مهرالدین مشید

 

این تصویر در سال 1352 در صنف نهم گرفته شده است.

 

به بهانۀ دوباره آشنایی با یک آشنای دیرینه پس از 34 سال

این نامه را برای دوست غزیزم صفی الله ابراهیم خیل نوشته ام که با او از صنفت هفت مکتب تا دوران فاکولتۀ انجنیری کابل بسا گرامی خاطرههای فراموش ناشدنی دارم که هنوز هم از گزند حوادث درامان مانده اند. پس از 34 سال آدرس او را پیدا کردم که در آلمان با خانوادۀ خود زنده گی دارد و در رادیودویجه ویله آلمان مصروف کار های رسانه یی است؛ اما با  تاسف که اکنون با تکلیف شدید قلبی دست و پنجه نرم می کند.  از این که پس از سال های زیاد بازهم توانستم، با وی در تماس شوم خیلی خوش شدم و اما بعد از آنکه از مریضی اش آگاهی یافتم ،  خوشی هایم غرقه در حیرت  شد و چنان شگفت زده شدم که خیال مریضی او وسوسه های به وصال  رسیدنم را یکسره تحت تاثیر قرار درآورد و بر شگفت زده گی ام بیشتر افزود. این دوست گرامی صفی الله ابراهیم خیل است که حالا در رادیو دویجه ولیه آلمان مصروف کار های رسانه یی است.

 

هزاران هزاران سلام و سلامتی خدمت حضور گرامی ات تقدیم باد و صحتمندی و سلامتی کامل و تمام شما را از ایزد مستضعفان و حامی مظلومان جهان خواهانم . از خداوند متعال می خواهم که ذره ذرۀ وجود و حجره حجرۀ جسم شما را در حفظ و امان خود داشته باشد. من یقین دارم که خداوند شما را در حفظ و امان خود دارد و از شفای ایزدی خود شما را همیشه بهره مند می گرداند. از وی استدعا می دارم که خوشی های هردو جهان را نصیب تان نماید و غبار رنج ها و وسوسه ها را از فضای خاطر تان به کلی جاروب نماید و نسیم ملایم و گوارای سعادت و خوشبختی دارین را برایت عنایت بفرماید و خیر و فلاح همیشگی را نثار قدومت نماید.

برادر عزیز می خواهم برایت زیاد بنویسم، بویژه  این که حالا نوشتن برایم به عادت مبدل شده است و شاید هم بیماری مزمن باشد که مرا به خود غرق گردانیده است یا برخاسته از شوری آمیخته با جنون که شاید به زعم بسیاری ها دیوانگی باشد.به هرحال هر طوری که  است،  اکنون که شما را پس از سال های طولانی و پرمخاطره پیدا کرده ام ، واژهها گویی دارند در حافظه ام یک باره به فوران آمده اند و دهلیز خاطراتم را یک باره به جنبش تاره درآورده اند و با پیدایی شما گویی خاطرات از یاد رفته ام دوباره به شگوفایی آمده اند و هر لحظه مانند غنچه های زیبا به بار و برگ تازه  آمده اند و در هر شگوفه عطر زیبای خاطرات شما را به مشامم می آورند و روح آشفته و حیران من را به آرامش دعوت می کنند و به تسلیت ام می پردازند تا باشد که روح مضطرب و شگفت زده ام از حیرت زده گی ها باز ماند و دمی بیاساید. از این رو ناچار باید برایت بنویسم،  آری نوشتن است که دنیای سکوت من را که مالامال از رنج های بیکران است، به آرامش و آرایش دعوت می کند و در فضای خاموش و بیصدای آن موج گستردۀ واژهها را به فوران آورده و به زبان بی زبانی هیاهوی بیقراری ها را مهار می کنند. آری برادر عزیز دلم می خواهد که هر روز برایت چیزی بنویسم و اما می ترسم که مبادا خواندن نامه هایم خدای نخواسته ملال خاطرت را به بار آورد و سبب مزاحمت روحی شما نگردند. ازاین رو کوشش می کنم که کم برایت نبویسم و کمتر سبب مزاحمتت شوم  و کمتر و کمتر از بساط گفتنی های ناگفته را نثار قدومت کنم و خیر مقدم گویان به حضور عالی ات با صفای قلب و نیت کامل تقدیم کنم.

هر از گاهی که می خواهم برایت بنویسم، خاطرات گذشته یک باره بر ذهنم هجوم می آورند قد و قامت می کشند و یک باره من را به خود می کشانند و گویی ناخودآگاه یکباره احساس می کنم که دوباره نوجوان و جوان شده ام و عاشقانه  به دوران نازنین و خیلی دوست داشتنی نوجوانی ها و جوانی ها رفته و چیز های تازه به تازه در ذهنم قامت می کشند و شور عجیبی در من ایجاد می کنند و چنان شوری که یک باره در حافظه و خاطره ام انقلاب بوجود می آورند و تخیلم را به گروگان گرفته و گذشته های زنده گی را به گونۀ افسانه های جاودانه و شنیدنی و باربار بازگو کننده در نماد واژهها در ذهنم به رقص و مستی می آورند. مستی شگفت انگیزی که عقلم از درکش کوتاهی می کند و چشمم از دیدنش خجل می گردد و فقط تنها زبان عشق و بیان عاشقانه ترین ها است که پرده از حلاوت گوارای آن برمی دارد . صفی الله جان عزیز هر برگی از خاطرات گذشتۀ ما کتاب پرحجمی را ماند که به قول شاعر اگر آب بحر رنگ شود و جنگل های امازون قلم ، شاید از نوشتن آن بازهم قاصر خواهیم ماند. اما نمی خواهم بیشتر باعث اذیت خاطرت شوم و قرار زنده گی ات را بیقرار نمایم و اما برایت دعا میکنم که خداوند شما را در حفظ و امان خود نگهداشته باشد و گل برگ های زنده گی ات را شگفته تر از هر زمانی نماید و گل غنچه های زنده گی ات را از هر زمانی پرشگوفه تر نماید و به زنده گی ات برگ و بار تازه به تازه عنایت بفرماید تا باشد که شادابی ها و طراوت های بی پایان روح ات را به پالایش بگیرد و خیلی صمیمانه و دوستانه به نوازش تان بکشد. بازهم پرحرفی شد و خواستم بس کنم و نشد و خیر باشد . یارزنده و صحبت باقی . همرایت خداحافظی می کنم و شما را به خداوند یکتا و بی نیاز می سپارم و فقط در عالم خیال دست ها را می گشایم و صفی الله جان شاد و همیشه خندان را یک باره به آغوش می کشم و در سینه می فشرم چنان بفشرم که قلب رنجورم را صدای قلب عزیزت را بشنود و با زبان بی زبانی همصحبت شوند و به گفتن چیز هایی آغاز کنند که زبان از گفتن آنان عاجز است و تنها قلب است که با قوت شهود توان گفتن و درک آنها رادارند. بازهم سخن به درازا کشید و اما خیر باشد ،  برادر گرامیصفی الله جان عزیز بازهم آرزومندم که با فرزندان عزیزت در فضای خوش و آرام چرخ های زنده گی را استوار و با قامت برافراشته و بدون احساس اندکترین خستگی پایمردانه به پیش بزنید. هرچند می دانم به قول شاعری : "زنده گی مرگ است با جنگ و جدل" اما هرچه باشد، ناگزیر برای لمس کردن خوشبختی های زنده گی باید به رزم بی امان آن رفت و بدون احساس خستگی ها رزمید تا بالاخره باب خوشبختی ها را باکلید آرزو های زیبا و درخشان انسانی گشود. برای زیستن جز این بدیل دیگری وجود ندارد؛ هرچند می دانم دق الباب کردن خوشبختی ها امر ساده یی نیست که به زودی ها به آستان آن دست یافت و اما هرچه باشد، باید تلاش کرد وتپش ها را از دست نداد و بدون اندکترین وسوسه  شوریده و با احساس به سوی آن شتافت؛ زیرا زنده گی مجموعۀ از شور انسانی است که هر از گاهی غنچه های زیبا و عطر آلود آن شگفته می گردد و عطر های شگفتن های آن برای آدمی روح تازه و امید تازه برای زنده گی می بخشند. هرچند شگفتن این شور هم پیش زمینه هایی نیاز دارد و بستر لازمی تا نهال های کوچک شوریده حالی گلیم شوربختی ها را جاروب نماید و بجایش باعستان شکوهمندی را برویاند که ناب ترین و شفاف ترین عواطف و احساسات پاک انسانی بارور شوند و به بار و برگ بنشینند. آری در این باغستان آرزو ها است که هر لحظه درختان صفا و صمیت ها به بارو برگ می نشینند و غنچه های جدید برای زنده گی آفریدن های تازه می رویند و باشگفتن های شان رمز و راز شگفتن ها را برای انسان ها می آموزند تا باشد که انسان ها را از دغدغۀ همیشگی دو دشمن تاریخی او همانا  ثروت و قدرت درامان بدارد و با روبیدن این دغدغه های ناباب شور خدمتگذاری و عشق داشتن به نجات انسان را بارور نماید.  شوری که گلیم ناامیدی ها را از سرزمین پهناور قلب انسان جمع می دارد و بجایش شوق و ذوق سرشار از باور را در آن کشت می نماید. در فضای پاگ انسانی آن این شعر زیبای مولانای روم طنین انداز می شود که میگوید"بیایید بیایید که گلزار دمیده      بچرخید بچرخید که دلدار رسیده " تنها دراین گلزار انسانی است که با هنر چرخیدن یعنی رقص سماع بتوان صدای رسیدن قدوم نازنین یار و یاران را به تماشا نشست و صمیمانه به استقبال گرفت. در فراشخانۀ این گلزارستان امید و آرزو ها است که دلدار شوریده حال از در می رسد و آرزو ها را در شگوفایی می آورد و تخم عشق یعنی دوست داشتن ناب انسانی را در آن باربار کشت می نماید تا گلزار های تازه را برای به رقصان رقصان کشاندن دلدار های جدید برویاند و با عنایت نمودن شور مولانایی بساط دوست داشتن های عاشقانه ترین و انسانی ترین را در گلزار دوستی ها پر وبال تازه ببخشد.

آری عشق یعنی این معجزۀ شگفت انگیز خلقت و پدیدۀ رمز آلود در هستی است که صمیمانه ترین و بی آلایش ترین دریچه ها را به سوی دوست  داشتن  های برتر و زیباتر بروی انسان می گشاید که هر لحظه از آن نسیم گوارای عطرآلود صفایی و پاکی در فوران است. عشق یعنی تجلی شسته ترین نور الهی در هستی است که  فقط در نماد دوست داشتن آشکار می گردد و با حلول در انسان  رنگ و بوی ناسوتی به خود می گیرد؛ اما این به معنای آن نیست که با هرگونه پیوند لاهوتی خود بدرود گفته است؛ بلکه برعکس هدف اصلی ازاین سیر هرچند  نزولی است، کشاندن موجودی به نام انسان به قله های بلند جهان لاهوت یعنی جهان بی رنگی ها و یگانگی ها است. با تفاوت این که برای صعود دوباره نیاز به پرورش دارد تا بارآور شود و قدرت بال زدن به سوی کرانه های عالم بالا را دریابد. هرگاه این جلوۀ الهی به درستی بارور گردد و رنگ و بوی الهی اش در انسان تجسم عینی پیدا کند و بر بالنده گی آفرینش بیافزاید. در این حال عشق به توفانی از لطافت های ناب میدل خواهد شد و دریاب های عطوفت از آن جاری خواهد شد. پس از آن عواطف سرشار از مهر بر هستی جاری خواهد شد و آفرینش را سیراب محبت خواهد گردانید و سرشار از شور و جاذبۀ  انسانی خواهد نمود.

هرگاه عشق به معنای راستینش در انسان بارور شود و نور محبت سرتاپای او را فرابگیرد. در این حال دنیای درون انسان چنان روشن و شفاف می گردد که انسان جز نیکویی و صفایی چیز دیگری را به آغوش نمی کشد. این عشق سر به آستان مهر دارد و با بی آلایشی ها هم آویز است و یگانه پیامش یک رنگی و وحدت است . این عشق هرگز نمی میرد و با پیری و جوانی ناآشنا است و در اصل پیری و جوانی در قاموس آن مفهومی ندارد. از این رو جهان عشق دنیای دیگری دارد و شور و هوای دیگری دارد. هرقدر در ظاهر پیر شود و کهنه معلوم شود. به همان میزان جوان تر و جان آراتر می گردد.ازاین رواست که می گوید، عشق سیر و صعودی دارد که در جوانی آبستن میشود و پس از آن جان میگیردو در پیری قامت می کشد و هرچه پیرتر شود، قامت آراتر می گردد. هرچند شوخ و شنگی ها را از دست می دهد و  بار عاطفی خویش را بیشتر تهی می کند و سر برآستان عقل می گذارد و در آستان آن رشد می نماید و اما بالاخره آستان عقل را برای پاسخگویی به پرسش هایش کوتاه می بیند و دنیای وسوسه برانگیز عقل را برای پاسخ های عاشقانه خالی می یابد. این جا است که مولانای روم پای استدلال را چوبین می بیند و دنیای گم شدۀ خویش را فرااستدلالی به جستجو می گیرد

به هر حال برادر عزیز می دانم که خیلی پرحرفی کردم و می ترسم که این پرحرفی ها سبب ملال خاطر شما نشده باشد و  از این بیشتر نمی خواهم برای تان دردسر ایجاد کنم . این ها درد های پایان ناپذیر نسل انسان امروزی است که او را بیرحمانه در غربت عاطفه های انسانی رها کرده است و در زرق و برق صنعت و ماشینزم غرق و وحشت زده اش گردانیده است که جز هوای ثروت و قدرت باقی همه ارزش ها را از او ربوده است واز بزرگترین ارزش های انسانی که همانا شور و عاطفه داشتن برای سعادت انسان است ، به کلی او را تهی کرده است. خیر باشد و از خداوند می خواهم که صحت تان هر روز بهتر از لحظۀ دیگر بهبودی یابد و نهال آرزو های جدید و تازه تر در سرزمین روح شما بروید و افسرده گی های ناراحتی های شما را به کلی پاک نماید و به شادی ها و خوشی های شما بیافزاید. به امید آن لبخند های شاد و پرطراوت و شادی آفرین گذشته ها همرایت خداحافظی می کنم و با باز کردن آغوش در فضای مجازی بررسم صمیمانه ترین مصافحه درود های فراوان را نثار تان کرده و ناگزیرانه با شما بدرود بگویم. کرده و با بوسیدن روی زیبا و به آغوش کشیدن قلب دل آرایت تا نوشتن نامۀ دیگر همرایت خداحافظی می کنم. اگر شب نامه راخواندی شبت به خیر و میمون  و اگر روز نامه را خواندی روزت به خیر و مبارک باد . یاهو

مهرالدین

 

 


بالا
 
بازگشت