فاروق فردا

نوشته فاروق فردا

نمايشنامه ی «يک داستان عادی» در مسکو

تصويری از احتجاج عاطفه برخشونت


****************************************************
هفتۀ گذشته، نمایشی را روی سن  تماشاخانۀ (تیاتر تگانسکایا)ی شهر مسکو، تماشا کردم. نمایشنامه، (داستان عادی)نام دارد، که در یک صحنه و چند پرده با اشتراک هنروران تیاتر روسیه اجرا می گردد.

«داستان عادی»، تصویری از زندگی انسان ها وحیواناتی است که هر کدام در وِیژه گی های ناهمگونی، برای خود شان دنیاهای جداگانه یی دارند. دنیا هایی پر از شگفتی ها ، دنیا هایی مملو از عاطفه وتفکر، توام با عشق و نفرت، اما در نماد ها، نمایه ها، ایما ها و سمبول ها به تصویر کشیده می شوند.

ما انسان ها هر از گاهی، با حیوانات بر می خوریم، همچنان، خود در شهر وده صاحبان دسته یی از آنها هستیم یا بوده ایم. ممکن،هیچگاه به رویا های آنها توجه نکرده ایم. یا گاهی فکر هم نکرده خواهیم بود، که این ها نیز دنیایی دارند و رویاهایی دور از درک ما انسان ها. از این جهت، بیگانه گی انسان با دنیای آنها، چنان است، که ما انسان ها ،حیوانات  را از خود بیگانه میانگاریم . ندانم کاری های ما در حدیست که در باره آنان و دنیای شان کمتر می اندیشیم .چه در اصل، حیوانات با برش هایی از دنیای ما انسان ها، بیگانه گی ندارند. ما را می شناسند وبر کنش ها و کردار های ما ، که  نمادی از درونمایه های کسبی  یا ذاتی ما اند،به نوعی ورود دارند. آنها می توانند ما را نقد کنند،دوست داشته باشند و از ما نفرت ابراز کنند.حرکات آنان  برخلاف انسان ها اند،بی آلایش و بدون مقصد .اما انسان آنها را فقط به هدفی دوست ویا نگه می دارد. در نزد انسان حیوان حیوان است.گاو،گاو است.اگر خوبی و بدی دارد شاید در چاقی ولاغری آن مشاهده گردد.همچنان اسب و یا خوک و یا مرغ و دیگران.اما حیوانات ،می توانند جستار هایی از  داوری های خود را نسبت به انسانها، با آن که خود را ملکیت شان هم به حساب می آورند، با خود داشته باشند.ارچند نتوانند آن را بنمایانند،اما بین خود می توانند در همنوعی واحساس همزبانی، در بی زبانی ها و همدلی ها  ارائه هایی را تصویر کنند.

با توجه به این برهه، غلط مشهوری که  انسان را به خاطر ناطق بودنش اشرف مخلوقات می دانند،با چشم سر مشاهده می کنیم که شرافت انسان در ناطق بودن آن نهفته نیست. این که در چی نهفته، بحثیست جداگانه. زیرا شرافت، جوهریست دیگر، که در اهل حیه نیز وجود دارد. این و مانند این، دهها مسئله دیگر  از گوشه ها و زوایای  رویایی آدم ها  و حیه ، در نمایشنامۀ  «داستان عادی» مشاهده می گردند.

در کانون خانواده ای مخصوص به خود که گرمی آن را نفس ثروت بودن حیوانات  بری صاحب تشکیل می دهد، مملو از همدردی،انس و بهم رسیدگی، میان مرغ و اسب، میان گاو وخوک و در مجموع میان همه این ها، نه تنها تماشایی بلکه امتزاجی است در ژرفای تفکر در بهم رسیده گی رویا های  از هم متفاوت که وحدت و همگنانه گی تفاوتها را در زیر یک سقف به نمایش .ارتضاء خاطر صاحب را فراهم نموده است.

نویسندۀ  اثر ، نام نمایشنامه اش را  با چی ساده گی و آسانی «داستان عادی» گذاشته است. این خود حرف عادی نمی  نماید. ژرف اندیشی نویسنده از اول کارش، یعنی از انتخاب نام ، بر نوشته اش پیدا است ، که بیننده را از لحاظ روانی در زیر سایه تفکر قرار می دهد و اورا گام به گام  با عصای «ساده گی» در« آخوری» می بندد، که حیواناتش را بسته کرده است، تا باشد که خود در جمع حیوانات، بیاستد و بر اندیشه های رویایی آنها سر قناعت فرو برد. یا آنان را تا سطح «انسان» بالا بیانگارد وبا توجه به همه بی سامانه گی های دنیای انسانی، نسل بی زبان را بالاتر به ارزشداوری بگیرد و یا قناعت کند که کم ازکم تا کنون به سطح او نرسیده است یا به گونۀ ملایم عرض کنم که از او فاصله دارد.

نمایشنامه، تراوش قلم بانویی از سرزمین جنگ زده اوکراین به نام «مارییا دولان» است. داستان عادی، در زندگی بی آلایش ، واقعه ای از ژرفاهای عواطف، در زبان ساده ودر یک کانونی بی پیرایه شکل می یابد. قلم توانای نویسندۀ آن، به لحاظ فلسفی از چشمه سار «مکتب اصالت » رنگ می گیرد.

مناسبت میان  حیوان وانسان نه بر مبنای  رسالت اجتماعی ، بل بر مبنای منافع مشخص انسان و بهره کشی از مرگ و زندگی حیوانات برقرار گردیده است. بی توجه به این، که حیوان نیز طوری که گفته آمد، زندگی دارد، دنیا  ونوعی طرز تفکر و صاحب حق زیست دراین دنیا می باشد، چه با این برتری ای که ضرری کشنده هم از جانبش به دیگران  کمتر متصور است.

خانواده با سالاری پدر تشکل یافته است.  خانواده ی بی پیرایه ی دیگر، که ازآغاز تا انجام در تور زندگی یکنواخت دست و پنجه نرم می کند، در همسایه گیش قرار دارد.دختر و پسر دو خانواده با هم دل می بازند، اما پدر دختر با خیالات ویژه خود از عروسی دخترش با پسر همسایه، به سبب داشتن ملکیت از جمله چند نوعی از حیوانات اهلی، که گوشت شان هم سرمایه محسوب می گردد، ابا می ورزد و هر بار که پسره را در حویلی خود می بیند، تهدید به مرگ هم می کند. مگر دخترش سبب نجات معشوق  می گردد.

پسره  که محو عشق دخت صاحب است جز بلی و خو چیز دیگر نمی گوید اما د رنگاه برایش می فهماند که  تو پسر نداری و من برای تو بهترین پسر و نزدیک ترین کس خواهم شد.

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که محزن زر و گنج درم نخواهد ماند

«حافظ»

دختر، عشق را از آغوش گرم پسره آموخته است. طغیان مخالفت در برابر عملکرد پدر را نیز محتاطانه برملا می سازد.این عمل دختر قهر پدر و عاطفه مادردو قطب متضاددر پیرامون یک حرکت را موازی  برمی انگیزد. مادر که خود زمانی معشوقه بوده، می داند که عشق یعنی چی؟ . برخلاف پدر آن را هوسی از زندگی نمی پندارد. مادر نیز در حرکات پر از بیمش از یک طرف به تنبه پدر می پردازد و از سوی دیگر، ابراز می کند که  اگرعشقی هست، تنها برای ارضای مرد به دنیا نیامده است. سعی وتلاش مادر و دختر در تبانی همدگر به منظور جلب رضایت پدر، ار چند زیاد هم هست، اما از قهر پدر چیزی را کم کرده نمی تواند و تصمیم او را دگر ساختن، برای مادر دختر دشواریی کمتر نیست. پدر جز به ثروت ومال خود، به چیز دیگر فکر نمی کند.عاطفه خانواده گی را نیز در گروه ثروت ومالکیت خود ما نند حیواناتش بسته کرده است. عشق برایش چیز رنگباخته ایست، که دیگر در سر وصورت کمپیرک خود هم آن را دیده نمی تواند. از این جهت، عقل او در مدار ثروتش میچرخد که همان چند تا حیوان است وبس.

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

«حافظ»

این زندگی در رویه ی  یک پرده ی ناطق ، به همین گونه دوام می یابد تا این که ....

****

... حیوانات خود هم اند. علف ودانه می خورند و شبانه در کنار هم می خوابند. گاو شیر می دهد، مرغ تخم میگذارد، اسب به کار شاقه می پردازد، خوک چوچه می زاید . هر  کدام شان برای معیشت صاحب  وخانواده اش فقط در ازای غذای بخور ونمیر، نقشی را بازی می کند. روال زندگی یک ساخت، تنها آنان را به درک مفهوم قناعت در قاموس شان سبق ادامه حیات آموخته است. شکایت برای شان آزار دهنده است، ارچند وجود هم دارد. تن به تقدیر داده اند وگزیری را  جز این نمی شناسند. اما ، روزی می بینی که صاحب، با کاردی وحشت ناک در دست، وارد حویلی می شود. کارد هم زبان تیزی دارد. حرف می زند، فریاد می کشد  و تقصیر می خواند. حیوانات زبان کارد را می فهمند. صدای آن را می شنوند. بناء به همدگر نگریسته، با گذشتی از زمان کوتاه،  بر تقصیرهای خود می اندیشند. هیچکس گنهکار نیست، اما صاحب، بی توجه به همه و بی توجه به طرز تفکر و اندیشۀ حیواناتش، خوک و چوچه اش را از گردن گرفته درحالی که  کارد در یک دستش  بل بل می کند از حویلی به برون می کشد. خوک سرنوشتش را می داند. اما باز هم تن به تقدیر داده پا به پای صاحب راه می رود. برای صاحب تفاوت ندارد که  پاهای خوک  یارای رفتن دارد یاخیر؟ این هم از مجبوریت های دیگر زندگی است که خوک و یا دیگر همنوعانش از  تعمیل آن بر خود ، چاره ای سنجیده نتوانسته اند. مرغ با دیدن این صحنه از پشت خوک آذان می دهد و صلوات می فرستد. گاو نعره ای می زند که شاید توبه ای باشد، نه چیزی بیش و نه چیزی کم از آن. اسب شیهه می کشد، اما از این که این شیهه ها میان دیگر حیوانات ، ترس تلقی نگردد،غیرتش نمی گذارد، ادامه اش بدهد. بناء زود خاموش می شود وبا چشمان از حدقه برآمده اش به دیگران می نگرد. حیوانات به سخن می آیند، اما نه با زبان، بل با چشمان شان حرف می زنند.  نگاه های شان را در هم می آویزند وسرنوشت  رقم خورده خوک را به همدگر تفسیر می کنند. این تفسیر، من هایی از ورق پاره هایی اند، که در یک لحظه ای از تفکر، به خوانش گرفته شده می توانند وتماشاچی  پا بر پای آن موازی حرکت می کند.

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما بهم منزل شدیم

کاین چنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

«حافظ»

ارواح پریده ی چوچه خوک، یک روز پس از ذبح با دست صاحب، دوباره به خانه میاید، به جمع حیوانات اهلی زنده از آسمان نگریسته و با آنها از همانجا پیوند عاطفی برقرار می کند.  صدای آشنای چوچه خوک، همه را شگفت زده می سازد.

خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز

کاغوش کی شد منزل آسیاش وخوابت

«حافظ»

 اما ارواح که هیچ حیوان دیگر به دیدنش قادر نیست، با تصور این که در لباس سفید وبالهای پرواز دهنده، بر بام خان نشسته ، قصه ذبحش را بیان می کند. حیوانات زنده گوش می دهند و دنیای ارواحی را به مثابت تصویر ذهنی شاعرانه  در عینیت چوچه خوک تماشا می کنند. دم نمی زنند. قصه برای شان جالبیت دارد. شاید هم آینده خود را هم چنان می دیدند و یا شاید هم  به خاطر رهایی از ستم «انسان»، هر چه زودتر شعر پیوستن به آن دنیا را می خوانند.

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن وباز آ که خرابم زعتابت

«حافظ»

 در این اثنا صاحب وارد حویلی میگردد و بی توجه به وضعیت هنجارمند حیواناتش از کنار آنان رد می شود. ارواح چوچه خوک با دیدن وی می گوید: هی هی صاحب، هی هی چی آدمی هستی ها ؟... من چقدر ترا دوست داشتم،... چی گناهی کرده بودم که ذبحم کردی وحال داری به خاطر منفعت  و به دست آوردن  چند قرانی ، گوشتم را در بازار عرضه می کنی؟ هی هی ... ظالم خدا ناترس...!.

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش ناک و سوز سینه شبگیر ما

«حافظ»

گاو، مرغ و اسب،صاحب را از پشت سر تماشا می کنند ،بیننده که خود در هیات صاحب خانه در تالار نشسته است، نه خود او را، بل کابوسی از وی را در آن هیات می بیند. کابوسی مالامال از وحشت ودلهره. مسلما حیوانات نیز کابوسی از وی  را تصویر  کرده باشند که دیدن آن برای تماشاچی متصور شده نمی توانست. شاید در وجود صاحب، ظالم ترین و قاتل ترین انسان دنیا را تصور کرده باشند، که به خاطر جنایتش محاکمه هم نمی شود. اهول  بی زبانی ها، هر کدام، از دست صاحب ، نوعی شکایت دارند.

ارواح چوچه خوک، از پرده دیگر چشمانش بر زندگی پر مشقت همکیشانش تاسف کرده و با آنها از این بابت غمشریکی می کند که هنوز در دنیای مجازی به خاطر بقای بی دوام دست وپا می زنند ونمی توانند دنیای رویایی پر زرق وبرق او را  به تماشا بنشینند.

 اما اسب چی حیوانی است؟. دراک، دوربین و آینده نگر. او سخنان ارواح چوچه خوک را بیشتر ا ز دیگران درک می کند وزیر تاثیر آن  برای خودش تصوراتی را رقم می زند.

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بیخبر نبود ز راه ورسم منزلها

«حافظ»

در حسرت دنیای ارواحی چوچه خوک، از دنیای مجازی زندگی در زیر دست کشنده ی صاحب به ستوه آمده، طغیانش را بر ملامی سازد و باتمام افتخارات ومدال هایی که براثر زحمت کشی در زندگی دریافت کرده است، تن به کشته شدن می دهد، تا به جهان ارواحی بپیوندد و از خسته گی های روز گار و دمار ستم انسان رهایی یابد.

چو پرده دار به شمشیر میزند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهدماند

این شکلی انتقام گیری از قاتلی است که اگر امروز نه،  فردا او را با همین سرنوشت مواجه می سازد. می خواهد پیش از آن که او این کار را بکند،  خود به او نشان دهد که : تو خجالت بکش، اینک تو در زمینی ومن در آسمان ها، دارم پرواز می کنم.

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن برجان خود پرهیز کن از تیر ما

«حافظ»

اسب، پس از بگومگو های زیاد،پس از تشریح نابسامانی های صاحب و زحمت کشی های خود و تحقیر ها و اهانت های فراوانی، همکیشان  را معتقد می سازد تا او را بکشند. همگی فکر میکنند. چی باید بکنند؟ مرغ چارۀ  کار را در  تفنگ صاحب می بیند، آن را می آورد. اما دهن تفنگ  را به طرف پایین گرفته نمی داند با آن چی کند؟. ارواح صدا می کند برای فیر، انگشت باید داشت. این حرف همه را نگران می سازد. هیچ کدام شان انگشت ندارد، جز مرغ، اما مرغ از قبل نفرتش را نسبت به فیر کردن اظهار کرده است. گاو را می گویند، عمل فیر را بر عهده بگیرد.اما او می گوید،نه. اول این که من انگشت ندارم و دوم، فیر کردن  کار انسان است، من نمی کنم. اوج نمایشنامه بر چکاد هیجان رسیده وتماشاچی انتظار می کار غیر قابل تصوری را دارد ،  بحث تندی بر همین منوال ادامه می یابد، که کمرنگی نور هایل و پرده دیگری در پایش  ظاهر می گردد. دختر و پسر همسایه که دلباخته گان هم اند، اما بر اثر اختلاف پدر دختر، همان قاتل چوچه خوک، در عالمی از تنهایی ها، نماد بهم رسیدن شان را شکفتن می گیرند، دختره ولادت می کند،  پدر، پدر کلان می شود، وخوشی در خانواده زایش دیگر می یابد. پدر کلان ومادر کلان بیشتر از همه عاطفی می شوند، (مادرکلان که قبلا هم عاطفی بود) برای نام طفلک فکر و خوشحالی می کنند. امید ها وآلام از نو برای زندگی به طلوع می نشینند،اما صاحب خانه و مال ملکیت که عاطفه را با تبر زده است،به هیات انسان برگشت کرده نمی تواند.نور کمرنگ شده وآهسته آهسته به خاموشی می گراید ، به خوبی دانسته میشود، که پایان کار  همین است.

       هنرمندان با گرمی از جانب تماشاچیان استقبال می گردند.چکچک های پیهم تماشاچیان،چندین بار هنروران نمایش را به آمدن روی سن وادار می سازد، تا به این همه استقبال ها پاسخ بدهند.

محمد عمر ننگیار مسوول کمیته فرهنگی مرکز کاری افغانها به نماینده گی از میهمانان افغان دسته گلی زیبا را به بازیګر رول مرکزی یعنی صاحب ،یعنی پدر در نمایش، اهدا می کند.این همان پدری بود که نمی گذاشت دخترش علی الرغم اصرار زیاد مبنی برعاشق بودن، با پسر همسایه عروسی کند، همان صاحب خانه بود که حتی به زنش هم حق گفتار و شرکت در تصمیم گیری را نمی داد واین همان صاحب حیواناتی بود که چوچه خوک را به جهت فروش گوشت ذبح کرده و اسب از دستش به خود کشی قانع شده بود.

 

 


بالا
 
بازگشت