شهلا لطيفی

 

 

چهار قامت ستیزه را در لای اسطوره ها میفشارم 
از برای طهارت روح شان
ز بردگی 
عقاید مزمن
آلودگی 
و فقر
 

~~~~~

مرغ دل در انزوا نفس میکشد
دوست دارد
نفس هایش را بشمرد
از برای وصل این قلب
به آن آرمان

~~~~~~

کابوس
سردی داشت
انجماد هراس 
لبه های زرین ماه را دندانه زد 
تا ستارگان خفته را مطلع کند
برای همنوایی

~~~~~~~

دستانش را میبویم از برای صداقت 
تا در پوستم
رنگ حیله نپاشد 

 

 ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

با این سروده خود را غمشریک هر مصیبت زده میدانم، رسا با یک صدا :



تا سیلاب گریخت در دل شب
کوه بآن متانتش لرزید سخت
لرزش وخیم بر دشت خُرم
ویران کرد قلب و دل
تن ز تن

حجم هر سنگپاره و تک صخره ها
ویران کرد دست را
پا را
سر و هم آغوش را

دود با غلیان سر کشید
ز میان جسم صغیر و بزرگ
بی مروت
دانه دانه
با وقاحت

قلب من
روح و هم چشم من پرواز کند
ز برای غمشریکی
همنوایی و تسلیت در سراسر
ز آن فاریاب
تا بدخشان

 

 

============================

 

درایت نور

 

 

 

ظرافتم را

در شاخه های سفت باغچه ی نارنج میآویزم
تا با عطر پخته گی درونش
تنومند شود
چون درایت نور

 

///////////////

 

 

مزه ی از عشق باثبات

گر بخندم
تو بخندی
در سکوتم به شِگفتی
گر
گریستم تو گریستی
خط بطلان را شکستی
بآنهمه پیچ و خم عشق رسا
تو چه راسخ
در بری من بنشستی
تا من آزاد شوم
با آزادگیم
دلشاد شوم

 

//////////////

 

 

بهاری فردا

 

زمان را
قالب دستت کن
آرمان را
مزین قلبت
و پایداری در هدف را
رهنمای روزت کن
تا به روشنیها دست یابی با طراوت یک غنچه رسیده ی رز
در میان خشکیده بوستانی پر از درد
که هنوز هم قلبش قرمز است
با تپش های بی تزلزل
یک بهاری فردا

 

 

 

 

 ´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

شوریدگی


"چشمانت از شهوت شب
شوریده اند
دستانت از رحمت صبح
آکنده اند"

چشمانم دوست دارند
در چشمان تو
با شوریدگی حال من
و با شهوت احساس مان بخوابند
تا سحر

و دستان من پرنیانی
در سطح وجود تو گام نهند
با سبکبالی پروانه ها
روی شاخه متبسم باغرورت
بی خطر

 

 

 

 

شکفتن اعماق


وقتی با تو هستم اعماقم می شکفند
اطاقم رو به خلیج رو میآورد
پنجره هایش چون کبوتران سپید شعاع نور را در من میریزند
با منقارهای نفیس زرورقی

شیشهء پنجره کشتی تن من میشود به روی دریا
دریای گشاده به اقیانوسی از بیخودی
بیخودی از من
از دشواریها
دردها
کاستیها
و بیخودی از خودم در تو و در آن دریا
که هر دو آرام میگیرم با یک تنی
به زیر حریر آن آفتاب بی همتا

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++

دست ِ دوم

در زندگی هر چه هستی
دست دوم مباش
در سفره ی میله
در لابلای خنده
در تجمع دوستان
زیری آفتاب برهنه
با نغمات پرنده
با رزی نورسیده
و با پرهای شبپره
که همه و همه برای عشق اند و ستایش طبیعت یگانه
اگر تو دست دوم باشی در قلب کسی
آنهمه طراوتهای طبیعی
صرف بقایایی آن
شامل حالی تو خواهند بود
با زجرت انتظار
و
با منت و اشک ها
قطره قطره

 

 

 


بالا
 
بازگشت