ــــ

سیدموسی عثمان هستی

 

 

مریضان روانی مانند گاوان جنون زده کنجاره قدرت خواب می بینند

سخن گوئید شما مطابق فکر و دهن

که مقعد چپک نگردد از زور زدن

سخن گر ز فکر و توان تو بالا  بُود

چتلی از مقعد براید، نه مشک ختـن

گران سنگ بی ترازو

مجید کلکانی به دوستان خود توصیه کرده بود که دروغ های تاریخی خود را بعد از مرگ قاضی موسی بگوئید و بنویسد که قاضی موسی حوصلۀ جاطلبی و دروغ گفتن را ندارد. این هوشدارباش  را به همرزمان خود داده بود.

 عبدالهادی محمودی که فعلاً در شهرما زندگی می کند، زمانی ازهمسنگران مجید کلکانی تا زندانی شدن مجیدکلکانی بود، به خاطری که دیگرهمسنگر چریکی بعد از زندانی شدن و اعدام مجید کلکانی در سازمان ساما، که خود یکی از پایه گذاران سازمان ساما عبدالهادی خان محمودی بود، بعد از زندانی شدن مجید کلکانی مانند یخ پرید و از سازمان ساما کنار رفت و با آقای توخی مؤرخ چیره دست و خاطره نویس بی بدیل، سازمان دیگری را بنیاد گزاری نمود. آقای توخی هم در شهرما زندگی می کند، چون من سابقۀ شناخت با آقای توخی ندارم، نمی دانم هنوز همکاسۀ عبدالهادی خان محمودی، آقای توخی است یا نیست. به کارسیاسی آنها هم کاری ندارم، امور مملکت خویش خسروان دانند. 

خانۀ عبدالهادی خان محمودی هم آباد تا حال پای از گلیم خود بیرون دراز نکرده که دایه سازمان ساما است و تا حال سکوت اختیار کرده و به خانوادۀ خود توصیه نموده که خاطرات مرا در زندگی من و زندگی قاضی موسی به نشر نرسانید، مثلیکه از یخن سید قاسم رشتیا بعد از نشر خاطراتش گرفت، یخن من را هم می گیرد. عمر عبدالهادی خان محمودی دراز و روان مجید کلکانی شاد.

من هم این نوشتۀ تاریخی را طنزگونه نوشتم تا خوانندگان در خواندن نوشته های این قلم دقت کنند، نمک طنز و رواش طنز دهن شان را پُرآب سازد. بعد از دقت زیاد و خواندن نوشته، خوانندگان با تمجید و یا دشنام مرا هم سر زبان ها اندازند که خواب خوشم خوشتر گردد.

مــرا دشنام ندهــید، خــواب دشنام سالها دیــدم

نه تنها از دشمنان، از دوستان خود هم شنیـدم

نوشتــم نه از دشمـن، نه از دوست تــرسیــدم

نه گــلایه و نه گریــبان با شـــکوه،  دریــــدم

شاعربی وزن و بی ترازو

بعضی وقت ها حقیقت هم به خاطر دروغ و مریضی روانی دیگران، نا باوری را بارمی آورد و جانب مقابل نمی تواند قبول کند، حرف درست و با صداقت یا دروغ  کدام است و یا به خاطریکه گویندۀ مقابل به مریض روانی دچار است، هذیان می گوید و مریض روانی این نوع حرفهای بالا تر از شخصیت و توان فطری وغیر فطری خود را بر زبان می راند.

بزرگان گفته اند، شنیدن کی بُود مانند دیدن. واقعاً در جریانی که خود انسان قرار نداشته باشد،حکم برصحت یک موضوع شنیده شده توسط شنونده و یا خواننده که اسناد، دلایل ، شواهد و قرائن دربین نباشد، پافشاری نادرست است. نوشتۀ زیر بافته و ساختۀ فکری من نیست، به فکر من هم نمی آید که درجایی خوانده ام یا شنیده ام.

ديپلوماتی از زبان خود ظاهرشاه زمانی که در روم دپلومات بوده و به دیدن شاه می رفته، نقل قول می کند، به راستی یا به شوخی. اگر شوخی هم بوده، بازهم زیبا و آموزنده است و تکرار نقل قول دیپلومات افغانی در روم از زبان دپلومات قابل ذکر در نوشته می دانم.

به گفتۀ ديپلومات افغانی در ایتالیا به دیدن شاه مخلوع می رود . ديپلومات باکمال معذرت ،غم وغصه، به خاطر همدردی  با کمال احترام از ظاهرشاه  پرسان می کند که با درد غربت و دوری از دوستان  چه حال دارید، طوریکه دیده می شود افسرده به نظرمی خورید. شاه می گوید مهاجرت وغربت ، دوری از وطن و وطنداران،  اگرانسان  سنگ هم باشد، آب می شود.

سختی های مهاجرت و بیگانگی به زبان میزبان، روبرو شدن با تکالیف مادی و معنوی پنجه نرم کردن کار آسان نیست،

مرد آن است که در کشاکش روزگار سنگ زیرین آسیاب باشد.

به هرحال زندگی شکر،گرچه دیروز پادشاه و پادشاه زاده بودم، امروز تنها وغربت نشین هستم.

شاه گفته بود که پیری هم یک مصیبت است که همقطارشدن با این کاروان دل شیرمیخواهد، در پیری بى خوابى، بى اشتهايى، دردهاى عصبى و ناراحتى هاى بدنى فراموشی گذشته ها، دست وپای انسان را از گشتن ونشستن می بندد و خانه نشینی هم تکلیف های روانی را بار می آورد که این هم یک مرگ تدریجی است.

وی حق هم داشت که گلایه از زندگی رقت بارهجرت بکند،  در جائیکه آتش افتاده درد سوختن را همان می داند، من که یک مهاجرهستم درد شاه را با گوشت و پوست خود احساس می کنم و شاه ازمن کرده زیاتر این درد را تا مغزاستخوان درک می کرد، از بغل ناز و نعمت به دورمانده بود.

چون زمانی شاه وشاه زاده بود، در زمان قدرت و مقام خود آنهم درسطح بالای مملکت درکرسی قدرت و توان بالا، چپ و راست کردن ،  نان در آشپز خانه تيار و اسپ دركمند در حال آماده باش یعنی نان در آشپزخانه، اسپ هم درکمند یک نعمت خداوندی است که به هرکس میسرنیست. شاه تمام این امتیازات  را شاید در غربت از دست داده باشد و تکلیف روانی و افسردگی یخن زندگی او را گرفته باشد.

آری هروقتی که انسان زير بارفقر و بیچارگی، بى خوابى ها، بى اشتهايى ها، افسردگى ها، دلواپسى ها ، خفقان، خصوصاً درمهاجرت كمرخم مى شود، کوشش می کند نزد يك طبيب حاذق که در رشتۀ روانی متخصص چیره دست و در طبابت ید طولا دارد برود .

شاه هم سنگ نبود، مانند ما و شما یک انسان بود، از يك دوست خود که زبان شاه و زبان فارسی می دانست از او خواهش کرده بود تا او را نزد يك طبيب حاذق ببرد. دوست شاه که شاید مرد ایتالوی بوده باشد و درهردو زبان مهارت داشته باشد، شاه را نزد متخصص افسردگی می برد.

شاه می گوید تمام مریضان به نوبت داخل اتاق داکتر رفتند، من و ترجمان من و یک مرد پای واز یک مریض ایتالوی کهن سال که منتظر مریض خود بود، بعد از معاینه ازاتاق داکتر بیرون شود و این شخص او را کمک کند و به خانه اش برساند. پیرمرد به خاطر برآمدن مریض اش از اتاق دکتور، دراتاق انتظار با من مانده بودیم.

شاه می گوید مرد ایتالوی از چوکی خود برخواست و در پهلوی من نشست، گرچه من زیاد ایتالوی بلد نبودم چون سالهای بیشتر در ایتالیا مانده بودم در قسمت زبان جل خود را به مشکل از آب می کشیدم  و حرفهای جانب مقابل را بهتر درک می کردم، جز حرف زدنم دنده پنج یا دنده پانج می خواست.

مترجم مصروف خواندن مجلات بود و منتظر بود که نوبت ما برسد، مردی که در اتاق بامن و ترجمان دوست من مانده بود، از من پرسید اهل کجا هستی. گفتم اهل افغانستان. گفت در افغانستان چه مصروفیت داشتی، گفتم پادشاه افغانستان بودم، گفت پدر تو چه کار می کرد، گفتم پدرم قبل از من پادشاه بود.

مرد ایتالوی به خاطر جواب های شاه که گفته بود خودم پادشاه بودم و پدرم هم پادشاه بود، شاه می گوید،پایوازمریض با تعجب ابروهاى خود را به خاطر سخنان من بالا كشيد، ترسید و از جاى خود برخواست، اشياى تزئينى و سنگى را که روى ميز ها گذاشته شده بود، ازپیش من و خودش دورکرد، كمى دورتر نشست و به پادشاه می گوید، تو واقعاً مريض هستى. بسيارى از كسانيكه به نزد این داکتر اينجا مراجعه مى كنند، به خاطر افسردگی ، تکلیف روانی که دارند فكرميكنند كه يك وقتى پادشاه بودند. خدا ترا صحت بدهد و بعد ميگويد كه اين طبيب لايق بسيارى ازمريضان روانى را كه فكرمى كنند خود و پدر و پدركلان شان پادشاه بوده اند و يك وقتى حكمروايى ميكرده اند، بخوبى معالجه كرده و در قسمت مریضانی که این قسم مثل شما فکرمی کنند، تخصص داکتر در همین نوع مریضان افسرده حال است، بعد از یک تداوی مریض را داکتر به حالت عادى برمی گردند، انشالله شماهم صحت می یابید. دیپلومات گفت شاه بعد از ختم حکایت بالا، آهى عميق كشيده وگفته بود كه مهاجرت، بي وطنى و آوارگى اين مشكلات را ميداشته باشد و اشک درچشمان اش حلقه زد و هم شاید در فکراش دوباره  دیردون هند که با پدر و پدرکلان درهند تبعید بودند، شاید درخاطرات اش زنده شده باشد و رنج شاه را دوچند ساخته باشد و یا کاری که داوود درحق او روا داشته و او را به مهاجرت ناخواسته کشانده بود. به گفتۀ بزرگان که جاطلبی یک مریضی دوست داشتن مقام و قدرت است، شاید این مریضی چشم داوود را کور کرده باشد که سر مادر و خواهر خود دریغ  نکرد و شاه را رنج داده باشد.

چیزدیگربیادم آمد که مرد کودنی از شاه و داوود در( افغان- جرمن) به نکویی یاد نموده بود و داوود را ستارۀ سرخ خوانده بود. کس دیگر در یک سایت دیگر نوشته بود که امیرحبیب الله کلکانی خادم دین رسول الله، قاری دوست محمدخان را به خاطری اعدام کرد که به همسنگران خود خیانت کرده بود و راپور رفقای خود را به امیرکلکانی داده بود. نویسنده به شکل سوال پرسیده بود، آقای ولی نوری چه از داوود و شاه قرص کمرمی سازی، داوود آن قدر پست و بی شهامت بود که به پسرعموو خسربرۀ خود خیانت کرد و تو این وطنفروش خود فروخته را بنیان گذار حزب دموکراتیک خلق مزدور روس بود، درعوضیکه تقبیح کنی و او را به خاطر خیانت اش به خانواده اش مانند قاری دوست محمد محکوم به زندان و کشتن نمائی، او را برشانه های ملت باغیرت افغانستان تحمیل می کنی، پس شرافت یک دزد بالاتر از شرافت تو و داوود است، خجالت بکش ای نامرد که سرحد خانوادۀ شاه به کاباره های ایتالیا کشید، دختر سردارولی دریک نطق خود گفت مهاجرت اجباری نه به ماعزت ماند، نه آبرو، دستۀ تبراز خانوادۀ خودما گردن ما را زد. داوود که به خانوادۀ خود خیانت کرد، چه عشق بر وطن داشت، جاطلبی و نادانی او سبب ساختن حرب خاین و جنایتکار دموکراتیک خلق، ادامه دهندۀ تمام ظلم و بی عدالتی در وطن گردید. مجاهد وطالب خود فروخته را به قدرت رساند، استعمار دوباره در وطن سرازیر شد، جاطلبی و نادانی او سبب بربادی خودش و خانواده گردید. جاطلبی و نادانی او گرفتن قدرت بود، نه خدمت به مردم و وطن.  جاطلبی و نادانی او سبب کشتن او شد، این همه رذالت ها سبب آه کشیدن و اشک ریزی شاه شاید شده باشد.

من بیمارروانی را می شناسم که خود را متعلق به خانواده و از اقارب نزدیک مجیدکلکانی قلم دادمی کند، زمانی از تسلیمی های ساما در زمان ببرک کارمل بود و با داکتر کریم بها، پسر دریورکریم از گلدرۀ ولسوالی شکردره، مربوط کابل، از جملۀ خادیست های بی وجدان حکومت ببرک کارمل و نجیب الله بود و بعد درنمک دان رفیق خود شاش کرد، در توطئۀ کشتن جلال رزمند، به گفتۀ پرچمی ها دست داشت، زن جلال رزمنده را گرفت، فعلا درغرب زندگی می کند.

این آقا که ادعای اقارب بودن با مجیدکلکانی می کند، نه تنها خودش، بلکه کاکا اش هم روابط وطنی وسیاسی با کریم بها داشتند و تا وقتی که من نمی دانستم این بیچاره تکلیف روانی دارد و به خاطرگذشته اش این شخص تحت فشار ندامت قرارگرفته و تیری است که ازکمان خطارفته، جز اینکه به این وآن تهمت ببندد و کنجارۀ سیاست و قدرت خواب  ببیند، دیگر راه ندارد که عقده های خود را اقناع بسازد و خود را قانع کند.

در فکراین است که غلام حضرت با برادران اش نابود شدند، مجید و قیوم کشته شدند، علی لمپن که با ملنگ سیدخیل به اتهام دزدی خانۀ عبدالله خان قرغزی مدیر معارف  پروان در زندان پروان زندانی بودند، ملنگ کشته شد و پهلون آغاشیرین(علی)، ناخوانده سر منبر برآمد، فرهود و نسیم سرآسیمه، مشهور به رهرو به نام پهلون علی کتاب شعر نوشتند، حالا او را مصروف شهرت طلبی ساخته اند تا کمبود های دیروز خود را فراموش کند، سبب اذیت وندامت اش نشود. عنایت کور که رفیق پهلون غفوربود، سید آقا، میرآقا را کشت و سید محفوظ  وعلی احمد سوبه دار را توسط غفور به قتل رساند و به خاطر زنا با خانم کاکای خود، میرحیات الله و بخاطر قتل میرحیات الله که فراری بود در دامن مجید در آخرهای عمرخود افتاد، دست به جنایت می زد، توسط برادرسید محفوظ کشته شد و پهلوان غفور هم در جنگ های ساما با حزب اسلامی کشته شد، هر دو گلاب پنجشیری که لمپن های بی دم ساما وغلام حضرت بودند، دیگر در این دنیا از آنها اثری نیست و میدان سیاست شغالی شده .

این آقا زیر زبان خود مانند مریضان روانی زمزمه می کند، کسانیکه ادعای وجود خارجی ساما را می کنند، خودخواهی پیری سبب شده بی خریطه فیرکنند، تنها من هستم که از درون چاه، دنیا را به بزرگی دهن چاه می بینم. پسر و دختر مجید و دختران قیوم سیاست نمی کنند، کاکا که رفیق کریم بها وطن فروش بود پیرشده، کسی که می تواند جای مجیدکلکانی را بگیرد، تنها من هستم و بزرگان هم گفته اند که صدای دهل از دورخوش است و من در کانادا زندگی می کنم.

اگر مجید سازمان لمپنی ساخته بود و اشخاص بالا را دورخود جمع کرده بود، مجید مجبور بود به خاطریکه قبل از ساختن سازمان ساما مجید را ملت افغانستان به یک نظر دیگر می دید و هیچ باوری وجود نداشت که دور مجید کلکانی کسی جمع  می شدو در روابط مجید با داکترفیض وعبدالهادی محمودی که درشهرما زندگی میکند به اعتبارمجید کمک کرد. آفتاب با دوانگشت پت نمی شود.

مجیدکلکانی مجبوربود که توسط این اشخاص هم خود را نگه می داشت وهم به مخالفین خود ترس چشم توسط لمپن ها نشان می داد وهم مردم کلکان و کهدامن را با داشتن این اشخاص زیرفشارحرکات مرموزخود قرار می داد.

این شخص بیمار روانی فکر می کند حالا که سیاست دنیا تغییر کرده من در کانادا بیکار و ناظر سیاست های امپریالیستی بودم و درتماس با شیطانهای سیاست امپریالیستی آشنایی پیدا کرده ام و سالها در وطن هم نبودم، دیگر تسلیمی من به یاد کسی نیست، پالیز سیاست مانده و شغالک بی دندان. حرفهای پادشاه افغانستان که من پادشاه بودم و پدرم پادشاه بود، یک واقعیت بود از اینکه او را مرد ایتالوی در اتاق انتظارداکتر روانی دیده بود، مرد ایتالوی فکر کرده بود که ظاهرشاه هم ازهمان مریضان روانی است که فکرمی کند او پادشاه بود و پدراش هم.

این آقا واقعاً مریضی شدید روانی دارد، بکسی را که می گرداند گرانگ تر از وزن اش است بخاطر صاف بودن و شغالی بودن میدان سیاست هرشب و روز کنجاره قدرت خواب می بیند، درحالیکه می داند دیگر ساما با همان لمپن های خود وجود خارجی ندارد. قیوم و مجید کشته شده استخوان های حبیب الله کلکانی به خاک تبدیل شده، دیگر رئیس زندان امیر کلکانی هم زنده نیست و  این را این آقا هم نمی داند که نادر میرغضب و هاشم خان جلاد چرا همه اطرافیان حبیب الله کلکانی را کشتند، ولی رئیس زندان او چندین سال زندانی ماند تا به تفاله تبدیل شد و او را کشت و این را نمی داند که قبل ازاینکه کسی را به دار بزنند یا سر ببرند، از او می پرسند چیز گفتنی داری او حرف دل خود را می گوید، یا شهامت نشان می دهد یا بزدلی. این آقا هم نمی داند که پدر مجید کلکانی وقت اعدام در پای دار چه گفته که آن یک سند تاریخی است.

قصۀ دیگری به یادم آمد. سردارهاشم خان مستبد،عموی شاه مخلوع، صدراعظم مستبد افغانستان، زن و اولاد نداشت، مشهور به سردارهاشم بی خُصیه بود، او باغی در کاریزمیر داشت که بعد میراث به ظاهرشاه، داوود و نعیم و زن داوود ماند، درآن باغ هاشم خان مرغ ، سگ ، پشک، خر، اسپ گاوهای دوشی و گاوهای خصی مثل خود سردارمحمدهاشم خان نگهداری می شد و قلبه گاوان به خاطری خصی می شدند که در قلبۀ زمین ها از آنها کار می گرفتند.

گفتیم که هاشم خان زن و اولاد نداشت، وقت فراغت خود را درهمین باغ با حیوانات سپری می کرد وعادت داشت که یک دلقک و یا دوسه دلقک درباری را باخود می آورد تا با حرفهای دلقکان دربار بخندد وخوش گذرانی کند.

روزی به باغ کاریزمیر می رفت، اسمعیل سیاه هراتی را که مشهور به اسمعیل گوزک بود با خود به کاریزمیر برد، وقتیکه در باغ رسیدند، دیدند که خری، ماچه خری را پیش انداخته تا آن را سواری کند و هم دیدند که یک گاوخصی می خواهد سر گاو دیگر بالا شود.

هاشم خان روی خود را به طرف اسمعیل گوزک کرد و گفت لالا اسمعیل می دانی این گاو من که سر دیگر گاو می خواهد بالا شود، من ایستاد بودم که دهقانان این گاو را خصی کردند، نمی دانم این گاو از کجا تمایل پیدا کرده که سر گاو دیگر بالا می شود.جای تعجب نیست؟

اسماعیل سیاه که مرد حاضرجواب ، طنزگو ، شاعر، ادیب و نویسندۀ چیره دست بود و هم نبض دولت مندان خود را بهتر ازهرکس می دانست، گفت صدراعظم صاحب تشویش نکنید گاو هنوز خصی است و گاو از ترس اینکه سرخودش گاو دیگر بالا نشود، او در حقیت با بالا شدن سر گاو خصی دیگر، هوشیارباش به دیگر گاوان می دهد.

شاید این آقا هم از اینجا و آنجا چیزی شنیده باشد که غیراز این آقا، ساما میراث خور دیگری پیدا کرده و مانند گاوخصی سردارمحمدهاشم خان بی خُصیه از خودعکس العمل نشان می دهد و قد بلندک رهبرشدن را دارد، ما بخیل نیستیم هر قدر که رهبر زیاد شود، با آن مخالفت نداریم، حتی نمی گویم قصاب که بسیار شود، گاو مردار می شود، گاو سیاست ساما قبلاً از دست قصابان سیاست مردارشده، همین که این چتلی ها را در دامن مردم افغانستان پاک نکنند، کس به اینها کار ندارد که ساما وجود خارجی دارد یا ندارد. کی ادعای عضویت دارد کی ادعای رهبری میکند، کی ادعای هواخواه داشتن را دارد به مریضان سیاست مربوط سازمان ساما و به صحت مندان گمنام سازمان ساما. ازخداوند(ج) توفیق میخواهم که به نام ساما هرنوع ادعا می کنند، بکنند و هر دهلی که می زنند، بزنند، ما را در لحاف مریض خود نپیچانند و در آخرمی گویم هرکس که با ادعا های بلند بالا ی پسته دهن باز سیاست مخالفت می کند، چشم بخیل کور اگر من هم باشم.

سیدموسی عثمان هستی                                                                          ۷، اپریل ۲۰۱۴

 

 


بالا
 
بازگشت