی و خاطرههای پر از فراز و فرود آن

 

آری چه خوب گفته اند که زنده گی زیبا  و چه به جا و برگزیده است با همه رنج ها و آلام بی پایانش و دررد های تحمل ناپذر و  غم های بزرگ اش که همه آذین بند پرشکوۀ آن هستند، شگفت آور این که خاطرههای دل انگیز تر و جاودانه تر آن، زیبا تر از آن  اند که قلم را یارای نوشتن و زبان را یارای گفتنش نتوان بود. آری نسیم سبز خاطرات است که برای زیستن قوت ماندن می دهد  و برای ماندن قوت  رفتن  و حرکت کردن . این خاطرات زیبا و فناناپذیر اند که هر از گاهی استوار و پرغرور پیش چشمان انسان ایستاده می شوند و آذین بند فراز و فرود زنده گی دردبار و دشوار او می گردند. در واقع این خاطرهها اند که روح امید را برای زیستن های غرور آفرین در افکار انسان می دمند و گرد افسرده گی ها را از سیمای پریشان او یکسره می روبند. در نتیجه انسان را برای بال و پر کشودن های بهتر یاری و یاوری می نماید. جا دارد تا گفت، زنده گی جز خاطرات پرفراز و نشیب در بستر هیجانات شدید و هنجار ها و ناهنجاری های حیات او نیست که به گونۀ عحیبی خوشی و غم، آرامی و ناآرامی، آسایش و مشقت، شکیبایی و ناشکیبایی و... در خود آمیخته است و روح عصیانی و آشفتۀ او را در مجمر طلسم حیرت به گروگان گرفته است تا باشد که در طور معرفت، بدون آنکه صاعقه او را از پای افگند، موفق به مشاهدۀ نور رهایی بخش زنده گی شود و با رهایی از پرستش اوهام وخرافات زنده گی به آغوش یقین روشن و باور خلل ناپذیر بیافتد..

 پس چه زیبا است تا زنده گی را ستود و از زیبایی های به یاد ماندنی و جاودانۀ آن بزرگداشت نمود و از آنها تقدیر به عمل آورد. شکسپیرنویسندۀ شناخته شدۀ انگلیسی چه سخن زیبایی دارد که می گوید، زنده گی تیاتری را ماند که گویی پردههای زشت و زیبا هر  آن از پیش چشمان ما عبور می کنند و اما تصویر هایی برجاماندنی و جاودانی اند که زیبایی های رنده گی را می نمایانند و پرده از راز های شگفت آلود آلود آن بر می دارند.  آری رمز های حیرت انگیز زنده گی است که برای انسان سرحیرت افگنی را می آموزانند و با به تصویر کشیدن دم به دم زیبایی ها نوید زنده گی سعادت بخش را در روح آشفتۀ انسان می وزند و او را برای زیستن و استوار ماندن در پای آن یاری و یاوری می کنند. در این میان آنچه مسلم است، این که انسان با داشتن جذبه های سرشار انسانی و روح عصیانی و پرخاشگر اش،  قادر است تا عاشقانه ترین و صمیمانه ترین ترانه های زیستن را در موج خروشانی از زیبایی های دل انگیز و روح  نواز به گونۀ غیر قابل باور یه آرایش بگیرد. نه تنها به آرایش؛ بل با نیروی خلاق و آفریننده اش لحظه به لحظه زیبایی های زیباتر از پیش می آفریند و برگ و بار آنها را بر فراز زشتی های زنده گی فرو می ریزد و بال و پر زشتی ها را در ریشه خشک می سازد. تنها انسان شوریده است که با شوریده گی های دل انگیز زنگار یاس را از برگ و بار زنده گی می چیند تا درخت تنومند و استوار آن هرچه بیشتر قامت آرایی کند. انسان است که در فراز و نشیب قامت آرایی  های آن دم به دم قامت آراتر می شود و با دو بالا قامت آرایی  های شکوهمند، به  زنده گی جلال و جمال تازه یی می بخشد. قسمت اول

آری به بیانی دیگر زنده گی مجموعۀ خاطرات پیهم اند که گاهی در عکس ها  و ویدیو ها گویی تجسم عینی می یابند و با بریدن از مرزهای "من" و "تو" در"ما" ی بیکران رونمایی می کنند. این حقیقت بیکران در سر تا پای هستی تجلی کرده است که در انسان به گونۀ کرانمند خود نمایی می کند.  درست این حقیقت زمانی به ظهور وبه مقام شهودی می رسد که عکس و تصویری از گذشته چشمان انسان را به خود خیره کند. به ساده گی در آن فشرده گی زمان را می توان به مشاهده گرفت که چگونه جهانی از خاطرات گذشته را از آن زمان به بعد در خود نهفته دارد و از آنسوی زمان به این سوی زمان، به گونۀ امانت حمل می نماید. یک عکس گذشته در واقع تنها از گذشتۀ خود حکایت نمی کند؛ بل در یک چشم بهم زدن گذشتۀ پیش از خود و بعد از  خود را نیز به نمایش می گذارد. یک عکس در اصل آبستن دهها رخداد و صد ها  وقایع گوناگون است که در دل هر رنگ و نقشی هزاران جلوه را به زبان بی زبانی بیان می کند و از پی هر جلوه دردخاطرهها را بیشتر به  فوران می آورد. نه یک درد؛ بل رنج های بی پایانی که هر رنگ و جلوه اش دهها دفتر خاطرات را در افکار انسان تداعی می کند و صحیفه های زنده گی را بوسیلۀ رنگ های رنگارنگ آبیاری می نماید و درخت سبز و قامت برافراشتۀ او را سیراب وجد و شادی می نماید.  نه تنها این که گویی صفحۀ تازه زنده گی را باز می نماید و قصه های گذشته را به زبان حالیه به گونۀ واضح بیان می کند. با این تعبیر یک عکس در واقع نه تنها حال را با گذشته و آینده پیوند می دهد؛ بلکه گذشته های دور را با گذشته های دورتر از خود و آینده های دورتر را با آینده های دورتر از خود نیز پیوند می دهد. یک عکس در واقع درس بزرگ آهسته و پیوسته رفتن را در خاطرات انسان تداعی می کند و در هجوم رخداد های خاطره انگیز، صفحۀ زنده گی را خاموشانه و بی ریا ورق می زند.  تو گویی در گوشه یی نشسته یی و عکس دهان باز کرده و خیلی صمیمانه و صادقانه پرده از حقایق هرچند که تلخ هم باشد، برمیدارد. یک عکس در واقع تنها حکایت از "من" و "تو" ندارد؛ بل با زبان بی زبانی حکایت های فراوان تر از آن دارد که در هر فاصلۀ من و تو، دهها قافلۀ "ما" را با خود ملحق می گرداند و هم سفر در رکاب ساربانیان، هزاران آرام جان را آهسته و پیوسته با خود می برد.

درست زمانی متوجه این نکته شدم که روزی در صفحۀ "تایملاین" انجنیر عزیز، آقای عبدالجلیل حکیمی عکس او را دیدم که مربوطه به  سال های 1978 و 1979 بود. آقای حکیمی در این عکس با قامتی استوار شانه های کشیده در کنار موتر "لندرور"انگلیسی خود در مجاورت دیوار فاکولتۀ انجنیری ایستاده است. با  دیدن آن خاطرات گذشته یک باره در ذهنم هجوم آوردند و یک باره "های های" بر زبانم جاری شد و در حالی که قرارم آماج  بی قراری ها گردیده بود، با خود آهای جلیل جان گرامی چه خاطرات قدیمی و جاودانه و از یاد نرفتنی را در این تصویر به تماشا نهاده اید و یادآور همان روز های دشوار و خطرناک بوده و چه زیبا و صمیمانه،  ساده و صادقانه به استواری قامت شما، حکایت از آن روزگاران دارد. ایام خجسته یی که با دوستان گرامی و خیلی عزیز و دوست داشتنی به گونۀ بی ریا و دوستانه تعلق خاطر داشتیم؛ خاطرههایی که تکه ها و پارچه های زنده گی دشوار ما را تشکیل داده اند و به گونۀ تصویر ها هر آن در فضای افکار ما زیر و رو می شوند و ما را برای زنده گی ترغیب می کنندو دل های بشکستۀ ما را برای زیستن یاری می رسانند. نه تنها این حتی روح ستیزنده و زنده گی گریز ما را برای آبرومندانه زیستن یاری می رسانند، توقوعتن انسانی را بحیث یک ارزش ماندگار در ما قوت فوق العاده می بخشند و بالاخره دل های خستۀ ما را برای قامت کشیدن و قامت آرایی های ناب و انسانی روح تازه می بخشند .

ای کاش زنده گی تکرار آن تکرار های گذشته و بار بار بی برگشت آن روزگاران دوست داشتنی می بود. روزگاری که  شور و شوق صاف و بی ریای انسانی  بر زنده گی ما سایه افگنده بود. انسانیت در رکاب شجاعت ها و شهامت ها قدم رنجه می کرد،  بهار عاطفه ها را به نظاره نشسته بود و چرخ احساسات را به شدت تمام به دوران آورده بود؛ اما با همه روح احساساتی که در آن حاکم بود و از شاهین بلند پرواز عاطفه ها باجگیری می نمود و در یک چشم بهم زدن احتمال به باد رفتن قامت های باغرور و استواربود که شاخه های سبز بلورین را آذین بسته بودند. هزاران دریغ و درد که صدها از این جوانان و هزاران شاخۀ نورس دیگر در چنگال رژیم دست نشاندۀ شوروی افتادند. به پولیگون های رژیم فرستاده شدند و پس از  تیر باران و ضرب آخرین مرمی بوسیلۀ شمس الدین و همکارانش زیر آوار های خاک گردیدند و جام شهادت نوشیدند.  شماری هم سالها در زندان ها به سر بردند؛ اما چه عجب و چه شگفت انگیز است که آن روز های باوجود تمامی دشواری ها و ناهنجاری هایش که اختناق وترور در  آن حاکم بود و ظلم و بیداد در آن زبانه می کشید؛ بازهم خیلی دوست داشتنی و نهایت عزیر و گرامی اند. از این رو است که این خاطرهها هرقدر دشوار اند و اما باز هم زیبا و دوست داشتنی هستند. جا دارد تا این زیبایی ها را قدر داشت و از آنان تحسین به عمل آورد؛ زیرا نهایت دوست داشتنی هستند و چه یه جا است؛ اگر تخم صمیمانه ترین دوست داشتن ها را در پای آن ریخت و بااشک شوق قامت والای او را شستشو داد. آری دوست داشتن، یعنی درخشش نورشوق بیکران در روح افسرده و پژمرده و شکوۀ حماسی شور انسانی بر دل های دردمند و رنجور که تنها کمترین جلوههای آن را می توان در عشق مولانا باشمس به گونۀ نمادین یعنی انسانی ترین عشق می توان جستجو کرد وبس که هوای ملکوتی دارد و از زمینیان سخت بیزار است. از همین رو است که مولانای روم با پرواز از کرانه های عشق لیلی با مجنون و ورقه با گلشاه و وامق با غذرا و... سر به بیکرانه ها دارد و عاشقانه و بی ریا  فریاد بر می دارد که روح در قفس تن اسیر مانده است وتا زمانی که از این اسارت رها  نشود. هرگز ممکن نخواهد بود تا دوست داشتن های راستین را در قفس تن به آزمون بگیرد.

آری دوست داشتن زیبایی ها در سرزمین خاطرهها متفاوت تر بوده و این تفاوت سبب شده تا ارایۀ تعریف از آن دشوار و حتی ناممکن باشد و ظرافت و شفافیت آن پیچیده تر از حبا بوده و دست اخلاص فقیه و انگشت ارادۀ صوفی به آن نرسد و حتی هزاران واژههای عاشقانه بدان دست نیابد و به یک حرف گفته می توان که "دوستی" تنها در نماد عشق انسانی و خیلی صاف و سادۀ مولانا با شمس می تواند، تجسم عینی پیدا کند. این دوستی به قول عرفا شادی آور، روح انگیز و طرب آفرین است و دمادم انبساط می بخشد و گلیم شور و شعف را در دل های دردمند می گسترد و سکر و صحو یا مستی و هوشیاری آن معنای دیگری دارد و دمادم شور تازه ی دارد. صحو آن جهانی از مستی ها را در سکوت دل انگیز صبحکاهی خالی از دغدغه های قدرت و وسوسه های ثروت برای انسان عنایت می فرماید و شرب دمادم ان روح خسته و آزردۀ آدمی را پالایش می نماید . سکوت به مثابۀ روشن ترین پیام آدمی است که فریاد خشم آلود را بر وجدان های خفته و برباد رفته به صدا می آورد و با با به نواختن ناقوس شگفتی ها بساط حیرت زده گی ها را جمع و صدای حیرت شکنی را  در وجدان آدمی طنین انداز می نماید و سرنخ رمز حیرت افگنی های عارفانه را در درون انسان می گشاید.

 آری در فضای بیکران سکوت است که بوده به مقام "سدارتا"، موسی به مقام " طور"، عیسی به مقام" روح القدس" و محمد(ص) در غار حرا  به مقام نیابت و هم ختم رسالت نایل آمد. فضای دل نوار و لذت بخش را تنها در بساط سکوت می توان جستجو کرد که چگونه در لحظات خاصی جهان ناسوت را با جهان لاهوت پیوند داده و در لحظات ویژه یی به گونۀ شگفت انگیز میزبان و ساقی لاهوتیان و ناسوتیان میشود.

آری در بستر آرامش سکوت است که خاطرهها قدآرایی می کنند و به گونۀ لحظات تکرار ناپذیر زمان را آهسته و پیوسته بهم پیوند می دهند و گویی بخیه می نمایند و در واقع خاطرات را رقم می زنند . خوشی ها و غم ها را به گونۀ پیهم بازتاب می دهند. از رنج های آن بحیث آزمون های دشوار باید رمز رسیدن به خوشی ها را آموخت و خوشی های آن را برای رسیدن به خوشوقتی های بهتر شفافتر باربار به آزمون تازه گرفت تا در آزمون های بر دشواری های زنده گی غلبه حاصل کرد و به استقبال خوشی و شادابی ها رفت؛ زیرا زنده گی گذار پیهم از شکست های رنجبار برای رسیدن به پیروزی های شادی بخش است و شکست ها است که ناقوس شکست را به بهای وزیدن سکوت در ناقوش زمان به صدا آورده و بالاخره شکست انسان را می شکنند. در مجمر این شکست ها است که می توان با عبوز از بشکستن بشکستن های پرکوره راهان غلبه بر دشواری ها ورسیدن به پیروزی های درخشان را تجربه کرد.

پس جا دارد تا خاطرهها را با وجود زیبایی ها و زشتی های  آن بس گرامی داشت و زیبا و زشت آن را به جان پذیرا شد و مواج مست آن "هستن" حوصله مندانه به آزمون گرفت تا رمز "رفتن" را در امواج توفندۀ زندگی فراگرفت و تا با عبور از توفان های خطرناک  به  پیروزی های شاد نایل آمد و دم به دم غم ها  و زشتی ها راپایمردانه به دور زد و زیبایی  ها شادی ها را به گونۀ حقایق انکار ناپذیر به آغوش گرم گرفت  و عاشقانه ماندن وعاشقانه رفتن را هرچه بهتر به آزمون گرفت. یاهو

 

 

 


بالا
 
بازگشت