سید موسی عثمان هستی

   ۲۱ اگست ۲۰۱۴

بلند چنارغـــزل حیف قامت شکن شد

هزار مشت خاک بردهن تو و من شد

افـق سـرخ ابـرسیۀ  تیـره در تـن شـد

سیمین بهبهانی  پیچیده  در کفـن شـد

شاعربی وزن وبی قافیه

 

زنده یاد رازق فانی که دوست دیرین من بود و از او گله مند هم بودم، در کانادا مهمان مطبوعاتی های تورنتو بود، قصیدۀ نوشتم و به او فرستادم، وقتیکه به کلفورنیا رفتم او نزد من آمد و مرا به زور درعروسی پسر دوست ایرانی ما برد. من در آن شهرغریبه بودم، چند افغان و چند ایرانی فرهنگی را می شناختم.

دوستان ایرانی لطف کردند من و زنده یاد رازق فانی را به میزی بردند که دو صندلی بیکار بود. من و رازق فانی در پهلوی هم نشستیم، میزگرد از شش ایرانی و دو افغان  پذیرایی میکرد. پنج چهرۀ ایرانی آشنا بود و یک چهرۀ ناآشنا. چون عکسهای زن ناآشنا را در مطبوعات زیاد دیده بودم، بیگانگی را مغزم لحظه به لحظه ازخود دور میکرد، فکر میکردم که او را جایی دیده ام. آهسته از زنده یاد رازق فانی پرسیدم این خانم را می شناسی؟

 او گفت: چهرۀ آشنا است.

 در اوقیانوس متردد غرق بودم که موزیک خاموش شد، همه دعوت به غذا شدند، خانم ایرانی که دوست من و خانم ناشناخته بود، روی خود را بطرف من کرد و با لبخند نمکی گفت شما و خانم بهبهانی  به سالهای عمر پشت پا زدید، ما ایرانیها حرمت به کهن سالان قائل هستیم، غذای شما را من میآورم، اگر چه در امریکا رواج چارچ کردن است، شما را من چارچ پولی نمیکنم. دوستانی که دور میز نشسته بودند خندیدند. من با شوخی گفتم با این لطف خود خانم دو جزاء به من دادید، اول مرا پیر گفتی، ثانی از من پیرتر را دور میز رها کردی، اگر تا بازگشت تو اتفاقی بیفتد و خانم بخاطر پیری به زمین خورد، من چطور میتوانم دست بر جان زن نامحرم دراز کنم وکمک نمایم.

خانم که سرشار از دانش بود، خنده کرد و گفت :

مگوکه پیرشدی ،عشق جوانی تو نماند

شــراب که کهنه شــود نشۀ دیـگر دارد

خانمی که به من و خانم  دیگرغذا می آورد، شاعر و نویسنده هم بود، بعد از یک خندۀ بلند گفت:

تـوانا بُـود هـرکی دانا بُود

ز دانش دل پـیر بـرنا بـود

خانم سیمین بهبهانی اگر پیرشده، دل جوان دارد. آن وقت فهمیدم که چهرۀ نا آشنا، آشنا است.

  من و سیمین بهبهانی که خانم مهربان و خوش صحبت بود آهسته آهسته سر حرف آمدیم، وقتیکه زنده یاد رازق فانی برگشت گفتم فانی این خانم سیمین بهبهانی است. رازق فانی در جای خود مخیکوب شد و بعد از یک سکوت گفت من این لحظه خوشبخت ترین مرد جهانم که به آرزوهای خود رسیدم.

من روی بطرف خانم سیمین کردم و طنزگونه گفتم  این آقای افغان رازق فانی است از چهره های سرشناس شعر افغانستان می باشد. سیمین از جا برخواست با رازق فانی دست داده گفت من شعری از شما خوانده ام. موزیک بلند همان شب مانع حرف زدن ما شد، وقتیکه عروسی تمام می شد در حال خداحافظی رازق فانی از خانم سیمین بهبهانی دعوت کرد، او هم علاقه نشان داد، ولی من فردا امریکا را به قصد کانادا ترک میگفتم، این اولین و آخرین بار بود که با سیمین بهبهانی شاعر بی وزن و بی ترازو میدید. روح هردوی شان شاد و یاد شان گرامی باد.

در خاتمه به تمام اهل مطبوعات جهان تسلیت بعرض میرسانم، خصوصاً به ایرانیان عزیز.

 

 

 


بالا
 
بازگشت