خان آقا سعید

 

عشق رابعه از دیدگاه یک مؤرخ

 

نوشتار کوچک در رابطه بر کتاب پر از محتوای تان بنام داد خواءی رابعه را تقدیم می دارم خدا کند خوش شما آمده بتواند 


 

                عشق رابعه از دیدگاه یک مورخ

آثار تاریخی محترم محمد نصیر مهرین مورخ کشور از چندین جلد گذشته است کسانی که مطالعه داشته باشند تشخیص داده می توانند که ایشان در آن راه زحمات  فوق العده را متحمل شده وآثار متعدد را  تحقیق نموده اند تا سره را از ناسره و مهر وفا را از بی مهری وبی وفایی جدا سازند . وسال هاست که بدون خستگی بکارخود ادامه داده وهر بار که یک دوره سیاسی را آغاذ نموده اند نگذاشته اند تا آن را به پایان نرساند .

این بار این مورخ بر خلاف کار های قبلی خود کتابی را نشر فرموده که نهایت زیباست وآن را نام گذاشته است ,, داد خواءی برای رابعه ،، وبه این کار خود می خواهد ثابت سازد که اگر سال ها بگذرد نمی توان جنایت را پوشید واز پهلوی آن خاموش گذشت .

وحال داستان کتاب .

کتاب مو شگافانه ودقیق به چاپ رسیده است نواقص اگر که بوده باشد به آن پیمانه نیست که زیبایی کتاب را زیر سوال برده بتواند .صرف در صفحه 5 کتاب در قسمتی نوشته شده است در یکی از ابعا به یقین  ,, د ،، فراموش شان شده است که در چاپ مجدد که به یقین تجدید چاپ خواهد شد در نظر شان باشد .

مظهر جان جانان چه زیبا فرموده اند

          فدای عاشق نازک دلی شوم که بر او     به غیر کشتن خود هرچه است دشوار است

بزرگترین ارزش به عشاق همانست که در راه عشق خود , خود را فدا نمایند از عشاق بسا تجربه ها مانده است که گذشتن از جان برای شان در برابر عشق شان بی ارزش می نماید چنانچه یکی از صفحات کتابیکه به محترم پوهاند غلام صفدر پنجشیری نوشته شده بود در صفحه 2 خود جالب بحث دارد که در اثر حاضر روشنی انداخته می تواند که چرا رابعه بلخی نا ترس با غلام خود عشق ورزیده بود تا این که برادرش خونش را  بریزاند . حالا نقل صفحه 2 کتاب که طور مثال عرض می شود که در رابطه به کتاب ,, اصحاب کهف ،، نگاشته شده بود .

(جمعی از مردان خدا پرست که از جفای بت پرستی به ستوه آمده بودند به مغاره ای پناهنده می شوند ودر آن جا سه صد سال بخواب می روند , چنانچه قرآن کریم می فرماید نمی توان شماره شانرا سه یا پنج یا هفت تن تعین کرد .

این جوانان رومی وقتیکه از خواب گران سه صد ساله که در فکر آن ها شبی بیش نبوده است بیدار وگرسنگی آن ها را وادار می سازد که در فکر خوراک وباز گشت بدیار خود شوند که هم خانه داشتند هم دوست وهم فامیل وهم معشوق .

دریغا که ندانسته بودند که این شب که این ها به همرایی شبان وسگش در خواب رفته بودند برای این ها یک شب در حالیکه از شاه بت پرست , بت پرستان دربار وهمه وهمه شهروندان اثری نبوده از خانه ها

وباغات واملاک شان جز نشانه آن قبر های فرسوده از خاک وبناها جدید بالای حصار های محکم اینان چیزی بیش نیست وهیچ رشته یی نیست که آن ها را به آن مردم وآن شهر پیوند دهد .

واقعآ وبجا نویسنده گران قدر نوشته است ,, هیچ رشته ای ایشان را به آن پیوند نمی دهد ...

وبه یقین بهترین شهر ومنزل گاه همان غار رقیم است که در تاریکی آن سه صد سال به اندازه یک شب سپری شده بود وسگ چوپان یملیخا که قطیر نام داشت هردو دستان خود را به دو طرف دهن غار گرفته بود . ومشلینیا وزیر دست راست پاد شاه ومرنوش وزیر دست چپ پاد شاه منتظر بودند تا یملیخا شبان با آن ها حرف بزند ودر این فکر بودند که شبان آن ها را نمی شناسد . دریغا که بزرگان همه نظام ها چه بت پرست وچه شاه پرست ویا هر پرست دیگر تنها خود آن ها هستند که فکر می نمایند اعمال شان از انظار مردم پوشیده می ماند در حالیکه مردم اعمال شانرا زیر نظر می داشته باشند . چنانچه اکنون ما وشما شاهد داد خواهی رابعه توسط نویسنده گران ارج مهرین هستیم .

در داستان می خوانیم که مقایسه مشلینیا ومرنوش که بندگان بر گزیده حق بودند واز جفا ها وبت پرستی شاه بت پرست وبت پرستان پناهند غار شده بودند کار خطاست به آن هم آثار مقدس ، معنوی ومذهبی وحقوقی , قانونی و عشقی همه وهمه مبداء دارد وباید مبدای آن را یافت وبخاطر یافتن آن تحقیق کرد وبه دنبال واقعیت رفت که واقعیت زیباست وزیباییست که در چشم عاشق جلوه گری می نماید .

 باید که اصل وماهیت ومطلب را دریافت را یافت واز خدا حذر داشت  و  متیقن شد که قادر مطلق خداوند است وقدرت دارد که به عده یی یک شب وبه اکثریت دیگرمردمان  سه صد سال را بخاطر عبرت به تو به من به ما وبه همه نشان داده ومصداقش سوره کهف وهمین کتاب است که پیشرو دارم .

در این اثر به وضوح قدرت عشق که معمولآدر آن بر علاوه تمایلات جانبین ,, به حسن خوبان وبیان اسماء که تعلق به شمایل محبوبان وآنچه پیکر دارد : چون روی وموی وجبین وابرو چشم ومژگان وروی وخط خال ولب ودندان ودهان وزنخ وگردن وسینه وساعد وانگشت وقد وسیاق وساق وسر آمد همه موی در کشور حسن خوانده شده است که هر کدام آن از نظر عرفا تعریف مخصوص خود را دارند واطلاق به یک حالت عرفانی می شود گذشته از این ها به یقین روح وروان آدمی نیز اثر گذار است وما در کتاب حاضر ملاحظه می داریم که وزیر پاد شاه بت پرست که سه صد سال وبیشتر از آن با معشوقه خود که خواهر شاه بت پرست آنزمان بود به اشتباه می گیرد وداستان سه صد سال پیشتر عشقی خود با خواهر شاه را , با دختری در میان می گذارد که در آن هنگام چندین مادر بزرگش در قید حیات نبوده اند واین جاست که به این گفته متوجه می شویم که بزرگان چون ,, شذرانی ،، در باره شمس تبریزی ومولانا فرموده اند ,, شمس در کتاب مقالاتش اعتراف می کند که شبی به خواب دیدم که بمن گفتند که ترا با یک دوست هم صحبت کنیم . پرسیدم آن همدم کجاست ؟ گفتند در روم است ...

شمس یک بار دیگر به روم آمده بود تا جلوه گری کند وسنت ها را بشکند ومی گوید تا وقتیکه عشق است آدمی است وتا آدمی هست نشاط وشاد مانی وجود دارد ؛ شمس می خواست که بمردم قونیه اعلان کند ، که طرح نوی به ارمغان آورده است در آینده خود فراتر رود جلوه گاه خود بیند ودر نتیجه از درون

خود الهام بگیرد مگر آن که عقل وی واندیشه را با عشق سودا نماید مایه غنای درونی ووسیله پیوند انسان به حقیقت ازلی است .

صفا ت یک  انسان کامل در وجودش جمع است ؛ آن تصویر کامل معشوق الهی که سال ها بدنبالش بودید بخوبی کشف نمودید هموست ...

این میرساند که عشق جای گاه خود را در روح وروان انسان دارد وبدین منظور است که خدمت گار ومراقب بریسکا که غالیاس نام داشت می کوشید بریسکا را از مردن بترساند وآنرا بر حذر سازد مگر چه فایده که عشق راه ورسم خود را دارد ودر همان راهی که خواسته باشد انسان را رهبری می نماید .

بدین منظور غالیاس به بی بی خود بریسکا گوش زد می نماید که تو باری به خواب دیدی که زنده بگور می شوی وترا به خاکدان لحد می سپارند .

بریسکا می گوید رویا صدق کرد .ودر همین لحظه شاه اراده می کند که همه مردم بدر شوند ودهن غار که در آن اصحاب کهف معتکف شده بودند بسته شود .

وغالیاس خدمت بریستکاه می گوید ,, صدای دهل ها بگوش میرسد ،، : بانگ دهل ها بلند شد باید بدر شوم بی بی جانم خدا حافظ واگر وظیفه تسکین , خاطر ، آشفته شاه دختر مرده وعزاداری او به عهده من نمی بود ترجیح می دادم که با تو همین جاه بمیرم .

ولی غالیاس فراموش می کند که این عشق است که به انسان جرءت از سر تیر شدن را میدهد .

وبریسکا به غالیاس هدایت می دهد ,, وظیفه دیگری هم است هر وقتیکه سر گذشت مرا به مردم حکایت می کردی مثلیکه بتو گفتم برای شان نقل کن .

غالیا ( آهنگ بدر شدن می کند ) می گویم برگزیده خدا بود .

بریسکا می گوید ای ابله ... نی مراد من این نیست إ

غالیاس می گویم ,, زنی که زندگی را با همه نعم آن قربان عشق ساخت ،، .غالیاس بدر می شود وبه امر شاه دهن غار را می بندند ...) .

این است قدرت عشق .

وحال شعری از صوفی غلام نبی خان عشقری را گزیده ام خداکند منظور نظر واقع شود .

                         لاله رو

ای لاله رو به وصف تو دیوان نوشته م              یاد رخت نموده گلستان نوشته ام

از بسکه  دیده ام  شده  محو جمال   تو               در هر ورق  نگر مه  تابان  نوشته ام

جانا     مرنج     عقیق    لب   ترا                     خوش رنگ تر زلعل بدخشان   نوشته ام

از  بسکه   دیده ام   همه   محو  جمال  تو             در  هر ورق   نگر مه تابان    نوشته ام

ای   نور   دیده   پاره  مکن    نامه  مرا               با  خون دل  به همره  مژگان  نوشته  ام

غوری نما برای خدا سرسری مخوان                  با  یک جهان  حسرت  حرمان  نوشته ام

گریان اگر نمی کنی از خواندنش مخند               هر بیت  را  به  ناله  و افغان   نوشته ام

اول به چهارگوشه خانی که نان همی خوری         چون فرض عین  پای  نمکدان نوشته ام

مینای پار عشقری از دست من شکست               جان  عزیز خویش  به  تاوان  نوشته  ام

                                            

                                              ****

      مراجعه به کتاب زیبای داد خواهی برای رابعه اثر محترم مهرین .   

ایشان در صفحه 25 کتاب نوشته اند ( اینک در جایی می رسیم که ابراز شک وتردید را برداشت عشق عارفانه از او مطالبه می کند . نگریستن از چشم تردید به آن تعبیر ها و توجیه ها , تایید برداشت هایی را با خود دارد مبنی بر صحه گذاری بر عشق رابعه بلخی بر بکتاش . تناقص آن تعبیر ها را نه تنها با اشعاری که عطار می آورد می توان دید , بلکه در شعر خود رابعه نیز جلوه هایی از چنان برداشت راکه شعر او بار عارفانه داشته باشد , نمی توان به ملاحظه نشست . از آن رو پذیرفته های عشق " حقیقی " را نا گذیر باید کنار گذاشت ... ) .

با اجازه جناب استاد مهرین صفحه 76 کتاب گنجینه سخن را باز کرده ومی خوانیم که در این رابطه چه زیبا مطلب را شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی تشریح فرموده اند که آن مرحوم صلاحیت نظر در چنین موارد را دارا بوده که فرموده اند .

(( شیخ در رساله فی حقیقته العشق گفته است : عشق هر کس را بخود راه ندهد , وبه همه جای ماوی نکند وبهر دیده روی ننماید ؛ عشق گاهی خود را سیمای شهوانی محض وزمانی بصورت خرق عادتی روای متظاهر می سازد درین حال دوم به آنچه غیر ممکن می باشمارند نایل آید ؛ عشق از تجلیات الهی است ، هستی است شور حیات سرمدی است ؛ سازنده ومایه آبادانی است وانسان ها را به نزدیکی وصفا وصمیمیت ووحدت سوق می دهد

اگرچه  هستی عشقم  خراب  کرد ولی

اساس هستی من زین خراب آباد است

وقتیکه انسان عاشق بود ، عقده های روانی ندارد ، ادراکات ذهنیش آشفته نیست ، مردم را زشت نمی بیند ، تمام خدا پرستان و خدا دوستان را برادر وبرابر می داند ، اساس مادی گری را زیر پای ایمان لگد کوب می کند ، همه مزایای جهان طبیعت را مرهون انسان های با ایمان وعاشق می داند ، خاموشی چراغ زندگی وکانون حیات دیگران را آرزو نمی کند ، و خانه خود را بر فراز کلبه خراب شده مومنی بر پا نمی سازد ، از نردبان ما ومنی بالا نمی رود در برابر شداید وکاستیهای زندگی تحمل می کند و می داند خداوند به عشاق فخر ومباهات می نماید ... )) .

به فرموده حضرت حافظ

دست از مس وجود چو مردان ره  بشوی   تاکیمیای بیابی وزر شوی

خواب و خورت زمرتبه خویش دور کرد   آن گاه رسی بخویش که بی خواب وخور شوی  

با خوانش تفسیر سهروردی از عشق باید دید که خود عشق چیست وچرا بوجود می آید . وچرا رابعه را بدان حال کشانیده بود ؟

بهتر است بازهم مراجعه نموده وببینیم که بزرگان اندر این باب چه نوشته اند . زیبا نوشته دارد استاد مرتضی مطهری که در کتاب ,, فطرت ،،  

عشق وپرستش

این عنوان که در کتاب ,, فطرت  ،، اثر استاد مرتضی مطهری به 87 دیده می شود چه خوب است آن را با هم مرور کنیم

 (( مقوله پنجم مقوله ای است که ما عجالتاّ نام آن را مقوله ,, پرستش ،، یا مقوله ,, عشق وپرستش ،، می گذاریم .بر می گردیم به حرف اول خود ما که در جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیاز مند به تفسیر وتوضیح نیست , چون در انسان چیز ها دیده می شود که در غیر انسان .دیده نمی شود , وپیچیده گی های مشاهده می گردد که توضیح وتفسیرش آسان نیست بلکه فوق العاده مشکل است , به همین جهت است که انسان را عالم ,, صغیر ،، نامیده اند یعنی به تنهایی خودش یک جهان است .عرفا این را هم قبول ندارند که, که انسان عالم صغیر باشد , می گویند عالم , صغیر است وانسان , عالم کبیر .مولوی می گوید :

                        چیست اندر خانه کان در شهر نیست     چیست اندر جوی کان در نهر نیست

خانه جز است وشهر کل , هرچه در خانه باشد در شهر قطعاّ هست . ولی در شهر ممکن است چیز هایی باشد که در خانه نباشد که اغلب هم این طور است .

هم چنین چیزیکه در جوی کوچک باشد در رود خانه البته هست . بعد نتیجه گیری می کند ومی گوید :

                     این جهان جوی است دل چون نهر آب    این جهان خانه است دل شهری عجاب

نه عکس قضیه که بگوید این انسان (دل یعنی انسان ) خانه است و جهان شهر .

غرضم اهمیت انسان است , ودر انسان خیلی چیز هاست که نیاز مند به تفسیر واین ساده انگاری ها در موضوع انسان خیلی اشتباه است .این ساده انگاری ها را همه کرده اند . حال موضوعی شاید بیشتر هم نیاز مند باشد که ما شرح بدهیم  مساله ء ,, عشق وپرستش ،، ودر واقع مساله ء ,, عشق ،، است .خود همین عشق در انسان یک پدیده معضل عجیبی است که خیلی نیاز به تفسیر دارد . در باب عشق بعضی اصلاّ عشق را جز مقوله شهوت ندانسته وگفته اند عشق همان هیجان غریزه جنسی است , چیز دیگری  غیر از آن نیست , یعنی مبداءش غریزه جنسی است انتهایش هم غریزه جنسی است .                                                                                                                                     

نظریه دیگری هست که معتقد است که عشق ها از غریزه جنسی شروع می شود ولی بعد تلطیف می شود , جنبه جنسی خودش را از دست می دهد وحالت روحانی به خود می گیرد . ویک نظریه دیگر هست که اساساّ قاءیل به دو نوع عشق است : عشق های جسمانی که مبداء جسمانی وغایت جسمانی دارد , وعشق های روحانی که از ابتدا مبداء روحانی دارد وغایتش هم روحانی است .

مساله ء عشق خصوصاّ در آن جا که با پرستش توام می شود _ و بلکه هر عشقی که به مرحله عشق واقعی برسد ( یعنی حساب شهوات را باید جدا کرد ) به مرحله پرستش می رسد , یعنی در واقع از یک دیگر تفکیک پذیر نیستند _ به هر حال مساله ء عشق وپرستش در انسان مساله ای است که فوق العاده نیاز مند به تحلیل وتفسیروتوضیح وتوجیه است . باید بررسی شود که واقعاّ چه مبداءی دارد ؟ آیا این حرفی که از قدیم به افلاطون نسبت داده اند _ولهذا امروز هم می گویند ,, عشق افلاطونی ،، _ راست است ؟ آیا در انسان واقعاّ یک مبداء غیر جسمانی وغیر مادی برای عشق وجود دارد ؟ وآیا عشق های روحانی هم در انسان وجود دارد واگر وجود دارد چیست ؟ بحث در باره یک سلسله گرایش ها در انسان بود که این گرایش ها در حیوان وجود ندارد وگفتیم همین گرایش هاست که انسان را موضوع مهمی برای توجیه وتفسیر وفلسفه کرده است . چهار تا از این گرایشها را در جلسه پیش گفتیم , حال به یک گرایش دیگر ولو به طور اجمال اشاره می کنیم .این گرایش همان چیزی است که گفته می توانیم نام آن را ,ٍ, عشق وپرستش ،، بگذاریم وبگوییم از مقوله ,,عشق وپرستش ،، است .

توضیحی باید عرض بکنم وآن این است که این مطلب یک امر بسیار محسوسی هست که در انسان زمینه چیزی وجود دارد که ما آن را ,, عشق ،، می نامیم .عشق , چیزی است ما فوق محبت .محبت در حد عادی , در هر انسانی هست , انواع محبتها در انسان ها وجود دارد از قبیل محبتی که دوست نسبت به یکدیگر پیدا می کند , محبتی که مرید نسبت به مراد خودش پیدا می کند , محبت های معمولی ای که در میان همسر ها هست , ومحبت هایی که میان والدین واولاد هست .این زمینه نیز در انسان وجود دارد , زمینه چیزی که آن را معمولاّ ,, عشق ،، می نامند . در زبان عربی می گویند کلمه ,, عشق ،، در اصل

 از ماده ,, عشقه ،، است , و,, عشقه ،، نام گیاهی است که در فارسی به آن ,, پیچک ،، می گویند که به هر چیز برسد دور آن می پیچد , مثلاّ وقتی به یک گیاه دیگر می رسد دور آن چنان می پیچد , که آن را تقریباّ محدود ومحصور می کند ودر اختیار خودش قرر می دهد . یک چنین حالتی در [ انسان پیدا میشود ] واثرش این است که _ بر خلاف محبت عادی _ انسان را از حال عادی خارج می کند , خواب وخوراک را از او می گیرد , توجه را منحصر به همان معشوق می کند , یعنی یک نوع توحد وتاحد ویگانگی در او به وجود می آرد , یعنی او را از همه چیز می برد وتنها به یک چیز متوجه می کند به طوری که همه چیزش او می شود , یک چنین محبت شدیدی

در حیوانات حالتی مشاهده نشده است . در حیوانات , علایق حد اکثر در حدود علاءیقی است که انسان ها به فرزندان شان دارند یا همسر ها به همسر ها دارند . اگر غیرت دارند , اگر تعصب دارند , هرچه که نسبت به این ها دارند , در حیوانات هم کم وبیش پیدا می شود . ولی این حالت به این شکل , مخصوص انسان است . این که اصلاّ ماهیت این حالت چیست ؟, خود یکی از موضوعات فلسفه شده است ،. بوعلی سینا رساله مخصوصی دارد در ,, عشق ،، . هم چنین ملا صدرا در کتاب اسفار در بخش الهیات , صفحات زیادی _ حدود چهل صفحه _ را اختصاص داده است به تفسیر ماهیت عشق که این حالت چیست ؟ که در انسان ها پیدا می شود , کما این که امروز هم مساله ء عشق در ,, روان کاوی ،، تحلیل می شود که واقعاّ ماهیت این حالت در انسان ها چیست ؟

                                      نظریات در باره ماهیت عشق     

نظریات مختلفی دراین باره داده شده است .بعضی خود شان را با این کلمه خلاص کرده اند که یک بیماری است , یک ناخوشی است , یک مرض است . این نظریه [ را ] می توان گفت فعلاّ تابع وپیرو ندارد که عشق را صرفاّ یک بیماری بدانیم . نه تنها بیماری نیست بلکه یک موهبت است . آن گاه مسالهء اساسی در این جا این است که آیا عشق بطور کلی یک نوع بیشتر نیست یا دو نوع است ؟ بعضی نظریات این است که عشق یک نوع بیشتر نیست وهمان عشق جنسی است , یعنی هم ریشه عضوی فزیولوژیک دارد ویک نوع هم بیشتر نیست , تمام عشق هایی که در عالم وجود داشته ودارد با همه آثار وخوصش _ عشق های به اصطلاح رومانتیک که ادبیات دنیا را این داستان ها عشقی پر کرده است مثل داستان مجنون عامری ولیلا _ تمام این عشق ها جنسی است وجز این چیز دیگر نیست .

گروهی عشق را _ همین عشق انسان به انسان راکه بحث در باره آن است _ دو نوع می دانند . مثلاّ بوعلی سینا , خواجه نصیرالدین طوسی وملا صدرا عشق را دو نوع می دانند ., برخی عشق ها را عشق های جنسی می دانند _ که این ها راعشق مجازی می نامند نه عشق حقیقی _ومعتقدند که بعضی عشق ها عشق روحانی یعنی عشق نفسانی است , به این معنا که در واقع میان دو روحی نوعی کشش وجود دارد .عشق جسمانی منشاش غریزه است , با رسیدن به معشوق وبا اطفاء غریزه هم پایان می یابد چون پایانش همین است , اگر مبداءش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهراّ پایان می یابد , از آن جا آغاز می شود وبه این جا پایان می یابد .ولی این ها مدعی هستند که انسان گاهی به مرحله ای

از عشق می رسد که مافوق این حرف هاست . خواجه نصیرالدین طوسی از آن به ,, مشا کله بین النفوس ،، تعبیر می کند , که یک نوع هم شکلی میان روح ها وجود دارد ؛ ودر واقع این ها هستند که در روح انسان یک بزری برای عشق روحانی ومعنوی هست که در واقع , نفسی هم اگر این جا وجود دارد او فقط محرک انسان است , ومعشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد می شود وبه او میرسد واورا کشف می کند , در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است ( فعلاّ ما داریم فرضیه ها نظریات را می گوییم ) .

در همین زمینه است که داستان ها نقل می کنند , می گویند اینک عشق می رسد به آن جا که عاشق , خیال محبوب را از خود محبوب عزیز تر وگرامی تر می دارد , برای آن است که خود محبوب زمینه اولی تحریک در درون انسان است واو در درون خودش با یک حقیقت دیگری _ با همان صورت معشوق که در روح او هست ودر واقع صورت این شی ء ( معشوق ظاهری ) نیست یک شیء دیگر است _ خو می گیرد وبا او هم خوش است ... )) .

با عرایض فوق کتاب داد خواءی برای رابعه را یک کتاب پر از ارزش خوانده به یقین در هر یک از دست اورد های تحقیقی استاد مهرین موضوعات تاریخی را فراموش نمی شود وبه اولیای امور گوش زد می فرمایند که هرگاه هزاران سال هم گذشته باشد موضوعات تاریخی فراموش تاریخ نگاران نمی شود چنانچه امروز شاهد داد خواءی رابطه هستیم

                                                      با عرض ارادت

                                                       خان آقا سعید

 

 


بالا
 
بازگشت