مهرالدین مشید

 

خاطرات زندان پلچرخی

از کتابخانۀ  دانشگاۀ کابل تا سلول های ریاست ششم

خاطره تلخی از زندان که  بوی نصوار بر آن سنگینی داشت و"مامون" را نسبت به من وارخطاتر نموده بود

منزل اول بلاک سوم

روزی در زندان پلچرخی در جای خود نشسته بودم که ناگهان سربازی نام من را خواند و من بلی گفتم . به سویم نزدیک شد و گفت، کالایت را جمع کن.من هم بدون پرسش به جمع آوری کالای خود شروع کردم و کالایم را گرفتم. هرچند با سرباز بگو و مگو نکردم و بگو و مگو ها نه تنها که فایده نداشت ، نقص هم داشت و بر میزان جزا نیز می افزود؛ اما متاثر شدم؛ زیرا چند روز با چند  نفر یکجا زنده گی کردن و با آنان عادت کردن و بصورت فوری از آنان جدا شدن آنهم در زندان ، خیلی دردناک و دردآور است . زندانبانان هر از گاهی برای تحت فشار درآوردن زندانی ها دست به چنین کاری می زدند و بعد اسم اش را می گذاشتند، سازمان زدایی و برای زندانی مورد شکنجه می گفتند که حزایت این است که در زندان سازماندهی می کنی. در حالی که فضای زندان برای سازماندهی چندن مساعد نبود و از سویی تمامی زندایان سازمان یافته زندانی شده بودند. زندابنابان تدویر حلقه های درسی و تفسیر قرآنکریم را از سوی زندانیان ، نوعی سازماندهی تلقی می کردند و به همین بهانه زندانیان را از یک اتاق به اتاق دیگر جزایی می نمودند. من خاموشانه کالایم را جمع کردم و آماده شدم وسرباز گفت، بخیز و بیا، از دنبال اش به حرکت افتادم ورفتم تا بالاخره از منزل دوم به منزل اول رفتیم و من را داخل یک پنجرۀ دیگر برد. زمانی که وارد اتاق شدم و به سوی دهلیز چپ روان شدم. سرباز صدا کرد که در کدام اتاق جای است. در همین هنگام عبدالرزاق مامون در دهلیز چشم ام به عبدالرزاق حالا مامون افتاد و وی با زیر چشم اشاره یی کرد و برایم گفت که در این کوته قفلی جای است. برای سرباز بگو که در این کوته قفلی جای است؛ اما از سیما و نگاههای وی  فهمیدم که نمی خواهد سرباز این را بداند که من او را می شناسم . هدف از این تبدیلی ها در زندان نوعی تجرید کردن و جدا گرادنیدن زندانیان از دوستان شان بود که چندی با آنان آشنایی حاصل کرده بودند. هرگاه می دانست که من با مامون شناخت دارم، از رفتن من به کوته قفلی او ممانعت به عمل می آورد. بالاخره سرباز رفت و داخل کوته ققلی کوچک شدم. مامون من را به هم اتاقی های خود معرفی کرد. من با هیچ یک از آنان آشنایی نداشتم و بعد ها باهم دوستان نزدیکی شدیم. در آن کوته قفلی افزون بر مامون استاد گل احمد سیرت، حالا استاد در یکی از مکاتب،  احمد زید مدیر کنترول دافغانستان بانک و  شفیع جان   بودند. پس از چند دقیقه جور بخیری اندکی با یکدیگر آشنا شدیم و بعد ها خیلی صمیمی شدیم. حالا هر چند اندکی یک دیگر را می بینیم و اما باز هم گاه گاهی که در جایی باهم سر می خوریم، گویی همان صمیمیت های اتاق تنگ و مخوف باربار زنده می شود و بر دوستی های ما افزوده می شود.(1)

زنده گی من در این پنجره خیلی خاطره  انگیز و عجیب بود. در این اتاقک تنگ و تاریک چهار نفر بودیم . یاد شفیع جان بخیر و سعادت و کامگاری های روزگار نصیبش باد که آدم خیلی مهربان و دلسوز بود و به مروت و جوانمردی های او هم نمی توان از نظر بدور افگند.  در هر ا تاق تنها چهار دوشک اسفنجی در کنار هم فرش می شدند و هر زندانی ناگزیر بود که در جغرافیای یک دوشک زنده گی خود را در داخل اتاق عیار نماید. جای شفیع جان در کنار پنجره بود و از داخل طوری یک قطی چوبی (کریت) را طوری جاسازی کرده بود که داخل کریت از بیرون دیده نمی شد و از چشم سربازان بدور بود. شفیع جان اطراف یک قطی شیر را طوری سوراخ نموده بود که پوست بادام چرب شده در روغن در داخل آن با مخلوط هوا بسوزد.  وی قطی را در بین کریت طوری جابجا کرده بود که جاینک به ساده گی بالایش مانده می شد. شفیع جان با حوصله مندی تمام پوست های بادام همراه با روغن را روشن می کرد و آتش آهسته آهسته در داخل قطی به سوختن آغاز می کرد و شفیع جان با حوصله مندی تمام؛ البته به یاری عشق ورزیدن با هم اتاقان، هر چند دقیقه بعد تر چند عدد پوست بادام و مقداری روغن را به داخل قطی می ریخت تا زمانی که چای جوش می شد. شفیع جان هر صبحگاهی بعد از نماز به این وظیفۀ مقدس خود ادامه می داد و برای ما چای صحانه را آماده می کرد. دستانش درد نکند و هر جا که باشد،خداوند یار و یاوراش باشد و از آفات سماوی و زمینی او را درامان داشته باشد. شفیع جان تنها چای را آماده نمی کرد؛ بلکه این آدم بزرگوار کار های خوب دیگر و خدمات بایستۀ دیگری را نیز برای ما عرضه می کرد. زمانی که دسترخوان هموار می شد. وی نان سیلو را با کارد بصورت منظم پارچه پارچه می نمود و دو روی یک پارچه نان سیلو را مسکۀ روسی چرب می کرد و دو پارچۀ   نان سیلوی دیگر را به دوطرف آن می نهاد و به ترتیب برای ما توزیع می نمود. یاد آن خاطرههای پر از صفا و صمیمیت دوستان هرچند پرخطر و وحشت بار بود، به خیرباد. گفتنی است که آماده کردن روغ سوخت اجاقک ما داستان دیگری دارد که باید اندکی به آن پرداخت. قروانۀ شب اکثرا نخود روغن دار و خیلی چرب بود. آنقدر روغن آن زیاد بود که بالای نخود بصورت جدایی معلوم می شد. روغن مذکور را در یک ظرف در قطی شیر کلیم افگنده و بعد آن را جوش میدادیم تا در هنگام سوختن دود نکند و بوی روغن به هوا بلند نشود.

من پیش از آن که دراین اتاق با مامون یکجا شوم ، قبل از آن شکایت هایی از وی شنیده بودم که می گفتند، وی با مائویست ها وخلقی ها نشست و برخاست دارد و با آنان شطرنج می زند  واز این قبیل حرف های دیگر. از این که من با او خویشاوندی دارم و از رابطۀ من با او آگاه بودند. گاهی به من می گفتند تا او را از این کار هایش ممانعت نماید. چنانکه باری به اتاق وی رفتم و موضوع را برایش گفتم و برایش گوشزد نمودم که زندان فضای تنگ است و در این جا ناگزیر باید در نشست ها و برخاست ها با  مردم محتاط بود؛ اما هر از گاهی که شاکیان می آمدند. برای آنان می گفتم که بگذارید آهسته آهسته خوب می شود و همه چیز تغییر می کند و نگذارید  که او بیشتر عقده شود واز دینداری و اسلام دل سرد شود. بالاخره همین طور هم شد و مامون برضد همه سر بغاوت برداشت و کار هایی انجام میداد که خشم و انزجار دیگران را نسبت به خود برانگیزد. چنانکه در همان روز های اول که در کوته قفلی با وی همکاسه شدم. هرچند برایش چیزی نمی گفتم و اما متوجه اش بودم . می دیدم که در هنگام نماز همه برای ادای نماز ایستاده می شوند و اما رزاق به عکس آفتابۀ خود را گرفته و در مقابل دروازۀ تشناب  ایستاده است. او این کار را به زعم خود اش انتقامجویانه انجام میداد تا به اصطلاح از رقبای خود انتقام گرفته باشد. من در روز های اول هیچ چیز برایش نگفتم و صرف نظاره گر احوالش بودم وحتا خودش هم به حیرت رفته بود که چگونه چون سایر اشخاص برای او امر و نهی نمی کنم؛زیرا می دانستم که  از لحاظ روانی او خیلی صدمه دیده است و حالت عادی ندارد. چنان حالت عجیبی داشت که یک روز به حالت خیلی عصبی از تشناب آمد و با حالتی گرفته و قهرآمیز که ابروانش را درهم می فشرد. از حالت اش پیدا بود که خیلی قهرو عصبی است و با وارد شدن در اتاق گفت که فلان شخص را می زنم. من پرسیدم کی را و برای چی ؟  او کی است و چه کاری کرده است. وی گفت ، هرزمان که تشناب می روم ، او گویی پیش رویم سبز می شود و بروت های خود را به اصطلاح " یک رنگ "پیچ و تاب می دهد. این تاب دادن هایش من را خیلی خسته کرده است و بعد تر گفت ، کاشکی یک بروت هم داشته باشید که به تاب دادن بارزد. زمانی که فهمیدم ، جه کسی را می گوید، متوجه شدم و برایش گفتم ،  تو میخواهی آنچه از او تا کنون باقی مانده و آن دلخوشی و دلمشغولی او است ، می خواهی آنرا هم از او بگیری و تنها همان چند تار موی  سبیل ها است که او با آن خوش است و حالا تو می خواهی همان خوشی اش را بگیری و با خوشی های بجنگی . از این قبیل حرف های دیگری نیز برایش گفتم . متوجه شدم که آهسته آهسته عصبانیت اش کم شد و گویی بر آتش در حال اشتعال و درونسوز اوآب سرد پاشیدم. بالاخره ناراحتی های او کمتر شد و حالت اش تغییر کرد و از نبرد با آن آدم بیچاره منصرف گردید.

مشکلات آقای مامون تنها این نبود و او با دشواری های عدیدۀ روحی و جسمی دست و پنجه نرم می کرد. من همیشه فکر می کردم که صحبت را از کجا با او آغاز کنم؛ اما آهسته آهسته صحبت را از زاویۀ دیگری با او شروع کردم ؛ زیرا میدانستم که او سخت دچار بیماری روانی است و کوشش کردم تا هرچه بیشتر اعتماد او رانسبت به خود جلب نمایم. با وی بحث های روانی را شروع کردم و درموارد مختلف با وی صحبت می کردم. روی مسایلی بحث می کردم که در اصل متوجه او بود و اما غیر مستقیم از جای دیگری آغاز شده بود. متوجه شدم که بحث های روانی خیلی برایش جالب شده می رود. او پیش از آنهم کتاب های روانشناسی صاحب زمانی مانند؛ آنسوی چهرهها، راز کرشمه ها، روح بشر و ... را خوانده بود و به خواندن کتاب های روانشناسی علاقمند بود. به کتاب های ادبی زیاد علاقه داشت و شماری آثار ادبی غربی و آثار ترجمۀ اشعار شعرای غرب را نیز با خود داشت و  مطالعه می کرد. من بیشتر به مطالعه ترغیب اش کردم و کتاب هایی را برایش گفتم وآنها را از خانه خواست و می خواند. وی هرچند دارای استعداد خوب  بود و علاقۀ شدید به مطالعه داشت و اما نوشتن را تا آن زمان آغاز نکرده بود. من برای نوشتن او را ترغیب کردم و زیاد برایش گفتم که بنویس. گفتم هر چه که در ذهنت می آید ، آنرا بر روی صفحۀ کاغذ رقم بزن. وی بیشتر آثار ترجمۀ ادبیات غرب را می خواند و به آنها علاقمند بود. من برایش گفتم که چیز های شعرگونه و وجیزه گونه بنویس . از این که او بیشتر به آثار ترجمه متمایل بود و آنها را مطالعه می کرد. آهسته آهسته نوشته های آزاد را شروع کرد.  چند نوشته که نمود، علاقمندی اش به نوشتن بیشتر شد و گفت که چگونه این ها را خانه روان کنم تا باقی بمانند. برایش گفتم که در کتاب هایی که می خوانی بنویس و آنها را به خانه بفرست و کسی را بگو که آنها را جمع  آوری و تدوین کند. وی پس از آن به نوشتن ادامه داد وهر روز علاقمندی اش به نوشتن افزایش می یافت. هرچند من آرزو ندارم که گویا مرهون احسان من باشد و از من بحیث اولین ترغیب کننده اش برای نوشتن یادآوری کند واما روزی مصاحبه اش را با نشریه یی خواندم . وی به پاسخ به سوال خبرنگار از یک شخص دیگری در زندان بحیث تشویق کننده یاد آور شده بود. راستی زمانی که آن نوشته را خواندم، اندکی متاثر شدم. شاید او هم در ترغیب وی نقش داشته باشد و اما من از اولین تشویق کننده گان او هستم. این گفتۀ او به گونه یی معنای به تحریف کشاندن واقعیت های زنده گی اش را دارد.

به هر حال  صحبت های من هم با او ادامه پیدا کرد و کم کم بحث های روانی به بحث های فکری واعتقادی بدل شد. این بحث ها برایش جالب بود وگاهی عصبی می شد و می گفت، فلان  و فلان که ادعای رهبری دارند، چرا این گپ ها را نمی فهمند و تمام شان بی سواد اند و مردم را گمراه ساخته اند. من او را بیشتر ترغیب به آموزش های اسلام پویا نمودم و از وی خواستم که کمتر در مورد افکار واهی غیر اسلامی که زیر نام اسلام مطرح اند ، توجه کند و از من سوال می کرد و من هم تا حد ممکن به سوال هایش پاسخ می دادم . کار من با او پیش رفت و توانستم به تدریج شماری عادت ها و افکار او را عوض کنم. حتا خواستم تا او را به ترک سگرت وادار کنم. گفت که یکجا سگرت دود کنیم تا به تدریج کم شود و بالاخره ترک اش کنم . یک یا دو روز این کار با او انجام دادم . متوجه شدم که از حد گذشت و ترسیدم که من معتاد نشوم. روزی با جدی تر برایش گفتم که من بعد از این سگرت نمی زنم و می خواهی که من را هم سگرتی بسازی. دل ات هر قدر سگرت که می کشی بکش، به من ارتباط ندارد. هرچند چیزی نگفت و فکر کنم که بالاخره سگرت راترک کرد.هر روز بیشتر با من انس می گرفت و رفیق تر شد و اما روزی برایم گفت ، تویگانه آدم هستی که بسیار گپ هایت را قبول کرده ام وبعد از این برایم چیزی نگو . من هم متوجه شدم و چند روز او را به حال خود اش رها کردم ؛ زیرا او از لحاظ روانی آسیب دیده بود و دارای روح شکننده بود. رمضان شد و مامون روزه گرفت. سه روز پی در پی روزه گرفت و روز چهارم متوجه شدم که با حالت کسل و خسته در حالی که سیمایش سیاه شده بود. دهلیز شتابان پایان و بالا می رفت. وی را صدا کردم که چرا و چه شده و گفت ، بگذار که روزه بگیرم تا بمیرم . من برایش گفتم که هدف از روزه گرفتن قتل انسان نه بلکه نجات و رستگاری او است. هرگاه کسی مریض باشد و روزه بگیرد. معنای آن را دارد که مانند روزه خوار مرتکب گناه می شود. برایش تاکید کردم در صورتی که مریض باشید، می توانید روزه را بخورید و بعد که خوب شدی، اعاده اش کن؛ اما برایش تاکید کردم که نان را مخفی بخورد تا دیگران او رانبینند.  

هرچند بسیاری چیز ها از خاطره ام رفته اند و از آنوقت تا کنون بیشتر از سی سال می گذرد و اما این قدر به خاطرم می آید که بعد ها از اتاق اولی به اتاق دیگری تبدیل شدیم  و با یک موسفید و فرزند اش هم اتاقی شدیم . دراین اتاق داستان زنده گی من او با این دو مرد رنگ دیگری گرفت و خیلی به عذاب سپری شد. آن پدر و فرزند نصواری بودند و از خانه تنباکو و خاکستر می خواستند و در داخل اتاق هر دو را مخلوط می کردند و بوی آن برای ما قیامت رانشان می داد. هرچند برای شان گفتیم که این کار را در بیرون از اتاق انجام بدهند و اما قبول نکردند. وضعیت بجایی رسید که رزاق گفت ، فرزند بابه را لت می کنم و من ممانعت کردم. چند ماهی که در آن اتاق ماندیم ، خیلی سخت و دشوار سپری شد. حتا حالا هم که این نوشته رامی نویسم، فکر می کنم که همان بوی تند نصوار به مشامم می آید.

بالاخره رزاق  از اتاق ما به اتاق دیگری رفت و دیگر او را در زندان ندیدم تا آنکه در سال 1373 روزی به خانۀ ما آمد و او را پس ازسال های طولانی دیدم. احوال اش را پرسیدم و از اسید معده اش پرسیدم. گفت که حالا بهتر هستم.

گفتنی است که در همین  اتاق یک صنفی پیشینه ام از صنف پنجم به بعد تا زمان فاکولتۀ انجنیری دانشگاۀ کابل آقای  عزیزالرحمان رفیعی نیز در جمع سایر زندانیان چوگان اسارت را بر سر و دوش خود متحمل شده بود و بهترین آوان زنده گی ثمر بار خود را در زندان عبث و بی فایده سپری می نمود. هرچند زمانیکه با مامایش جناب مقدم در یکی از اتاق های صدارت سر  خوردم. زمانی که از صدارت به زندان پلچرخی منتقل شدم، بعد ازآن مقدر صاحب را ندیم و اما اندکی در ذهنم ماند است که شاید داکتر صاحب حسن ظفر را باری در بلاک اول هم دیدم و بعد از آن ندیدم. گفتنی است که جنابان هر یک نصرت نور، عابر، ظفر، مقدر، و سه نفر دیگر که با تاسف اسم  شان را نمی دانم "حزب اسلامی برای آزادی" را تشکیل داده بودند. این حزب به رهبر داکتر اصاحب اصغر بشیر تشکیل گردیده بود. دولت تمامی اعضای رهبری اش را بازداشت کرد و اما خود داکتر صاحب موفق به فرار شد. آقای بشیر بعد ها ترور شد و به شهادت رسید و از وی آثار زیاد تحقیقی در مسایل اسلامی، فقهی از ایشان برجا مانده است. روح شان شاد ویاد شان گرامی باد. در این میان تنها از طریق  آقای رفیعی اطلاع حاصل کردم که جناب مقدر صاحب به حالت زار و پریشان در فرانسه زنده گی دارد.

وقتیکه با آقای مقدر آشنا شدم و با هم قصه کردیم و خود را دانشجوی سال پنجم فاکولتۀ انجنیری معرفی کردم و دریافت که همدورۀ خواهر زاده اش هستم، بصورت فوری گفت که یک خواهر زاده  ام نیز در فاکولتۀ انجنیری همدورۀ شما است. فکر کنم در آن زمان آقای رفیعی زندانی نشده بود و بعد ها زندانی شد و من از زندانی شدن او خبر نداشتم. تنها زمانی که در همین اتاق او را دیدم، فهمیدم که او هم به قافلۀ زندانیان پیوسته است.  من با آقای رفیعی در زمان مکتب در ضمن همصنف بودن، خیلی با یکدیگر دوست بوده و در یک چوکی در کنار هم می نشستیم. او به قول معروف دوم نمرۀ صنف بود و من هم سوم نمره و محمد نعیم جان کریمی که بعد ها از فاکولتۀ ساینس دانشگاۀ کابل فارغ گردید، اول نمرۀ صنف ششم جیم لیسۀ شاه دوشمشیره بود. پس از سال 1360 نعیم جان را ندیده ام  و خداوند اورا از گزند حوادث درامان داشته باشد. گفتنی است که آقای رفیعی اکنون بحیث رییس شبکۀ جامعۀ مدنی در کابل ایفای وظیفه می نماید.

تنها رهبران حزب اسلامی برای آزادی افغانستان نبود که به شکار رژیم مزدور شوروی درآمده بود؛ بلکه رهبران بسیاری از احزاب سیاسی راست  و چپ کشور به اسارت رژیم درآمده بودند و بیشتر شان در بلاک اول زندانی بودند و شماری از آنان هم در بلاک های دگر زندانی بودند. رژیم با استفاده از شبکه های جاسوسی و پرتاب کردن افراد نفوذی خود در میان گروههای راست و چپ توانست تا تشکیلات گروههایی چون حزب اسلامی به رهبری انجنیر حکمتیار، حزب راوا ، حزب مجاهدین خلق، حزب ساما، حزب رهایی به رهبر داکتر فیض، حزب جمعیت اسلامی را بدست آورد و رهبران درجه اول و دوم و سوم این گروهها را  زندانی کند. رهبران این گروهها بصورت دایمی در یک بلاک نبودند و به شکل دوامدار از یک بلاک به بلاک دیگر تبدیل می گردیدند.

جالب تر این که همین اکنون که این نوشته را می نویسم .هر قدر بر حافظه ام فشار آوردم . نفهمیدم که من چگونه و چه وقت از این اتاق به اتاق دیگری رفتم و با کی ها هم اتاقی شدم و پس از آن چگونه زندان سپری شد. شاید خواننده گان بگویند، در صورتی که چنین است، چگونه نوشته های بالا را نوشته اید. راست اش این است که خاطرات زندان در ذهنم بصورت پراگنده باقی مانده اند و از هر جایی که شروع می کنم به نقطه یی می رسم که تسلسل را بار دیگراز دست می دهم . بهتر است تا بگویم که این خاطرات بیشتر به گونۀ پردهها نوشته شده اند که هر پرده بیانگر بخشی از زنده گی ام در زندان پلچرخی است. تصمیم گرفته ام تا تمامی خاطرات زندان پلچرخی را تا اندازه یی که حافظه ام یاری می رساند، پرده در پرده درقید تحریر درآورم تا آموزشی باشد برای تجربه های جدید به نسل های امروزی وفرداها. 

1-             من  در سال 1360 صنف پنجم فاکولتۀ انجنیری بودم که زندانی شدم . در آنزمان سمستر اول صنف پنجم دورۀ عملی بود و سمستر دوم باید در فاکولته به شکل نظری دنبال می شد.  من منتظر فرصت بودم تا بالاخره در سال 1392 فرصت میسر شد و به فاکولته انجنیری مراجعه کردم. موضوع را به عرض رساندم و بالاخره امراز وزارت گرفتم وشامل فاکولته شدم . اولین روزی که در شروع سمستر دوم وارد صنف شدم و با محصلان سلام و علیک کردم. صحبت هایی شروع شد و آهسته آهسته معرفی یکی برای دیگری آغاز شد. در این میان یکی از همصنفی ها برایم گفت ، من خودت را می شناسم و بعد گفت که پدرم همرایت زندانی بود. و اضافه نمود که در چند محفل خویشاوندان من را دیده است. گفتم که پدر ات کیست . وی گفت، گل احمد. هر چند از بد روزگار گاه گاهی حافظه ام یاری نمی کند و چیز هایی زود در ذهنم تداعی نمی کنند و اما  فکر کردم و اندکی بعد فهمیدم که احمد سیر جان از چه کسی سخن می گوید. من خیلی خوش شدم و طوری احساس کردم با برادرزادۀ همتنی خود پس از دیر وقت ها آشنا شده ام. احمد سیر جان که یک انجنیر لایق، ذکی و هوشمند است ، در آوان سمستر من را خیلی یاری کرد و در درس های به کمک من می شتافت . خداوند او را بیشتر از این موفق بگرداند و تا بحیث فرزند صالح این کشور مصدر خدمات شایسته و بایسته برای هموطنان دردمند و بلاکشیدۀ خود شود.

زندانیان یازده یازده ولایت کاپیسا که دستگیر پنجشیری آنان را به دام افگنده بود

بازهم حکایت از خاطرات منزل اول بلاک سوم است ، گروپی از زندانی ها دراین اتاق به نام یازده یازده معروف بودند و این ها را از آن روی یازده یازده می گفتند که به تاریخ یازدۀ دلو سال 1362 بازداشت گردیده بودند. این زندانیان قصه می کردند که دستگیر پنجشیری آنان را به دام افگنده بود. حادثه طوری بوده که دستگیر پنجشیری پس از تهاجم نیرو های دولتی به کاپیسا، وارد این ولایت گردیده بود  و مردم را به راهپیمایی دعود کرده بود. مردم هم از ترس به خواست وی لبیگ گفته و از خانه ها و قریه های شان بیرون شده و گروپ گروپ به راهپیمایان پیوسته بودند. آن روزگار که روزگار مارش و راهپیمایی ها بود و دولت هر روز به بهانه های مختلف مردم را از دفتر ها و گاهی هم از قریه های شان بیرون می کرد و راهپیمایی های اجباری را تشکیل می داد تا به اصطلاح حمایت مردم از دولت و پایگاۀ توده یی انقلاب ( کودتا) ثور را به نمایش بگذارد. مردم هم از ترس تا مبادا متهم به ضد انقلاب نشوند، ناگزیرانه به صفوف راهپیمایان می پیوستند؛ بویژه ماموران ملکی دولت که دست شان زیر سیگ حکومت بود. در صف اول این گونه راهپیمایی ها قرار می داشتند. شهروندان ولایت کاپیسا هم از ترس متهم شده به ضد انقلاب ناگزیر به اشتراک به راهپیمایی شده بودند؛ زیرا کاپیسا در سال ها از ولایتهایی به شمار می رفت که مجاهدین بیشترین نفوذ و قدرت در آن را داشتند. هر از گاهی که دولت عملیات نظامی می نمود و مجاهدین ناگزیر به عقب نشینی های تاکتیکی می نمودند. در چنین حال نیرو های اردو و ملکی دولت گردهمایی ها را در محل تشکیل می دادند و به زور مردم را وادار به اشتراک در راهپیمایی ها می نمودند تا دولت قوت مردمی خود را نمایش داده باشد. گفتنی است که خانوادۀ عالمیار از منطقۀ سیدخیل بود که از جمله رهبران شناخته شدۀ حزب خلق بودند.

به تاریخ یازدهم دلو سال 1362 دستگیر پنجشیری نیز به دستور حزب خلق قوت های رژیم را در ولایت کاپیسا همراهی می کرد. دولت عملیات کلانی را در منطقه به راه افگند و قوت های سه گانۀ رژیم در آن سهم داشتند. در اکثر موارد مجاهدین بخاطر جلوگیری از تلفات ملکی و کشته شدن مردم محل پس از رویارویی با نیرو های دولتی دست به عقب زنی های تاکتیکی می زدند و زمانی که نیرو های دولتی منطقه را ترک می کردند و دوباره به منطقه می آمدند. مجاهدین این بار نیز مانند گذشته پس از برخورد شدید با نیروهای دولتی از منطقه عقب نشینی کردند و نیرو های دولتی بعد از عقب نشینی آنان مانند گذشته دست به راهپیمایی می زدند و مردم محل را وادار به اشتراک در این گونه راهپیمایی ها می نمودند. این گونه راهپیمایی ها همراه با محافل کنسرت می بود. وزارت داخله یک کندک زیر نام کندک تبلیغات ایجاد کرده بود که شمار زیاد هنرمندان از جمله شاه پیری مشهور به نغمه، منگل، وجیه، گل زمان و بسیاری هنرمندان دیگر در تشکیل آن موجود بودند. این ها نیرو های وزارت داخله را در هنگام جنگ ها بویژه بعد از غلبه یافتن دولت بر مجاهدین همراهی کرده و با برگزاری کنسرت ها و محافل خوشی کوشش می کردند تا فضای جنگی را به فضای غیرجنگی مبدل کنند و اندکی از لحاظ روانی مردم را آرام بسازند و از سویی هم حمایت مردمی را از دولت نشان داده باشند. چنانکه خواندن معروف وجیه رستگار زیر نام " یار یک سرباز است لیلی" خیلی در آن زمان معروف بود و زبانزد بچه های کوچه بود. دولت تلاش می کرد تا با این گونه حرکت های ساختگی بر زخم های مردم مرحم بگذارد.  این بار که گردهمایی شکل دیگری به خود گرفت و به راهپیمایی بدل شد و راهپیمایان به سوی پروان به حرکت افتادند. با تاسف که فراموش کرده ام و فکر کنم که نیرو های خاد پیش از رسیدن مردم به پروان در شهر گلبهار راهپیمایان را محاصره کرده و تمامی شان را به دام انداخت و زندانی نمود. این ها زمانی زندانی شدند که دستگیر پنجشیری در پیشاپیش صفوف تظاهر کننده گان شعار های انقلابی سر می داد. این زندان هر از گاهی خاطرات دستگیری خود را قصه می کردند و بر دستگیر

پنجشیری طعن و لعن می دادند و وی را مسبب زندانی شدن خود می دانستند. هر چند شمار این زندانیان درست معلوم نبود و اما به گفتۀ  این زندانیان شمار شان اضافه تر از هزار نفر بود. تمامی این زندانیان به میعاد های مختلف از سه سال تا پنج سال و کمتروبیشتر محکوم به حبس تنفیذی شدند و پس از تکمیل کردن میعاد حبس از زندان رها شدند. هرچند شماری از این ها مشمول عفو دولت شدند که پس از چند سال برای زندانیان داده می شد. از این گونه فرمان ها بیشتر زندانیانی بهره می بردند که قید شان کمتر از پنج سال بود و هرچند یک بار فرمان مشمول حال زندانی نیز شد که میعاد حبس شان اضافه تر از پنج سال بود و ثلث باقیماندۀ  حبس شان بخشیده شد.

 

++++++++++++++++

 

تیغ دژخیم هر دوشنبه و چهارشنبه گلوی فرزندان راستین این کشور را نشانه می گرفت

تراژیدی آفرینی های رژیم کارمل فراتر از جنایت قرن

در بخشی از این  سلسله نوشته ها اشاره کرده ام که این نوشته ها مجموعه یی از خاطرات پراگندۀ من اند که از فراموشی روزگار درامان مانده اند و از این رو بیشتر به گونۀ پرده در پرده نوشته شده اند. این پرده هم برمیگردد به خاطرات روز هایی که در پنجرۀ منزل سوم بلاک سوم بودیم. روزگاران زندان ما در این پنجره خیلی خاطره انگیز و در ضمن شگفت آور است . هرچند جنگ ها و رقابت های گویا زرگری در زندان از این هم پیشینه داشت و برچسپ زدن های پنجپیری و اتهامات دیگری ازاین قبیل هنوز چندان رنگ و رونق پیدا نکرده بود وصرف بوی و رنگ این قصه ها اندکی بلاک اول به بلاک های دیگر به مشام می رسید و  از آنجا گاه و ناگاه صدا هایی بلند می شد و اما کمتر رنگ تبلیغات پنجپیری داشتند؛ اما قصۀ پنجپیری در واقع در  همین منزل سوم در بلاک سوم اوج گرفت و موضوع رنگ دیگر به خود گرفت. هر روز فشار ها از سوی عمال ملک ها بر پنجپیری ها افزایش می یافت و دایرۀ زنده گی حتا در همان زندان هم برای شان تنگ تر می گردید. این فشار ها هر روز در حال افزایش بود و صفوف پنحپیری ها هم فشرده تر می شد. در گرما گرم این دشواری ها یک باره اوضاع اتاق از لحاظ امنیتی دگرگون شد و گاه گاهی خلاف گذشت بر تدابیر امنیتی افزوده می شد. این حالت نگرانی هایی را در اذهان زندانیان برانگیخت و زندانیان را وادار به کنجکاوی نمود تا آن که زندانیان موفق شدند تا اندکی سرنخ این رخداد را دریابند. بالاخره متوجه شدیم که این ترتیبات امنیتی صرف در روز های دوشنبه و چهارشنبه افزایش می یابند. بعد ها آشکارا فهمیدیم که در هر دوشنبه  و چهار شنبه در روز های هفته شماری از زندانیان بصورت منظم از بلاک سوم فراخوانده شده و به بلاک اول منتقل و  از آنجا به کشتارگاۀ پلچرخی منتقل می شدند. زمانی به این موضوع متوجه شدیم که دروازۀ پنجره بسته می شد و محافظان برای زندانیان اجازۀ  رفت و آمد در دهلیز اطراف پنجره را نمی دادند. از این که زندانیان درداخل پنجره محلی برای پیاده گردی نداشتند، ناگزیر بودند تا برای رفع حداقل خستگی های شان در اطراف پنجره بگردند. دهلیز در واقع جای تفریح و هواخوری زندانیان بود و بسته شدن آن معنای آن را داشت که یک زندان برای زندانیان به  دو زندان مبدل می شد.

باوجود ترتیبات امنیتی و سخت گیری های پولیس بالاخره زندانیان کشف کردند که در چنین روز زندانیان را از بلاک سومی خارج و به بلا ک اول برده و از آنجا به پولیگون پلچرخی منتقل می کردند.این موضوع را بار اول یکی از همکاسه های ما، دریافت. باازدیاد ترتبیات امنیتی و نوعی احضارات در داخل پنجره برای تمامی زندانیان نوعی نگرانی پیدا شده بود و هر یک در تلاش افتادند تا دلیل بسته شدن پنجره و وضع احضارات درداخل پنجره را بقهمند. بویژه آنانی که اقارب شان به اعدام محکوم بودند، در برابر این گونه برخورد ها نسبت به سایر زندانیان حساس تر بودند. از جمله محبوب جان و اما زمانی که ما برای اولین بار راز بسته شدن پنجره را فهمیدیم. برای همگی گفتیم تا برای محبوب چیزی نگویند، زیرا یک برادر محبوب جان به اعدام محکوم شده بود و هر آن انتظار مرگ خود را می کشید و محبوب که از این ناحیه خیلی نگران بود. این گونه حالات بر وسوسه  های او بیشترمی افزود؛ اما روزی در گرماگرمی از ترتیبات امنیتی محبوب جان وارخطا و شتابزده امد و گفت، می فهمید چرا پنجرهها بسته شده است . وی افزود که این بی ناموس ها اعدامی ها را از بلاک سوم به بلاک اول منتقل می سازند. وی چنان وحشت زده و رنگ پریده بود که خداوند از حالش می دانست وبس. هرچند ما خواستیم او را دلداری بدهیم و حرف هایی برایش بگوییم که به اصطلاح غم ها و رنج هایش را غلط نماییم و اما او حالتی داشت که حرف های ما اثر اندک چه که هیچ اثری بر او نداشتند.

با تماشای حالت او همه بیشتر متاثر شدیم و بر رژیم مزدور شوروی نفرین فرستادیم و به حق شهدای راۀ آزادی و نجات اسلام دعا کردیم؛ زیرا تنها در زندان ما یگانه دوستان نزدیک محبوب جان بودیم. زندان واقعا جایی است که قدر دوستی ها و رمز و راز محبت ها را می توان در آن درک کرد. در زندان تنها آنانی را باید دوست داشت که با آدم محبت می کنند. محبت هم زمانی ارزش دارد که همه چیز بی شایبه و بدون ریا باشد. تنها زندان جایی است که انسان می تواند محبت بی ریا را لمس کند و با گوشت و پوست خود احساس نماید و ارزش واقعی دوست داشتن را درک کند؛ زیرا بیشتر قدرت و ثروت به مثابۀ دو نیروی الینی کننده از جمله بزرگترین عاملین اصلی فریبکاری هستند. زندان تنها جایی است که تا حدودی از قلمرو حاکمیت هر دو نیرو بدور است. بنا براین تنها در زندان است که دوستی های واقعی را می توان درک کرد. در این مکان تنگ است که دوستی انسان با انسان و محبت راستین انسان با انسان بصورت شفاف آشکار می گردد. این دوستی به قول مرحوم علی شریعی ، عشق ورقه با گلشا، عشق لیلی با مجنون، عشق شیرین بافرهاد، یوسف با  زلیخا و... نیست این عشق، محبت یا دوست داشتن فقط می تواند در نماد عشق مولانا با شمس تجلی کند و دوستی انسان با انسان تبارز نماید. در واقع  این جرقۀ امید و است که برای انسان توانایی و قوت می بخشد و نیروی نامریی برایش میدهد که کوههای دشواری ها در نظر اش کاه جلوه می کند. این نیروی عطش ناپذیر و سیال است که انسان را یاری می رساند تا با  کوههایی از مشکلات شجاعانه و بی هراس دست و پنجه نرم کند. این نیروی نورانی است که زیستن در مغارهها را برای رهایی و رستگاری انسان و گسترش صفا  و محبت در سرزمین سبز مروت ها و مردانه گی ها از زیستن در کاخ های ذلت و نامردی و نامردمی ترجیح می دهد.

هرچند ما نتوانستیم از شرب دمادم این محبت محبوب جان را اندکی سیراب نماییم واما اشد تلاش کردیم تا دست کم توانسته باشیم  با او صادقانه صمیمیت کرده و جرعۀ محبت ناب انسانی برایش به ارمغان آوریم. همدردی ما با محبوب معنای از نظر افگندن و بی تفاوت بودن در برابر قریانیان دیگر را نداشت؛ بلکه همۀ آنانی که به کشتارگاۀ پولیگون برده می شدند، همسنگران، همفکران و عزیزان ما بودند. بی تفاوتی در برابر آنان معنای بی تفاوتی به آرمان میلیون انسان این سرزمین را داشت. این همدردی و غم شریکی را حتا فراگروه و فراایده ئولوژیکی تلقی میکردیم ؛ زیرا کسانی که دست کم در مخالفت بارژیم طاغوتی بودند، ولو که از لحاظ اعتقادی با ما اختلاف داشتند و اما  این اختلاف از هممسویی ما با آنان کمتر می کاست. تنها آنروز نبود که کابوس وحشتناک احتمال اعدام برادر محبوب ما را رنج می داد؛ بلکه پس از آن هر دوشنبه و چهارشنبه با هیولای آمدآمد مرگ مقابل بودیم  و درد و رنج قربانیان را با گوشت و پوست خود احساس می کردیم.  هر دوشنبه ها و چهار شنبه ها احضارات وضع می گردید و کارگزاران رژیم دست به دست هم داده و به جنایت های شان ادامه می دادند. در هفته دوبار مظلوم ترین و گزیده ترین انسان هایی آماج تیر باران دژخیمان مزدور قرار می گرفتند و داعی اجل را لبیک گفته و جان های شیرین شان را سخاوتمندانه در راۀ خدا قربان می کردند. پولیگون پلچرخی محلی بود که هر هفته دو بار شاهد دردناکترین و تراژیدی ترین کشتار بیرحمانۀ انسان های شریفی بود که فقط بخاطر باور های شان تیرباران می گردیدند. پولیگون برای هر افغان نام آشنایی است و می دانند که چگونه دهها انسان در آنجا زنده زنده به گور های دستجمعی فرستاده شده و دههای دیگر زیر تیر تراکتور ها شده اند و با گیرماندن در زیر آوار های خاک مظلومانه جان می دادند. داستان مرگ دراین محل آنقدر شگفت انگیز و حیرت آور است که نماد آشکاری از فاجعۀ قرن را هنوزهم به تماشا گذاشته است. گویی هنوز هم بر چشمان انسان صحنه هایی به مشاهده می رسد  که جوخه جوخه اعدام می شوند. انسان های نقابداری پیش چشمان انسان خیره می شوند که سیما های شان با تکه های سیاه پوشانده شده و شکار مرمی های بیرحمانۀ شمس الدین ها می شوند. هرچند شمس الدین و یاران وهمکارات او هنوز زنده باشند و شاید جنایت قرن خویش را فراموش کرده باشند و با دیدن غارت ها و تاراج جنایتکارترین جنایتکاران زیر نام دین خدا و جهاد و مقاومت، برجنایت های خود شکر بکشند. با دیدن این جنایتکاران، حتا جنایت خود را برحق بدانند و شاید با خود بگویند که چگونه به عوض یک مرمی چندین مرمی بر پیشانی ها و فرق آن مظلوم ترین انسان های روی زمین خالی نکردند و چرا به عوض وادار کردن ضابط شیرین دل ها خود ابتکار کشتن کشتن و مرمی باران کردن بر سینه و روی بنده گان خدا بدست نگرفتند. پولیگون محلی که زندانیان جوخه جوخه از بلاک اول به آنجا برده می شدند و تیر باران میگردیدند و به بهای توهین به شرف وعزت انسان زیر آوار ها به خاک سپرده می شدند. این ها کسانی بودند که هر هفته دو بار وحتا بیشتر از سایر بلاک ها به بلاک اول برده می شدند و در آنجا تکه های سیاه بر سر شان افگنده می شد و سوار در موتر های مخصوص زیر چتر محافظتی موتر های زرهی و افراد تفنگدار به پولیگون بدنام منتقل می شدند. محلی که هنوز هم فریاد های مظلوم ترین انسان زمانۀ ما از زیر آوار های خاک آن بلند است و به گونۀ فرشته های نجات انسانیت را به فلاح و رستگاری دعوت می کنند. پولیگون در واقع نه تنها نماد وسمبول بزرگترین جنایت قرن است وتراژیدی ترین مکان و شاهد بیرحمانه ترین کشتار انسان های بیگناه است؛ بلکه عبرت آشکاری است برای جنایتکاران و  مفسدان چراغ بر دست که هنوز هم از خدا نمی ترسند و به انسان و انسانیت ظلم و بی عدالتی را روا می دارند؛ اما صدها دریغ ودرد که هنوز هم هستند جمع کثیری که زیر نام مقدس جهاد و مقاومت حق انسان را می خورند و به حق او نامردانه جفا می نمایند. باجفا های افسانه یی و غارت ها و دزدی ها وکلاه برداری های عجیب حتا روی ظالم ترین  و  مستبدترین و سیاه کار ترین وشرمسار ترین مزدوران خلقی و پرچمی را سفید گردانیده اند و نه تنها روند سفید گردانیدن ها رو به انجام است؛ بلکه به عکس هر روز رو به بالاتر می رود وسیاه روی ها سفید روی تر می شوند و این ناخداترسان هنوزهم غرق تاراج اند. مردم افغانستان به انتظار روزی نشسته اند که شریف ترین انسان های این سرزمین قدعلم کنند و گردن های این سیاه کاران را یکسره زیر گیوتین نمایند و شاهد بدترین و رسوا ترین مرگ این بدنامان تاریخ باشند. انشاالله زود است که آنروز فرا رسد.

 

خاطره یی از راه اندازی یک سلسله تحرکات شماری دیگر به بهانۀ پنجپیری

فکر کنم که سال 1364 بود و دولت تشکیلی را بدست آورد و چند صد تن از برادران پنجشیر را به اتهام رابطه داشتن با جمعیت اسلامی زندانی نمود. این زندانیان شامل اقشار گوناگون اعم از دانش آموزان، دانش جویان، کارگران، پیشه وران،  مامورین ملکی و نظامی دولت و تاجران بودند. در میان این ها هم مانند سایر زندانیان افرادی دارای سلیقه و افکار متفاوت موجود بودند که شماری از آنان نیز برضد پنجپیری ها فعالیت داشتند. در این فعالیت ها بیشتر آنانی دست داشتند که متهم به گرایش های مائویستی بودند و شماری برادران پنجشیر این موضوع را می فهمیدند و اما این مائوست ها چنان ماهرانه عمل می کردند که خود را دایۀ شیرین تراز مادر برای وطنداران خود نشان می داند. در حالی که هدف خاصی را دنبال می کردند و بدین بهانه توانستند که شماری ها را ابزار اهداف خود قرار بدهند .به شکار خود درآورند. جالب تر این که این افراد در اصل نسبت به اسلام و دین ناسازگار بودند و پنجپیری و شش پیری و حتا هفت پیری برای شان مفهومی نداشت. این ها جز هدفی ضربه وارد کردن بر اسلام خواست دیگری نداشتند و اما موفق شدند تا حدودی با به انحراف کشاندن افکار شماری ها به هدف خود نایل آیند. شخصی به نام محمد خطاب که فرزند مامای مادرم بود و حالا داعی اجل را لبیک گفته است و خداوند او را مغفرت کند و روح اش را شاد نماید. وی در پنجرۀ دیگری بود و صرف درهنگام تفریح یکدیگر را ملاقات کرده می توانستیم وبس . چند روزی او را ندیدم و دلم خیلی برایش تپید و از هم اتاقی هایش پرسیدم که کجا است:" محمد خطاب ماما"، برایم گفتند که در اتاق است و بیرون نمی برآید. گمانم که روزی در هنگام تفریح به تاق او رفتم و جویای احوالش شدم. هرچند چند دقیقه همرایش صحبت کردم  و چیزی نگفت و بالاخره یک یا دو روز بعد به تفریح آمد و همرایش سلام علیک کردم و از این که اندکی از مریضی شکایت می کرد واز مریضی اش پرسیدم  و گفت :خوب هستم. بعدتر با وی صحبت هایی کردم و بالاخره متوجه شدم که حوصله اش به سر رسید و یک باره از من پرسید : جان ماما پنجپیری چه است. من خنده کردم وفهمیدم که او را اشخاص معلومی برضد من تحریک کرده اند. من هر ازگاهی در تفریح با او قصه می کردم و بیشتر قصه های ما شخصی و خانواده گی بودو از این که آن بیچاره از ناحیۀ اولاد ها وزنده گی شان خیلی نگران بود و از این ناحیه زیاد رنج می برد. من کوشش می کردم که او راتسلیت بدهم تاخدای نخواسته مریض نشود. چنانکه من پیشتر از وی از زندان رها شدم و مریضی وی در زندان افزون شد و بیچاره در زندان وفات نمود. من که اندکی با وی صحبت کردم و جریان را برایش گفتم و ازمنافقت های زندان و شماری زندانی ها آگاه اش نمودم و بالاخره سرگپ آمد و تمام قصۀ خودرا گفت وافزود که بخاطری از اتاق نمی برآمد تا با من هم صحبت نشود؛ زیرا برایش گفته شده بود که با من گپ نزند تا پنجپیر نشود. برای وی گفته بودند که پنجپیری ها زبان عجیبی دارند و گویی سحر زبان دارند وهرکس که همرای شان چند بار گپ بزند و بالاخره اورا جذب میکنند. وی به ادامه حرف های دیگری گفت که گویا برای آنان من را بیشتر معرفی کرده بود و گفت که برای شان گفتم،من او را  از کودکی می شناسم که نماز می خواند و به همین گونه حرف های دیگر. بالاخره وی تمام قصه را گفت  و محرک های اصلی را معرفی نمود و من هم که اندکی در مورد روشنی افگند و در مورد محرک های اصلی هم اندکی توضیحات دادم. سراش بیشتر خلاص شد و به دشنام دادن آنان شروع کرد. من از ترس آنکه مبادا این بیچاره اذیت نشود، برایش گفتم که با آنان بگو و مگو نداشته باش و بگذار آنان حرف های خود را بگویند و بالاخره مردم می فهمند و متوجه می شوند و خواهند دانست که حقیقت چیست و دروغ چه است. همانطور هم شد .   

 

یک درس آموزنده از باشی های اتاق های عموم بلاک دوم در بلاک سوم  در زندان پلچرخی

منزل اول کوته قفلی

زندانیان پس از مدتی از بلاک دوم به بلاک سوم منتقل شدند و مسؤولیت نگهبانی آنان به پولیس سپرده شد. پولیس در آنجا تدابیردیگر امنیتی اتخاذ کرد و باشی های خاد را تحویل نگرفت. در همان زمان گفته می شد که میان خاد و وزارت داخله اختلاف است و با هم جور نیستند  و شاید هم  عدم قبولی باشی ها هم مقداری ناشی از همین اختلافات هر دو اداره بود. باشی های جاسوس در بلا ک سوم در ابتدا در میان سایر زندانیان بودند و اما بعدتر که کمی فشار دولت بر زندانیان کاهش یافت و زندانیان هم دم را غنیمت شمرده و موقع را از دست ندادند. دست ها را تا آستین برای انتقام گرفتن از باشی ها به اصطلاح بر زدند. مردم از این باشی ها آنقدر نفرت داشتند که هر لحظه برای انتقام از آنان لحظه شماری می کردند. خشم ونفرت زندانیان نسبت به باشی ها ناموجه نبود ؛ زیرا این ها بدترین جفا ها را در حق زندانیان روا  داشتند و چه جزا هایی نبود که برای زندانیان دادند .

زندانیان هم در بلاک  سوم زمانی که باشی ها را بدون یار و یاور دولت یافتند و میدان را هم شغالی یافتند. تصمیم گرفتند تا از باشی ها انتقام بکشند. زندانیان هر از گاهی با آفتابه های آب بر باشی ها حمله ور می شدند و روزی هم می شد که چند بار پیراهن و تنبان باشی کشیده می شد. زمانی که زندانیان جاده را برای لت و کوب باشی ها هموار یافتند. در هر اتاق آنان را مورد حمله قرار دادند و بی آبرو و هتک حرمت کردند. هر روز باشی ها در اتاق های مختلف مورد حملۀ  زندانیان قرار می گرفتند و فغان هر کدام شان به آسمان بلند می شد. پولیس هم تا مدتی به گونۀ غیر مستقیم برای زندانیان فرصت داد تاحق شان را از باشی ها بگیرند؛ زیرا پولیس می دانست که عامل اصلی اعتصاب در زندان پلچرخی باشی ها اند و هم این بی تفاوتی شان مقداری به اختلافات پولیس با خاد بر میگشت . بالاخرو وضعیت باشی ها خیلی خراب شد و ناگزیر به عرض و دادخواهی پولیس شدند. هرچند پولیس دراول باشی ها  را تنبه کرد و حتا خاد رژیم برای شان گفت که آنان را برای آن باشی مقرر نکرده بودندکه این قدر ظلم به  مردم کنند و حتا برای شان گفت که به  مردم بد کرده اید و حالا بدی های خود را بچشید. آشکار است که سخت گیری های باشی ها با زندانیان کار خود آنان نبود و در مشورت با خاد صورت می گرفت و اما رژیم بخاطر سفید رویی خود تمامی مسؤولیت را به دوش باشی ها افگند. هرچند این شیوۀ برخورد استخباراتی تازه نیست و شبکه ها تا آخرین امکانات افراد را مورد استفادۀ استخباراتی قرار می دهند و زمانی که دریافتند،  دیگر توان کاری ندارند و یا ماموریت شان پایان یافته ، بصورت فوری برای از بین بردن آن اقدام میکنند. از همین رو است که کشته شدن مرموز اعضای شبکه های استخباراتی خیلی زیاد در جهان اتفاق می افتد.

بالاخره پولیس تمامی باشی ها را از اتاق های دیگر جمع کرد و در یک اتاق افگند تا  از تیررس طعن و لعن و توهین و شکنجه های زندانیان درامان باشند؛ اما با آنهم هر از گاهی مردم به شکار آنان می پرداخت و حتا از دور به  بد و رد گفتن آنان می پرداختند. باشی ها از ترس زندانیان به تنهایی بیرون نمی شدند و تفریح آنان جدا ازسایر زندانی ها بود. تنها باشی ها نبود که در زندان باسرنوشت بد وشرمسارانه دچار بودند؛ بلکه پیشتر از باشی ها، اعضای گروۀ خلق و پرچم نیز از ترس اذیت و توهین مردم در یک اتاق جداگانه زندانی بودند و جدا از زندانیان دیگر به تفریح می رفتند و حتا وقت کانتین رفتن شان نیز خاص بود و درست زمانی حق رفتن به کانتین را داشتند که سایر زندانیان حق رفتن به کانتین را نداشتند.

برخورد رژیم با این زندانیان و بویژه با باشی ها خاطرههایی را در ذهن تداعی می کند که چگونه شبکه های استخباراتی، اعضای شان را پس از انجام ماموریت ها به گونه های مختلفی از بین می برند و با توطیه های مختلف و سازمانیافته آنان را زمین گیر می سازند. این بازی های استخباراتی از واقعیتی پرده بیرون می کند که گویا هر اجنت برای یک ماموریت استخدام می شود که بعد از ماموریت نه تنها حیات جاسوس را خطر تدید می کند؛ بلکه از آن هم بیشتر حیات سازمان را نیز به خطر مواجه می سازد. از این رو سازمان برای اثبات پاک دامنی خود ناگزیر دست به کشتن اجنت خود بزند؛ زیرا سازمان ها ماموریت های خیلی خطرناک، گمراه کننده و زشت را بوسیلۀ ماموران خود انجام می دهند که حتا  این ماموریت ها آنقدر بد و زشت اند که لکه یی به دامن سازمان به حساب می روند. از همین رو سازمان ها و دولت ها ناگزیر اند تا برای اثبات پاکدامنی ها و عزت سیاسی خود جاسوس را قربانی کند و با کشتن آن به گونه های توطیه آمیز لکۀ بدنامی را از دامن خود بشویند. دولت کابل نیز در آنزمان از باشی ها برضد زندانیان بدترین استفاده را نمود که شخصیت آنان را به کلی کشت و هویت شان را شست و بعد از انجام ماموریت تمامی مسؤولیت های اعتصاب و لبریز شدن خشم مردم  را نیز بدوش آنان آفگند. دولت آنقدر شخصیت این باشی ها را به بازی گرفت که حتا حالا هم که در راه با زندانیان رو به روی می شوند، چشم های شان را از شرم از زمین  برنمی دارند. یکی از آن باشی ها به نام میرحسام الدید باشی ما در اتاق های عمومی منزل دوم بلاک دوم بود. فکر می کنم که خانۀ او در نزدیکی های ما در حصۀ اول خیرخانه است. هر از گاهی که او را می بینم، تا کنون موفق نشده ام که با او یک سلام بدهم تا خاطرات کارنامه هایش در ذهنش باری تداعی شود. در این تردیدی نیست که با دیدن من بصورت فوری خاطراتی به یادش می آید که زندانیان آفتابه های آب را بر سر و کلۀ او فیر می کردند و با چنگال های پیراهن و تنبان بیچاره را پاره می نمودند. هرچند نباید بیش از حد بر باشی ها تاخت؛ بلکه بیشتر مسؤول جنایت ها نظام سیاسی آنروز بود که با استفاده از ضعف باشی ها حتا شخصیت آنان را هم مسخ کرد. در حالی که وظیفۀ یک حکومت است تا در هر حالی به شخصیت شهروندان خود ولو که به هر گونه باندیشند، توجه جدی کند و بجای به بازی گرفتن شخصیت آنان، به رشد و بالنده گی شخصیت آنان بپردازد. در آخرین تحلیل مسؤول تمامی جنایات نظام حاکم بود بجای شخصیت پروری، شخصیت زدایی کرد و جامعۀ افغانستان را بیشتر با فساد شخصیتی و هویتی دچار نمود و از آن به بعد تا کنون به شدت ادامه دارد. این شخصیت زدایی ها بود که شماری از مردم  افغانستان را به گونه های مختلف به دامن شبکه های استخباراتی منطقه و جهان افگند و امروز با تاسف که جاسوسی برای بیگانگان و بر ضد مردم وکشور به  مود روز مبدل شده است و یکی از وظایف لکس و فیشنی برای شماری ها گردیده است.

 

00000000

 

اشاره یی به اختلافات اعتقادات وافکار سلفی  و پنجپیری های زندان پلچرخی

 

از آنجا که از پنجپیری سخن به میان آمده است و بیرابطه نخواهد بود تا در مورد باور ها، اعتقادات و افکار به اصطلاح پنجپیری های زندان پلچرخی کمی روشنایی اندازم تا سیاه رو شود هرکه در او غش باشد . جریان پنجپیری در زندان پلچرخی در اصل از مخالفان سرسخت تفکر سلفی و شاخۀ پنج پیری آن در منطقۀ پنجپیر صوات به رهبری مولانا محمد طاهر پنجپیری بودند و هستند. از این که افکار قشری و منحط پنجپیری در افغانستان آنروز خیلی ناپذیرفتنی و غیرقابل قبول برای مردم بود. و یک مشت اعتقادات مشترکی  که از مدرسۀ دیوبند که موسس آن مولانا محمودالحسن  و مدرسۀ پنجپیرکه موسس آن مولانا محمد طاهر است،  بوسیلۀ دانش آموزان و ملا های فارغ از این مدارس وارد افغانستان شده بود. هرچند بعد تر مدرسۀ علیگره به رهبری سر سید احمد در هند در برابر دیویند تاسیس شد و اما کمتر شاگردان این مدرسه به  افغانستان راه یافتند . سر سیداحمد خلاف دیوبندی ها طرفدار استفاده از فرهنگ و فناوری غرب بودند. آموزش دیده گان دیوبند از همان ابتدا سؤ ظن هایی را در مایان مردم افغانستان برانگیخته بودند و بویژه نقش شماری از این ها برضد شاه امان الله به اشارۀ مستقیم و غیر مستقیم انگلیس ها، شخصیت ها و فارغان این مدرسه ها را در کشور ما به شدت زیر سوال برده بود. از همان ابتدا برداشت های سخت و انعطاف ناپذیر و ظاهر گرایانۀ فارغان مدارس یاد شده برای مردم ما قابل قبول نبود و به مقاومت مردم ما رو به رو بودند. حادثه یی که در این رابطه پیشینه دارد؛همانا جبهه گیری دو مولوی به نام های مولوی قدیر و مولوی عزیز در پنجشیر است که سر و صدا هایی زیادی را برانگیخت و بالاخره با پادرمیانی  ریاست اوقاف وقت و حضرت قلعۀ جواد( شیرآغا) حل شد. مولوی قدیر طرفدار گفتن  " یا چهار یار" و مولوی عزیز طرفدار"یاالله" در حالات خاص خوشی ها وحشر ها بودند. (1)

زندانیان که از شدت مخالفت مردم با افکار پنجپیری آگاهی داشتند و در اصل مخالف افکار پویا و بالنده و ضد پنجپیری شماری جوانان و روحانیون زندانی در پلچرخی بودند. با این اتهام وارد کردن ناروا در واقع خواستند این جمع فکری را در ذهنیت ها بکوبند و از میان زندانیان تجرید کنند و تاباشد که از انتشار وپخش افکار شان جلوگیری کرده باشند. در این مخالفت در اصل ملک های زندان دخیل بودند و اما توانستند،شماری دیگر را نیز بر ضد این گروپ تحریک کنند. این ها با بهانه ها و توطیه های مختلف تلاش کردند تا از نشست و برخاست زندانیان با این جریان جلوگیری کنند؛ زیرا از قوت فکری و حقانیت اعتقادی به اصطلاح گروپ پنجپیری آگاهی داشتند و می دانستند که در صورت عدم جلوگیری از تبلیغات فکری آنان، نفوذ گسترده یی میان زندانیان پیدا خواهند کرد. ملک ها و شرکای اقتصادی شان حتا میان خود می گفتند که زبان های این ها ( پنجپیری)ها گویی سحر دارد و با صحبت های اندک افکار زندانیانرا تغییر می دهند. از این رو در تلاش شبانه روزی بودند تا هرچه بیشتراین گروپ را در زندان در میان زندانیان تجرید کنند.

این در حالی بود که پنجپیری ها اختلافات شدید فکری نه تنها با سلفی های و پنجپیری های اصلی و حامیان آنان در پاکستان و سایر نقاط جهان داشتند؛ بلکه با افکار ملک های زندان نیز مخالف بودند. شگفت آور این است که پنجپری های زندان پلچرخی از لحاظ فکری از هر کسی آشتی ناپذیرتر با اندیشه های مولانا طاهر پنجپیری بودند؛ زیرا اندیشه های مولاناطاهر نمی تواند، پاسخگوی نیاز های جوامع  اسلامی امروز باشد. برداشت های دگم و نگرش های ظاهری او از اسلام نه تنها که راۀ مسلمانان را به ترکستان نامرادی ها  و یاس ها می انجامد؛ بلکه از این بدتر کوله باری برشانۀ مظلوم دین است که بیشتر از دیگران ضربۀ جبرن ناپذیری بر دین وارد کرده است. مولانا طاهر که متاثر از افکار عبدالوهاب نجدی است و نجدی هم متاثر از اندیشه های ابن تیمیه وابن قیمیه دو متفکر شناخته شدۀ قرن هشتم است. هرگاه افکار و اندیشه های متفکران یاد شده اندکی ریشیه یابی شود و با توجه به شرایط جامعۀ آنروز، بررسی و تحلیل شوند، شاید افکار آنان در آن روزگار چیر های تازه یی برای جهان اسلام عرضه کرده بود که ممکن بر آنها در آنزمان نیاز می رفت. این متفکران برداشت های شان از قرآن و  سنت را ابدی و تغییر ناپذیر نمی شمردند و در آخرین تحلیل دین اسلامی و رسالت فکری خویش را در قبال اسلام انجام دادند. آنان در شرایط خیلی تاریک که دشمنان آزادی اندیشه و تفکر خلاف اصول دین اسلام ، قلمرو اجتهاد در جهان اسلام را بند گردانیده بودند، قیام کردند و سخن از اجتهاد جدید گفتند که این تهور و قیام در واقع اولین و آخرین حرف ها درمورد قرآنکریم و سنت پیامبر نبود؛ بلکه آغاز تازه یی بود، برای نسل های بعدی تا با ادامۀ راۀ آنان به غنای دین و ارزش های اسلامی بپردازند. از همین رو است که شماری اندیشمندان  از آن دورههای فکری به نام دورن نوزایی یاد کرده اند. نوزایی به معنای تولد جدید فکری در جهان اسلام و اما با تاسف که این کودک جدید معلول به بار آمد. هرچند هدف اصلی این جریان که همانا اشاعۀ دین و ارزش های دینی در جوامع اسلامی به هدف مبارزه با شرک وخرافات بود و از همین رو بیشترین توجه اش را به رشد ارزش های فرهنگی در جهان اسلام معطوف گردانیده بود و تمایل نداشت تا با پرداختن به سیاست، خود را درگیر مسایل سیاسی نماید.

آنان توانستند با همه کاستی ها و کمی ها در یک شرایط خاص کاری را به هدف تقویت دین انجام دادند و بدون تردید که نیت خیر داشتند و اما تعجب آور این است که چگونه شماری ها اکنون بدون تحلیل درست از قرآنکریم و سنت پیامبر اسلام، خویش را چشم بسته پیرو افکار آنان می دانند.  در این شکی نیست که چیز های به درد بخوری در افکار دینی آنان موجود باشد و اما برای جامعۀ امروزی بشر بسنده نیست؛ زیرا جوامع امروز رشد چشمگیری نموده است. آنان در شرایطی به فتوا های تازه پرداختند که در مرحلۀ اول آن یعنی قرن هشتم اروپای امروز در قرون تاریک به سر می برد و کلیسا بهشت و دوزخ را برای مردم به فروش می رساند. در مرحلۀ بعدی یعنی قرن هژدهم بشر تازه انقلاب های تازه یی را در حوزۀ صنعت در انگلستان و بزرگترین انقلاب اجتماعی در فرانسه پشت سر نهاده بود. بنا بر این، در چنان شرایطی اندکترین تحرک فکری مهم مهم و قابل قدر است . شاید اگرآن متفکران امروز زنده می بودند، خود بر اندیشه های خود انتقال می کردند؛ اما تاسف بر آن سلفی های دنباله رو و تبلیغی های خشکه مقدس که امروز ناآگاهانه با چراغ های تاریک در دست از پی افکار آنانی می روند که خود ها اگر زنده می بودند، بر برداشت های شان مجدانه تجدید نظر می کردند.

از همه بدتر این که امروز این جریان حربۀ خطرناکی در چنگال گروههای افراطی مانند القاعده، گرایش های طالبانی، بوکوحرامی و غیره افتاده است و با رویکرد های تروریستی تیغ از دمار این تفکر بیرون کرده اند و حتا اگر موسسان آن زنده می بودید و شاید از این ها برائت می خواستند. این جریان فکری امروز آنقدر آلوده شده است که شک و تردید ها را در مورد موسسان آن افزوده است. این گمانه زنیها گذشته از آنکه در پیوند به پیدایش این جریان اختلاف نظر های زیادی را برانگیخت و اما زمانیکه این جریان در چنگال آل سعود درآمد و آل سعود از آن استفادۀ ابزاری کرد و  حتا سلطنت خانواده گی خود را با آن توجیه نمود، از همه بدتر این که سیاست های آل سعود زیر پوشش مذهب  وهابیت مورد استقبال امریکا و انگلیس قرار گرفت و تا هنوز هم ادامه دارد. بر شدت این گمانه زنی ها افزود و حتا امروز هم آل سعود حامی جریان های سلفی مانند النور در مصر و تحریک طالبان افغانستان و پاکستان و شاخه های القاعده در لیبیا، سودان، نیجیر، عراق، سوریه وسایر کشور  ها هستند. ممکن یکی از علت های مهم این حمایت جلوگیری از خیزش حرکت های اصولی اسلامی در عربستان سعودی باشد تا مبادا برضد سلطنت آل سعود قیام کنند. آل سعود و سایر شیخ های خلیج ازا ین جریان بخاطر بقای سلطنت های استبدادی خود سود می  جویند.

اما باور ها و افکار پنج پیری های زندان پلچرخی

اشخاص متهم به پنجپیری در زندان پلچرخی دارای افکار اسلامی پویا و دینامیک بوده و از آنوقت تا کنون برای تقویت و غنای این تفکر تلاش کرده و آنرا با شیرۀ جان پرورش داده اند. این ها با باور راسخ و قطعی به اصول و بنیاد های اساسی مانند قرآنکریم، سنت پیامبر اسلام، امامان و مجتهدان دین و تمامی فقها و اندیشمندان متقدم و متاخر اسلامی داشته و به آرا و افکار تمامی اندایشمندان جهان ارج نهاده و تنها به مثابۀ یک تفکر انسانی از اندیشه های آنان تقدیر به عمل می آورند. بویژه افکار دانشمندان و متفکران و نواندیش جهان اسلام چون سیدجمال الدین افغان، شیخ عبد،  حسن البنا، سیدقطب، محمد قطب، هضیبی، الکواکبی، ابوالعلی مودودی، سرسیداحمد، امام خمینی، داکتر مطهری، داکترعلی شریعتی، سید محمد حسینی بهشتی، سید موسی صدر، سید محمد باقر صدر و حتا به آن بخش ازاندیشه های عبدالوهاب نجدی که با اصول و روح دین سازگار اند و دیگر ستارهها فکری که در آسمان تفکر جدید اسلامی مانند قندیل های درخشان می درخشند، به دیدۀ قدر نگریسته و از تلاش های این بزرگمردان در راۀ غنای اندیشۀ اسلامی بسا تقدیر به عمل می آورند؛ زیرا هر کدام این ها با توجه به شرایط جامعه و جهان کار های بزرگ فکری انجام داده اند و رسالت تاریخی، جغرافیایی، انسانی و اجتماعی شان را در قبال امت  اسلامی و اسلام عزیز با حسن صورت انجام داده اند. و اما این به معنای آن نیست که به اندیشه های هریک نگاۀ قشری داشته و آنها را ناشکننده تلقی کنند؛ بلکه به تمامی اندیشه های امامان، مجتهدان و متفکران جهان اسلام ارج می گذارند و تابعیت کورکورانه از آنان را منطقی ندانسته و همچو تابعیت را مخالف با روحیۀ اصیل اسلامی می دانند.

این ها به اسلام پویا و قرائت دینی بالنده در هرزمانی باور داشته و ادامۀ روند قرائت دینی را در هر برهۀ زمان یک مسآلۀ حیاتی برای بقای اسلام و مسلمانان می دانند. به باور این ها تنها اسلام ، زمانی می تواند که در هر عصری با قافلۀ تحول و تکامل بشری همگام باشد که در تمامی اعصار در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فناوری واربتاطات سازگاری کامل داشته باشد و در نحوۀ کاربرد از آنها دست بالاتر را دارا باشد. از نظر  این ها اختلاف اسلام از لحاظ فکری با دیگران تنها در شیوۀ کاربر فناوری ها بوده و هرگونه دشمنی با فناوری را ضد ارزش های دینی می دانند.

این ها باور قطعی دارند که هرگز اسلام طالبانی و اسلام تحفه العشاق ها(2)قادر نخواهند بود تا در راستای خدمتگذاری به اسلام ومسلمانان کاری را انجام بدهند؛ زیرا این ها صادر کننده گان خشونت و ترور و وحشت آفرینی ها هستند و هر از گاهی که زندانی شوند، درلباس تحفه العشاق ها ظاهر می شوند. پنجپیری ها نه تنها مخالف سرسخت اسلام آنان است؛ بلکه دشمنی با آنان را در صف مقدم مبارزات خود قرار داده اند؛ زیرا این ها خطرناکتر از دشمنان بیرونی مسلمانان هستند و به مثابه مار های درون آستین برضد اسلام و مسلمانان عمل می کنند.

پنجپیری ها از مبارزات سیاسی جنبش های اسلامی از سیدجمال الدین تا حالا در سراسر جهان حمایت کرده و مبارزات اصولی آنان را در راۀ آزادی ملت ها از سیطرۀ استبداد، استعمار و استثمار حرکت برحق می دانند. هرچند با روح مبارزاتی تمامی جریان های اسلامی موافق اند و اما این به معنای پشتیبانی از رهبران جنش های اسلامی در افغانستان وسراسر جهان نیست که با عدول از مسیر اساسی مبارزه  و جهاد به دنبال تحکیم قدرت خود رفتند و آرمان های میلیون ها انسان مظلوم را به بازی گرفتند. چنانکه انحراف رهبران ردۀ اول و دوم و حتا سوم جهاد افغانستان به همگان آشکار است که با دست یافتن به کاخ ها، مارکیت های تجارتی، شرکت ها و کمپنی ها بصورت غیر شرعی و ظالمانه آرمان های پاک میلیون ها مجاهد سر به کف این کشور را به بازی گرفتند. این ها  باور دارند که مبارزۀ منطقی برای رهایی انسان از چنگال مستکبران تاریخ یک امر شرعی بوده و از جمله مکلفیت های دینی هر مسلمان به حساب می رود. این ها هرگونه سازش با منافع کشور و جهان اسلام و حتا جهان دیگر مخالف بوده و بر حق ملی و منافع ملی تمام کشور های جهان به دیدۀ قدر می نگرند. تجاوز بر هر حریمی را خلاف دین اسلام تلقی کرده و جان، مال و دارایی هر مسلمان و غیر مسلمان از تعرض مصؤون می دانند.

از حرکت های افراطی مانند جنبش های القاعده و طالبان زیر نام دین و در اصل ضد دین، به کلی بیزار بوده ادامۀ همچو حرکت ها را برضد اسلام تلقی می دارند و حتا بدین باور اند که مراجع شیطانی واسلام دشمن در سراسر جهان با حمایت مستقیم و غیر مستقیم از جریان های افراطی، در صدد بدنام ساختن دین بوده و با پشتیبانی دوامدار از این جنبش ها به تضعیف اسلام راستین کمک می کنند.  بیشترین نیرو ها ، حکومات و حلقاتی از حرکت های افراطی در جهان اسلام پشتیبانی به عمل می آورند که استقرار حکومت راستین اسلامی را مخالف ادامۀ قدرت های استبدادی و سلطنتی شان تلقی می دارند.

1 – این موضوع زمانی داغ شد که بر بنیاد فیصلۀ مردم منطقه محل کنونی قبر مسعود شهید برای میان گل آغای تگاب داده شد. مردم محل به نوبت بالای آن کار می کردند و مردم پنجشیر حسب عادت در جریان کار های جمعی یاچهار یار می گویند و  سر دادن این  تکیر شور و شوق بیشتری برای شان می بخشد؛ اما در آن هنگام مولوی عزیز دانش آموز یکی از مدارس پاکستانی با این تکبیر مردم مخالفت کرده و مقتدی های خویش را دستور داد که الله اکبر بگویند و فتوا داد که یاچهاریار گفتن شرک است. هرچند گفته می شود که حضرت  قلعۀ جواد میان آغا گل جان تگاب را تنبه کرد و او را از تصرف زمین بازداشت واما نزاع برجای مانده از آن چندین ماه و حتا سال ادامه پیدا کرد.

1       – اسلام تحفه العشاقی یعنی اسلام چرند و پرند است که ابزاری در دست شماری افراد استفاده و جو و بداخلاق مانند تحفه العشاق های زندان پلچرخی است . این اسلام از بسا جهات با اسلام طالبانی سازگار است؛ زیرا در هردو لواطت و یا به اصطلاح بچه بازی با  آنکه خلاف شرعی است، در میان افراد آنان به گونه یی رایج است. تحفه العشاق زندان ما هم دوستی داشت ازبغلان که دارای ریش دو خوشه بود و زندانیان می گفت، از آنها بحیث آنتن استفاده می کند، یعنی شفراو برای رمز و رازبچه بازی ها.

زندان محیطی کوچک و اما جهانی از انسان های رنگارنگ

خاطره یی از ریش های دو آنتنۀ تحفه العشاق های زندن پلچرخی

آنگاه که چشمه ساردل انگیز و چمن زار های سرسبز و شاداب زنده گی به جنگل انبوهی از یاس مبدل شوند و آفتاب حیات در غروب کاجستان های سر به فلک کشیده اش هر لحظه شفق تازه یی را به استقبال بگیرد.هرچه که کاجستان های مغرور پروقارتر از گذشته قامت آرایی کنند، بازهم به همان اندازه شاخۀ سبز زنده گی خویش را در سایۀ یاس به تماشا می نشیند و چشمان پرشکوۀ برگ های رقصان و خرامان وی هرلحظه از همسری و همطرازی با آفتاب آزادی عقب می ماند و چراغ سیال و پرتحرک زنده گی نورش را در سلول های تنگ و تاریک به تدریج از دست می دهد. در چنین مکانی است که هر لحظه شاخۀ سرسبز زنده گی از شگفتن باز می ماند و چرخ حیات گویی ساکت می ماند. زمان طولانی می شود و هر لحظه اش به سال بدل می گردد و هر ماۀ آن به قرن مبدل می شود. این چنین مکان جز زندان جای دیگر بوده نمی تواند.

زندان هرچند محیط خیلی تنگ و کوچک است و طوری که از نام اش پیدا است و باید کوچک و محدود باشد تا زندانیان بیشتر رنج ببرند و زنده گی در اسارت را دردمندانه تر و رنجبارتر سپری کنند؛ اما با همه کوچکی هایش انسان های سر به فلک کشیده را در خود دارد که شکوه و وقار آن فراتر از دیوار های هفت دربند و بلاک های درون به درون آن است. نه تنها این که انسان های رنگارنگی در زندان موجود بودند و به قول معروف انسان هایی از هر رنگ، گروه، مذهب و قوم موجود بودند و از اقشار گوناگون جامعه اعم از دانشگاهیان، دانش آموزان، کارمندان ملکی و نظامی دولت، کارگران، پیشه وران، تاجران و بالاخره شامل انسان های کثیری اعم از با سواد و بی سواد را احتوا کرده بودند. در این میان نباید از یاد برد که ذوق ها وسلیقه های گوناگون را با افکار و خیالات متفاوت از روحانی تا غیر روحانی و از حمال تا دهقان در بر داشت. از این که بحث بر سر هر یکی از این ها کمتر از مثنوی هفت منی نیست و بر حسب نمونه به یک تیپ آن که مشهور به" تحفه العشاق" بود، اشارمی کنم تا دست کم آزاده گان بر مصداق حرف مشت نمونۀ خروار از حجم وعمق رنج های بیکران زندانیان آگاه شوند و بدانند که زندان در عین آن که محل اسارت است،  محل درد های اندوهبار است که رنج آن بر اسارت اش  چربی میکند.

تحفه العشاق از آن طیف زندانیان بود که ادعای صوفی گری داشتند و کتاب تحفه العشاق را بیشتر می خواندند و آن را سرمشق زنده گی خود عنوان کرده بودند. هرچند گپ های کلانی میگفتند و لاف های بزرگی می بافیدند و اما در عمل غیر آنچه بودند که از آن سخن می گفتند. از لحاظ اخلاقی آدم های ضعیفی بودند و حتا از ریش به مثابۀ سنت خوب پیامبر اسلام استفادۀ سؤ می کردند. شماری از این ها دارای ریش های دراز و بلند تا زیر ناف داشتند و ریش های شان نه تنها که بلند و دراز بود؛ بلکه از آرایش دیگری نیز بهره مند بود که همانا دو شاخه بودن  آن ها بود که مردم از آنها به نام آنتن یاد می کردند . معنای آنتن یعنی نوعی وسیلۀ  برقراری ارتباط میان خود شان و هم نوعی شفر برای بدکاری های شان بود. ریش آنتن ها در واقع وسیلۀ شناخت یک دیگر شان بود و هم وسیلۀ جذب و جلب افراد دیگر وهم چنین با حرکت های مختلف ریش آنتن های شان حرف ها و رمز های خویش را به یکدیگر انتقال می دادند. شماری از این ها همجنس گرا بودند و ریش های بلند و دراز را وسیله یی برای مخفی کردن هویت اصلی خود به نمایش گذاشته بودند. زندانیان خیلی از این ها متنفر بودند و به آنان انسان های ظاهر فریب و بدکاره خطاب می کردند. من حالا هم که آدم های ریش بلند را می بینم، بصورت فوری زندان در ذهنم تداعی می شود و باخود می گویم که این آقا هم از جمع تحفه العشاقیان است و سیمای واقعی خود را  زیر هفت من ریش بلند پنهان کرده است. شماری از این  ها مانند شخصی به نام شرف باشندۀ اصلی شیخان پنجشیر بود که موهای دراز داشت ودهن اش یک لحظه هم آرام نبود و به قول خود اش ذکر واوراد می خواند و با یک جوان بدبخت رابطۀ نامشروع  داشت و این رابطه چنان آفتابی شده بود که حتا نزدیک ترین هموطنان اش از او نفرت داشتند و بر وی طعن ولعن می گفتند. شگفت آور این که تحفه العشاقیان در دشمنی با پنجپیری ها گاهی حتا از علی هم چند قدم پیشتر می گذاشتند و به قول خود شان بر بی مذهبان می تاختند و بر این تاختن های جاهلانۀ خود فخر و مباهات می کردند.

خاطرههایی از پنجرۀ منزل سوم بلاک سوم زندان پلچرخی

باز هم یادوارههایی از زندان پلچرخی که مانند سنگوارهها در خاطرات مان باقی مانده اند و سنگ بنا و زیربنای بسیاری از آرزو های درهم کوفته شده و به قربانی رفتۀ ما را تشکیل داده اند و تا هنوز هم در حافظۀ ما باقی اند و با ما نفس می کشند و به سان سنگ ها در کرانه های مغز ما جاافتاده و استوار گویی هر آن خودنمایی دارند. نه تنها خاطره؛ بلکه بخشی از بهترین آوان زنده گی ما را در خود نگهداشته اند و ما هم ناگزیریم تا آنها را صمیمانه و عاشقانه پرورش بدهیم و به بار و برگ بنشانیم؛ زیرا خاطرهها هم به حفاظت، پشتیبانی و رویش نیاز دارند و هرگاه مجال روییدن نیابند واز آنها حفاظت نشود، نابود و محو می شوند و در دل تاریخ رسوب می کنند. آنگاه به رسوبات فراموش شدنی مبدل می شوند و نه تنها از خاطرهها؛ بلکه از صفحات تاریخ نیز می افتند. پس ما رسالت داریم تا گل های پرشکوه و حماسه گستر خاطرهها را زنده نگهداریم و برگ های افتاده در کام حوادث آن را از فرسوده گی و نابودی برهانیم. این خاطرهها اند که زنده گی انسان ها را تشکیل داده اند و تو بودن آنان را تثبیت کرده و هویت آنان را رقم زده اند. پس ناگزیریم تا از هویت خود پشتیبانی کنیم و سیمای واقعی آن را به معرفی بگیریم تا دشمنان آن را مسخ کنند؛ زیرا مسخ این ها در واقع معنای مسخ نمودن ما را دارد؛ زیرا آنها بخشی از هست ما اند و اگربه تحریف کشانده شوند. در واقع ما به تحریف کشانده می شویم. پس برای رهایی آنها از هرگونه مسخ و تحریف باید آنها را زنده نگهداشت تا در خاطرات نسل های آینده زنده وجاوید نگهداشته شوند. فراموشی این خاطرهها در واقع در تاق نسیان ماندن قربانی ها و  زحمات خونین و آتشین است که میلیون ها انسان برای آن قربانی داده اند تا انسانی ترین آرمان ها و آرزو های شان را به باروبرگ بنشانند. هرچند آن همه آرزو های پاک مانند گل های ناشگفته بدست سیاه دلان اسلام نما بیرحمانه پرپر گردید و این پرپر شدن ها را نباید پایان کار دانست و بر ماست از پرپر شدن آن جلوگیری به عمل آوریم تا مبادا فرصت برای خاینانی میسر شود که خود را در این لباس جا زده بودند و بصورت کذایی شعار دین پرستی واسلام دوستی را سر داده بودند و خود را قافله سالار گردانیده بودند. نوشتن این خاطرهها در واقع تشریح و ارایۀ مظلومیت قابیل در هر برهه یی از تاریخ است که چگونه قابیل تاریخ چنگال های خونین اش را در کام انسان مظلوم هر زمانی به بهانه های مختلف فرو می برد. این خاطرهها راگرامی داشت تا دست قابیل را از گردن هابیل زمان دور گردانید و به زنجیر کشاند تا انسان رهایی یابد وانسانیت به بار و برگ بنشیند.

آنگاه که در اتاق کوچکی به نام "کوته قفلی" با سه تن از زندانیان دیگر زنده گی می کردیم. در این اتاق کوچک به قلمرو حیات ما مبدل شده بود و جغرافیای زنده گی ما را تشکیل میداد. جغرافیایی که از شمال، جنوب، شرق و غرب محاظ به برج و باروی استبداد اختناق بود و انسانیت گویی در جزیرۀ تبعید سخت ضجه می کشید. این اتاقک نه تنها یک تبعیدگاۀ کوچک برای پاک ترین و ساده ترین انسان ها بود؛ بلکه این اتاقک تبعیدگاۀ هزاران افکار انسانی بود که باید بیشتر بارور می شدند و به ثمر می نشستند و اما برای آنکه پرپر و پژمرده شوند و نابود شوند. در این چهاردیوار فولادین به حصار کشانده شده بودند.

این تاق معروف به کوته قفلی در حدود سه در سه متر بود و گنجایش چهار دوشک اسفنجی در کنار هم را داشت و در حالات عادی چهار زندانی باید در آن دردمندانه شب و روز خود را سپری می کردند و اما بسیار وقت ها در هر اتاق تا هفت نفر زندانی هم در کنار هم می زیستند و در همانجا می خوابیدند. این اتاق مخوف دارای دروازۀ سنگین آهنین و دارای ترتیبات محکم باز و بسته شدن نمادی از آخرین استبداد مارکسیسم و لینیزم را در افغانستان به نمایش گذاشته بود؛ زیرا در هر یک از این اتاق ها بیشترین کسان به جرم اعتقاد و باور های شان زندانی شده بودند و بزرگترین گناۀ شان این بود که چرا آزادانه و مستقلانه می اندیشند و اندیشه یی را برگزیده اند که خلاف میل نظام است؛ زیرا انتخاب عقیده از نظر حامیان مارکسیسم و لینینسم گناه به شمار می رفت و نه یک حق انسانی . مزدوران شوروی هزاران افغان بیگناه را به جرم اینکه چرا آن چنان می اندیشند، به زندان ها کشاند و هزاران انسان  بیگناه را به همین جرم به شهادت رساندند. بیشترین زندانی ها را در این اتاق های کوچک دانشجویان، دانش آموزان، معلمان، اهل کسبه و کارمندان ملکی و نظامی دولت تشکیل می دادند که به جرم هم فکر نبودن با  نظام دست نشاندۀ شوروی سرنوشت شان به این اتاق های مخوف کشانده شده بودند.

زندان پلچرخی نماد خوبی از نفوذ نیرو های مخالفت دولت را در میان اقشار گوناگون جامعه تمثیل می کرد و موجودیت کارمندان نظامی و ملکی دولت، دانش آموزان، دانشجویان، کارگران، دهقانان، تاجران، پیشه وران و سایر طبقات به  شمول چوپان ها در میان زندانیان بوضوح گواۀ این بود که نیرو های مجاهدین در میان طبقات گوناگون جامعۀ افغانستان نفوذ گسترده و فعال داشتند. نفوذی که شاید در تاریخ مبارزات سیاسی جهان کم نظیر باشد؛ اما رژیم بی توجه به واقعیت های عینی جامعه نوعی فرافگنی دیده درایانه می نمود و از تمامی این واقعیت ها انکار کرده و بخاطر برحق نشان دادن کودتای ثور زیرنام انقلاب به تمامی این زندانیان فریب خورده خطاب می کرد. در حالی که تمامی این مردم بدون جبر و اکراه فقط به رضا و رغبت خود داوطلبانه به صفوف مجاهدین پیوسته بودند. این حرکت خود جوش مردم افغانستان شاید در تاریخ انقلابات جهان بی پیشینه بود؛ اما این کاش این حرکت خودجوش درست پرورش می شد و آبیاری می گردید و به بار و برگ می نشست . امروز ما با این همه دشواری های ویرانگر رو  به رو نمی  بودیم. نیرو های شیطانی در سراسر منطقه و جهان برای درهم شکستن این وحدت استوار اسلامی و ملی مردم افغانستان دست به دست هم داده و با استفاده از خودخواهی ها و بلند پروازی های رهبران جهادی و سیاسی این وحدت نمادین را بیرحمانه شکستند. این شکستن ها هنوز ادامه دارد و هر روز حتا بیشتر از روز دیگر صدای بشکن بکشکن آن از نزدیک  ترین ها به گوش ما می رسد. دشمنان مردم افغانستان درک کردند که هرگاه این وحدت اسلامی و ملی مردم افغانستان ادامه پیدا کند و بالاخره به قوت بی نظیری در منطقه مبدل خواهد شد که منافع آزمندانۀ آنان را در افغانستان به خطر جدی مواجه می نماید. از همین رو تلاش کردند تا با هسته گذاری های رذیلانه و ضد اسلامی در میان گروههای جهادی سنی و شیعه نیرو های واقعی مسلمان و ملی را از صحنۀ فعال سیاسی بیرون راندند و میدان را برای رهبران مزدور خود خالی گردانیدند . امروز دردی را که مردم افغانستان با پوست و گوشت خود لمس می نمایند، در واقع برخاسته از همان دانه های سرطانی نفاق است که بوسیلۀ  کشور های همسایه بویژه پاکستان و ایران و شبکه های استخباراتی غرب و شرق در تبانی با شماری رهبران کاشته شد و هنوز هم این زخم التیام نیافته است.

زندانیان در کوته قفلی هایی به حیات تیرۀ  خود ادامه می دادند که دروازههای آنها  دارای سامانه های محکم باز و بسته شدن بودند که هر زمان که زندانبانان می خواست، به ساده گی پنجرهها را بر روی زندانیان می بست و در همان کوته قفلی رهای شان می نمودند. این اتاق ها در یک ردیف اعمار گردیده بودند و در مقابل شان یک دهلیز طولانی با عرض تقریبا دوونیم متر قرار داشت. کلکین های کوچک در زیر سقف طوری ساخته شده اند که زندانیان نمی توانند از آن بیرون را تماشا نمایند. این دهلیز در واقع حیثیت پارک را برای زندانیان دارد که هر از گاهی در آن به اصطلاح چکر بزنند؛ اما همیشه این طور نبود و بسیار وقت ها زندانیان در دهلیز ها جابجا  می شدند و  در کنار هم می زیستند و می خوابیدند. در دهلیز صرف یک راهرو برای رفت و آمد باقی می ماند و بس . هر از گاهی که به شمار زندانیان افزوده می شد، به نسبت نبود جای در دو دوشک سه نفر می خوابیدند و در این حالات در کوته قفلی ها تا هفت نفر و در دهلیز ها هم به همان تناسب یه شمار زندانیان افزوده می شد. گاهی چنان شمار زندانیان بیشتر از افزون می گردید و در کنار هم می خوابیدند که حتا مجال جنبیدن و دور خوردن را  هم نداشتند. یکی از روزها را بخاطر دارم که در دو دوشک سه نفر خوابیده بودیم و ناوقت شب یک باره زندانی پهلویم در سر و صدا شد  و من از خواب بیدار شدم و بعد متوجه شدم که کسی را تهدید می کند و میگوید، پیش از آنکه من رابکشد، بصورت فوری بر وی حمله ور می شوم و خودش را می کشم . زمانی که حرف هایش را شنیدم و فکر کردم که سخن هایش متوجه من است و راستی که چنان ترسیدم و جای هم چنان تنگ بود که حتا جرئت شور خوردن و جنبیدن رااز دست دادم . آن شب خاطره انگیز را به بسیار سختی سپری کردم  و از شب های یک سالۀ تاریخ زنده گی ام به حساب می رود. آن شب را چنان در موجی از هراس و تردید همراه با شگفتی سپری کردم که گاهی می شد که خودسرانه بخندم و اما می ترسیدم اگر بخندم . این شخص یک باره بلند نشود و بر من حمله ور نشود و حتا جرئت نکردم تا سلیمان را که در کنار دیگر آن شخص خوابیده بود بیدار کنم . هر زمان که آن آدم سرگپ می آمد و تهدید ها را شروع می کرد. خدا می داندکه من چه حالی داشتم . بالاخره این شب دشوار سپری شد و صبح وقت نماز پیشتر از دیگران از جا بلند شدم و فوری بطرف تشناب دویدم و برای چند دقیقه سر خود خندیدم. هنوز خندیدن های خودسرانۀ من تمام نشده بود که داکتر سلیمان دویده از عقب من آمد و با دهن پرخنده به سویم شتافت و برای چند دقیقه باهم خندیدیم . بعد او حالت خود را قصه کرد که حالت بدتر از من را سپری کرده بود. آن شخص بیچاره صاحب منصب بود و بعد  ها فهمیدیم که اندکی مشکل عصبی دارد و گاهی بر وی حمله ور می شود. در همان شب کسی او را به شوخی تهدید کرده بود که گویا احتیاط کند که شب از سوی کسی کشته خواهد شد. این بیچاره را که واهمه هر آن خوردتر می کرد و بر میزان هراس و ترس وی بیشتر از ما افزوده می شد. یکباره واکنش نشان می داد و سروصدا می کرد و به تهدید های طرف مقابل شروع میکرد.

من و داکتر سلیمان که از ترس تهدید های آن آدم بیچاره از جا برخاسته بودیم و به سوی تشناب ها پناه بردیم . دم را غنیمت شمرده و تصمیم گرفتیم تا تشناب برویم. در اتاقی که بودیم به نسب افزایش زندانیان دو کمود را در کنار هم جور کرده بودند و کمتر کسان جرئت می کرد که یکجایی تشناب برود. سلیمان هم از همان آدم های ترسوی درجه یک بود . بیشتر کوشش می کرد که ناوقت های شب و یا سر صبح تشناب برود تا تنها وارد تشناب شود. این بار که هر دو از ترس آن صاحب منصب به تشناب پناه برده بودیم و وی با استفاده از فرصت خواست که تشناب برود. وی وارد یک تشناب شد و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که وی به سرعت از تشناب بیرون شد. برایش گفتم، چرا زود برآمدی، خنده کرده گفت که ترسیدم سر من نشود. اول نفهمیدم و بعد تر متوجه شدم که  چه می گوید. بعد معلوم شد که پیش از وی شخص دیگری به تشناب رفته بود که وضعیت معده اش خراب بود.

وضو گرفتیم و نماز را ادا کردیم و چنان واهمه بر ما غلبه آورده بود که حتا جرئت نداشتیم تا حال آن آدم را جویا شویم .هرچند از قرینه درک کردیم که او مریض است و کدام مشکلی دارد و هنوز چای صبح را صرف ننموده بودیم که پهلوان ناصر از آن سوتر صدا کرد که امشب چه گپ بود. ما خندیدیم و اندکی از آنچه شب بر سر ما گذشته بود، برایش قصه کردیم . بعدنر او حکایت را آغاز کرد و فهمیدیم که سناریوی شبانه را او درست کرده بود.

از این گونه رخداد ها در زندان زیاد به وقوع می افتد؛ زیرا شماری زندانیان نان آورن خانوادههای شان بودند و در مورد زنده گی خانوادههای خود نگران بودند و سرنوشت خانوادههای شان را خراب پیش بینی می کردند. از همین رو دچار وسوسه های روانی می شدند و به تدریج دچار استرس های روانی می گردیدند که امراض روانی را در پی داشت. در این میان بودند شماری ملا هایی که ناآگاهانه زندانیان را به سوی دیوانگی و جنون سوق می دادند. شخصی که خود را برادر فیضانی می خواند و مولوی گل محمد نام داشت. وی خود را داعی می شمرد و مخفیانه به دعوت افرادی می پرداخت. مولوی صاحب عادت داشت، هر از گاهی سر خود را بلند می گرفت و به سوی آسمان نگاه می نمود. شماری زندانی ها به شوخی می گفتند که مولوی صاحب منتظر وحی است. مولوی صاحب هم آدم خیلی بی ضرر و آرام بود و به خیر و شر کس کاری نداشت. وی همیشه مصروف خود بود و به خواندن ذکر و اوراد می پرداخت. کسانی  که به نظراش مطلوب می رسید، به دعوت آنان اقدام می نمود. 

 زلمی جان که اکنون در میان ما نیست و خداوند او ر امغفرت نماید. وی گفت، یکی از روز ها مولوی صاحب در بلاک دوم برای او کاغذی را سپرده بود و برای زلمی جان گفته بود  که این اصول و خط مشی مبارزاتی اش است. زلمی جان گفت، وقتی که آن را خواندم که از رادمردی ، صداقت ، تعهد و وفا به عهد سخن می گفت، تقریبا مقدمۀ کتاب سمک عیار بود که اصول عیاران خراسان به شمار می رود. این ملاصاحب با یک آدم که در نزدیک ما جایش بود، دید و بازدید هایی داشت و آن کاغذ زلمی جان به یادم آمد و من فهمیدم که با وی سرگوشی هایی دارد و در کار جذب و جلب وی مصروف است. این ملا صاحب از ما به قول فردوسی بزرگ" گریزنده چون تیر بود" به بهانه های مختلف می خواستیم با وی صحبت کنیم تا از چند و چون افکار وی آگاهی پیدا کنیم و اما به گونه یی تیر خود را می آورد و حاضر به صحبت نمی گردید. چنانکه یک روز درمورد آیت"الرجال قوامون علی النساء" صحبت داشتیم که ملاصاحب نزدیک ما آمد و از وی خواستیم تا نظر خود را بگوید واما وی با گفتن سخن هایی بی رابطه موضوع را به گفتۀ ایرانی ها قاطی کرد و رفت . هرچند با آن شخصی که وی در رفت وآمد بود و گاهی در بیرون از پنجره با وی صحبت می کرد، چیزی نگفتم و اما متوجه او بودم. متوجه شدم که شب ها تا ناوقت می نشیند و یک کتاب را می خواند و حتا روزانه هم آن را می خواند و خواب اش خیلی کم شده بود. من با خود فکر کردم که هرگاه حالت این آدم به این شکل دوامدار باقی بماند، خدای نخواسته دیوانه نشود. وضعیت زندان طوری بود که هر ماه یک شخص یه نحوی کنترول اعصاب خود را از دست می داد. بالاخره به خود جرئت دادم و برای مدیر صاحب گفتم که در این روز ها شب ها تا ناوقت کتاب می خوانی و روز ها هم، خواب ات کم شده است . باید اندکی بخوابید تا وضعیت روانی تان بهم نخورد. از این که شماری ها ما را متهم به پنجپیری کرده بودند وما به نام پنجپیر ها در زندان شهرت داشتیم. بسیاری از آدم ها را ترسانده بودند و جرئت نمی کردند تا با ما هم کلان شوند. من می فهمیدم که این سخن ها  به گوش مدیر صاحب نیز رسیده است و با احتیاط تمام باب صحبت را با وی باز کردم و بالاخره سرکلافۀ  کتاب خوانی خود را گشود و گفت که از چند روز بدین سو به اجازه ومشورۀ مولوی صاحب " دلایل الخیرات" می خوانم تا خداوند گناه های من را پاک کند ومغفرت را شامل حال من نماید. بیچاره به سخن های خود چنین ادامه داد که او در زمان ماموریت بااخذ مقداری پول به نام رشوت خیلی گناهکار شده و حالا می خواهد با خواندن و دعا کردن آن همه گناه را پاک نماید و با ذکر واوراد همه را بشوید. من حرف هایش را یک یک شنیدم و بابرخورد خیلی صمیمانه به حرف هایش گوش دادم تا توانسته باشم، اعتماد او را جلب کنم. بعد من آهسته آهسته سر نخ صحبت را بدست گرفتم و برایش گفتم که کار خوبی می کنید و خوب است. این کتاب را بخوانید و از آن چیز هایی بیاموزید و به بخش آموزشی آن بیشتر توجه کنید و در آخر برایش یادآور شدم که کوشش کنید تا خواب تان خراب نشود. کتاب را هم بخوانید و به کار های دیگر تان نیز برسید. من اندکی بیشتر رفتم و گفتم که هرگاه شما به این حالت ادامه بدهید. خدای نخواسته بی خوابی مریض تان می سازد و وضعیت روانی تان بهم می خورد. بعدتر خوداش هم سر سخن را بازتر نمود و گفت که راستی هم از چند روز بدین اندکی حالت روانی ام خراب شده و خوب نیست و شاید علت اش همین باشد. من بدون آن که برایش امر و نهی کنم. برایش گفتم که شما خانواده دارید و خانوادۀ شما منتظر تان است و آنان به شما نیاز دارند . بالاخره فردا شما از زندان رها می شوید و باید به دفتر بروید و به کار و زنده گی دوباره ادامه بدهید و هرگاه بی خوابی های شما اضافه شود، بالاخره نشود که بجای آدم جور و سالم، بحیث یک آدم مریض وارد خانواده شوید. در آنصورت اجازۀ  کا ر به دفتر را هم نخواهید یافت. متوجه شدم که به حرف هایم خوب گوش می دهد و دریافته است که برایش چه می گویم. بالاخره گفت که پس از این چه کنم که مولوی صاحب خفه نشود. گفتم که کتاب را هم بخوان واما خواندن شبانه را کم کن. مدیرصاحب که به مشورۀ مولوی چای نوشیدن را بس کرده بود و به نوشیدن آب جوش آغاز کرده بود و این همه را مکافات از سوی خداوند برای رستگاری و پاکی خود از گناهان می دانست. ترسیدم اگر یک باره این همه را ترک کند، مایوس نشود،  برایش گفتم که هر از گاهی ازشب ها که خواب از چشمت پرید، بخیز همان کتاب را بخوان و نماز بخوان و دعا کن خداوند غفور است و می بخشد. در ضمن برایش گفتم که زندان خود اش عبادت است و این جا بخاطر عقیده ات زندانی شده اید و بالاخره خداوند این همه شب ها و روز های بد را به حساب گناهان شما حساب میکند و تشویش ها را از سر تان دور نمایید. هرچند مدیر صاحب رابطۀ خود را با مولوی صاحب حفظ کرد واما از این که مولوی صاحب متوجه شد که من گاهی با مدیر صاحب صحبت می کنم . وی صحبت من را با او مخل کار خود خواند و در رابطه اش با مدیر صاحب تجدید نظر نمود. مولوی صاحب دریافته بود که من و مدیر صاحب از یک ولسوالی هستیم وروابط قومی و گروهی در زندان پلچرخی هم نسبت به سایر رابطه ها چربی می کرد و از آن رو نخواست برسر راۀ هردوی ما واقع شود و فرار از مدیر صاحب را بر قرار از وی ترجیح داد.خداوند خیر اش بدهد که با ما هم کاری نداشت واز ماهم گله مند نبود.

 

 

++++++++++++++++++

روایتی دیگر از تراژیدی پنجپیری ها در زندان پلچرخی با سوژۀ دیگر

قسمت ششم

پنجپیری ها در زندان پلچرخی با دشواری های گوناگونی رو به رو بودند و خار چشم ملک ها بودند و تلاش می کردند تا آنان را به نحوی تجرید نمایند و برای دست رسی به این هدف شوم، شایعه سازی می کردند و اتهامات ناروا را بر آنان روا می داشتند. گویی ستارۀ اقبال پنجپیری ها از آسمان افتاده بود و ملک ها با استفاده از این کم بختی آنان هر حرف بد و زشت را زیر پوشش اسلام به آنان منسوب می کردند. تمامی حرف هایی را به آنان منسوب می نمودند که در طول تاریخ به گونۀ تحریف شده از گروههای مذهبی، تصوفی و کلامی مختلف اسلامی بصورت ناجور و بدون سند سینه به سینه نقل شده اند. بیشتر سخن هایی را به پنجپیری ها منسوی می کردند که حساسیت زندانیان را برانگیزد. به گونۀ مثال می گفتند: پنجپیری ها مذهب را قبول ندارند، سخن از خلافت آدم می زنند، حتا به ختم رسالت پیامبر آخر زمان باور ندارند و می گویند که خواهر برای خواهر روا است و از این قبیل حرف ها بسیار زیاد (1). ای کاش تنها به این اتهامات اکتفا می کردند و به بی شرمانه ترین صورت اتهامات ناروایی را برآنان می بستند و از هر ملک مهری گرفته بودند و با رنگ کردن آن فوری در پیشانی پنجپیری می چسپاندند. ملک ها هر روز تلاش می کردند تا به گونه های شرم آوری برضد آنان حادثه آفرینی کنند و فضای زندان را برای شان تنگتر نمایند. ملک ها سعی می کردند تا به گونه یی سخن چینانه حرف های را از زبان شماری ها که متهم به پنجیری بودند، پیدا کنند و از آن بحیث حربه برضد پنجپیری ها استفاده کنند. در این میان بودند کسانی که با افکار روشنگرایانۀ پنجپیری ها علاقمند بودند و بویژه جوانان دانش آموز و دانشجو که شاید گاهی اشتباهاتی از آنان سر می زد و اما جاسوسان و کارگزاران ملک ها سخن های آنان را بیشتر به گونۀ تحریف شده به افکار سایر زندانیان می رساندند و شاید در این میان شماری ها اشتباهاتی را مرتکب شده باشد و برسر موضوعی بحث کرده که در اصل خود اش نتوانسته آنرا درست درک و انتقال درک ناقص هم گاهی سبب می شد که ملک ها با استفاده از آن حادثه آفرینی کنند.

 هرچند شمار زیادی از دوستان چون احمد شاه جان اکنون در آلمان، مرحوم سندی حفیظی (روح اش شاد)، همایون عینی رییس نظم عامۀ وزارت داخله، آقای تخاری اکنون در امریکا، محمد سلیم کارمند شرکت آریانا، انجنیر صاحب شریفی رییس انستیتیوت عالی مخابرات، انجنیر صاحب فضل الله، میر عزیزالدین آغا، عباس دلجو حالا در آسترالیا، اشراق حسینی، استاد محمد نصیر، خواجه صاحب عتیق، استاد بشیر شبیر، انجیرصاحب ظاهر، شمس الاسلام جمالی، عنایت الله همام، رحمت الله جمالی، انجنیر صاحب وحید، عبدالسلام بغلانی، امیر از مرغگیران، سردار فاضل بیگ، ضابط صاحب غوربندی، انجنیر نذیر، معشوق جان، نذیر پغمانی،  انجنیر عنایت الله، میر عزیزالدین آغا یا به قول باری جان شیوه کی"آغای سکور" (*)، باری جان وردک، انجنیر عتیق به قول خود اش بچۀ چهاردهی، عبدالغفارپشه یی، میرعبدالصبور، عبدالحمید، سارنوال صاحب حشمت، استاد جمعه خان لبیب، زمری عضو تیم ملی بکس، جان گردانندۀ مجلۀ زنبیل غم و برنامۀ تلک تلویزیون نورین ، قاضی شریف از کابل، محمد نادر هوتک حالا رییس در اصلاحات اداری، امان الله کوچی، عبدالباری و برادرش نجیب پسران عبدالله رسام از ولایتی کابل، انجینر خیر محمد از کابل، محمد امین از کوهستان، محمد موسی از پنجشیر، مولا نا نورالحق از کوهستان، ملنگ از ده سبز، معلم صاحب محم یونس از کوهستان محمد امین قانع عضو کمیسیون توزیع بلاک های معمار شهر و مولانا صاحب ظاهر از کاپیسا و دههای دیگر می توان یادآور شد که در اتاق های مختلف زندان پلچرخی متهم به پنچپیری بودند و به شدت تمام مورد خشم و نفرت ملک ها قرار داشتند و از زیر چتر لطف آنان به کلی محروم بودند و نه تنها این که هر از گاهی مورد ضر و شتم افراد ملک ها نیز قرار می گرفتند.(2) به بهانه های مختلفی عرصۀ تنگ زندان را  برای شان تنگتر نموده بودند.(@) این دوستان هر کدام در اتاق های شان حلقه های کوچک درسی را برگزار و اطرافیان خود را به مطالعه و نوشتن ترغیب می کردند. گفتنی است که بعد ها وضعیت در زندان تغییر کرد و پنجپیری ستیزان متهم به پنجپیری شدند و مورد خشم و انزجار ملوک قرار گرفتند و به تجرید آنان پرداختند. انجنیر صاحب صدیق یا مولوی صدیق اکنون رییس دارالافتاه مثال مهم و بی بدیل آنان است.

پنجپیری ها بار ها مورد خشونت مخالفان شان قرار می گرفتند و ملک ها به انواع مختلف برای شان حادثه آفرینی می کردند تا هرچه بیشتر مورد ضرب و شتم قرار بگیرند. هدف اصلی ملک ها جلوگیری از رشد افکار پویا و بالندۀ اسلامی در زندان پلچرخی بود و به دلایل نامعلومی مخالف آن بودند. هرچند در میان شان بودند، کسانی که می فهمیدند که مخالفت ها برضد پنجپیری ها غلط و غیر اسلامی است و اما شاید به دلیل نفوذ کاذب و منافع شخصی از ابراز حقیقت انکار می کردند. از جمله صف آرایی های افراد ملک ها دربرابر نواندیشان که خیلی خطرناک بود. باری درشب رمضان بعد از پش شب در پنجرۀ منزل دوم زمری رباط همراه با بچۀ "بیرش" اش به نام وحید و کسانی دیگر درمقابل میرعزیزالدین آغا، عبدالسلام بغلانی، امیر مرغگیران، سردار فاضل بیگ، استاد جمعه و ضابط صاحب غوربندی تحرکات کلانی را آغاز  کردند که به جنگ شدید انجامید. هرچند کسی جراحت جدی نبرداشت واما برخورد شدید فزیکی صورت گرفت و دو طرف یکدیگر را لت و کوب کردند. هرچند در این نبرد ملک ها نتوانستند، به اهداف شان برسند و برعکس بیشتر بدنام شدند و هویت شان بیشتر نزد مردم زیر سوال رفت.

به همین گونه بار دیگر در در پنجرۀ منزل چهارم ملک ها تحرکات تازه یی را برضد پنجپیری ها آغازیدند که در این تحرکات سید نقیب و باند اش به تحریک ملک ها در مقابل جبهه با پنجپیری ها چون آغا صاحب، میرعزیزالدین، رحمت الله جمال و انجنیر وحید قرار گرفتند و جنگ مغلوبه را به راه افگندند. گرچه در این برخورد شما افراد ملک ها زیاد بود و اما بنا بر این که افراد اجیر بودند، نتوانستند به هدف شان برسند و در برابر پنجپیری ها سخت شکست و رسوا گردیدند. هرچند گاهی ملک ها طوری رندانه دست به تحریک می زدند و به گونۀ غیر مستقیم شماری ها را بر ضد پنجپیری ها تحریک می کردند که حتا تحریک شده ها عاملین اصلی را شناسایی کرده نمی توانستند و بیچاره ها ناآگاهانه قربانی اهداف شوم ملک ها شده بودند که این حالت شان برای ما هم دردآور بود . ملک ها طوری فضا را آماده ساخته بودند که حتا افراد شان جرئت نداشتند تا با پنجپری ها نشست وبرخاست کنند. ترس شان موجه هم بود؛ زیرا می دانستند که درنتیجۀ تماس برنامه های شان نقش بر آب می گردد و تحریک شده ها از اصل موضوعات آگاهی می یابند. ازاین رو شدید تلاش می کردند که افراد را از نزدیک شدن به پنجپیری ها برحذر داشته باشند. وضعیت را طوری ساخته بودند که گویا پنجپیر بودن و با آنان آمیزش داشتن "دل شیر" می خواست و هر گوسفندی را مجال آمیزش با شیران نبود. زندانیان عزیز قدیم این موضوع را می دانند و به آن معترف هستند.

این نشاندهندۀ حقیقت آشکار افکار و اندیشه های سالم و پویای پنجپیری ها بود که شماری ها به رغم حقانیت افکار شان با آنان سر ستیز را گرفته بودند و یا هم به دلیل محافظه کاری دست به تقیه زده بودند تا بدین وسیله خود راز شر و مکر ملوک زندان رهایی ببخشند. این بدان معنا نیست که در زندان پلچرخی پنج پیر های اصلی و مجهز با افکار مولوی محمد طاهر بنیانگذار مدرسۀ پنجپیری چهارصده در پنجپیر پشاور وجود نداشت؛ بلکه شماری ها مانند مولوی صاحب رستم در زندان بودند که دارای افکار سلفی بود و با افکار ظاهر گرایانه و قشری آنان آشتی پذیر و اما هرچند که مورد خشم و قهر ملوک قرار داشتند، مگر به گونه یی با آنان آتش بس اعلان کرده بودند و صرف در خفا به توهین و تحقیر آنان می پرداختند تا در میان زندانیان تجرید شوند. اما بخت این ها اندکی بلندتر بود و اقبال به یاری آنان شتافته بود و به اندازۀ پنجپیری های متهم مورد غضب و فشار ملوک قرار نداشتند واندکی از عذاب آنان بدور بودند.

هرچند گروۀ متهم به پنجپیر با پنجپیری های اصلی از لحاظ فکری اختلاف داشتند و اما به دلیل کاستن از صفوف مخالفان با آنان سر آشتی نشان می دادند و در ضمن تلاش می کردند تا به اصلاح افکار آنان بپردازند، چنانکه در اصلاح   و برگرداندن افکار شماری از پنجپیری های سلفی توفیق هم یافتند. این کار ساده یی هم نبو؛ زیرا پنجپیری ها که شاخه یی از سلفی ها اند، از لحاظ فکری خیلی سخت جان وانعطاف ناپذیر اند. به گونۀ مثال حرکت طالبان گواۀ روشن این گونه تفکر هستند که نماد عجیب  و غریب قشری نگری و ظاهر نگری در میان حرکت های اسلامی هستند. در سخت جانی، عدم نرمش معقول فکری از نام آوران روزگار و در کشتار، قساوت، بیرحمی و جور رواداشتن بر مردم از سرآمدان روزگار خویش هستند.

ملک ها به گونه های مختلف هر از گاهی به آزار و اذیت پنجیری ها راه اندازی کرده  و تحرکاتی را برضر آنان سازماندهی می کردند تا در اوقات تفریح اشخاص متهم به پنجپیری را مورد حمله قرار بدهند. چنانکه روزی حاجی آغا بر سر جای ما آمد و از وی پرسیدیم که شب کجا بودید. گفت یک قیام و غایله برضد شما را خاموش کردم. موضوع طوری بود که شماری ملک ها یک تعداد زندانیان قندهاری را تحریک کرده بودند که گویا پنچپیری ها اعضای حرکت انقلاب اسلامی را جذب نموده اند و شما سکوت اختیار کرده اید. این ها تصمیم گرفته بودند تا به اصطلاح به قول خود شان حلقۀ رهبری پنجپیری ها را در زمان تفریح سرکوب کنند و خوشبختانه که از موضوع حاجی آغا خبر شد و غایله را خاموش گردانید.

چند روز پیشتر از آن حاجی آغا بر سر جای ما آمد و بعد از جور به خیری مختصر روی خود را طرف نویسندۀ این نوشته نمود و گفت که حالا بر سرات دستار بستم و به کار خود  ادامه بدهید. (3)هرچند در اول متوجه نشدم و بعدتر فهمیدم که چه می گوید. بعدتر از گفته هایش فهمیدم که وی چندین روز درس های تفسر ما را در عقب پنجره گوش کرده بود تا از افکار و نظریات ما آگاهی بیشتر پیدا کند. طی چند روزی که درس های ما را شنیده بود و از سخنان اش پیدا بود که از درس های ما راضی است و بعدتر ما را بیشتر تشویق نمود و گفت که پس ار این به درس های تان ادامه بدهید. درست این زمانی

درست آن زمانی بود که حاجی صاحب پیش از آن حلقۀ درس را به پیش می برد و او را جزایی از اتاق ما به اتاق دیگری نقل مکان دادند. من هم به جازه و سفارش او حلقۀ درس را مدتی به پیش بردم. د رآن زمان  شمار اندیوالان کاسۀ ما به بیشتر از 17 تن می رسیدند که دوستانی یاد شان به خیر چون محمد سرور اسلمیار، حالا یکی از مشاوران ارشد مکروسافت در  امریکا، روح الله  قاری زاده رییس انجمن مدافع کلای افغانستان، عبدالکریم خریم رییس دفتر حامد کرزی، میاگل اکنون کارمند افغان بیسیم، انجنیر صاحب ولی اکنون کارمند در بخش بازسازی آغا خان، محبوب جان اکنون استاد در موسسۀ تحصیلی دارالاظهر، سید معصوم فارغ فاکولتۀ ساینس و اکنون دارای  پیشۀ آزاد، حاجی صاحب امیر محمد حالا کارمند در تلویزیون ملی، محمد اکرم حالا تاجر سنگ های قیمتی، امین الله زازی یکی از مالکان پشتون مارکیت و دارای پیشۀ آزاد، مدیر صاحب عبدالقادر، پری مرحوم از زازی، عنایت الله توفان حالا هم توفانی، نویسندۀ این سطور و دو سه شخص دیگر که با تاسف نام های شان را فراموش کرده ام،  با هم اندیوالان و هم کاسه بودند. پیشتر از این انجنیر صاحب عبدالقادر و محمد داوود نیز در جمع اندیوالی ما قرار داشتند که بنا بر فشار و تهدید ملک ها ناگزیر به ترک اتاق ما شدند.

این در حالی بود که شمار دیگری از حامیان و هواخواهان پنجپیری ها مانند حاجی آغا، مولوی صاحب کوچی و رفقای همکاسۀ شان نیز در یک پنجره با ما زندانی بودند که شاید حاجی آغا وفات کرده باشد و مولوی صاحب کوچی بعد از سپری کردن سه سال در زندان امریکایی ها در بگرام اکنون در کاریز میر زنده گی دارد. دو شخص اخیر به دلیل نفوذ روحانی از شر و اذیت ملک ها به نحوی درامان بودند و اما باز هم در قلمرو مخالفان شان قرار داشتند و از لطف واقعی ملکان بی بهره بودند. ملک ها بیچارهها لطف دیگری نداشتند و صرف مقداری پول را که به نام کمک به زندانیان بدون پایواز جمع می کردند. از آن پول برای این ها نمی دادند؛ زیرا که پایواز های هر دو پس از دیر وقت ها به دیدن شان می آمدند. اما این به معنای آن نبود که ایشان از اذیت ملک ها به کلی درامان بودند؛ بلکه ملک ها آدم های تردستی بودند و افراد زیادی را برای اذیت پنجپیری ها اجیر کرده بودند. این که افراد موقع شناس بودند و هر از گاهی بصورت جداگانه نه تنها با حاجی آغا و مولوی صاحب کوچی که با سایر پنجپیری ها به گونۀ منافقان مداران می کردند تا زمینه را برای خروج آنان از حمایت واندیوالی پنجپیری ها فراهم نمایند. چنانکه زمانی ملک ها فیصله کردند تا با شماری از هم کاسه های حاجی صاحب مذاکره نمایند. کسی احوال داد که برادران می خواهند با شما صحبت نمایند. چند نفر که من هم در رکاب شان بودم، به مقام ملک ها در پنجرۀ پهلوی ما رفتیم. وقتیکه به پنجره داخل شدیم، سرگوشی ها شروع شد و بعد یک نفر آمد و محلی ر ابرای ما نشان داد و متوجه شدیم که شماری ملکچه ها حضور بهم رسانده و از ملک های کلان خبری نیست . زمانیکه به محل رسیدیم و پرسیدیم که استاد کجا است و گفتند که اندکی کار داشت و ما با شما صحبت می کنیم. من برای شان گفتم که ما با او صحبت می کنیم و نه با شما؛ زیرا ما میدانستیم که آن آقایان صلاحیت فیصله را ندارند. هدف ما از رفتن نزد آنان بسته کردن باب دشمنی و  خصومت و باز نمودن دروازۀ دوستی بود و این که آنان چه اهدافی داشتند ، برای ما هویدا بود.  پس از شنیدن این سخن که استاد کار دارد، ما قصد ترک اتاق را کردیم و اما یکی از آنان گفت که بروید استاد را بگویید که بیاید. هدف ما از حضور  استاد دلایل زیادی داشت و ازجمله این که استاد از روی قلب وفادار با ملک ها نبود و اما بنا بر دشواری هایی که داشت. از حلقۀ آنان خارج شده نمی توانست و ما هم خواستیم تا ملک ها را اندکی از این راز آگاه بسازیم.بالاخره استاد آمد و گفت که چرا من را خواستید و به قناعت این ها می پرداختید و من برای شان گفتم که استاد بیایید که متحدانه و یکجایی به قناعت این عزیزان بپردازیم. گفت وگو ها شروع شد و بالاخره موضوع به طرف شخصی شدن رفت و ملک های یگان و دوگان مجلس را ترک کردند و رفتند. پیش از آن شماری ملک ها ادعا کرد که حاجی صاحب را از حزب اخراج کرده اند وشما نباید با او یکجا باشید. این سخن را در حالی گفت که خود اش از اصل موضوع آگاهی نداشت و استاد هم به نسبت زندانی بودن از اصل مسآله آگاه نبود. من از نامه یی برای شان سخن زدم که انجنیرصاحب حکمتیار از پشاورعنوانی حاجی صاحب محمد امین فروتن فرستاده بود و از فعالیت های فرهنگی وی ابراز امتنان و قدر دانی کرده بود و از وی تقاضای بازگشت به پشاور را نموده بود. این نامه زمانی به کابل رسید که جاجی صاحب پیش از آن نشریه یی را به نام "خواهر شهید" به نشر می رساند. من هم از طریق انجنیر صاحب عبدالصبور حالا در هالند و شیرآقا کریمی یکی از مجریان رادیو بی بی سی و انجنیر صاحب عبدالحنان با نشریۀ یاد شده رابطه داشتم. در کنار این یک نشریۀ پانزده روزه به نام شهادت در کابل مخفیانه به نشر می رسید که در کار آن بیشتر استاد اکبر مرحوم نقش داشت و من هم با او همکار بودم.

پس از نشر خواهر شهید سر و صدا هایی پخش شد که گویا حزب اسلامی در کابل دو پارچه شده است. من بخاطر حساس بودن وقت و جلوگیری از این شایعات زود دست به کار شدم و موضوع را با استاد اکبر مطرح کردم. وی چند روز بعد نامه یی آورد که در بالا از آن سخن گفته ام. با تاسف پیش از آن که من نامه را برای حاجی صاحب برسانم . روز استاد اکبر شهید آمد و گفت ، فروتن صاحب را بازداشت کرده اند و اندکی بخاطر دارد که کسی برای او گفته بود که در نزدیکی های هوتل پلازا تعقیب و از همانجا دستگیر شده است. من این موضوع را کمی با آنان شریک کردم و برای شان گفتم که من  این حرف ها را برای استاد می گویم ورنه ممکن نیست که این سخن ها را برای شما بگویم؛ زیرا در زندان بسیاز اشخاص به اتهام احزاب مختلف زندانی شده اند و هرچند به اتهام یک گروه زندانی شده اند واما هویت شان درست معلوم نیست. بنا براین اعتماد کردن بالای هرکس  و این گونه سخن ها را با آنان در میان گذاشتن فایده چه که ضیان هم دارد.

من دریافتم که این صحبت ها چندان خوش ملک ها نیامد؛ زیرا به مزاح شان برابر نبود و در واقعیت تیر شان به هدف نخورد. پس از آن هم صحبت های ما به قولی با استاد خودمانی شد و ملوک جلسه را ترک کردند و ما هم به پنجره برگشتیم. از این که من با استاد پیش از زندانی شدن آشنایی داشتم و استاد این سخن را به شماری ملک ها گفته بود (4)از آن رو از من اندکی خودداری می کردند و یکی از ملک ها برای من گفت؛ اگر دو چشم تو نباشد و ما بالاخره چنان و چنین می کنیم و من با شگفت زده گی بروی اش خندیدم وبرایش گفتم که دو چشم او را هم مثل دو چشم من عزیز داشته باش و چیز دیگری برایش نگفتم.  گفتنی است که صراحت لهجۀ ما با استاد برای ملک ها ناخوشایند بود و زمانی که فضای صحبت ما را با استاد مشاهده کردند،کاسۀ فریب خود را سرچپه یافتند و از همین رو شماری زود جلسه را به بهانه های مختلف ترک کردند.

من که از مکر ملک ها آگاه بودم و می دانستم که بیشتر شان آدم های استفاده جو و نامجو اند و هدفی جز نفاق افگنی میان زندانیان آرزوی دیگری ندارند. از آن رو تلاش کردم تا بین استاد و حاجی صاحب میانۀ خوبی برقرار کنیم تا باشد که دهن مناقان را ببندیم. چنانکه روزی او را به اصطلاح مهمان کردیم و خواستیم که با آمدن او بر غایلۀ ملوک ماجراجو پایان بدهیم. هرچند استاد با دل ناخواسته آمد و به اصطلاح از گپ من بیرون نشد و اما آرزویی که ما داشتیم، به سر نرسید و مکر ملک ها چربی کرد و میانۀ ما را بهم زد . درست این زمانی واقع شد که ملک ها یک چرسی را در یکی از شام ها به پنجرۀ ما فرستادند. وی آمد و زمانی که نزدیک ما شد و گفت: جاجی صاحب کی است و ما فهمیدیم که موضوع  از چه قرار است. من از جای بلند شدم و دست او را گرفتم و گفتم که حاجی صاحب نیست و از محل دور اش کردم. مولوی صاحب کوچه متوجه شد و به سرعت دوید و وی را از پنجره بیرون کرد. پس از آن من نزد استاد رفتم و موضوعات را به شدت با وی مطرح کردم و ملک های اطراف اش را پیش روی خود اش افشا نمودم و برگشتم و بعد از آن با استاد دیگر ندیدم . چند روز بعد پای دردی شدیدی برایم پیدا شده  و یک پایم چنان درد می کرد که از جا بلند شده نمی توانستم و هر از گاهی که از جای خود بلند می شدم . فکر می کردم که  میخی در کمر من فرو می رود و ناگزیر سر دوپا روز ها را شب و شب ها را روی می کردم . در زندان داکتر و دوا نبود و براساس مشورۀ داکتران زندانی از بیرون دوا می خواستم و اما تاثیر نداشتند تا بالاخره داکتر صاحب صافی که داکتر جراح بود و برایم پیام فرستاد تا به نام مریضی نزد او بروم و بالاخره به بسیار مشکل نزد او رفتم و چگونگی مریضی خود را برایش توضیح دادم . وی گفت که "سیاه تیک " است. وی برایم سه نوع دوا تجویز کرد و دوای او بالایم خیلی تاثیر نمود و بالاخره بعد از سه یا چهار ماه خوب شدم . وی در ضمن برایم توصیه کرد تا روزانه سپورت کنم و من هم که درد زیادی را متحمل شده بودم . به دستور او گوش دادم و هر صبح برای یک ساعت یا کمتر حرکت های آزاد را انجام میدادم . در آن زمان استاد کبیر در پنجرۀ منزل اول بلاک سوم بود و از مریضی من آگاه شده بود. وی بوسیلۀ مدیر صاحب عبدالبصیر احوال روان کرد و خواهان کمک برای من شده بود و گفته بود که اگر دوا لازم باشد ، از بیرون برایم بخواهد و اما من بخاطر رخداد هایی که از آن ذکر رفت ، اندکی خفه بودم و جواب رد برایش روان کردم . دیگر او را ندیدم ؛اما زمانی که از زندان رها شد. روزی همرای استاد لبیب برای دیدن او شمشتو رفتیم و اما  او را دیده نتوانستیم تا بالاخره  بعد از رهایی از زندان روزی در دفتر انجنیر عبدالله او را دیدم و یک دیگر را درآغوش گرفتیم و حتا اشک های هردوی ما جاری شد. دریافتم که استاد از آن گذشته ها بیزار است و حال او را دریافتم. (5)؛ زیرا من استاد را از روز های بدی می شناختم تا آنکه با استاد اورنگ زندانی شدند و بعد از آن استاد اکبر و نصرت فعالیت ها را در کابل به پیش می بردند. استاد اکبر در بخش محصلان ، نصرت در بخش ماموران دولتی و بسم الله در بخش عوام کار های تنظیمی را به پیش می بردند و حاجی صاحب هم غرض کار در میان خواهران به میدان مبارزه شتافته بود؛ اما نمی دانم به چه دلایلی استاد اکبر و نصرت چندان میانۀ خوبی نداشتند وشاید هم به دلیل بازی های پشت پردۀ رهبری پشاور بود. به هر حال خداوند روح هر دو را شاد داشته باشد و فردوس برین جای شان را نماید ؛ زیرا هر دو عاشقانه در راۀ آزادی وطن ورستگاری اسلام جهاد کردند و جان را جانانه به جان آفرین نثار کردند. استاد اکبر در نتیجۀ درگیری با عمال رژیم مزدور شهید شد و نصرت هم بوسیلۀ دولت به شهادت رسید. استاد اکبر برای نظم و نسق بیشتر دانشجویان کار های زیادی را انجام داد و برای ایجاد وحدت میان محصلان تلاش های گسترده یی نمود (6)

هرچند استاد اکبر روابط گسترده یی نه تنها در سطح شهر کابل بلکه؛ در سطح کل کشور داشت و بیشترین کار ها را در عرصه های گوناگون شامل فعالیت های چریکی، سازماندهی محصلان، کارمندان دولت شامل افراد نظامی و ملکی و دارنده گان پیشه های آزاد انجام می داد. از این که او باربار افشا شده بود، هر از گاهی تغییر قیافه می داد و با پوشیدن لباس های گوناگون خود را از چشم استخبارات رژیم پنهان می کرد. بنا بر ضرورت درآن زمان رابطه های اعضا ساختار زنجیره یی یا تسبیحی  را داشت. او صرف با شمار اندکی تماس داشت و با وعده گذاری ها روابط را برقرار می کرد و همه امور را نظم می بخشید. او با افراد محدودی که تماس داشت، طوری روابط خود را با آنان تنظیم کرده بود که با تمامی اعضای خانواده و بویژه کودکان آن خانواده خیلی صمیمی شده بود. زمانیکه نزدیک خانه های دوستان خود می گردید، از دور دیده می شد که دستان کودکی در دست اش و به سوی خانه در حرکت است. او با به کاربرد شیوههای پیچیدۀ مبارزات چریکی شبکۀ وسیع و گسترده یی را در شهر  کابل ایجاد کرد، دولت خیلی از او هراس داشت و مزدوران شوروی را به لرزه درآورده بود. او در اصل یک نام نداشت؛ اما در هر منطقه یه یک نام جداگانه شناخته می شد و ارتباطی هایش در هر محل به یک نام جداگانه با او آشنایی داشتند. دولت را چنان به چالش کشانده بود که شبکۀ جهنمی استبخبارات رژیم فکر می کرد چندین نفر فعالیت های گسترده و سازمان یافته را در شهر کابل به نفع حزب اسلامی به پیش می برند. هرچند استاد اکبر های زیادی در شهر کابل فعال بودند و اما تمامی نام های مستعار از استاد اکبر شهید بود و به او نمود می دادند؛ زیرا او نماد مبارزه و الگوی ایثار در راۀ پاکترین آرزو های انسانی و اسلامی بود. او به یک تفکر باور داشت و حزب اسلامی را تنها ابزاری برای رسیدن به هدف خود تلقی می کرد و با اندیشۀ حزب و حزبیان عشق داشت. این عشق آتشین او بود که پاسخ دندان شکنی برای استاد سیاف داد. سیاف برحسب عادت دیرینه اش از او خواسته بود که در کابل به نفع او کار کند. وی به پاسخ او گفته بود که حزب اسلامی خانۀ من است و هیچ کس خانۀ خود را  رها نمی کند. ممکن رهبرانی در یک حزب ظهور کنند که خط مشی اصلی آن حزب را تحریف کنند و اما راۀ اصلی و بنیادی یک حزب هیچگاهی بدل نمی شود. این نا بدلی ها است که اعضای اش را عاشقانه به خود کشانده است و بدون دل بستگی به رهبر در راۀ آرمان های اساسی حزب خود مبارزه می کنند. این عشق باهمی و پیوند ناگسستنی رابطۀ استوار و ناشکننده را میان اعضای هر حزب سیاسی برقرار نموده است که شاید اعضای آن اختلافات زیادی بین خود و با رهبر گروه داشته باشند واما این اختلافات به معنای دشمنی و بریدن از یک حزب را ندارد؛ بلکه رابطه یی که در یک جریان سیاسی با خون گره خورده باشد، هرگز باز و گسسته نمی شود؛ بلکه توفان حوادث به محکمی و استواری رابطه ها کمک هم می نماید.  استاد اکبرشهید مردی از تبار راسخ ترین وصادق ترین مبارزان راۀ آزادی و مومنی جان برکف بود که بالاخره جوانمردانه و عاشقانه سر خویش را در راۀ آرمان والای خود شجاعانه قربان کرد. روح اش شاد و یاد اش برای همیش گرامی باد. 

روزگار پنجپیری ها تنها در آتش مخالفت ملک ها سپری نمی شد و یک سلسله مشغولیت های دیگری نیز داشتند. در کنار مطالعه و عبادت  دل مشغولی دیگری نیز داشتند که آماده کردن غذا بود. در این پنجره اندکی وضعیت بهتر شده بود و تورن صاحب یک منقل برقی برای ما آورده بود و هر از گاهی قروانه را بوسیلۀ آن با کمی پیاز سرخ می کردیم تا قابل خوردن شود؛ زیرا قروانه در ضمن آنکه از لحاظ صحی مشکل داشت، خیلی بی مزه پخته می شد و آنگاه که کسی برای آوردن قروانه بیرون می رفت و گوشت ها را در دیگ می دید، توگویی بوت ها و چپلک ها در آب جوش داده شده اند. گاهی هم چند قطی ماهی ازکانتین می آوردیم و آن را با چند عدد تخم یک جا پخته می کردیم. یکی از روز ها حاجی صاحب گفت ، من برای شما تخم پخته می کنم و زمانی که تخم را در روغن داغ انداخت. مقصد طوری پخته شد که با آن ده نوع تخم پختن که حاجی صاحب یاد داشت ، با یکی از آنها سر نمی خورد و توفان مثل عادت همیشگی اش بار بار سوال کردن آغاز کرد که  این از کدام نوع اش است. وی آنقدر سوال کرد که بالاخره حاجی صاحب قهر شد و نمیدانم که بعد از آن چه کاری شد . به هرحال قصه های زندان مانند خود زندان آشفته و درهم و برهم در ذهن من باقی مانده اند و هرگاه در سلسلۀ آن دوستان کمی وکاستی می یابند، به بزرگواری شان من را عفو کنند.

 در آنزمان شرایط مبارزه خیلی پیچیده و دشوار بود و از سویی هم بی نظمی ها وخودسری ها در کار مبارزاتی گروههای جهادی وغیر جهادی به پیچیده گی اوضاع بیشتر افزوده بود و دولت هم از این حالت استفادۀ اعظمی می کرد. نه تنها دولت که شماری سرگروپ ها و اشخاص دیگر نیز از اختلافات و پراگنده گی میان تنظیم های جهادی استفاده می کردند. چنانکه با بوجود آمدن اختلاف میان نسیم و بدر در لوگر شماری ها با استفاده از نام و مهر او دست به اذیت و آزار مردم در کابل زدند و نامه ها نوشته و به خانه های مردم افگندند و  از به تهدید وارعاب مردم اقدام کردند و از آنان پول تقاضا نمودند. یکی از دوستان من که در فعالیت های ما نیز شریک بود، روزی به خانۀ ما آمد و نامه را نشان داد و گفت که این نامه در حویلی ما افگنده شده و در آن تقاضای 15 صدهزار افغانی شده بود. (7) حتا دامنۀ این گونه اختلافات به زندان هم سرایت کرده بود و اختلافات سلیقه یی سرگروپ ها به داخل زندان راه یافته بود که دامن زدن به مسآلۀ پنجپیری هم از نشانه های آن به شمار می رفت. این گونه اختلافات کار را بجایی رسانده بود که حتا " تحفه  العشاق " (8) هم علم مخالفت و جهاد با پنجپیری ها را بلند کرده بود. به هر حال به این بخش ار روایت پنجپیری ها در زندان پلچرخی بسنده کرده و تا روایت دیکر منتظر باشید.

1       – در اصل یک فتوای مودودی در مورد دو خواهر بهم چسپیده است و او می گوید که بخاطر حفاظت از حقوق انسانی آنها اگر شخصی با هر دو نکاح ببندد،از لحاظ شرعی الزامی ندارد. ملک ها وافراد شان که کمتر از خناس نبودند، علاوه بر این گونه اتهام ها ناروا ترین اتهامات را برآنان می بستند که حتا قلم از گفتن آن شرم می دارد.

* - باری جان فهمیده بود که در زبان  انگلیسی سکور معنای تاریک را می دهد. از همین رو او عادت داشت تا با شوخی های خاص خود اش رفقا و هم کاسه های خود را گاهی سکور بگوید. میرعزیزالدی آغا هم از همان سکور ها بود. این کلمه در اصل شفر  بین ما بود که افراد قشری و ظاهر گرا را به نام سکور یاد می کردیم .

2 – محمد نصیر باری در یک پنجره از سوی افراد ملک ها مورد لت و کوب قرار گرفت. هرچند هدف ملک ها از ضرب و شتم او معلوم بود و اما کوشش کردند تا آن را به گونۀ دیگری توجیه کنند .

خواننده گان عزیز فکر نکنند که من گویا با خواندن و چند روز درس دادن مفسر شده بودم؛ بلکه هدف اصلی ما از دایر کردن حلقۀ درس در ضمن انتقال آگاهی های قرآنی، بسیج و سرگرم نمودن دوستانی بود که با ما به اصطلاح اندیوال بودند؛ ورنه هر کدام از برادران یاد شده از فهم و بصیرت بالایی برخوردار بودند. من هم آگاهی های خود را با برادران شریک کرده و روی موضوعات مناقشه و بحث می کردیم.

@ - از پنجپیری های عزیز و ارجمند این فداییان زندان پلچرخی که نام شان در بالا ذکر نشده است ونام های مبارک شان درج این عرایض نگردیده است، خیلی معذرت می خواهم . این کوتاه قلمی به دلیل کم مهری های نه ؛ بلکه به دلیل کم یاری های حافظه رخ داده است که هرچند تمرکز کردم و ذهنم را فشاردادم ، بیش از این به یاری ام نشتافت . هرچند شماری از پنجچیری های عزیز کم مهر یا به قولی "کته مهر" شده اند و به دلیل اندکی دلچسپی ها به قدرت وثروت مزه  و جذبۀ پیشینۀ شان را از دست داده اند و حالا هوا و خیال دیگری دارند واما من از صمیم قلب همۀ شان را دوست دارم و خاطرات گذشتۀ شان را گرامی می دارم.

4 – پیش از آن که استاد فعالیت هایش جهادی را در کابل آغاز کند. ما جمعی از محصلان فاکولتۀ انجنیری با انجنیر صاحب حبیب الرحمن رابطه داشتیم. فکر می کنم که او هم دورۀ انجنیر متواضع بود و اما انجنیر حبیب الرحمن در سال 1357 بازداشت و به شهادت رسید . پس از وی استاد کبیر در سال 1357 وارد قره باغ شد و از آنجا فعالیت ها در کابل را تنظیم می کرد و استاد اورنگ از یاران نزدیک او بود. من هم از طریق محمد اکرم مرحوم ( در 16حوت سال 1358 بازداشت و بوسیلۀ جاسوسان شوروی به شهادت رسید ) و بعد از طریق سکری (انجنیر عبدالله) که صنفی ام در فاکولتۀ انجنیری بود، با او رابطه داشتم. در آنزمان فعالیت های گروههای جهادی خیلی پیچیده و دوشوار بود و مبارزۀ مخفی در برابر رژیم برخوردار از پشتیبانی کا جی بی آنهم درحال ناآزموده گی های جنگ چریکی امر ساده یی نبود. از همین رو بود که گروههای جهادی تلفات زیاد جانی را متحمل شدند. استاد هرچند من را ندیده بود و اما از نحوۀ فعالیت های من آگاهی داشت.

5- استاد که مشاور صبور فرید  در زمان صدارت اش بود. شکوه ها کرد و از دزدی و غارت ماشین و الات نساجی بگرامی و هیآتی بدون نتیجه اش بر قلم و چمن چیز هایی گفت و  شکوهها کرد و از صحبت اش معلوم بود که خیلی ها از اوضاع تنظیمی  متاثر است. حالا استاد کبیر در کشور ناروی بسر می برد و از مریضی یک جگر گوشۀ خود که به  دارای معلولیت است ، خیلی رنج می برد.  وی در کنار این رنج بی پایان، درد هایی را به گوشت و پوست لمس می کند که همچون او میلیون ها انسان این سرزمین برایش قربانی داد و اما امروز بیرحمانه به غارت رفته است. استاد کبیر هم چون سایر آزده گان از فرط درد سر به چاۀ تاریخ فرو می برد و فریاد می زند تا کس نداند که چه رنجی بزرگی دارد و با چه ماتمی مواجه است که سوگمندانه برای آن فریاد می زند و می گیرید. مردی که از قوس سال 1358 تا 1370 زندانی شد و بالاخره تبادله گردید و بصورت تصادفی از مرگ نجات یافت؛ زیرا او در خاد بود و هنوز به پلچرخی نرسیده بود و یا به بلاک چهارم جزایی بصورت اشتباهی منتقل شده بود. بنا بر این از چنگال دژخیمان تره کی و امین رهایی یافت.

6 – او چند بار با یکی از فرزندان یعقوبی که عضو رهبری "اماپک" اتحادیۀ محصلان پوهنتون کابل صحبت کرد و تا زمینه برای فعالیت های مشترک محصلان فراهم شود. دو بار با او صحبت کرد که در هر دو مرتبه من همرایش بودم . هر چند فرزند یعقوبی که از فارغان فاکولتۀ حقوق بود، ادعا هایی کلانی داشت و از جمعی مانند اضغر بشیر و شماری کارکشته گان دیگر سخن می گفت که رهبری اتحادیه را بدوش دارند و اما در عمل از امکانات اندکی برخوردار بودند. با افشا شدن مذاکرات میان ما و اتحادیه شماری ها مخالفت کردندو اتحادیه دو پارچه شد. بالاخره مذاکرات ما هم به نتیجه نرسید. ما از طریق داکتر صاحب بهزاد با فرزند یعقوبی معرفی شده بودیم .

7 – در نامه نوشته بود که پول را در نزدیکی سینمای بهارستان در عقب غرفۀ تیلفون به ساعت چند بجه بگذار و منطقه را ترک کن. در زیر نامه مهرو امضای صفی الله یک تن از فرماندهان حزب اسلامی در لوگر بود. بالاخره پیدا کردیم که افراد استفاده جو و اراذیل بازاری با ا ستفاده از اختلافات بدر و صفی الله دست به چنین کاری زده بودند. کوشش شد تا افراد مذکور به سزای شان برسند واما در زمینه توفیق حاصل نشد.

8 – تحفه  العشاق لقب شخصی بود که او کتاب " تحفه  العشاق " نوشتۀ عبدالله محمدی را زیاد می خواند و اما این مردکه از سید های گلباغ بود. از لحاظ اخلاقی مشکل داشت و یک رفیق دیگری او داشت که از بغلان بود. این هر دو مبارک ریش های بلند داشتند و ریش بغلانی آن در ضمن بلند بودن، دوشاخه بود و همجنس گرا بودند و سبب اذیت نوجوانان زندانی در زندان پلچرخی می شدند. ملک ها حتا از استفاده از اشخاص بدنامی چون تحفه  العشاق ها هم دریغ نمی کردند.

 

 

++++++++++++++++++++

قسمت پنجم

یک روز بعد از ملاقاتی متوجه شدیم که فضای کابوس گونه یی بر زندان حاکم شده است و اوضاع وخیم تر می نماید. بر تدابیر امنیتی به گونه یی افزوده شد وحالت عجیبی در زندان حاکم گردید. زندانیان با درک و تماشای این حالت شگفت زده منتظر بودند که چه حادثه یی رخ داد و چه واقع شده و چه واقع خواهد شد. آهسته آهسته سرگوشی های زندانیان آغاز شد و بالاخره سر و صدا گردید که روز گذشته دو زندانی توانسته است تا زندانبانان را اغفال کند و از چنگال شان فرار نماید. هرچند جزییات فرار آنان افشا نشد که چگونه قادر به فرار شدند و اما شرایط ملاقات طوری بود که فرار کردن زندانی از  زندان امر ساده یی نبود  و اگر فراری هم در کار بود؛ باید از ترتیبات بلندی برخوردار می بود که دست مقامات زندان در آن دخیل می بود و در غیر این صورت فرار از هفت دیوار فولادین و پنجرههای آهنین کار ساده یی نبود که یک زندانی قادر به فرار از آنها شود. در روز های ملاقاتی بر روی مچ دست راست هر پایواز تاپه می شد و آن تاپه در واقع وسیلۀ شناسایی پایواز از زندانی بود. فکر کنم که دو زندانی فراری با استفادۀ جعلی از تاپه ها موفق به فرار شدند و یا شاید هم در همکاری نزدیک با زندانبانان موفق به فرار گردیدند. شماری زندانیان تبصره می کردند که زندانیان یاد شده با  استفاده از چادری ها توانسته بودند که فرار کنند.

به هرترتیبی که بود این دو زندانی توانستند تا از هفت دروازۀ فولادین عبور کرده و از زندان بیرون شوند و اما با فرار آنان روزگار بدی بر سر زندانی ها آمد و بعد از فرار این دو قوماندان بلاک سوم که گفته میشد، زمانی استاد در فاکولتۀ زراعت پوهنتون کابل بود، تبدیل شد و قوماندان تازه یی بحیث آمر بلاک سوم تعیین گردید. زندانیان از آمر پیشین خیلی خوش بودند و وی از این که آدم اکادمیک بو با فهم بود ، شرایط خوبی را در زندان بوجود آورده بود. تمامی زندانیان از او خوش بودند و از رفتار او خاطرههای خوبی دارند. با مقرری آمر جدید در ترتیبات امنیتی بلاک تغییرات فاحشی آمد و پایوازی های ملاقاتی هم برای دو و یا سه ماه قطع گردید و بر آوردن نان و غذا هم تعزیرات وضع شد . هرچند باری در بلاک دوم هم بر زندانیان چنین تعزیرات وضع شد و اجازۀ  آوردن غذا به زندانیان ممنوع گردید. بعد  ها معلوم شد که شماری ها در میان غذا مواد مخدر را وارد زندان کرده بودند و پیش از آن هم  گپ و گو هایی بود که گویا برای خلقی ها شراب را در میان تربوز پر کرده بودند و زندانبانان موفق به کشف آن شده بودند. در مدتی که تعزیرات وضع شده بود. خانوادههای زندانیان تنها کالا را برای زندانیان شان می آوردندو بس .

زندانیان با قطع روز های ملاقاتی خیلی متاثر شدند و ناگزیر بودند تا به شرایط وضع شده تن بدهند و به آن تسلیم شوند. با وضع تعزیرات غذایی بر زندانیان وضعیت جسمی و روحی زندانیان بدتر گردید؛  زیرا غذای زندان خیلی خراب بود و حتا از خوردن نبود و زمانیکه قروانه در روغن هم سرخ می شد، خوردن آن چندان مطلوب نبود. خداوند انجنیر صاحب کریم (عبدالکریم خرم) را خیر بدهد که با دستان گوشتی خود رنج سرخ کردن قروانه را متحمل می شد و حد اقل آن را مزه دار می نمود و برای نوش جان کردن آماده می ساخت. خداوند برایش اجر و پاداش عظیم نصیب کند و به مقامات و مدارج بزرک معنوی ومادی نایل آید. اکنون که مقام بلندی را در دستگاۀ دولت کنونی دارد، شاید بخشی از آن حاصل همان زحمات بوده است که خداوند برایش نصیب کرده است. امید که این مقام در راستای خدمت گذاری بهتر برای مردم افغانستان ادامه پیدا کند. هرچند بسیاری ها از او خفه اند و وی را متهم به گرایش های قومی می نمایند و در وارد کردن همچو اتهام ها نسبت به او حتا مبالغه می نمایند؛ اماخیر در جامعه یی که ما زنده گی می کنیم و مملو از ناملایمت ها است و وارد کردن چنین اتهامات و ناهنجاری ها امری روزمره است؛ اما من او را بدون ریا دوست دارم وآن خاطرات گذشته را با او گرامی می دارم. اینقدر گفته می توانم که در حصۀ او بیشتر مبالغه شده است و شاید کاستی هایی مانند سایر انسان ها در او موجود باشد که ناشی از وزِنۀ قدرت باشد و اما خوبی ها و زیبایی هایی هم در او موجود اند که نمی توان از آن انکار کرد. در آخرین تحلیل می شود گفت که از محک 51 درصدی بیرون می جهد.

پس از قطع شدن غذا وضعیت غذایی در داخل زندان خرابتر شد و زندانیان بیشتر ناگزیر شدند تا از غذا های کانسرو ماهی استفاده کنند. گفتنی است که من پیش از رسیدن  زمان وضع اولین تعزیرات بر زندانیان در بلاک دوم،  گوشت کانسرو ماهی را نمی خوردم و هر زمان که بوی آن به مشامم میرسید و حتا حالتم را خراب می کرد؛ اما پس از این تعزیرات نوعی ماهی سفید کانسرو د رکانتین بلاک دوم رسید که داری لواب نبود و پارچه های گوشت در میان روغن تعقیم شده بودند. از این رو این کانسرو ها بوی نداشتند. به نسبت خرابی غذای زندان ناگزیر شدم که از این کانسرو استفاده کنم. اما بعد از وضع تعزیرات اقتصادی در بلاک سوم پس از فرار دو زندانی، باز هم مجبور به خوردن کانسرو ماهی شدیم. هرچند کانسر و گوشت گوساله هم در کانتین موجود بود و اما بخاطر حلال نبودن از آن استفاده نمی کردیم . چند قطی ماهی سفید را از کانتین خریداری کرده و گاهی با چند عدد تخم یک جا سرخ می کردیم و از آن به گونۀ غذای "هوسانه" استفاده می کردیم.

تعزیرات غذایی همراه با قطع شدن ملاقات های زندانیان با خانوادههای شان در حدود سه یا چهار ماه ادامه یافت تا بالاخره بعد از آن دوباره زندانیان اجازۀ ملاقات با خانوادههای شان را پیدا کنند.

پایوازی یا عید زندانیان

داستان پایوازی زندان قصۀ ناتمامی است که در هر فصل و باب آن فصل و باب دیگری نهفته است و به قصۀ ناتمامی ماند که با آغاز آن کتاب کلیله و دمنه به خاطر انسان تداعی می شود که قصه ها با قصه ها پیوند می خورد و هر قصه پرده در پرده شور و جذابیت بیشتری برای آن می دهد. قصۀ پایوازی هم در زندان یک گونه نبوده و چندین گونه است  و با آغاز از ادارههای امنیت تا صدارت و بالاخره پلچرخی در هر محل و مکان رنگ و رخ تازه یی به خود میگیرد.

در ادارههای خاد به ندرت اجازه داده می شود تا پایواز های آنان کالا را برای زندانی های خود تحویل بدهند.  بنا بر این پایواز های زندانیان به ندرت و حتا هیچ اجازه می یابند تا کالا ها را برای زندانیان خود تحویل بدهند؛ آنهم صرف در حالاتی که زندانی در خاد ها بصورت دوامدار باقی می ماند و ماهها را در بر میگرفت .

در صدارت هم شرایط پایوازی خراب بود و کمتر اجازه می یافتند تا کالا هایی که بوسیلۀ پایواز های شان آورده می شد ، برای آنان سپرده شود و حتا گاهی اوقات کالا ها را برای تسلیت خانوادههای زندانیان در ادارههای خاد  و صدارت از نزد پایواز های زندانیان می  گرفتند و برای پایواز های شان نمی رسیدند و گاهی طوری بود که همچو زندانیان در ادارههای خاد و صدارت بر اثر شکنجه ها به شهید می رسیدند. اما باز هم گاهی پایواز ها اجازه می یافتند تا کالا را برای زندانی خود تحویل بدهند. البته طوری که سربازان کالا را می گرفتند و به زندانی تحویل داده و بعد کالای چرک زندانی را دوباره برای پایواز های شان تحویل می دادند. 

زندانیان در هر پانزده روز اجازه داشتند تا با پایواز های خود ملاقات کنند و تحت شرایط بسیار و سخت  و تدابیر امنیتی شدید با اعضای خانواده های شان ببینند. در این روز پایواز ها از هر گوشه و کنار کشور خود را به کابل و بعد صبح وقت به محل زندان پلچرخی می رساندند و هر کدام در کاغذ ها نام زندانیان خود رامی نوشتند و کالای زندانی خود را به سربازی می سپردند و آن سرباز کالا را برای زندانی می رساند. البته به گونه یی که هر سرباز کالا را با خود به داخل بلاک می نمود و بعد نام خوانی می کرد. دراین روز که تمان زندانیان به اصطلاح "گوش به آواز" بودند با گوش جان منتظر می بودند که کدام سربازی نام آنان را می خواند. هر زندانی با شنیدن نام خود صاحب می گفت و به سوی سرباز می دوید. سرباز او را با خود می برد و کالا را برایش تسلیم می کرد و بعد زندانی خوش و خوشحال به سوی سلول های آهنین خود باز می گشت. پایواز ها با گرفتن کالای چرک زندانی خود در واقع مطمین می شدند که زندانی شان هنوز زنده است و تحت تحقیق قرار دارد. 

در زندان پلچرخی شرایط پایوازی به گونۀ دیگری بود و زندانیان حق داشتند تا هر پانزده روز کالا های خود را به خانواده های خود بفرستند و کالای پاک را از نزد پایواز های خویش بگیرند؛ البته حق ملاقات با پایواز های خویش را نداشتند و صرف سربازان حق داشتند تا کالا را از نزد پایواز بگیرد و برای زندانی تحویل نماید. زندانیان تا زمانی حق ملاقات با پایواز های شان را نداشتند که میعاد حبس شان تعیین می گردید. بعد از آن که میعاد حبس زندانیان تعیین می شد، حق ملاقات با خانوادههای خود را پیدا می کردند.

 این روز برای زندانیان روز خاطره انگیز و هیاهو برانگیز بود. زندانیان که از تمام نعمت های آزادی محروم بودند و تحت شرایط خرابی زنده گی شبانروزی خویش را سپری می کردند. هر لحظه آمد آمد روز پایوازی ملاقاتی را لحظه شماری می کردند و خیلی مشتاقانه انتظار رسیدن آن را در سر می پروریدند. روز پایوازی برای هر زندانی در واقع دریچه یی بود که زنده گی امید بخش را از عقب آن تماشا می کردند و به زنده گی آینده امیدوار می شدند؛ زیرا زندانیان پلچرخی نه تنها در اسارت بودند و از رنج اسارت جانکاه سخت ضجه می کشیدند؛ بلکه از تمامی نعمات زنده گی نیز محروم بوده و حتا از داشتن دست کم آزادی ها هم محروم گردانیده شده بودند. زندانیان حق شنیدن رادیو را نداشتند و حتا داشتن رادیو در زندان از جرایم بزرگ شمرده می شد. در هر اتاق تنها یک تلویزیون موجود بود که تماشای آن هم از ناگزیری های یک زندانی به حساب می آمد. تلویزیون ساعت چهار و یا شش بجۀ شام شروع می گردید و تا ناوقت های شب تا آخر برنامه ادامه می یافت. کسی حق خاموش کردن تلویزیون را نداشت و هرگاه یک زندانی چنین تهوری را از خود نشان می داد، سخت مجازات می گردید و مجازات وی از افگندن در هواکش های زندان آغاز می شد و کمترین جزایش به اخراج از اتاق و منتقل نمودن به اتاق دیگر می انجامید.  زندانیان حتا از نشستن با سایر زندانیان بدور نگهداشته شده و نشستن چند زندانی دور هم از جرایم کلان شناخته می شد. خلاصه این که زندانیان با بلا هایی متعددی رو به رو بودند و با دشواری های بی شماری دست و پنجه نرم می کردند.

در این میان هرچند زنده گی در زندان مشکل بود و هر روز دشوار تر وپیچیده تر می شد و زندانیان خویش را در تگنای مرگ می دیدند و در پرتگاهی از فاجعه و فلاح شگفت زده و حیران بودند و اما باور های ایمانی در آنان چنان موج گرم زنده گی را می دماند که و نفخ دم به دم حیات را پف می کرد که گویی گل های پژمردۀ زنده گی را در آنان به شگوفایی می آورد و دست گرم نوازش را بر آرزو های درخون تپیدۀ  آنان می کشید. زندانیان که شب و روز را در موجی از حسرت و حرمان در سلول های آهنی و اکثر نمناک سپری می کردند و فشار زنده گی هر روز از جوش و خروش حیات آنان می کاست و گل های زنده گی شان را به تاراج می برد و تنها ایمان به خداوند و یقین با مبارزۀ  حق بر باطل و جاودانه بودن این نبرد در زمین خدا به پیشقراولی بنده گان صالح خداوند بود که شور زنده گی را در آنان می دمید و هر یک به نحوی آرزو های خویش را چون طلیعۀ امید در آسمان مبارزات حق وباطل به تماشا نشسته بودند. تنها امیدواری به نبرد جاودانۀ حق و باطل بود که روح آشفته و وحشت زدۀ زندانیان را پالایش می داد و هر دم نفس تازه یی را برای ادامه زنده گی امید بخش در آنان می دمید.

در روز های پایوازی هر زندانی حق داشت که در حدود یک ساعت با پایواز خود تحت شرایط از پیش تعیین شده ملاقات کند و حتا اعضای استخبارات رژیم صحبت ها و گفت و گو های زندانی را با پایواز هایش می شنید و کنترول می کرد. وضعیت طوری بود که زندانیان نمی توانستند، حرف های خود را به اعضای فامیل خود به گونه یی که می خواهند، انتقال بدهند؛ اما با وجود این همه قیودات زندانیان قادر بودند تا دست کم گفتنی های شان را با اعضای خانوادههای شان در میان بگذارند. به هرحال با این هم روز پایوازی باوجود همه سختی هایش برای هر زندانی یک روز خاطره انگیز و تاریخی بود. در این روز  زندانیان تنها فرصت ملاقات با اعضای خانواده های خویش را پیدا نمی کردند؛ بلکه فرصت می یافتند تا باسایر دوستان زندانی  خود هم ملاقات های شتابزده یی داشته باشند و از سویی هم به گونۀ نسبی از اوضاع سیاسی و وضعیت امنیتی و نظامی آگاهی پیدا می کردند. هر چند در این میان بودند ،  زندانیانی مانند واحد خان که در روز پایوازی از کاه، کوه جور می کرد و داستان های به اصطلاح شاخداری از رزم آوری ها و پیروزی های مجاهدین برای زندانیان درست می کرد و دست کم باعث تقویت روانی زندانیانی می گردید که فشار زندان بر آنان غلبه کرده و گل های امید را برای زنده گی در آنان پرپر نموده بود. داستان های واحد خان در واقع صوری بود که زنده گی برباد رفته را در آنان گویی زنده می کرد و امید های تازه یی را برای زنده گی در آنان پف می نمود.

پایوازی در واقع شور و شعف تازه یی برای زنده گی در زندانیان می دمید و آنان را به زنده گی امید می بخشید. تبادل افکار و گفت وگوی زندانیان با اعضای خانوادههای شان دست کم اندکی از پژمرده گی های روانی شان می کاست و مدتی دیگر برای زنده گی گویی دوباره نفس تازه تر می کشیدند. هرچند روز پایوازی بصورت عموم روز خوبی برای زندانیان بود و اما در این میان بودند زندانیانی که از ولایت های دوردست کشور بودند و پس از سه ماه، شش ماه و حتا یک سال اعضای خانوادههایشان قادر به آمدن و ملاقات با زندانی خود می گردیدند. از این رو این روز برای بسیاری زندانی ها روز خوبی نبود و از آمدن آن بجای آنکه استقبال کنند، ابراز نارضایتی می نمودند؛ اما در این میان شماری زندانیان بودند که غذا ها و پول های شان را با زندانیان بدون پایواز  تقسیم می کردند و یا با آوردن شماری از آنان در اندیوالی شان یعنی هم کاسه گردانیدن بی پایواز ها، اندکی از یاس و ناامیدی آنان می کاستند.

گفتنی است که در روز پایوازی اعضای خانوادههای زندانیان غذا و دوا و غیر نیازمندی های شخص زندانی را مرفوع می گردانیدند و بویژه خانوادههایی که زنده گی خوب تری داشتند، با آوردن غذا های متنوع و نان های مزه دار نه تنها با آوردن غذا های گوناگون زندانی خود را نوازش می دادند؛ بلکه بخشی از این غذا ها به گونۀ غیر مستقیم به زندانیان بدون پایواز نیز می رسید و از دعای خیر آنان نیز مستفید می گردیدند. گفتنی است که زندانیان در بلاک اول هم حق پایواز داشتند و اما حق ملاقات نمودن خانوادههای شان را پس  از دو ماه می داشتند و اما با انتقال دادن زندانیان از بلاک دوم به بلاک سوم وضعیت پایوازی بهتر شد و هر زندانی پانزده روز بعد حق ملاقات با خانوادۀ خود را داشت.

گفتنی است که یکی از روز ها جناب حیدری وجودی کاکایم به ملاقات من در زندان بلاک سوم قدم رنجه کرده بود و سربازان او را از ملاقات من باز داشته بودند تا آنکه شمس الدین آمر بلاک اول به کمک آنان شتافته بود و وی با سفارش او توانست تا با من ملاقات کند. شاید تا آن زمان  این اولین و آخرین عمل نیک آقای شمس الدین باشد که در نهایت ناگزیری ها و به اصطلاح "دل و نادل" در حصۀ جناب وجودی انجام داده بود؛ زیرا هر زندانی با نام شمس الدین آشنا است و از قصاوت ها و بی رحمی های او قصه های زیاد و خاطرههای فراوانی دارند. نمیدانم که تا کنون از گزند حوادث درامان مانده است و یا خیر. هرچه باشد خداکند که حالا بر کارکرد های گذشتۀ خود خط بطلان کشیده باشد و با دست یازی به اعمال نیک به جبران حداقلی از گناههای خود پرداخته باشد.

دریکی از روز های پایوازی آقای شیرآغا ( محمد ظاهر ابراهمیی ) نیز رنج راه را قبول کرد و به ملاقات من آمد و از دیدن او خیلی خوشحال شدم و آن خاطره را هرگز فراموش نمی کنم. زمانیکه وقت ملاقات تمام شد و یک بندل یک هزار افغانیگی را برایم پیش کرد و من هرچند تعارف به نگرفتن کردم و اما بالاخره آنرا از دست اش گرفت واز وی ابراز امتنان و تشکر نمودم . وی که در آن زمن دشوار و شرایط سخت با قبول زحمت فراوان من را نوازش نمود  و بر من محنت گذاست . از وی بس سپاس و شکران می نمایم. خداوند برایش در بدل آن اجر عظیم عنایت کند. وی را بعد از سال های طولانی در کابل ملاقات کردم که ازامریکا به افغانستان آمده بود. روزی او را برسم مهمانی دعوت کردیم و خانۀ ما آمد و حاجی پیر محمد هم همرایش بود. زمانی که بحث بر سر زندان و روزگاران بد گذشته شد. وی از آمدن خود در زندان نزد من یادآور شد و در ضمن از عطای همان بندل یکهزار افغانیگی نیز یادآور شد و من هم برای بار مجدد از وی اظهار سپاس کردم. 

هرچند روز های پایوازی برای زندانیان روز خوب و به یاد ماندنی بود و اما برای خانوادههای آنان روز دردسر آوری بود. اعضای خانوادههای زندانیان ناگزیر بودند تا صبح وقت از خانه های شان بیرون شوند و خود را به دروازۀ  پلچرخی  برسانند تا زودتر کالا را برای زندانی خود تسلیم کنند. آشکار است که هر فصل این پایوازی از آماده کردن کالا و نان و بویژه برای خانوادههای فقیر ومادران رنجدیده کار ساده یی نبود و بویژه برای خانوادههای بدون دستیار در هر قسمت دردسر ساز تر بود .هرچند در اول نمی دانستم و بعد ها خبر شدم که بیشترین رنج آمدن ها و رفتن های طاقت فرسای همراه با انتظار های دشوار پایوازی های صاحب این قلم را زلمی جان (غلام نقشبند حیدری) متحمل شده و رنج زیادی را در این راه پذیرا گردیده بود. خداوند برایش اجر عظیم عطا و عنایت بفرماید و در هر حالی خداوند او را سرفراز و با عزت داشته باشد . بلا هایش دور و عافیت مادی و معنوی نصیب حالش باد و زنده گی آبرومندانه و پرافتخار شامل حالش باد. 

هر چند آقای نقشبند نقاش زبر دست و خوش قلمی است و شعر و شاعری را از پدر گرامی اش جناب استاد حیدری و جودی به ارث برده است. با تاسف که زنده گی چندان با او یار و یاور نیست و زنده گی اش همیشه از لحاظ اقتصادی شکننده و پرفراز و نشیب است؛ اما با این هم همت بلند و جرئت بی شائبه یی برای رویارویی با دشواری های اقتصادی دارد و شخص خراج است و با توکل راسخی که به خداوند دارد و احسان و بخشایش او  رابه استقبال گرفته است. از این روهر از گاهی خداوند او را به نحوی یاری می رساند و دست او را از دراز شدن به سوی هر کس و ناکس کوتاه گردانیده است و در ضمن دست توکل و قناعت او را برای مدد خواستن از ایزد منان درازتر گردانیده است. خداوند او را پس از این هم محتاج هر کس و ناکس و بوِیژه نامردان نگرداند و به یاری و کمک اش نماید .

یادی از  پنج پیری  ها و یاران « پنج پیر » در زندان پلچرخی

زندان پلچرخی نام آشنایی برای هر شهروند افغان است و هر خانوادهٔ افغان با شنیدن این نام خاطرهٔ مظلومانهٔ وابستگان خویش را در پشت دیوار های بلند و پنجره های آهنین به تصویر می کشند . گویی آدم هایی با سیماهای خیلی ستمزده در پشت هفت دربند فولادین در اتاق های تنگ و تاریک در عقب پنجره های آهنین در ذهن های شان تداعی می شود . آنهم آدم هایی که خود را زندانی خوانده و شماری ها در موجی از آشفتگی های روانی احساس یاس کرده و شماری ها هم با توجه به باور های استوار و عقاید مستحکم به خود یاس را راه نداده ٬ با روحیهٔ بلند و شجاعت ایمانی و با دست و پنجه نرم کردن با دشواری های گوناگون جوش و خروش را از دست نداده و به قول عرفا شوریده حالان و مستان از دست افشانی ها و پایکوبی ها نیفتاده بودند . چنان در وجد دینی و شوق انسانی غرق بودند که به هوای آزادی میهن و ایمان به پیروزی های همرزمان خود اندکترین دلهره هم به خود راه نمیدادند . این ها وارستگانی بودند که پایمردانه و عاشقانه خنجر های دژخیم را مانند ناخون زدن نسیم بهاری بر دل ها به استقبال گرفته بودند . این لشکریان ایثار هر گونه دل واپسی ها را رها کرده و درس بزرگ مردن را آموخته و پیش از آن که بمیرند ٬ مرگ را به جان و دل پذیرا شده بودند . این ها بر دوش مرگ بار بودند و نه آنکه مرگ بر دوش آنان بار بوده باشد. این عاشقان آگاهی ٬ آزادی و عدالت جهان پهلوانان استقامت و ثبات بودند که رستم زمان هم از شکوهٔ جسارت آنان رشک می برد . با آنهم از نامردی ها دوری گزیده و از هر نیرنگی خود داری میکردند تا مبادا متهم به فریب کاری در برابر رقیب شوند و برای به فریب کشاند رقبا متهم به فریب محراب کابلی نشوند که او بر سر راهٔ رستم و رخشش خس پوشک اعمار کرد تا او را به دام افگند . رستم عادت داشت تا دشمن را تا دور ترین فاصله های تعقیب کند . محراب کابلی این را میدانست  و از این شجاعت رستم به مثابهٔ دامی برای به کمند افگندن او بهره گرفت . آری این تکاوران بیباک تنها شجاعت رستم زمانه ها را به عاریه نگرفته بودند؛ بلکه از ‌آن هم برتر شهامت ابوذری و عشق حسینی را در سر می پروریدند و در یک ساختار نیرومند ارزش های ملی و دینی را به گونه یی در یکدیگر به تحلیل برده بودند که جاذبه های تاریخی و ملی با شور دینی در موجی یگانه قامت تازه یی کشیده بودند . قامت برافراشته ی که رستمیان تاریخ و حسینیان زمان را در کربلای تاریخ همدست و هم آغوش گردانیده بود . از ابهت آن یزیدیان زمان کلک حیرت بر لب نهاده و شجاعت رستم و شهامت ایثار گرانهٔ حسین  این دو نماد شهکاری و پایمردی را شگفت زده به تماشا گرفته بودند؛ زیرا یزیدیان را رویای منحط ناسیونالیزم منحط عرب فریفته بود و اما این یلان بی هراس با هر گونه ناسیونالیزم بدرود گفته بودند . در قرائت تازه یی ملیت و فرهنگ را دوباره بازخوانی کرده ٬ جهات ارزشی هر دو را برگزیده و از مجموعه یی از ارزش های آنها قامت برافراشته ییرا در زیباترین سیما به تماشا گرفته بودند که تمامی ارزش ها اعم از ارزش های دینی ٬ فرهنگی ٬ زبانی ٬ ملی و تاریخی در نمادی همگون بصورت متوازن خودنمایی میکردند . در نماد آن چنان ارزش ها به قوام رسیده و با شور و شوق به استقبال یکدیگر شتافته بودند که هیچ ارزشی از یکدیگر احساس بیگانگی نکرده و شکوهٔ سرشار از خودی ها در آن موج میزد؛ زیرا این ها درد برای ملتی داشتند که آماج تهاجم ارتش سرخ شوروی سابق قرار گرفته بود؛ ملتی که دین ٬ فرهنگ ٬ تاریخ و هویت خود را در معرض نابودی می دیدند . هویت ٬ تاریخ و فرهنگی که با ادیان مختلف از کیش اوستایی و زردشتی تا دین های یونانی ٬ بودایی ٬ هندویی و بالاخره دین اسلام رابطهٔ تنگاتنگی داشته و من هرشهروند افغان را به من اوستایی ٬ یونانی ٬ بودایی ٬ هندویی  و اسلامی از پنجهزار سال پیش تا امروز پیوند میدهد . به همین روی مثلی که این فرهنگ متاثر از ادیان گوناگون است؛ به همین گونه تاثیر پذیر از زبان های گوناگون مانند اوستایی ٬ یونانی ٬ پارتی ٬ پهلوی ساسانی ٬ پهلوی اشکانی ٬ فارسی دری ٬ عربی ٬ ترکی ٬ مغولی ٬ ایماقی ٬ پشه یی ٬ نورستانی و ... بوده که اکنون تمامی این تاثیرات در دو زبان فارسی دری و پشتو بصورت آشکارا خود نمایی دارند و در تار و پود آنها زبان ها و گویش های گوناگون چه پیش از تاریخ و چه بعد از تاریخ تاثیر گذار بوده است که بریدن عناصر متشکلهٔ دینی و زبانی از یکدیگر نه تنها دشوار که ناممکن است . این ویژه گی با آنکه در چندین بعد جلوه کرده و هویت های قاره یی ٬ منطقه یی و ملی را بصورت درهم پیچیده محک میزند و اما ایستگاهٔ این پدیدهٔ درهم پیچیده هویت ملی است که از هر یک تغذیه میکند و اما در هیچکدام منحل نمی گردد. به هر ملتی هویت هایی چون ایرانی ٬ افغانی و ... داده است . رسیدن به مقام چنین هویتی امر ساده هم نیست و تنها زمانی ممکن است که تابو های قومیت و دغدغهٔ زبان را یک سو نهاد و برای ملت شدن فکر کرد تا به جایگاهٔ دولت – ملت پا گذاشت . البته شمار زیادی از دوستان در زندان بویژه آن قافله دار ایمان باوری و درفشدار آزادی و وطن دوستی به مرحلهٔ یی از رسیدن به آستان ملت شدن گام گذاشته بودند . این ها دریافته بودند که نجات افغانستان و رستگاری ملت افغان پیوند ناگسستنی با هویت تاریخی ٬ ملی و دینی آن دارد که همه از بستر فرهنگ نیرومند و کهنی تغذیه می نمایند . در کرده بودند که قومیت و زبان ابزاری بیش برای شناخت و رسیدن به تفاهم ملی نبوده و چسپیدن به آنها جز فاجعه چیز دیگری به بار نمی آورد . چسپیدن به این تابو ها نه تنها سبب نجات قومیت و زبان می گردد؛ بلکه زمینه ساز تفرقه و شکستن شیرازهٔ ملی را فراهم میکند که با گزینش این ها ملت و هویت ملی از میان رفته و در نتیجه تاجک ٬ پشتون ٬ ترکمن ٬ ازبک ٬ ایماق ٬ الغور ٬ پشه یی ٬ نورستانی و ... بصورت جدا جدا شکار دشمنان تاریخی افغانستان قرار میگیرد. این ها دریافته بودند که هدف اساسی دشمنان افغانستان ایجاد تفرقه ونفاق میان اقوام گوناگون کشور بوده و راز موفقیت خود را در میزان تفرقه اقگنی ها در این کشور ارزیابی کرده  بودند . از همین رو زندانیان رشید از این کوه و کتل های دشوار قومی و زبانی عبور کرده و به گام گذاری به نزدیکی های قلهٔ ملت شدن نایل آمده بودند .
از آنجا که زندان فضای تنگ و اختناق آلود بوده و چنین فضای مه آلود برای شکل گیری افکار گوناگون بستر مناسبی بوده که رشد نوعی افکار درون گرایانه و معنویت پرورانه ممد آن است . فضای معنویت در زندان چنان نیرومند و بر تمامی افکار انسانی غلبه پذیر است که حتا جذبهٔ آن کمر چپ گرایان ضد دین را هم خم میسازد و انکار آن را جز لجاجت فکری چیز دیگری نمی توان خواند . فضای غبار آلود زندان نه تنها برای ایجاد افکار جدید مساعد است؛ بلکه بستر مناسبی برای تبلیغات گوناگون نیز است و اما با تاسف که در زندان تبلیغات منفی کارگر تر واقع می شود تا تبلیغات مثبت و سازنده . تاسف آور این که در آنجا گروههای مختلف برای به کرسی نشاندن حرف های خود بیشتر به تبلیغات غلط و منفی بافانه روی می آورند و بیشتر به وارد کردن اتهام می پردازند تا با اتهامات گوناگون اشخاص و گروهٔ مورد نظر خود را تجرید نموده باشند . در چنین صف بندی ها اکثر دشمنان یکدیگر به دوست های یکدیگر مبدل شده و با مانور های تبلیغاتی منفی طرف مقابل خود را مورد تهمت قرار میدهند؛ البته تبلیغاتی که بیشتر جهت واقعی نداشته و اکثر سخن های ساخته و پرداخته اند که برای ناحق جلوه دادن طرف مقابل مطرح می گردند . بیشتر آماج این تبلیغات افراد آگاه و چیز فهم بوده که شماری افراد مغرض و شریر انسان های عادی را برای رسیدن به هدف پلید خود مورد بهره برداری قرار میدهند . آشکار است که در برابر این جبههٔ کذابان بصورت طبیعی جبههٔ صادقان هم بوجود می آید؛ زیرا این ها بصورت کل آماج حملات قرار گرفته و برای مقابله با جبههٔ مقابل ناگزیر بودند تا خود را در یک جبههٔ دیگر تنظیم کنند . در میان این زد و بند ها و  توطیه گری ها در موجی از تبلیغات عجیب و غریب جمعی با یکدیگر که دارای اشتراکات بیشتر فکری بودند و به گروههای گوناگون اسلامی ارتباط داشتند . در زندان دست به دست هم داده و بر ضد منافقان یکدست و هماهنگ شدند . این ها که دارای افکار ناب اسلامی و فراگروهی بودند و مرتجعین و منافقان نمی توانستند
٬ از آنان استفادهٔ ابزاری کنند و در زد و بند های درونی زندان حیثیت موم را در دست منافقان و ملک های زندان را نداشتند؛ خار چشم آنان گردیده بودند .
شماری ملک های جاهل زندان در تبانی با افراد مرتجع و در همسویی با عمال نفوذی رژیم برای جمعی از جوانان آگاه و با احساس که به جرم درد دین داشتن و عشق ورزیدن به باور های خود رنج اسارت را به جان می کشیدند
٬ پنج پیر خطاب میکردند . این ها با این تبلیغات سوء و ناآگاهانه خود را ابزاری برای دژخیمان کارمل گردانیده بودند . افرادی مغرض زندانیان ساده دل و بیچاره را به بهانهٔ پنج پیر بر ضد این جوانان تحریک میکردند. پنج پیری ها که بیجاره ها از داشتن گردان جنگی و بدمعاش ها محروم بودند و بیشتر به کار های فکری در زندان پرداخته و توجهی به داش اکل  پروری ها نداشتند . از سویی هم این ها آدم های فکری و دوست دار اندیشیدن بودند و کمتر به اموری غیر از این علاقمند بودند . از این رو در برابر مخالفان خود بیشتر آسیب پذیر بودند . از سویی هم این ها را در باند بازی های داخل زندان به مثابهٔ دیوار های آهنین در برابر خود تلقی میکردند  و هر روز در صدد طرح توطیهٔ تازه بر ضد این ها بودند . پنج پیری ها که از داشتن امکانات مخالفان خود محروم بودند . از داشتن فیوز کش ماهری برخوردار بودند که نام مبارکش عبدالقادر خان مشهور به مدیر صاحب بود .  مدیر صاحب قادر یادش به خیر و روحش شاد ٬ یکی از یاران و سپاهیان صادق این جوانان بود که بیشتر وظیفه اش خنثا کردن توطیه ها بر ضد این جوانان بود؛ زیرا او با  زبان توطیه گران آشنایی داشت و توانایی وارد کردن مشت محکم منطق بر دهن آنان را داشت . هر زمانیکه توطیه یی بر ضد این جوانان برچیده میشد و مدیر صاحب با استفاده از اطلاعات مخفی که به گونه یی از آن آگاهی پیدا میکرد . بصورت فوری دست به کار شده و با زبان خاصی که داشت ٬   به قناعت شخص تحریک شده می پرداخت و بعد از خنثا کردن توطیه باز میگشت و میگفت که فیوزش را کشیدم ؛ این جمعیت که متشکل از گروههای مختلف اسلامی اعم از سنی و شیعه بودند ٬ به گروه های جهادی فقط دید ابزاری بیش برای رسیدن به اهداف والای اسلامی خود نداشتند و از اسارت تعصبات گروهی به مقام آزادی های فکری نایل آمده بودند گرچند در آن زمان میان گروه های اسلامی چندان فاصلهٔ مذهبی و قومی قابل تشویش به گونهٔ کنونی موجود نبود و حدت و وحشت تهاجم مردم افغانستان را به گونه یی خود جوش بسیج گردانیده بود که برای آماده گی و نبرد با نیروی مهاجم کمتر به گزینش گروهی فکر میکردند از همین رو در میان گروه ها نوعی هماهنگی موجود بود و فضای ساختاری آنان از گرایش های مذهبی و قومی بصورت نسبی پاک بود .
این پنج پیری ها در زندان خیلی با هم صمیمی بودند که صمیمیت راستین شان خار چشم مخالفان ناآگاهٔ  آنان گردیده بود و اما افسوس که اکنون جمعیت خاطر این پنج پیری های زندان پراگنده شده و اکنون در ایران
٬ پاکستان ٬ امریکا ٬ اروپا ٬ آسترالیا و سایر کشورهای جهان زنده گی دارند . شماری ها با تاسف که در مقام های بالایی در دولت کابل هم دست یافته اند؛ اما با آنکه وزنهٔ‌ قدرت از بار جاذبهٔ پنچ پیری گری های صمیانهٔ آنان اندکی کاسته است . افسون قدرت و جاذبهٔ ثروت اندکی بر شانه های پروقار آنان سنگینی کرده ٬ در زیر بار شوم این دو جاذبهٔ ویرانگر قامت پرغرور پنج پیری گری های عصیانزا و بیباک آنان خمیده گی میکند و حتا گاهی با دوستان خود به قول عباس دلجو « یاران همزنجیر » ( ۱ ) با سرچپه نمودن کاسهٔ دوستی های پرحلاوت و خیلی صمیمانهٔ قدیم ٬ از در سیاست پیش می آیند و با در به اسارت رفتن در زنجیر های تباهکن ضد ملی و ضد اسلامی عشق راستین انسان به گفتهٔ‌ مرحوم علی شریعتی دوست داشتن را در پای خوکان ریخته اند . مانند پروانه عشق پرجاذبه و سرشار از روح الهی را در شمع نامحرمان به آتش میزنندِ؛ گرچه قامت استوار فکری یگان ٬ دوگان و سه گان آنان را تا سرحد سقوط در پرتگاهٔ قومیت اندکی افسون قدرت و ثروت لرزانده است و اما آن افکار به اصطلاح دشمنان شان پنچ پیری گری ها هنوز هم دغدغهٔ‌ خاطر آنان است؛ اما عشق شریعتی بویژه عشق پرجاذبه و استثنایی حسینی او الگوی عشق انسان با انسان و نماد بی بدیل رنج خویشتنی هابود و من هم که از حضور والای معنوی او بسا چیز ها را آموخته ام و بخش عظیمی از داشته های ذهنی خود را مرهون آن بزرگوار میدانم و اگر او نمی بود ٬ شاید من این گونه انسان و مسلمان نمی بودم . به هر حال او که خود نماد عشق انسان داشتن را به تجربه گرفته بود؛ هرگز نمی تونم از شور باور های بی تاثیر بمانم؛ اما او چنان به آن مقام نزدیک شده بود که آنرا در مقالهٔ زیبای « کویر » خویشتن خوانده و بعد از ترس آنکه مبادا متهم شود؛ دوست داشتنش خوانده است. آری این خلف پنچپیری ها عشق واقعی را نه در سیمای عشق لیلی با مجنون ٬ ورقه با غذرا ٬ یوسف با زلیخا و ... ؛ بلکه در سیمای عشق مولانای روم با شمس به تصویر کشیده است . عشقی که عظمت انسان را در اوج آسمان ها به نمایش میگذارد. « حسین وارث آدم » و « ابوذر یک بار دیگر» به بهترین وجه آن را به نمایش گذاشته و در کتاب  « حج » به اوجش رسانیده است .
پنج پیری ها که در پی قرائت های جدید از اسلام بودند و قرائت های قبلی را پاسخگوی کلی نیاز های جوامع اسلامی نمیدانستند . برای رسیدن به سکوی تازه یی از قرائت تلاش شبانه روزی کرده و با استفاده از خواندن کتاب ها
٬ فراگرفته های قبلی ٬ جر و بحث ها و  برگزاری حلقه های درسی به آگاهی های دینی و اسلامی خود می  افزودند. طبیعی است که این روند اندکی پویایی در کار داشت و روند بالنده گی های فکری هم خالی از اشتباهات و کاستی ها نبود؛ اما این ها بر اساس حدیث پیامبر اجتهاد در قلمرو دین را یک امر اسلامی دانسته و در آخرین تحلیل خطای اجتهادی خود را در برابر یک پاداش الهی تلقی میکردند؛ زیرا هدف اصلی این ها خیر بود که همانا ارتقا و توسعهٔ فهم دینی بود ٬ اما دشمنان ناآگاهٔ آنان هر لحظه در صدد پیدایی کاستی ها و اشتباهات آنان بوده و اشتباهات کوچک شماری از این ها را که کمتر از کاه بود ٬ به اندازهٔ کوه نشان میدادند. این تحریف ها و حاشیه روی های بیجای مخالفان پنج پیری کار را در شماری موارد به توطیه گری و طرح بیرون کردن اعضای جمعیت پنج پیری ها از میان حلقه های شان تا لت و کوب های فزیکی آنان میرساند . زمانیکه در داخل زندان تا سرحد اخراج آنان از گروهی که به اتهام آن زندانی شده بودند ٬ موفق نمیگردیدند ٬ سعی می نمودند تا از طریق تهدید خانواده های آنان در بیرون به هدف شوم خود نایل آیند . چنانچه باری خانوادهٔ انجنیر صاحب  قادر را مورد تهدید قرار دادند و روزی در پایوازی پدرش برای او گفت : چه کرده یی من را تهدید کرده و گفته اند که ادامهٔ کار های فرزندت در زندان به بهای سوختاندن خان ات تمام خواهد شد . انجنیر قادر بعد از شنیدن این  سخن خیلی ناراحت شد و بعد از آن از  حلقهٔ پنج پیری ها جدا گردید. مخالفان پنج پیری ها کوشش میکردند تا با استفاده از اشخاص معتاد به تهدید و لت و کوب فزیکی آ‌نان بپردازند . این ناعاقبت اندیشان در واقع حامی و همکار نزدیک آن غارتگران بودند که کار شان چه در دوران جهاد و چه بعد از آن جز غارت  و انسان کشی چیز دیگری نبود؛ گرچه بودند ٬ در میان شان افراد ساده و خوش باوری که قربانی ترفند بدمعاشان زندان می گردیدند . قلدران زندان با تبلیغات خیلی منفی و واهی آنان را بصورت ناروایی بر ضد پنج پیری ها تحریک میکردند و خود که از داشتن آگاهی  های دینی و استدلال عاجز بودند ٬ از نیروی فزیکی این ها بر ضد پنج پیری ها بهره می گرفتند .  این از خدا بی خبران چه حرف هایی نبود که به پنج پیری ها منسوب میکردند . أنچه از وهابیت منسوب به این تیمیه تا عبدالوهاب نجدی تا سلفی ها و تبلیغی های معاصر همراه با خرافات پرستی های نابکار دینی و حتا بد تر از این ها شنیده بودند. همه را منسوب به پنج پیری ها کرده و مهر های اتهام را بر پیشانی آن بیجاره ها می کوبیدند . این ها که منافقان ماهر و تر دستی بودند ٬ برای تجرید و منزوی کردن اشخاص مختلف به  بهانه های مختلف روی می آوردند . برای شماری بهانهٔ دینی ٬ برای شماری ها بهانه های  سیاسی اجتماعی و خانواده گی می تراشیدند و با ساختن این بهانه ها افراد ناآگاه را بر ضد آنان ترغیب می نمودند. به گونهٔ‌ مثال برای کسی میگفتند که فلان پنج پیری می گوید : نیابت پایان نیافته است یا فلان شخص آنان دهها نفر را قلمداد کرده است یا فلان شخص آنان به خانوادهٔ چنین و چنان تعلق دارد و حرف های بد و رد دیگر از این قبیل .
این ها که بیشتر ملک های زندان بودند و از هر  زندانی مقداری پول به نام کمک برای بدون پایواز ها بدست می آوردند .  با استفاده از آن پول ها و پرداخت آن برای زندانی های بدون پایواز حتا از بازی کردن به عزت باشرف ترین اشخاص زندانی خود داری نمی کردند . چنانچه یک توطیهٔ کلان بر ضد پنج پیری های بیچاره را حاجی آغا خنثا نمود . شماری قندهاری ها را تحریک کرده بودند که پنج پیری ها گویا ضد اسلام در محبس کار فکری و تبلیغاتی میکنند . حاجی آغا که در اصل از قندهار و مولوی و عالم جیدی بود. وی به سرعت وارد معرکه شد و  این توطیه را خنثا کرد . پنج پیری ها شب ها و روز ها را در موجی از مصیبت آفرینی های ملک های زندان سپری کرده و حتا خواب شبانه را بر آنان حرام گردانیده بودند؛ اما پنج پیری ها که هوا و خیال دیگری داشته و مست می معرفت و شناخت راستین اسلام بودند . این فشار ها را به جان و دل پذیرفته و به امید آزادی وطن اندکترین وسوسه را در خود راه نمیدادند . استوار و بی هراس در برابر فشار های زندان بانان و زندانیان کاذب مقاومت کرده و حتا مخالفان آنان آرمان آه گفتن آنان را با خود در گور ها بردند و اخلاف شان هم خواهند برد .
پنج پیری ها در زندان ترکیب عجیبی داشتند . سایر زندانیان بیشتر در گروپ ها یا به قولی «  اندیوالی » های قومی و سمتی با یکدیگر زنده گی داشتند و اما نحوهٔ زنده گی پنج پیری ها چون سایر ابعاد زنده گی شان به کلی متفاوت از سایر زندانیان بود . پنج پیری ها در پشت اتاق های پنجره آهنین بیشتر در حلقه های واحد زنده گی داشتند که شمار حلقه های شان گاهی تا
۱۷ نفر و کمتر از بیست تن میرسید که در یک دسترخوان در دور هم نان می خوردند . از نظم و انتظام خوبی برخوردار و با قبول این همه دشواری ها خیلی خوش و سرحال زنده گی داشتند. هر چه که فشار ها در برابر شان افزایش می یافت ٬ صمیمی تر و منضبط تر گردیده ٬ بیشتر بسیج شده و هماهنگتر می گردیدند . این ها که قید و بند گروهی را دریده و با شماری رهبر نمایان تنظیم ها یا به قول دیگر ملک های زندان سرسازش نداشتند . این ناسازگاری آنان را در معرض خشم ملک ها قرار داده بود . این ملک ها که شماری مفتیان هم در اختیار داشتند .  بصورت فوری دست به کار شده و مفتی ها را برای فتوا بر ضد پنج پیری ها فرامی خواندند . مفتی ها هم که خود را در شماری موارد مرهون ملک ها میدیدند و کمتر حرئت فرمان زدایی را در برابر آنان داشتند . ناگزیر بودند تا تن به فرمان ملک ها داده و فرمان دل برنخواسته را برای خروج پنج پیری از تنظیم صادر میکردند . پنج پیری ها که با این برخورد ملک ها عادت کرده بودند و این را از کارکرد های روزمرهٔ ملک ها به حساب آورده و چندان پروای آنان را نداشتند . ملک ها با این همه فشار هایی که بر زندانیان پنج پیر روا داشته بودند . باز هم پنج پیری ها را سرحال و خوشحال می یافتند و دست به برگزاری نشست های گروهی زده و توطیه های تازه یی را بر ضد پنج پیری ها بر می  چیدند . پنج پیری ها هر روز در زیر بار دسایس نو به نو ملک ها در موجی از فشار های شدید عمال دولت دست و پنجه نرم می کردند و با خود می گفتند : به زنده گی زندانیان مبر  حسرت      که نقل محفل شان دانه های زنجیر است .
این گوشهٔ اندکی از مرارت های زندانیان قدیم پلچرخی بود که بیشتر ناشی از زورگویی ها و خودکامگی های شماری ملک های زندان بود و هرگاه در کنار این شکنجه های روانی شکنجه ها و فشار های شدید روانی در کنار تلاشی های وحشیانه و هراس افگنانه که بوسیلهٔ عمال مزدور رژیم بر زندانیان تحمیل میگردید
٬ به تفصیل مورد بحث قرار بگیرند ٬ از آن کتاب پر حجم تر از مثنوی هفت منی درست خواهد شد . هر گاه برخورد های کجدار و مریز  به آنها افزوده شود و از بد معاش های او به تفصیل سخن زده شود ٬ کتابی از این هم پرحجم تر خواهد شد.
سر نخ داستان پنج پیری ها در زندان پلچرخی به جمعی از یاران همدل میرسد
٬ پنج پیری گری های راستین در خوان آنان محک می خورد ٬ خادمان خوان آ‌نان به قول حافظ شیراز دردی کشان صبوح های عشق انسان بودند وهنوز هم اگر بیش نیند ٬ دست کم در یاری ها و همدلی ها دوستدار هم استند؛ زیرا همدلان خاطره انگیز ترین روز ها هستند که سرنوشت آدمی را در مرزی از فاجعه و فلاح به آزمون می گیرد ٬   البته این محک زنی ها به آزمون گیری ها شوری فراتر از عشق مجنون با لیلی ٬ ورقه با غذرا ٬ زلیخا با یوسف و ... داشته و در نماد شگفت آوری عشق راستین انسان با انسان را در نماد جذبه های شکوهمند مولانا با ملک شمس الدین تبریزی به نمایش میگذارد . این عشق درالگوی دوست داشتن آدمی را پله به پله تا آستان خدا وند یاری و رهنمایی کرده و او را در مقامی قرار میدهد که با فرورختن و تکیدن بعد لجنی : آنچه اندر وهم ناید آن شود  . این انسان است که در یک سبک و سنگینی دشوار در مرزی ثبات را از بی ثباتی ٬ صداقت را از کذب ٬ خودگذری را از در خود مانی ٬ حرکت را از ایستایی ٬ قیام را از نشستن ٬ تکان را از بی حالی ٬ خوش حالی را از بد حالی و بالاخره حق را از باطل جدا میسازد و در بلندای پر شکوه ترین سکوی انسانی و کمال آدمیت قرار میگیرد . 
با سرهم بندی این ها آشکار می گردد که داستان پنج پیری ها در زندان پلچرخی قصهٔ بی پایان رنج های انسان در نماد عشق هستی ساز در پای ایمان تجلی کرده و شکوه و جلال شهامت در پای وقار
٬ عروج انسان به مقام سدره ٬ قیام شکوهمند و زمردین در برابر جور ٬ مقاومت هابیل عصر در برابر قابیل ٬ عصیان حسین در برابر یزید را رخ مینمایند . در فراز و نشیب این رخ نمایی ایستاده گی رادمردان در برابر نامردان ٬ تکان خروشندهٔ وارث آدم در برابر خلف واپسین شیطان ٬ انقلاب عزت در برابر ذلت ٬ به قوام رسیدن شجاعت در برابر جبن و ترس و جرس به کرسی نشستن عشق و امید در پرتگاهٔ زوال یاس برانگیز به تماشا می نشینند و تا باشد که با خون انسان مظلوم خطی به سوی شفق تاریخ کشیده شود و تا رسیدن به افق های آزادی ٬ عدالت و رستگاری چون نسیم گوارا ناخون بر دل های شکسته و روح های پژمرده بزند .



 

۱ -  محرم دلجو در سال  های پیش از ۱۳۷۰ مسؤولیت نماینده گی حزب وحدت اسلامی را در پشاور داشت و اکنون در آسترالیا در مهاجرت زنده گی دارد . وی با جمعی از یاران خود در آسترالیا سایت انترنیتی تحت نام    kabul.net.au را به نشر میرساند .

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

قسمت چهارم

این جا سخن از انتظار است، انتظاری که حدت  وشدت آن فراتر از قتل است و اما پیامبر انتظار را، سکوی صبر و استقامت و کلید پیروزی خوانده است و شاید از همین رو بوده که مرحوم علی شریعتی، انتظار را مکتب اعتراض یعنی سکوی ساکت و خاموشانۀ تصمیم های مهم و بالاخره شکستن سکوت برای به سر رساندن یک امر بزرگ و ارایۀ پیام ارجمند برای نجات و رستگاری بشریت، خوانده است. آری در فضای روح نواز و دل انگیز سکوت بود که بودا به مقام"سدارتا" رسید و پیامبر بزرگوار اسلام نه تنها یه مقام نیابت؛ بلکه فراتر از آن به مقام ختم رسالت نایل آمد. او در فضای شگفت انگیز سکوت راز خواندن را در کلمۀ "اقرا" و راز نوشتن را در "ن و قلم"  دریافت و با پیام آسمانی خود خواند و نوشتن را برای بشریت امری حتمی و ابدی گردانید. خواندن و نوشتن در واقع کلید تمامی آگاهی های انسان است. راستی هم آگاهی است که درب آزادی و آزاده گی ها را دق الباب میکند و نوید عدالت را به مثابۀ قافله سالار آزادی برای بشریت به ارمغان می آورد.

در یکی از اتاق های بلاک دوم بودم و شاید درحدود هفت یا هشت ماه از دوران زندانی شدنم سپری شده بود و این درست برابر به زمانی بود که به محاکمه کشاندن زندانیان هم دورۀ ما آغاز شده بود. یک روز شنیدم که برای انجنیر عبدالرسول و انجنیر صاحب عبدالرازق صورت دعوا آمده و محکمه رفته اند. بعد تر خبر شدم که هر یک شش شش سال به حبس تنفیذی محکوم شده اند. وقتی که شنیدم، آنان شش شش سال قید شده اند، خیلی متاثر شدم و با خود گفتم، در این صورت ممکن است که قید من چندین مرتبه نسبت به آنان زیاد تعیین شود. چند وقت بعد برای من صورت دعوا آمد. صورت دعوا را به مشورۀ ولسوال صاحب کبیر( فکر میکنم) نوشتم و پس از مدت کم به صدارت خواسته شدم. صدارت رفتم و همزمان با من برای انجنیر میرعبدالصبور و قاضی جعفر نیز صورت دعوا آمده بود و یک جا به محکمه رفتیم. قاضی محکمۀ دیوان د یا ج قاضی عبدالوهاب از پنجشیر بود. در آن زمان محکمه ها بصورت خاص دایر می گردید و چهار محکمه حق فیصله را داشتند و استیناف طلبی و تمیز طلبی وچود نداشد.  از همین رو چهار محکمۀ اخصاصی انقلابی برای محاکمه شدن مخالفان سیاسی و نظامی دولت تتشکیل شده بود. از این که در قانون مدنی کشور تنها برای مجازات مجرمان جنایی تهیه شده بود و بنا براین برای مخالفان سیاسی دولت قانون مدون مدنی وجود نداشت و فکر کنم که  بعد قانونی در این زمینه تدوین و رسمیت پیدا کرد. به هر حال فکر کنم که سه   و  یا چهار نفر وارد تالار محکمه شدیم. قاضی محکمه شخصی به نام قاضی عبدالوهاب نام داشت که  از پنجشیر بود . قاضی همراه با نصیاح همیشگی اش به سخن گفتن آغاز کرد و در مورد چگونگی دوسیه ها سخن گفت. این در حالی بود که ما به حرف های او گوش داده بودیم. بالاخره حرف های او خلاص شد و نوبت ما رسید. درست به یادم نیست که چگونه دفاع کردم و اما در مجموع چیز هایی گفتم که نباید کسی بخاطر باور وافکار اش محاکمه شود و اسنادی وجود ندارد که دلالت بر جرم صریح ما کند. حرف های به همین گونه گفتیم و متن صورت دعوا هم دارای   چنین محتوا بود. در آخر نشست، برای ما اجازۀ خروج از تالار داده شد و از تالار محکمه بیرون شدیم. فکر کنم که زمان خروج از محکمه پارچه های ابلاغ برای هر یک ما داده شد و بلا فاصله پارچه های ابلاغ خویش را  خواندیم. در پارچۀ ابلاغ من نوشته شده بود که" تو مهرالدین فرزند غلام محی الدین به مدت شش سال حبس  تنفیذی محکوم شدی" زمانی که شش سال را خواندم، به گونه یی خوش شدم ؛ زیرا من توقع  نداشتم تا شش سال حبس شوم. این در حالی بود که پنج سال، چهار و دوسال زندان به قول زندانیان ، سرزلف هر زندانی بود؛ ولو که باد هم او را درپلچرخی می آورد.

گفتنی است، زمانی  که اززندان بیرون شدم وکاکایم جناب حیدری وجودی گفت، پیش از محکمه ات نزد قاضی عبدالحی رفتیم واز وی خواهش کردیم تا در قسمت رهایی ات کمک کند. او برای ما گفت هنوز دوسیه اش را نخوانده ام  و بعد از مدتی باز به او مراجعه کردیم و وی گفت که دوسیۀ برادر زادۀ تان خیلی جنجالی است و چندین نفر او را قلمداد کرده و رابطۀ خود را با او نسبت داده است. پیش ار گرفتاری من انجنیرصاحب عبدالرازق، انجنیر عبدالرسول ، میرعبدالمقیم، میر غلام  احمد،  داکتر صاحب میر محمد شفیع، شمس الدین، دگرمن صاحب، قاضی صاحب جعفر، انجنیز صاحب شمس االدین، داکتر صاحب سراج  و بعدتر به اساس قلمداد داکتر صاحب سراج ، داکتر صاحب دهزاد بازداشت شده بودند. هر یک این ها در جریان تحقیق به نحوی از انحا درمورد  من چیز هایی گفته بودند. من از بازداشت شماری ها آگاهی داشتم و ازدستگیری شماری دیگر بعدتر خبر شدم. شاید قاضی با توجه  به همین موضوعات برای کاکایم گفته بود که دوسیه اش جنجالی است. رهایش کرده نمی توانم و ما کوشش میکنم که در حبش وی تنقیص به عمل بیاروم. نمیدانم که آیا قاضی به وعدۀ خود وفا کرده بود و یا این که قضاوت قاضی های رژیم چون قضاوت انقلابی بود. گاهی قهر می بودند و گاهی خوش و زمانی هم مست و زمانی هم سر حال . طبیعی است که این حالات برتصمیم گیری های آنان نیز اثر گذار بود. خوب هرچه بود، قاضی عبدالحی میعاد حبس من را شش سال تعیین کرد.

از محکمه بیرون شدیم و در موتر مخصوص سوار شدیم  و موتر به سوی محبس حرکت کرد تا دوباره به زندان پلچرخی بازکشتیم و زیر پوشش محافظت سربازان به سوی اتاق قبلی خود حرکت کردیم تا بالاخره به پنجره رسیدم .

بعد از احوال پرسی کوتاه با هم اتاقی ها به سوی سلول کوچک خود به راه افتادم  و پیش از آنکه وارداتاق شوم. دوستان زندانی بصورت فوری پرسش ها را آغاز کردند که چند سال قید شدید، حبس تان چند سال تعیین شد و پرسان های دیگری ازاین قبیل. از این که اوضاع کشور مانند امروز آشفته بود و کدام معیار معین برای تعیین میعاد حبس زندانیان وجود نداشت و  گویی هر از گاهی نظر به وضعیت تغییر می کرد. از همین رو زندانیانیان در حال انتظار همیشه نگران بودند و هر از گاهی که زندانیان از محکمه می آمدند. به سرعت سرراۀ شان شتافته و می پرسیدند که چند سال حبس شدید. بالاخره من پاسخ دادم، شش سال . هیچ یک باور نکردند و گفتند که نه زیاد قید شدید وبالاخره پارچۀ  ابلاغ  را برای شان دادم تا باور کردند که راستی شش سال میعاد حبس من تعیین شده اشت. به گونه یی در میان بدرقۀ هم اتاقی ها وارد سلول خود شدم. کوته قفلی ها طوری اعمار شده اند که در وسط سلول های کوچک اعمار گردیده است و در مقابل آنها  دهلیز دو طرفه قرار دارد. گفتنی است که در هر پنجره  در حدود 28 یا زیادتر اتاق ها چسپیده در کنار هم قرار دارند که دارای دروازههای محکم آهنی شبۀ زندان های هالند وهندوستان است. رفقای ما که با وارد شدن ما در پنجره به سرعت بطرف ما دویدند و ما را درآغوش گرفتند و بعد از احوال پرسی تا کوته قفلی ما را بدرقه کردند.

زمانیکه داخل سلول شدم و ولسوال صاحب کبیر از میعاد حبس ام پرسید، برایش گفتم ، شش سال . یک باره من را در بغل گرفت و اشک هایش جاری شد و گفت که مادههایی را که سارنوال  برایت در صورت دعوا خواسته  بود. در آنها تقاضای اشد مجازات شده بود که قید دوامدار و حتا اعدام را در قبال داشتند. وی بعد تر من را تسلیت داد  و گفت " هیچ ری نزن، به خیر چشم پت کردن و با ز کردن شش سال سپری می شود" خوب شد که  سرنوشت ات تعیین شد و از بی سرنوشتی بیرون شدید. فکر کنم که در میان مادههای قانون که سارنوال برایم خواسته بود، مادههای 219  شاید هم 320 شامل بودند که خواهان اشد مجازات تا مجازات مرگ بود.

وضعیت طوری بود که در آن روز ها شماری زندانیان شب هنگام از بلاک دوم به بلاک اول منتقل می شدند و از آنجا به کشتارگاۀ پولیگون پلچرخی انتقال داده می شدند. از همین رو در عنوان " شب های مرگ ..." را نیز اضافه کرده ام. درآن روز ها اشخاص بدون سرنوشت و هم آنانی که به محکمه رفته بودند و در حصۀ شان فیصله صورت نگرفته بود. به حالت انتظار به سر می بردند و نمی دانستند که چه سرنوشتی را در انتظار خواهند داشت. هر از گاهی شماری  از این گونه بی سرنوشت ها شب هنگام از اتاق های بلاک اول به بلاک دوم منتقل می شدند. هر زمانی که نام همچو اشخاص خوانده می شد و امر کالا جمع کردن برای شان صادر می گردید، تصور بر این بود که بلاک اول برده می شوند تا به شهادت رسانده شوند.

هنوز داستان محکمۀ ما پایان  نیافته بود که کسی آمد و گفت، انجنیزصاحب رسول و انجنیز صاحب عبدالرازق در دهن دروازه آمده و می خواهند شما را ببینند. از اتاق بیرون شدم و زمانی که به سوی آنان نزدیک شدم و یک دیگر را دیدیم، بصورت فوری اشک در  چشمان شان جاری شد و گفتند که خیر است که قید ما به اندازۀ خودت است و شما کم قیدشدید و ما خیلی خوش شدیم واما تاسف ما در این است که چگونه قید ما اینقدر زیاد تعیین شد. خوب برای شان حرف های گفتم و برای شان تسلیت دادم و رفتند. در حالی با آنان صحبت کردم که طبق نوبت به تشناب آمده بودند و اجازۀ ورود به اتاق ما را نداشتند. بالاخره آنان با چشمان اشک آلود به سوی اتاق خود رفتند  و من هم به  کوته قفلی خود؛ اما من زمانی که حالت آن دو برادر را دیدم، خیلی ها متاثر شدم ؛ زیرا می دانستم که آنان حوصلۀ شش سال را ندارند. من که با برادر آنان عبدالرزاق آشنایی دیرینه داشتم و از صنف پنجم تا صنف دوازده در لیسۀ شاه دوشمشیره هم صنف بویم و بعد او به فاکولتۀ ساینس شامل شد  و من  شامل فاکولتۀ انجیری؛ اما او بالاخره در سال 1360 به پاکستان مهاجر واز آنجا آلمان رفت. به کار خرید و فروش موتر مصروف بود و بالاخره در سال 1378 هدف سؤ قصد یک روسی در آلمان قرار گرفت و به شدت زخم برداشت و داعی اجل را لبیگ گفت. در اصل من با عبدالرزاق تماس داشتم و کار برادرانش را به او سپرده بودم واما برادرانش می دانستند که به قول معروف گپ در کجا است. در جایی دیگر در پیوند به جریان تحقیقات آنان اندکی خواهم پرداخت که چگونه برای بار اول عبدالرازق دستگیر شد و بعد عبدالرسول برادرش؛ زیرا انجنیر صاحب عبدالرازق را حالا خداوند مغفرت کند و روحش شاد و یادش گرامی باد ، سرباز بود و دولت بعد از افشای لیست برای بار اول به گرفتاری افراد نظامی و بعد کارمندان ملکی و دانش  آموزان و دانش جویان اقدام کرد.

پس از فیصلۀ محکمه و تعیین میعاد حبس

اتاق های عمومی منزل دوم بلاک دوم

فکر می کنم بعد از آنکه حبس ما معلوم شد. از اتاق بی سرنوشت ها به اتاق های عمومی رفتیم؛ زیرا در آن اتاق ها کسانی بودند که سرنوشت شان تعیین شده بود. از این اتاق در میان دهها خاطره بک خاطرۀ عجیبی دارم و هر از گاهی که به یادم می آید، تکان می خورم  وخیلی متاثر می شوم . در همین اتاق شخصی به نام معلم عظیم که معلم ادبیات بود، نیز با ما بود. وی به اعدام محکوم شده بود. شب ها از نگرانی خواب اش نمی برد و تا ناوقت های شب و حتا تا صبح در اطراف چپرکت ها چکر می زد. گاهی که من را هم خواب نمی برد، همرایش قصه می کردم واما از این که گپ زدن تا ناوقت های شب برای محافظان و جاسوسان سوال برانگیز بود. از آنرو از صحبت های دایمی ناوقت شب از وی پرهیز می کردم. هرچند صحبت های ما سیاسی نمی بود و بیشتر در محور ادبیات می چرخید و هنوز قصۀ پنجپیری اوج نگرفته بود و داستان پنجپیری دل مشغولی اندکی در زندان داشت. استاد عظیم شخص ادیبی بود و در مورد ادبیات کشور و جهان چیز هایی می دانست و علاقمند بودم که با وی صحبت های ادبی کنم و ازشعروشاعری با وی سخن بگویم  از اینکه او در این راه تجاربی اندوخته بود و کتاب هایی را مطالعه نموده و  چندین سال آموزش داده بود . صحبت هایش برایم جالب بود.

هیچ گاهی فراموش نمی کنم و نخواهم نمود که ساعت های نزدیک به دوازدۀ شب بود و من بیدار بودم. یک بار از دور صدای نام خوانی به گوشم آمد و تا آنکه جارچی به اتاق ما نزدیک شد و گوش خود را گرفتم که معلم عظیم گفته و در هر اتاق کله کشک می کند. درست این زمانی بود که استاد عظیم در خواب بود و تازه هنوز چند دقیقه نشده بود که خواب رفته بود. خداوند شاهد است که او. چنان بی خوابی های دردناک را متحمل شده بود که جرئت نکردم او را از خواب بیدار کنم؛ البته به این فکر که زمانی از خواب بیدارش می کنم که باشی نزدیک اتاق ما شود. نمی دانم که چگونه شد و یکباره سر و کلۀ باشی از دروازۀ اتاق ما پیدا شد. این زمانی بود که چند بار نام استاد عظیم را گرفت واما او خواب بود. زمانی که استاد عظیم صاحب گفت ، یکباره داخل اتاق شد و بر سرجایش هجوم آورد و ناسزا گفتن را آغاز کرد که گویا نامت را می شنوی خپته می گیری و جواب نمی دهی و از این قبیل گپ های خراب و  خرابتر برای او گفت . بالاخره برای استاد گفت که بخیز کالایت را بگیر . استاد از جایش برخاست و اما چگونه؛ مانند ارواح از جا برخاست و خود را دراختیار دژخیم قرار داد.  درک کردم که استاد حالتی داشت که خداوند برای هیچ انسانی نشان ندهد، حالتی که چندین ماه و حتا سال به انتظار اش ناگزیرانه نشسته بود. در چنین حالی آن باشی بی انصاف و مزدور چنان بر وی بی مروتی و نامردی کرد که شاید نامردان تاریخ هم از آن خودداری کنند. بالاخره استادعظیم گویی کالبدی بیروح از جای خود برخاست و در عقب باشی روان شد. باشی برایش گفت ،  کالایت را بگیر و اما او که از ماهها تا آنوقت به انتظار مرگ نشسته بود، از صدای نیمه شبی باشی گویی فریاد مرگ را شنیده بود  و بدون کالا از عقب او به حرکت افتاد. پس از آن ما ندانستیم که او کجا رفت و برسرش چه آمد و اما از پارچۀ ابلاغ او معلوم بود که چه سرنوشتی در انتظارش است و از آنجا به  بلاک اول و از بلاک اول به کشتارگاۀ یعنی پولیگون پلچرخی منتقل شد و بیرحمانه با شماری دیگر به شهادت رسید. روح بزرگوار او شاد و یاد گرامی و ارجمند اش همیشه  باد و راه اش مستدام باد. این اتاق برای من خیلی خاطره انگیز است و شاهد رخداد های زیادی در این اتاق بودم تا جایی که حفظه من را یاری می نماید، کوشش می کنم تا آنان را به رشتۀ تحریر درآورم .

سرکوب بیرحمانۀ اعتصاب و قیام زندانیان و پیامد ناگوار آن

اتاق عمومی  بلاک دوم

زندان که از نام اش پیدا است، جای اسارت است و روح و روان انسان را هر لحظه می فشرد و جسم او را می ساید. این فشردن ها و ساییدن ها همراه با فشار های متعددی است که هر آن روح انسان های بزرگ و پرتوان را نیز می فشرد. آنهم زندان پلچرخی آن روز که شاید فضای پراختناق و خفه کن آن همراه با محدودیت های فراوان در سایر کشور ها کمتر و حتا بی مانند و نمونۀ مثال بود. آنقدر وضعیت داخل زندان ها از لحاظ نان و جای در بلاک های مختلف خراب و طاقت فرسا بود که بالاخره حوصلۀ زندانیان به سر آمد و دست به اعتصاب زدند . وضعیت زندان ها چنان خراب بود که دولت جرئت نداشت تا هیآت های سازمان ملل در آن راه پیدا کنند. یک وقتی سر و صدا بلند شد که به زندان هیآت می آید و بعد ها معلوم شد که شماری اشخاص معلوم  الحال به بلاک اول منتقل شدند و در اتاق های مخصوص جابجا شدند که  ساخت  و ساز آن برای هیآت بصورت نسبی قناعت بخش یود. بعد ها افشا گردید که در هر اتاق یک زندانی را نمایشی جابجا کرده بودند و یک میز گذاشته بودند و چند عدد کتاب و کتابچه و قلم که گویا زندانیان از داشتن امکانات  نوشتن و خواندن بهره مند هستند. شاید از وضعیت هیات هم فهمیده بود که موضوع از چه قرار است. هرچند گفته شد که هیات زمانی که از بلاک اول بیرون میشده، دیگ های زیاد را دیده و پرسیده است که اگر شمار زندانیان اینقدر است و پس این همه دیگ ها برای چه است. فکر کنم که هیآت متوجه ترفند  رژیم شده بود. این در حالی بود که شرایط زندان پلچرخی خرابتر از هر زندانی در سطح منطقه وجهان بود.

دولت تلاش کرد تا صدای مظلومانۀ زندانیان به بیرون درز نکند و آنچه در زندان می گذرد جهانیان از آ آگاهی پیدا  نکنند. از این رو سعی کرد تا هرچه بیشتر زندانیان را تحت فشار قرار بدهد و فریاد های در گلو شکستۀ شان را شکسته تر بسازد. دولت برای رسیدن به چنین هدف تصمیم گرفت تا باشی های آموزش دیده را در تمامی اتاق ها توظیف کند؛ البته به دلیل آن که نتوانست، باشی های مردمی را به دام شبکۀ استخباراتی خود درآورد. ناگزیر شد تا گروپی از زندانیان را که برای دولت جاسوسی می کردند. بصورت مخفی از زندانیان جدا کرد و برای مدتی با آنان کار استخباراتی نمود و بعد از آموزش های ابتدایی باشی های آموزش دیده را در هر اتاق برغم مخالفات مردم بصورت اجباری باشی مقرر کرد. باشی ها مانند نوکر نو، به اصطلاح" آهو را به دو" می گرفتند .  این باشی ها با آنکه از جمع زندانیان بودند واما دولت با وعدههای دروغین آنقدر آنان را از خود بیگانه گردانید و به ساده گی به دام خویش افگند که شاید افگندن یک پرندۀ کوچک به دام اینقدر ساده نباشد. شبکۀ خاد رژیم برای باشی ها را تا سرحد تحمیق به اغفال کشاند و وعده داد که در صورت اجرای این ماموریت آنان را از زندان رها خواهد کرد. باشی های ساده لوح و سست عنصر بدون آن که اندکی به خود آیند و عقل خود  را به کار اندازند، به ساده گی در دام افتادند. این جاسوسان به ظاهر باشی چنان با وضع قیودات نادرست فضای زندان را تیره وتار گردانیدند که  حوصلۀ زندانیان را به سر رسانده و کاسۀ صبر شان را لبریز نمودند. باشی های جدید تعزیرات چای را بر مرد م وضع کردند و بر نشست و برخاست زندانیان قیودات فراوانی وضع کردند. هر زندانی را به نحوی مورد تعقیب و تفتیش قرار دادند. زندانیان را بصورت جبری وادار به خواب شدن می نمودند و از نشستن آنان با یکدیگر روز و شب جلوگیری کردند. هر زمان اخطار هایی برزندانیان صادر می نمودند و به آن هم بسنده نکرده و به مجازات زندانیان مانند انداختن در هواکش های زندان و یا بیرون کردن زندانیان در نیمه های شب از یک  اتاق به اتاق دیگر، اقدام کردند. در نیمه های شب در حالی که بیشتر زندانیان در خواب می بودند، یک باره باشی یی وارد اتاق می گردید و نام خوانی می کرد. بعد هرکس که پاسخ میداد، بصورت فوری برای وی می گفتند که کالایت را جمع کن. این کار زشت در حالی صورت میگرفت که زندانی در اصل نمی فهیمد که چرا چنین کاری شده است. باشی ها در بیشتر اوقات بخاطر نشان دادن فعالیت و به قول خود شان برای جلوگیری از کار و سازماندهی زندانیان دست به چنین کاری می زدند تا شبکۀ خاد رژیم را از خود راضی گردانید و طرف اعتماد آن را فراهم کرده باشند. این گونه قیودات و فشار های شدید بر زندانیان افزایش یافت و به قول معروف " آب تا گلو بچه زیر پای" صبرشان به پایان رسید و در صدد آن شدند تا از این مصیب در مصیبت رهایی پیدا کنند.

سرگوشی های زندانیان شروع  شد و به اصطلاح "پس پسک ها" شروع گردید. برای اولین بار کارگران زندانی تصمیم خود را برای اعتصاب اعلان کردند و پیام خود را به سایر زندانی ها نیز رساندند. رفت و آمد برای آوردن قروانه بهترین فرصت ملاقات های مخفی زندانیان با یکدیگر بود. این گونه پیام ها در اکثر موارد میان زندانیان در هنگام آوردن قروانه رد و بدل می شد. یک روز برای ما اطلاع رسید که کارگران در منزل اول تصمیم دارند تا دست به اعتصاب بزنند و ما هم به نحوی حمایت خود را از تصمیم آنان ابراز کردیم و همچنان تصمیم خود را به اتاق منزل پایین نیز رساندیم ؛ البته طوری که موضوع را در کاغذ نوشتیم و از کلکین پایین کردیم و به هر ترتیبی که بود منزل اول را توانستیم از موضوع آگاه بسازیم. به همین گونه فعالیت ها آغاز شد و هر اتاق به نحوی تصامیم و برنامه های شان را یکی برای دیگری می رسانیدند. فضای زندان تقریبا آمادۀ اعتصاب شده بود و هر اتاق منتظر بود که کی اول آغاز خواهد کرد و چگونه آغاز خواهد شد. پنجشنبه درحدود ساعت دوازده بجه قروانه به داخل اتاق ها آورده شد و همزمان به آن سرگوشی ها شروع شد که کارگران قروانه رانگرفتند ودست به اعتصاب زده اند. هر سطل قروانه حق ده نفر بود و گروپ اندیوالی ما خیلی آرام قروانه را بر جایش نهاد و از خوردن آن اجتناب کردند و در ضمن با یک حرکت ماهرانه به سایر زندانیان هم اتاقی خود رساندیم که از خوردن قروانه صرف نظر کرده ایم و خود را برای اعتصاب آماده کرده ایم . آهسته آهسته یگان ودوگان و بالاخره تمامی هم اتاقی های ما از خوردن نان صرف نظر کردند و سطل قروانه ها را نزدیک دروازۀ  خروجی بردند و یکی پی دیگر نان های سیلو را هم در مقابل دروازۀ خروجی انبار کردند. با این کار نوعی سکوت قبل از توفان در اتاق برقرار گردید. هرکس طوری محتاطانه برخورد می کند که مبادا انگشت نشان شود و بحیث محرک شناخته شود؛ زیرا در هر اتاق در کنار باشی و معاونش شماری جاسوسان دیگر هم بصورت مخفی برای دولت خبرکشی می نمودند. در ضمن این احتیاط خیلی ماهرانه در صدد توحید نمودن خواست ها و شریک کردن آنها با سایر اتاق ها شدند. این کار را با استفاده تار انجام دادند؛ البته طوری که هر اتاق خواستهای شان را در کاغذ نوشته و بوسیلۀ  تار به اتاق پایینتر از خود آویزان کردند. پس از آن که دولت از اعتصاب آگاه شد و دروازۀ اتاق از عقب قفل گردید و خروج و ورود زندانیان به دهلیز به کلی ممنوع گردید.

دولت در ابتدا در برابر اعتصاب زندانیان نوعی سکوت اختیار نمود و اما زندانیان دریافتند که در عقب این سکوک توفانی در راه است و اما از پیامد آن که چه واقع خواهد شد و دولت چه تصمیمی اتخاذ خواهد کرد، چیزی نمی دانستند و در اصل پیش بینی کرده  نمی توانستند. شب شد و قوماندان بلاک با جمعی از رهبر محبس به هر اتاق جدا جدا آمد و از زندانیان خواست به اعتصاب شان پایان بدهند و خواست های شان برآورده می شود. هرچند زندانیان در اول برای قوماندان چیزی نگفتند و سکوت اختیار کردند و اما بعد تر یگان و دوگان نفر به صحبت کردن و شکوه نمودن از باشی آغاز کردند و از ظلم باشی ها سخن  گفتند. قوماندان باشنیدن حرف های زندانیان معلوم می شد که تاثر در سیمایش رونما گردید و با قوت برای محبوسین وعده داد که نان تان را بخورید و این خواست های تان برآورده  می شود.. این زمانی بود که خواست های زندانیان بالا گرفته بود و خواهان کاهش میعاد حبس، تجدید نظر دوسیه ها و شماری خواست های دیگر از این قبیل شده بودند. بالاخره قوماندان فهمید که زندانیان به خواست او تن ندادند و با نوعی تهدید اتاق را ترک کرد. راستی زندانیان تا عصر روز پنجشنبه یعنی روز اول اعتصاب نوعی ساکت بودند و درسراسر محبس نوعی خاموشی حاکم بود و در ضمن تماس ها میان زندانیان از طریق تار ها ادامه داشت.نماز دیگر را خواندیم و بعد از نماز زندانیان در اطراف چپرکت ها چکر می زدند و تازه گردش زندانیان در داخل اتاق ما آغاز شده بود که یکباره دگرمن صاحب پاینده یا پنج تن پاک گفته ، فریاد کنان به سوی درواز دوید. این صدا به تعبیری گویی همه انتظار داشت که چه کسی اول به گردن پشک زنگ باندازد. هنوز دگرمن صاحب نفس برای شعار دیگر تازه نکرد که یک باره اتاق به لرزه درآمد و از هر طرف فریاد  های کفر شکن الله اکبر بلند شد. این فریاد ها در واقع توپ های سنگینی بود که در فضای سراسری محبس پیچید و تمامی اتاق ها را به دنبال خود کشاند. از تمامی اتاق ها فریاد های الله اکبر، مرگ بر شوروی ، شوروی ها از خاک ما بیرون شوید، خرس های  قطبی از خاک ما بیرون شوید، مرگ به بریزنف و مرگ به کارمل و به همین گونه شعار های دیگر فضای محبس پلچرخی را پیچاند. زندانیان تا ناوقت های شب شعار دادند و به اصطلاح اخ دل خود را کشیدند. در این میان شعار بابه سمنگانی جالب بود که به بریژینف زن و دختر گفته دشنام می داد و وقتی که او از دشنام دادن منصرف کردند، در اول قهر شد و چند بار دشنام برهنه تر به بریژینف و کارمل داد و بعد تر شروع کرد به این شعار " الله اکبر الله اکبر و لله الحمد" کسی برایش گفت که این شعارت دراز است و یک شعار کوتاه بگو که سایرین همراهی ات کنند و نمی دانم که بعدتر کار بابه سمنگانی به کجا انجامید.

بالاخره شب سپری شد  و فردای آن روز جمعه بود. زندانیان به شعار دادن های شان ادامه دادند و اما دولت هیچ واکنش نشان نداد و فقط سربازان در عقب دروازهها حالت احضارات داشتند و بس تا آنکه عصر شد و متوجه شدیم که در اطراف محبس نوعی ترتیبات امنیتی شدید شد و از فاصله های دور سربازان در اطراف محبس دیده شد. این نشاندهندۀ واکنش دولت بعد از در حدود 38 ساعت بود. زندانیان با مشاهدۀ این صحنه اندکی وارخطا شدند و اما بازهم از عاقبت نمی فهمیدند که چه کار خواهد شد. نماز دیگر را  در چندید جماعت ادا کردیم و آمادۀ  جنگ مغلوبه با دولت شدیم. زندانیان گویی خود را در سنگر ها مشاهده می کردند و برای مقابله آماده گی گرفتند. با نزدیک شدن شام اوضاع آشفته تر شده رفت و حادثه در حال وقوع به نظر رسید. شام شد و در جریان نماز بودیم که یک باره سر و صدا ها از اتاق های پایین بلند شد. از سر و صدا ها معلوم بود که سربازان زندانیان را مورد حمله قرار داده و برای اولین بار کارگران زندانی مورد حملۀ سربازان قرار گرفتند. کارگران در برابر سربازان مقاومت کردند و به جنگ تن به تن و به اصطلاح به چوب جنگی با سربازان پرداختند. نماز را با شتاب ادا کردیم و منتظر ماندیم . سربازان به نوبت وارد هر اتاق شدند و لیست هایی داشتند و نام ها را می خواندند و از اتاق بیرون می کردند تا آن که بعد از نماز خفتن نوبت اتاق ما رسید. سربازان و ا فسران و کارمندان خاد وحشیانه وارد اتاق شدند و با برخوردی خشن وغیر انسانی زندانیان را تهدید کردند و بعد نام خوانی را شروع کردند. نام هر شخص را کی می خواندند، او هنوز صاحب نگفته بود که دو طرفه در میان  سربازان با مشت و لگد تا بیرون بلاک و حتا تا بلاک سوم به حالت وحشیانه و غیر انسانی افتان و خیزان بدرقه می شد. به همین گونه شماری را از اتاق ما بر اساس لیست باشی ما که از قبل آماده شده بود، در میان دست و پای سربازان به بلاک سوم فرستادند. زندانیان باقی مانده را تهدید کردند و زیاد فشار دادند و از اتاق بیرون شدند.

فردای آن  روز ساعت های نه بجه بود که یک باره سربازان و خورد ضابطان وارد اتاق ما در بلاک دوم شدند و برای زندانیان گفتند که بیرون برآیید. زندانیان باشنیدن این سخن حیرت زده شده و بر نگرانی های شان بیشتر افزوده شد. در موجی از شگفت زده گی ها منتظر بودند که باز چه بلایی بر سر شان خواهد آمد.

زندانیان بر بنیاد امر افسران و سربازان برای بیرون شدن از اتاق آغاز کردند و به سوی دهلیز خروجی بلاک سوم به راه افتادند تا آنکه در نزدیکی های کتابخانه رسیدیم. این کتابخانه از جمع کتابخانه های بی مسما بود؛ زیرا در آن به جز چند جزوههای مارکسیسم و لینیسیم و چند کتاب انگشت نشان دیگر از کتاب های دیگر خبری نبود. در نزدیکی کتابخانه زندانی ها در صف طولانی قطار شدند و هر یک جداجدا به گونه یی مورد بازپرس قرار گرفتند؛ اما پرسش ها چنان مرموز و غامض بود که حتا نتوانستیم هدف مستنطق را درک کنیم  واین قدر فهمیدیم که در رابطه به کسانی است که شب هنگام بوسیلۀ زندانبانان به بلاک سوم منتقل شده بودند. هدف مستنطقان پیدا کردن محرکان اصلی بود و دریافته بودند که بسیاری اشخاصی که به بلاک سوم برده شده بودند . زندانی های عادی بودند و در میان شان کمتر کسانی موجود بود که محرک اصلی تظاهرات در زندان بودند.

بازپرسی به گونۀ خطی انجام شد و زندانیان یک یک نفر به نوبت دوباره به اتاق های شان بازگشتند. پس از رسیدن به اتاق و پایان بازپرسی، سرگوشی های زندانیان شروع شد وهر کس از یکدیگری می پرسید که از شما چه پرسان کرد؟ پس از تبادل افکار و آگاهی از جمعی از سوال های بدون به اصطلاح " سر و پا" اندکی به سر کلافه دست یافتیم که هدف از استنطاق شناختن محرک های اصلی اعتصاب بود؛ زیرا مستنطق ها از شماری ها بصورت مستقیم در مورد شماری ها پرسش هایی را مطرح کرده بودند.

معلوم نشد که مستنطق ها ازاین بازپرسی چه نتیجه گرفتند و بعد ها خبر شدیم که با زندانیانی که تحت نام محرک به بلاک سوم منتقل شده بودند برخورد بد و غیر انسانی شده بود و شماری های شکنجه و لت و کوب هم شدند . از عده یی تحقیقات صورت گرفت و دوسیه های جدید برای شان ساخته شد و اما بعد ها دولت از تعقیب آن منصرف گردید.

باشی اتاق ما میر حسام الدین نام داشت واز چهاریکار بود. گفته می شد که برادرش رییس تحقیق است. وی با یکی از هم کاسه های ما آشنایی داشت و اما این آشنایی معنای آن را نداشت که ما از گزند او درامان باشیم؛ بلکه هر از گاهی برای ما پیام می فرستاد که احتیاط کنید و باز نگویید که نگفته بودی.فردای روز اعتصاب سرجای ما آمد و با لحن عجیبی برای من گفت که اگر من نمی بودم ،تو را هم می بردند. به قول خودش وی مانع بردن من به بلاک سوم شده بود. پس از این حادثه زندانیان بصورت جدی تکان خوردند و از لحاظ روانی زیاد آسیب پذیر شدند. هرچند بعد از آن وضعیت تغییر کرد و باشی های دولتی برکنار شدند وهر اتاق برای خود باشی تعیین کرد و اما حد اقل خواست های زندانیان برآورده نشد و اعتصاب شان بصورت بیرحمانه و غیر انسانی سرکوب شد.

گفتنی است که در همین اتاق به خواندن کتاب های صرف و نحو آغاز کردم و از نزد مولانا صاحب بسا چیز ها در بخش علوم صرف ونحو فراگرفتم و دریافتم که راستی "الصرف ام العلوم والنحو ابوها" است. من هرچند در دوران مکتب صرف را نزد مولوی صاحب " گرم" فراگرفته بودم و این عالم جید من را ازمقدمات این علم آگاه گردانیده بود. مولوی صاحب گرم امام مسجد نوآباد ده افغانان بود و هر شامگاهی نزد وی می رفتم و همرای دو فرزند اش در مقابل او زانو می زدم و به درس های او گوش می دادم. هرچند مطمین نیستم، روزی محترم خانم مکیز خواهر جناب مرحوم گهیز که هم داستان می نویسد و شعر نیز می سراید. برایم گفت که سینماگر مشهور وشناخته شدۀ کشور گارگردان فلم دکندی زوی از جمله فرزندان مولوی صاحب گرم است. با تاسف که تاکنون جناب مقصودی را از نزدیک ندیده ام تا ازوی در این مورد بپرسم. خیر باشد، اگر بخت یاری کرد و زمان فرصت داد، پرده از این معما خواهم برداشت وآن را سفید خواهم کرد.

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

قسمت سوم

در حدود اضافته تر از شش ماه در زندان صدارت ماندم و بعد به زندان پلچرخی منتقل شدم. برای اولین بار در اتاق های کوته قفلی منتقل شدیم و وضعیت اتاق ها خیلی خراب و درهم  و برهم بود. زمانی که داخل کوته قفلی شدیم و آشفتگی ها در داخل پنجرههای کوچک را دیدم و وضعیت نابسامان زندانی ها خیلی ها برایم تکاندهنده بود و شاید در همان اولین لحظات خیلی ها برایم دشوار گذشت واما بعدتر با آن دشواری ها، آشفتگی های دردبار آن که هر دم روح انسان را پژمرده می گردانید و جسم او را فرسوده می گردانید،  گویی آهسته آهسته عادت کردم و حالت اولی ام خیلی عوض شد؛ ورنه با آن خیال وهوای اولی که وارد اتاق شدم، اگر حالتم تغییر نمی کرد،  شاید چند ساعت بعد به اصطلاح "زاره ترق" می شدم. این گفته مصداق خوبی بر حقیقت وجودی انسان است که او از گل کرده نرم و نازک واز سنگ هم سخت تر است. انسان گاهی چنان نازک و تحمل ناپذیر و نازدانه می شود که همه چیز او به میزان حیات یک گل سقوط می کند و اما گاهی در برابر دشوار ها چنان دست وپنجه نرم می کند و استوارو پایمردانه می ستیزد و هرگز از پا نمی ایستد که صلابت سنگ را پیدا کرده و از سنگ هم سخت ترو محکمتر می شود.

داستان زنده گی ما در زندان پلچرخی به گونۀ دیگری ورق خورد و رخداد ها و حوادث دیگری به سراغ  ما آمد و شرایط پرفراز و نشیب را در آن زندان مخوف برای مدت طولانی سپری کردم. زنده گی در زندان پلچرخی هر از گاهی همراه با حادثه های دلخراش و ناگوار بود که قصۀ یک یک آنها شاید کتابی فراتر از مثنوی هفت منی بخواهد واما در این جا به گونۀ  گزینشی به شمار رخداد ها اشاره می کنم.

هنوز چند روز از آمدن ما از زندان صدارت به زندان پلچرخی نشده بود که با حادثۀ دلخراش و جگر تراشی رو به رو شدیم که گویی خون در  بدن های ما را خشک نمود. چند روزی از آمدن ما از صدارت به پنجرۀ کوته قفلی یا اتاق های بی سرنوشت ها در زندان پلچرخی سپری نشده بود که سربازان  یک بار ساعت های دوازده بجۀ شب دروازه را گشودند و با شتاب عجیب داخل اتاق شدند. به مجردی که داخل اتاق شدند. هیجانی و شتاب آلود بر سر زندانیان ریختند و گفتند، عاجل بیرون شوید. زندانیان وارخطا از خواب بیدار شدند و  از جای خود بلند شدند. سربازان حتا فرصت لباس پوشیدن را هم به زندانیان ندادند و گفتند که به هیچ چیز دست نزنید و  فقط بیرون بروید. زندانیان وحشت زده بطرف دهلیز عمومی به حرکت افتادند به مجردی که وارد دهلیز بلاک شدیم، سربازان و صاحب منصبان با یک صدا و حمله کنان می گفتند که جابجا ایستاد باش و رویت را به دیوار بگیر و چشمانت را پت کن و دست ها هم بالا. ما که به شدت زیر تاثیر این حادثه رفته بودیم وخیلی وارخطا و هیجانی شدیم.  روی های خویش را بر دیوار میخکوب کرده و چشم های ما را بسته کردیم و هرچه که فرمان دادند، انجام دادیم. آشکار است که در چنین حالی جز صدای مرگ طنین دیگری شنیده نمی شود. ما همه فکر  کردیم که چند لحظه بعد بر هر کدام ما فیر صورت میگیرد و ما همه یکجا کشته می شویم. این در حالی بود که قصۀ کشتار های گروهی وبیرحمانۀ دوران تره کی وامین ملعون پیش چشمان ما سیاهی می کرد.  چند لحظه سپیری شد و صدای  فیر شنیده نشد و اندکی جان دوباره به رگ های پیدا شد و نفس گویی دوباره در وجود ما دمیده شد. زمانی که روی خود را در دیوار، چشم ها را بسته و دست ها را در دیوار بلند گرفتیم.حالتی برای من دست داد که گویی همه چیز را و حتا خود را فراموش کردم و در خود گویی تهی شدم و چنان در خود فرو رفتم که فقط یک انتظار گوش هایم را می نواخت که آن تنها فیر تفنگ بود و بس. فقط همین آخرین انتظار ما بود که چگونه و چه وقت تفنگ به صدا می آید و مرمی ها بر سر پشت و پهلوی ما خالی می شوند. هرچند این رخداد چند دقیقه را در بر گرفت  و  اما چنان بر ما طولانی گذشت که هر ثانیه اش گویی یک ساعت گذشت. ما در آن حال درانتظاری به سر می بردیم که پایانش برای ما ناپیدا بود واما انتظاری خطرناک که مجال اعتراض در آن نبود و فرصتی هم نه برای آن که مکتب اعتراض را با آن آبیاری کرد و کلید پیروزی ها را در آن سراغ نمود. زمانی که وقت زیاد سپری شد و گپ گپ  بیشتر بلند شد و صدای سکوت در دهلیز شکسته شد. متوجه شدیم که صدای سربازان بلند شد. بعد ها فهمیدیم که سربازان داخل اتاق ها شده بودند و تمام اتاق ها و حتا داخل دوشک ها و بالشت ها و بیک ها صندوق ها را چپه کرده بودندو جسجو نموده بودند. چند دقیقه بعد برای ما قومانده دادند که دست های تان را پایین کنید و بروید به سوی اتاق های تان. ما که مثل آدم های یک بار مرده شده بودیم و گویی حرکت از بدن ما رخت بربسته بود. خود را تکان داده و به حرکت افتادیم و خود را به اتاق های خود رساندیم. آری آن صحنۀ وحشت بار هر گز در زنده گی فراموشم نمی شود و آن صحنه گواۀ روشنی از یک رویکرد استبدادی ترین و ستمگار ترین نظام در تاریخ بشریت است که در نماد دهشت و وحشت شگفت انگیز درآنروز به ظهور رسید. هرچند ما جان به سلامت بردیم و اما در واقعیت کشته شدیم، عصیان های ما را قیام های ما را و تمامی تکان ها وفریاد های ما را به گونه یی به گروگان گرفت که تا امروزهم ادامه دارد . 

هنوز چند ماه سپری نشده بود و صورت دعوا برایم نیامده بود که روزی یک باشی نام من را خواند و من صاحب گفتم. گفت: بیا. به دنبالش حرکت کردم وفهمیدم که مسآلۀ تازه یی پیش آمده است؛ زیرا دو و یا سه روز پیشتر دگرمن صاحب عبدالغنی برایم گفته بود : هرگاه در مورد او از من چیزی پرسیدند، از شناختن او انکار کنم. از وی پرسیدم که چه شده است. وی گفت من در مورد ارتباطات خود با شما چیزی نگفته ام و صرف گفته ام که او وطندار من است و پدر، کاکا و خانواده اش را می شناسم و اما از لحاظ تنظیمی و سیاسی با او شناختی ندارم. از این که من شرایط دشوار تحقیقات را سپری کرده بودم، باشنیدن حرف های او وارخطا شدم و برایش گفتم ، ای کاش از شناخت من به کلی انکار می کردید. برایش به تکرار گفتم که در صدارت برایت نگفته بودم که هرگاه راجع به من چیزی از شما بپرسند، انکار کنید. هرچند دگرمن صاحب نمی فهمید و اما  رابطۀ او از طریق خواهر زاده اش عنایت الله بوسیلۀ من تنظیم شده بود. از این که مستنطق ها از هرکس بصورت تاکتیکی پرس و پال می کردند و با توجه به رابطه های خانواده گی، قومی و خویشاوندی، به گونۀ دروغ اتهام بر دیگران بسته و می گفتند که فلان کس گفته است که شما را می شناسد. آدم های ساده رابه این طریق خیلی ساده گول می زدند. از این که بنا بر نبود فرصت نمی توانستم با دگرمن صاحب  صحبت کنم  و او بطرف اتاق خود رفت و من هم  به طرف آشپز به حرکت افتادم تا قروانه بگیرم. این گفت و گوی ما صرف در مدت کوتاهی صورت گرفت که انتظار نوبت را داشتیم .

پس از آن خیلی نگران بودم و از ترس برای کسی چیزی نگفتم  و اما زمانی که باشی نام من را خواند، یکباره گویی موی بر اندامم راست شد و بروحشت من بیشتر افزود. گپ های دگرمن صاحب یادم آمد و فهمیدم که من رابه تحقیقات خواسته اند. باشی پیش شد و من از رد اش حرکت کردم و تا آنکه به دفتر استنطاق رسیدیم. وی من را بداخل اتاق رهنمایی کرد و خودش رفت. زمانی که داخل اتاق شدم، چشمانم بر سیمای دو نفر افتاد که هر یک بالای چوکی های شان نشسته بودندو فهمیدم که آنان مستنطق هستند. یکی  از آن صدا کرد که فلان کس خودت هستی؟ گفتم بلی. پیش بیا و به سوی میز وی نزدیک شدم . وی بصورت فوری  از من سوال کرد که دگرمن غنی را می شناسید؟ من گفتم ، نه من هرگز او را نمی شناسم. وی به همین گونه چند سوال دیگر رد وبدل کرد و من هر بار تاکید کردم که نه نمی شناسم. از این که دگرمن صاحب از شناختن من انکار نکرده بود و از یک رابطۀ دوستی از طریق کاکا و قبله گاه ام به مستنطق سخن گفته بود و من همه رابطه ها را یکسره انکار کردم . مستنطق خیلی عصبانی شد  و بر من حمله ور شد؛ زیرا من چندین ماه مراحل گوناگون تحقیقات را در خادو صدارت سپیری کرده بودم و دریافته بودم که اندکترین اقرار در مورد شناخت شخصی برای مستنطق های رژیم معنان ارتباط سیاسی و تنظیمی را دارد. از این رو من مقاومت کردم و اما مستنطق بدون آنکه اندکی مرا مجال بدهد، بر من حمله ور شد و با لگد و مشت بر من وار کرد و من دیگر نفهمیدم تا که توان داشت بر من لگد زد و بر سر و روی و شانه هایم مشت زد تا آن که خسته و ذله شد و من . او آدم چاق و فربهی بود و برعکس من آدم لاغر اندام و استخوانی ، ضرب لگد ها و مشت هاییش خیلی سنگین بود و چند بار بر زمین افتادم و بلند شدم .هر بار که بلند می شدم ، فوری دوباره حمله می کرد و بالاخره از فرط خستگی من را رها کرد و بجای خود نشست. من که خیلی از حال رفته بودم  و توان ایستاد شدن را نداشتم ، ناگزیر در کناردیوار ایستاد شدم و منتظر بودم که بعد از آن چه میشود و مستنطق چه خواهد نمود. وی چند دقیقه دوسیه را ورق زدو بعد گفت، رسول و رزاق را می شناسی . گفتم نه هرگز آنان رانمی شناسم و بعد گفت که آخر آنها را هم خواهی شناخت. این سخن را گفت و بعد افزود که  تو را  فردا دوباره به صدارت می خواهم و تحقیقات ات باید از سر آغاز شود. من از اتاق بیرون شدم و بطرف کوته قفلی حرکت کردم، هرچند  خیلی لت و کوب شده بودم واما  از این که گرم بودم ، آنقدر نمی فهمیدم تا آنکه داخل اتاق شدم؛ اما در این میان آخرین حرف مستنطق گویی درهر آن در گوشم زمزمه می شد و این سخن او حتا درد لت وکوب را ازیاد من برده بود. زمانی که داخل اتاق شدم، شاید حالت ام خراب بود و هر کس می پرسید، خیریت بود و من بدون آنکه پاسخی بگویم ، یکه راست بطرف اتاق کوته قفلی رفتم. وارد اتاق شدم . در آنزمان انجنیر شمس الدین،  میر محمد مقیم ، ولسوال صاحب صابر و میر اکبر هم اتاقی های من بودند. وقتی که داخل شدم ، ایشان حالت مرا دریافتند و خیلی جگرخون و وحشت زده طرف من نگاه کردند. بعد از چند دقیقه موضوع را برای آنان گفتم . فراموشم شده، آنان پشت و پهلو و پا های من را دیدند و یک مشت خیلی سخت به گوشم خورده بود و سرم را گنگس کرده بود. کمی بدنم را چاپی کردندو اندکی هم مساژ دادند. اما من حالتی داشتم که در اصل به درد خود فکر نمی کردم و هوش و گوش من به آخرین سخن مستنطق بود. شب شد و صبح رسید و ساعت های نه یا ده بجه بود که باز صدای باشی بلند شدو نام من را خواند. من فوری از جا بلند شدم وگفتم من هستم. گفت بیا، از پی اش روان شدم و در همان اتاق دیروز. وقتی که وارد اتاق شدم، متوجه شدم که آدم های دیروزی نیستند. یکی از آنان به مجردی که من را دید، از جای خود بلند شد و به من صدا کرد. من نزدیک او شدم و خیلی رویۀ انسانی کرد و اما من هنوز باور نداشتم ، زیرا مستنطق ها عادت داشتند، اول به خوبی وارد صحبت می شدند و بعد که جواب دلخواه نمی یافتند از روش های خشن استفاده می کردند. چند لحظه بعد گفت ، من را نمی شناسی .من گفتم که نه . وی گفت که مستمند و جلیل را هم نمی شناسی . من سکوت کردم و گفتم نه .مستمند و جلیل صنفی های من در فاکولته بودند و در ضمن رفقای  نزدیک بودیم. بالاخره او خود را معرفی کرد و گفت که من صنفی ات هستم و اما فاکولته را دو سال پیشتر از ما ترک کرده بود و هنوز هم همرای جلیل و مستمند رابطه داشت. دوسیه را باز کرد و اعترافات رسول و انجنیر صاحب رازق را برایم خواند و صفحات را نشان داد.  آهسته آهسته بر وی باورمند شدم وگفتم که چگونه این دوسیه بدست تو افتاد. وی قصه کرد که دیروز مجاهدین یک گروپ از مستنطقین را با خود بردند و در جمله مستنطق این دوسیه نیز است. وی افزود زمانی که نام ات را در دوسیه دیدم ، متوجه شدم  و به فکر آن شدم که لااقل پای تو را ازاین دوسیه خلاص کنم. چند لحظه بعد انجنیر صاحب رسول را خواست . وقتی که او برخورد نرم و صمیمانۀ مستنطق را دید، یکباره در زاری شد و گفت که دوسیه ما را خلاص کن. مستنطق برای من گفت که ناگزیر باید در مورد این ها چیزی بنویسی ؛ زیرا هر دو برادر در مورد تو به اندازۀ کافی سخن زده اند . بالاخره به مشورۀ او چیز های نوشتم وکاغذ را ضمیمۀ دوسیه نمود. رسول و رازق چندین ماه یکدیگر خود راندیده بودند. رسول به من گفت، از مستنطق خواهش  کن تا انجنیر رازق را بخواهد تا او را ببینم که در این چندین ماه او را ندیده ام. من از مستنطق خواهش کردم و او را خواست . وقتی که  آمد و هر دو یکدیگر را به آغوش گرفتند ویک چاشنی گریان نمودند. چند دقیقه بعد  از مستنطق تقاضای کمک کردند. وی گفت که شما در گذشته گپ های تان را گفته اید و من صرف می توانم نظر نرم در مورد شما بدهم . وی روی خود را طرف من کرد و گفت آخرین توانایی من این خواهد بود که  پای این را از دوسیۀ شما بیرون کنم. این در حالی بود که مستنطق های دیگر بیرون شدندو ما با او تنها ماندیم. مستنطق رازق و رسول را به اتاق های شان فرستاد و من با وی ماندم و بالاخره هردو از اتاق بیرون شدیم و تا جایی یکجا رفتیم و درآخر من را اندکی به اصطلاح دل آسا کرد  و گفت ، سر مرد ها این روز می آید. وی افزود که او هم در زمان امین مدتی زندان را سپری کرده بود. برایم پول کشید و من نگرفتم و در آخر گفت ، برای مستمند و جلیل چه گفتنی داری. یک چیزی بگو تا برای آنان بگویم وباور کنند که تو را دیده ام. فراموشم شده ، کدام حرفی برایش گفتم و او از بلاک بیرون شد و من بطرف اتاق خود رفتم.

هرچند آن مستنطق با من خیلی انسانیت کرد و خلاف اصول حزبی و سازمانی خود با من مهربانی و پرلطفی نمود و اما من هنوز هم مشکوک بودم ومنتظر بودم که چه خواهد شد. وی در آخر برایم گفت، خوب شد که این دوسیه بدست من رسید. ورنه کارات را خراب کرده بودند و برایت جنجال های تازه آفریده اند. دو روز ، پنج روز، یک هفته وبالاخره ماهها گذشت و دیگر صدای گوش خراش باشی در گوشم نیامد که نام من را صدا بزند. هرچند آن مستنطق را دیگر هرگز ندیدم و اما خداوند او را خیر بدهد که در وقت حساسی من را کمک کرد.

پیش از این باری در خاد ششدرک با همچو مستنطقی سر خوردم . یک مستنطق ناوقت شب آمد و نام من را گرفت و همرایم پیش آمد خوب کرد. من هم محتاطانه سلام گرمی برایش دادم و چند دقیقه همرایم صحبت کرد و خیلی صمیمیت نمود.  من که از ترس جرئت سوال کردن از او را نداشتم. آن شخص خودش شروع به گپ زدن و قصه کردن نمود وگفت که امشب نوکری است و در همین اداره مستنطق است. از من پرسید که تا کنون چه  سوال هایی کرده اند و چگونه جواب داده اید و از این قبیل حرف ها و من هم از ترس یگان چیز هایی برایش گفتم تا لااقل بی گپ و خاموش نمانم؛ زیرا  می ترسیدم که مبادا به فریب آمده و از من به اصطلاح گپ می گیرد. از من پرسید که مستنطق ات کی است  و مشخصات او را پرسید تا جایی که مغزم کار میکرد. راجع به آنان برایش معلوماتی دادم واما فهمیدم که آنان را شناخت. در آنجا دو  نفر از من استنطاق نمودند. بالاخره از اتاقم بیرون شد و به من گفت که چیزی کار نداری  و در آخر هم گفت که کوشش می کنم که بارات سبک تر شود و موضوع ات کلان است . نمی دانم که او چقدر با من کمک کرد یا نه و اما بار دیگر هرگز او را ندیدم

این کوته قفلی ، محل حادثه سازی برای من بود و در ضمن این خاطرۀ خراب یک خاطرۀ شگفت آوری هم از آن دارم. تاز ه از صدارت به پلچرخی منتقل شدیم و چندین روزچای ننوشیده بودیم و ما که معتاد به سگرت و نصوار نبودیم و تنها به چای معتاد بودیم . خیلی سردرد شدیم و گنگس و گول شده بودیم. یک روز ولسوال صاحب کبیر برای میراکبر گفت ،  امشب که ما را چای ندهی ، هیچ راه نداره میراکبر، سرم به ترقیدن آمده است و مه دگه گپ نمی فامم و فقط از تو امشب چای می خواهم و بس. ولسوال صاحب این گپ ها را گفت و میر اکبر می خندید. میر اکبر مستری بود و به دریوری هم بلدیت داشت . شب نان را خوردیم و خوابیدیم. یک زمانی ناوقت شب سرو صدا شد وهمه از جا پریدیم و متوجه شدم که مقیم و شمس  الدین داد و فریاد دارند. ما هم از جای خود بلند شدیم و ولسوال صاحب هم بیدار شد. متوجه شدیم که آفتابه در کنار سوراخ بالایی بطرف هواکش در سیم برق بسته است و "برق اس" می جوشد و آب جوش از دهن و نوله اش جست وخیز می زند. این حالت را که دیدیم همه وارخطا شدیم که یکباره سرباز نیاید و این حالت را نبیند و برای ما جنجال جور نکند. چند دقیقه بعد میراکبر پیدا شد و ولسوال صاحب سرش صدا کرد، میراکبر چه کردی ، نزدیک همه را در داده بودی،  وی با لبان پرخنده گفت،  ولسوال صاحب شب از من چای تقاضا کردی و من هم دیگر چاره نداشتم و این کار را کردم. وی یک سیم برق را پیدا کرده بود که از داخل هواکش به کوته قفلی آمده است. آفتابه را همرای ایزار بند در سیم برق بسته کرده بود و از یک توته سیم و پل ریش آب گرمی ساخته بود. آفتابه چنان مستانه برق اس را  به راه انداخته بود که کس جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت تا آنکه میراکبر به سرعت شتافت و آفتابه را از سیم باز کرد. بعدتر دروی چای افگند و نمی دانم که چای را از کجا پیدا کرده بود و اما او هرچه کرد، چنان چای جانانه برای ما آماده کرد که مزۀ آن هنوزهم در زبانم است. خداوند او را خیر بدهد و نمی دانم که کجا است و به چه کاری مصروف است.

این اتاق برای ما خیلی حادثه ساز بود. یک روز تازه چای دم کرده بودیم و آفتابه را در کنار اتاق گذاشته بودیم تا همه آمادۀ نوشیدن چان شوند. نفهمیدیم که بین مقیم و شمس الدین چه واقع شد و یکی بر دیگری حمله ور شدند و تا که آنان را از یکدیگر جدا کنیم.بزن و بخور شدید شد و آفتابۀ چای یک باره به هوا شد و چپه شد. چای بر سر پای مقیم ریخت و پایش سوخت. داد و فریاد مقیم بلند شد  و هر کدام وارخطا هر سو دویدیم تا دوا پیدا کنیم . کدام کس فوری سرباز پهره را صدا زد که آدم سوخته است و او هم بخاطر رفع مسؤولیت فوری دروازه را باز کرد و شمس الدین از دروازه پرید و طرف شفاخانه رفت و دوای سرخ آورد. پای مقیم را با آن دوا چرب کردیم و مقیم اخ اخ میگفت و بی تاقتی میکرد. جالب این بود شمس الدین نسبت به همه وارخطا بود و هر آن کوشش میکرد تا به کمک او بشتابد.یک قطعۀ کاغذی را پیدا کرد و آمد پای مقیم را پکه نمود تا اندکی از درد پای او کاسته شود. این دو جوانی که باهم یکباره جنگیدند و چنان بالای یکدیگر قهر وعصبی بودند که اگر پای مقیم نمی سوخت و شمس چنان او را محکم گرفته بود و گپ های کم توجه بود که شاید پای مقیم رامی شکستاند و خوب شد که چای سر پای او چپه شد. شاید این به خیر او بود.

در همین اتاق یک روز پایوازی شاهد رخداد جالب دیگری نیز بودیم. فراموشم شده است که  برای زندانیان پس از هر پانزده روز و یک یک ماه پایواز می آمد و همرای کالا مواد غذایی هم برای زندانیان می آوردند. یک روز برای یکی از اندیوال های ما پنیر آوردند. ولسوال صاحب پنیر را بوی کرد و گفت که خراب شده است . بعدتر تاکید کرد که این را نخورید که مریض تان می سازد. کسی گفت که ببریم این را بیرون می اندازیم. در همین  حال کسی پیدا شد و گفت که مالک را صدا  کنید  و برایش بدهید و تا که می تواند بخورد. ما گفتیم نه برای او ندهید که گناه دارد و یکباره او راتصمم نسازدو بالاخره نکشد. ولسوال صاحب گفت که نه "بتی بده بلا نمی زنه" پنیر را در اتاقش نبرید و او را صدا کنید که همین جا بخورد. اگر مریض شد و خیر بلا ده پسش و اگر نشد، پنیر خراب نشده است. وی جاسوسی زندانیان را می نمود و با شبکۀ جهنمی رژیم رابطه داشت. استخبارات رژیم به بهانه های مختلف و با وعدههای چرب و گرم مردم را فریب می دادند و به همین گونه خیلی آدم ها را جاسوس تربیه کردند. مالک آمد و خوب شکم سیر تقریبا کی کلچه پنیر را نوش جان کرد وحتا دم هم نگرفت. از اتاق ما بیرون شد و هنوز مدتی سپری نشده بود که از اول اتاق سر وصدا بلند شد. ما هم برآمدیم و گفتند که مالک مریض شده است . دیدیم که دو نفر زیر شانه های مالک درآمده و او را  کشان کشان به سوی تشناب می کشانند. ما که ترسیده بودیم و از ترس پیش نرفتیم و چند دقیقه بعد مالک خوب شد و از تشناب دوباره به اتاق اش آورده شد. ما که در اول حالت او را دیدیم ، خیلی ترسیدیم؛ ولی هرچه بود، به قول صوفی صاحب عشقری " بلایی بود و ولیکن خوب شد به خیر گذشت"

 

خاطرۀ بلاک اول به مثابۀ تبعیدگاۀ زندانیان پلچرخی

زندان که بصورت طبیعی مکانی مخوف وخطرناک بوده  و از همه بدتر این که آزادی ستیز است و انسان را به اسارت می کشاند و آزادی های انسانی و مشروع او را سلب می نماید. از این رو همه کس از آن نفرت دارند. هرچند برای مجرمان مانند غارتگران بزرگ مافیایی، غاصبان مال و دارایی های مردم وخاینان به حق سرنوشت یک ملت جای مناسبی است؛ زیرا این ها دشمنان انسانیت اند و باید در زندان بمانند تا مردم از شر شان نجات یابند؛ اما زندان چنان مکان زشت است که حتا برای آدم های جنایتکار هم مناسب نیست؛ زیرا جنایتکاران در آن نه تنها اصلاح نمی شوند؛ بلکه افعی تر و حق ستیزتر می گردند. از همین رو دانشمندان در تلاش اند تا بازداشتگاه ها طوری اماده شوند که به مکان مناسب و لازمی برای آموزش وتربیۀ جنایتکاران مبدل شود. هرچند انسان فراوش کار است و زود خاطرههایش را فراموش می کند. هراز گاهی که نحوۀ زنده گی عوض می شود، هوا و خیال انسان هم عوض می گردد. در این عوض شدن ها،شدن های طبیعی انسان نیز تحت تاثیر قرار گرفته و شدن های سالم و انسانی را از رفتن به سکوی انسانی شدن های پیهم متضرر می گرداند. این جا است که بار فراموشی بر افکار انسان غلبه کرده و حتا پاک ترین و گزیده ترین خاطرات او را نیز می روبد. در موج این روبیدن ها است که انسان هایی گاه گاه تو بودن خود را ازدست می دهند و به دیار از خودبیگانگی ها و از خود تهی شدن ها گام برمیدارد. این جا است که دچار تزلزل شده و یاران روزگار های دشوار را به باد فراموشی می گذارد و زرق و برق قدرت و پول زمینگیر اش می گرداند. شاید به دلایل فوق و دلایل دیگری انسان خاطرات گذشته را فراموش کند و این فراموشی سسب از یاد فراموشی دوستانی شود که هرگز نباید آنان را فراموش کرد. شاید روز های دشورا زندان و خاطرات تلخ آن هم نیز قربانی این فراموشی های جانکاه شود. 

این از یادفراموشی ها به تدریج بر هویت انسان نیز اثر گذار شده و به قوتی هویت زدا مبدل می شود. هستند دوستانی که خدای نخواسته در سراشیب چنین پرتگاه قرار گرفته اند و از خداوند منان آرزو دارم تا هرچه رودتر از پرتگاه خطرناک خود فراموشی های دردبار رهایی یابند. حال که سخن از خودفراموشی ها گفتم و گاهی فراموشی ها بر من هم غلبه می کنند و به شدت حمله ور میشوند تا توبودن من را بربایند واما در این نبرد بی امان باید پایدار رزمید و یک موی هم عقب نشینی نکرد. اندکترین عقب نشینی تیغ از دمار خاطرات بیرون می کند و هویت انسان را مخدوش می سازد.

همین اکنون که این مطلب را می نویسم، کوهی از خاطرات به گونۀ کوله بار ها بر ذهنم فشار می آورند و اما شماری ها تاریک و شماری هم در سیایه و روشن و شماری ها هم بصورت نسبی روشن در خیالم خودنمایی دارند. آنگاه که سکوت سرتا پای کوته قفلی را فرا گرفته بود و انبوهی از پریشانی های بی سرنوشتی و وسوسه های ، نمیدانم چه خواهد شد، بسان کابوسی در آسمان افکار زندانیان سایه افگنده بود. هر کدام خیال و هوایی داشتند، یکی به فکر آن بود که پانزده سال، ده سال، هشت سال و شش سال و بالاخره دو سال و یک سال چگونه خواهد گذشت و در این مدت بر سر خانوادۀ آنان چه خواهد آمد . هراس تیره روزی ها و در به دری ها مانند کوهی بر روان شان شنگینی می کرد. دیگری انتظار دردناکتر از قتل را ناگزیرانه متحمل شده بود و منتظر صورت دعوا بود که چه وقت صورت دعوا خواهد امد و بالاخره چند سال زندانی خواهد شد. من که تا آن زمان بی سرنوشت بودم و رسیدن صورت دعوا را لحظه شماری می کردم. هر صدایی را که می شنیدم، به آن دقیق گوش می دادم؛ زیرا در  آنروز ها آمدن صورت دعوا ها شروع شده بود.

درست این زمانی بود که صدای باشی از دور به گوش ها می رسید که نام چند نفر را می خواند و اما درست فهمیده نمی شد تا آنکه نزدیک دروازۀ پنجرۀ ما شد و شروع به نام خوانی کرد. نام هایی را که خواند، بیشترشان برایم آشنا بود و با شنیدن نام هر یک بر پریشانی ام افزوده می شد و فکرهای مختلفی در ذهنم تداعی می شد؛ زیرا شماری از آن نام ها به قول زندانیان آدم های خطرناک بودند. در میان آنها عبدالحی، همایون، عبدالرحمن، داکتر روشان، صاحب این قلم و دو یا سه تن دیگر بودند که نام های شان در حافظه ام نیست. هنوز خواندن نام ها پایان نیافته بود که نام من را هم خواند. من صاحب گفتم و برایم گفت، کالایت را بگیر. در آن زمان کالا گرفتن معنای خطرناکی را داشت؛ یعنی کسانی را که به اعدام می کشیدند. بویژ این که چند نام نسبتا مهم و خطرناک در میان نام های خوانده شده موجود بود. من کالای خود را گرفتم و بعد از خداحافظی کوتاه  از اتاق بیرون شدم. هرچند خودم نیز اندکی وارخطا شده بودم و  اما زمانی که نگاهها کنجکاوانه و حیرت زدۀ زندانیان را بطرف خود دیدم ، بر میزان وحشت زده گی ام بیشتر افزود. از بلاک دوم بیرون شدم و در اتاقی رسیدم که در آنجا شماری از اشخاصی را که در بالا ذکر کرده ام، دیدم. با اشارۀ سر  و چشم با  آنان سلام و علیک کردم.

از بلاک دوم به بلاک اول منتقل شدیم . در بلاک اول مورد تلاشی شدید قرارگرفتیم و شمس الدین قوماندان بلاک اول بکس های ما را خیلی جدی تلاشی کرد. چند کتاب از جمله یک ماشین دیزاین را از من گرفت و نگذاشت که با خود ببرم. همۀ ما را در منزل اول در یک اتاق خالی بردند. روی اتاق فرش نداشت و چند دقیقه بعد یک یا دو عدد شال پشمی آوردند و بر روی اتاق فرش کردند. ما که در مجموع فکر میکنم که هفت تن بودیم ، شب را در آن اتاق سپری کردیم. این درحالی بود که هیچ یک از ما نمی فهمبدیم که بر سر ما چه خواهد آمد؛ اما همایون گفت که می گویند، قاری عبدالحی مصاحبه کرده است و شاید آوردن ما با ارتباط مصاحبۀ او باشد . ین گونه گمانه زنی ها زیاد بود وهرکس به اتقاقاتی اشاره می کرد که به نحوی با انتقال فوری ما به بلاک اول رابطه داشت. یک و یا دو روز به همین گونه در موجی از وسوسه های گوناگون سپری شد. اکنون فراموشم شده که یک روز یا دو روز بعد سربازی آمد و گفت که شما را به یک جای دیگری می برند. فراموشم شده که آیا کالای خود را گرفتیم یا خیر و اما به اتاقی رفتیم که نسبتا پاکتر و جمع و جور تر بود. وقتیکه در آن اتاق داخل شدیم. فکر کردیم که شاید مصاحبه با ما انجام شود و  چند دقیقه منتظر ماندیم تا چند دقیقه بعد کمره آمد. وقتی که کمره را دیدیم، این ذهنیت در ما بیشتر تقویت یافت که ممکن مصاحبه یی در راه باشد. پیش از آغاز هر یک فکری می کرد که چه باید گفت. هرچند یک یا دو شبی که یکجا بودیم ، با هم گفت و گو هایی داشتیم و پیش بینی هایی کرده بودیم که هرگاه مصاحبه صورت بگیرد، چه باید بگوییم . هرچند درست به یادم نیست که برای گفتن چه چیز هایی آماده شده بودیم. ما در حال لحظه شماری بودیم که بالاخره چه خواهد شد. کمره فعال شد و ما مشاهده می کردیم تا آنکه متوجه شدیم که چند شارت و جند دقیقه از ما تصویر برداری کردند. بعد ها که از زندان آزاد شدیم، گفتند که تصویر های تان را در تلویزیون نشان داد . پس از آن ما فهمیدیم که هدف از آن تصویر برداری چه بوده است . کسی برایم گفت که در فلم دو روز پی در پی هم همان کلیپ تصویری در یکی از صحنه ها موجود است.

بعد از تصویر برداری برای ما گفتند که کالای تان را بگیرید و بیرون شوید. درست به یادم نیست که بعد از آن به کدام اتاق منتقل شدیم واما این به یادم است که پس از آن مدتی در بلاک اول باقی ماندیم.درست بخاطرم نیست که آیا نجیب الله برادر استاد اکبر را چگونه در بلاک اول دیدم و اما این قدر در حافظه ام مانده است که مدتی در یک اتاق یک جا بودیم. بعد از مدتی کمی باهم آشنا شدیم و در مورد استاداکبر از وی پرسان کردم ودر مورد زخمی شدن او و  انتقال دادن جسد او به صدارت چیز هایی گفت. فکر می کنم که گفت، به استاداکبردو مرمی اصابت کرده بود، یکی در پای و یکی هم در پهلویش؛ اما شعیب گفت که جسد او یک بار به خاک سپرده شده بود و بعد که  شبکۀ استخبارات رژیم عکس های او را شناخته است و دوباره امر بیرون کردن جسد او را از خاک نمودند. به قول نجیب جسد او را به او برادرش صفی الله نشان داده بودند. بعد ها معلوم شد، پس از آن که متوجه میشود، پولیس او را شناسایی کرده، از پولیس اندکی فاصله می گیرد و بر روی پولیس آتش می گشاید.

مدتی را در اتاق های مختلف بلاک اول سپری کردیم وگاهی که بیرون برای تفریح می رفتیم، در هنگام تفریح با سایر زندانی ها آشنایی حاصل کردیم. برای اولین بار حاجی صاحب محمد امین فروتن و استاد کبیر و استاد اورنگ را در بلاک اول دیدم و با ایشان آشنایی حاصل کردم. هرچند با استادکبیر و حاجی صاحب آشنایی غیابی داشتم و اما با تفاوت این که استاد کبیر قبل از گرفتاری اش با من از طریق انجنیر عبدالله بصورت غیابی آشنا بود و اما من را ندیده بود. برای اولین بار که او را دیدم . از من پرسید که آیا با خواجه صاحب موسی ارتباط داشتید. من برایش گفتم که نه او را من در بیرون نمی شناختم و اما حالا در زندان همرایش آشنایی حاصل کرده ام.

در اولین روزی که در تفریح با حاجی صاحب فروتن ملاقات کردم وبرای اولین بار با او دیدم. هر چند اولین تماس ما بود واما آشنایی غیابی باهم داشتیم و البته آشنایی که به قول معروف بر بنیاد یک تفکر روشن و پویا گره خورده بود و به قول مرحوم علی شریعتی در غیاب "شفع" (#) یکدیگر بودیم. در اولین دیدار با حاجی صاحب او را خیلی صمیمی و خوش برخورد یافتم و به گونۀ شیفتۀ او شدم. از این که در اتاق های جداگانه بودیم وحق رفتن و ملاقات با یکدیگر را نداشتیم و اما باز هم ملاقات ها در تفریح هم برای ما غنیمت بود. بالاخره سر نخ صحبت ها را باز کردیم و از وی پرسیدم که  برخورد استاد کبیرو استاد اورنگ با ایشان چگونه است؛ زیرا که قصه هایی شنیده بودم که از آن بوی اختلاف می آمد . حاجی صاحب از حلقه های درسی با آنان صحبت هایی کرد و این سخنانش برای خیلی گرم کننده بود  و خوش شدم. اما نمی دانم چگونه شد استاد کبیر من را در  اتاق خود تبدیل کرد. این سبب شد تا باوی صحبت های بیشتری داشته باشم تا بیشتر بهانه برای یک عدۀ افراد استفاده جو در زندان میسر نگردد و به بهانۀ اختلافات یک سلسله تشنجات را میان زندانیان بوجود آورند. زمانی که با  استاد کبیر از نزدیک صحبت کردم و در مورد حاجی صاحب از وی پرسیدم، دریافتم که افکار اش نسبت به حاجی صاحب خلاف تبلیغاتی که شنیده بودم، خوب است  و من هم از او استقبال کردم . این مایۀ دلگرمی من شد و در صدد آن شدم تا این رابطه را میان هردو مستحکم تر نمایم. گفنی است که یک روز در داخل اتاق میان استادکبیرو یک حاجی صاحب که از لوگر بود و متاسفانه نام وی فراموشم شده است، در پیوند به خواندن نماز  های سنت بحث بالا شد واستاد کبیر سخنانی با حاجی لوگر گفت که اوفکر کرد که گویا استاد کبیر مخالف خواندن نماز سنت است . من پادرمیانی کردم و برای حاجی لوگر گفتم که هدف استاد ازاین اظهارات نفی سنت  نه؛ بلکه هدف او تحکیم سنت است و اما این که پیامبر (ص)نماز های سنت را در مسجد نه ؛ بلکه در خانه ادا کرده است . به وی تاکید کردم که  استاد می خواهد این موضوع را برای شما بگوید و شما بر عکس سخنان استاد را سؤ تعبیر کردید. هرچند حاجی لوگر را آرام ساختم و اما متوجه شدم که ازاین ناحیه نارضی است. پیش از سخنان من خیلی عصبی بود و می گفت که سنت خوانده زانو هایم شارید و حالا شما می گویید  که خواندن نماز سنت مهم نیست. حاجی صاحب باد اش به خیر، انسان شریف و مومنی بود. شاید هم فوت شده باشد، روحش شاد و یاد اش هم گرامی باد، نه تنها آدم یک "دنده  و کله شق" بود؛ بلکه از آدم های "سیری" هم نبود؛ بلکه از پنج چارک هم بیشتر بود و می گفت که من هم ازآدم  های کمی نیستم، قومانان بودم و کار های کلانی انجام داده ام . خیر است که این جا زندان است و هرکس "من می گوید" و ریسمان به آسمان می تنند. این گونه خاطرهها زیاد اند و صرف به بیان یکی از آن ها به گونۀ مثال سرنخ دیگران را می بندم.

در هر تفریح دوستان را می دیدیم و صحبت هایی می کردیم. هرچند انجنیر صاحب صدیق را در فاکولته می شناختم و او را در میدان های والیبال دیده بودم و اما با هم آشنا نبودیم تا آن که او را در همین بلاک از نزدیک دیدم و با هم آشنا شدیم. دربلاک اول شمار زیادی زندانیان مهم و به اصطلاح خطرناک از گروههای مختلف اعم از اسلامیست ها، مائوئست ها و ملی گرا ها بودند که نام های شان در ذهنم نمانده است. چند روزی با استاد حمیدالله استاد فاکولتۀ ساینس و عبدالمحمد اکنون کارمند شهرداری نیز در یکی از اتاق های بلاک اول بودم. اکنون فراموش شده است و فکر می کنم که در حدود دو و یا سه ماه سپری شده بود که روز دگروال یکی از محافظان قراردادی بلاک اول آمد و گفت، قوماندان شمس الدین می گوید که تو ( صاحب قلم) باید به بلاک دوم بروید. هرقدر شماری زندانیان مانند استاد کبیر و دیگران ممانعت کردند و از دگروال خواهش کردند که من را در بلاک اول بگذارد و اما دگروال تاکید کرد که قوماندان به او این را امر کرده است. بالاخره از بلاک اول به بلاک دوم منتقل شدم و اما بخاطرم نیست که در بلاک دوم درکدام اتاق رفتم ومدتی را در آن  اتاق با کی ها سپری کردم.

پس از آن مدت زیادی از استاد کبیر و حاجی صاحب محمد امین فروتن دور بودم تا آنکه بعد از کوچیدن از بلاک دوم به بلاک سوم، در پنجرۀ  منزل سوم این بلا ک حاجی صاحب و بعدتر استاد کبیر را دیدم با همان روحیۀ بلاک اول با وی برخورد نمودم و تلاش کردم که یک سلسله نزاکت های خلق شده بوسیلۀ دیگران میان او و حاجی صاحب  از میان برود؛ ما با تاسف که نتیجۀ مطلوبی در پی نداشت و در  بخش دیگر این نوشته به آن اشاره خواهم کرد. 

 

++++++++++++++++++++++

 

قسمت دوم

بیشترین تعقیب و گرفتاری ها را شبکه های استخباراتی رژیم انجام می دادند و اشخاص دستگیر شده را به ادارههای مختف وزارت امنیت زندانی می کردند. چند روز زندانیان را در ریاست های گوناگون مورد بازپرسی های جدی قرار می دادند که این بازرسی ها شکنجه ها و بی خوابی های شدید و خیلی خسته کننده را به همراه داشت. ماندن زندانیان در شکنجه گاههای ادارههای مختلف امینت در قانون مجازات رژیم صراحت نداشت  و بازرسان تا هر زمانی می خواستند، حق داشتند تا زندانیان را شکنجه نمایند و حتا بسیاری بازداشت شدهها زیر شکنجه های شدید جان می باختند. درست در آن زمان رییس خاد داکتر نجیب بود و از شماری ها خوداش نیز تحقیق می کرد و از تحقیقات شماری ها خود اش نظارت می نمود. یکی از زندانی ها قصه کرد که روزی نجیب همراه با یک مشاور شوروی وارد اتاق تحقیق شد و او را د رحالی مورد تهدید قرار داده بود که به قول وی در دست مشاور شوروی بوتل شراب بود. وی حتا گفت که مشاور او را تهدید کرده بود که اگر اعتراف نکند، بوتل را در مقعد اش داخل خواهد کرد. این سخن را د رحالی برایش گفته بود که نجیب درکنارش ایستاده بود. بدین گونه زندانی ها روز های دشواری را در ریاست  های امنیت سپری می کردند. یک زندانی یک روز و زندانی دیگر یک هفته، زندانی دیگر یک ما و حتا ماهها را تحت شکنجه های شدید در ریاست های امنیت سپری می نمودند . عمال رژیم بخش مهم و اساسی تحقیقات را در ریاست های خاد انجام می دادند و تا زمانی به تحقیقات ادامه می دادند و دوسیه سازی می کردند که دست کم به اسنادی برای به محاکمه کشاندن شخص بازداشت شده، دست یابند. این بدین معنا نبود که اشخاص بی گناه آزاد می شدند؛ بلکه به عکس تمامی بازداشت شده گان بر اساس گزارش و قلمداد یک شخص زندانی شده بودند و اندک ترین مدرک وجود نداشت که از نظر مقامات  آن زمان دلالت به جرم نماید و اما پرسان وجود نداشت و صد ها تن بدون اسناد به تور رژیم رفتند و ماهها را در زندان سپری کردند. وضعیت طوری بود که زندانیان می گفتند، هرگاه شمال هم شخصی را یکی از خاد ها و بویژه پلچرخی بیاورد، حداقل شش ماه را سپری میکند. شکنجه گاۀ ششدرک خیلی ترسناک ومخوف بود و مستنطقان درکنار لت و کوب های دوامدار زندانیان را بی خوابی میدادند تا ناگزیر به اعتراف شوند. هرچند گاهی رژیم به اسنادی دست می یافت و براساس آن گروپ های کلانی را زندانی می نمود و اما اسناد طوری بود که نمی توانست ، بصورت واضح  از هویت افراد بازداشت شده  پرده بردارد. به گونۀ مثال اسنادی را در ششدرک دیدم که شماری نام ها در آن بود که خودم نوشته بودم و برای استاد اکبر شهید داده بودم. کاغذهایی را نشان دادند که دو کاغذ آن از من بود و اما خداوند لطف کرد و اسناد و شواهدی نداشتند که رابطۀ آنان را با من به اثبات برساند و اما مستنطق ها عادت کرده بودند تا از هر کس در مورد این گونه لیست  ها بپرسند و تا باشد که شخصی را اغفال نمایند. در جریان بازرسی حتا دو قطعه عکس استاد کبر را هم برایم نشان دادند و هرجند در اول انکار کردم و اما بعد تر ناگزیر شدم که بگویم،  او را می شناسم. از پرسش های بازرسان معلوم می شد که اسناد و شواهد زیادی را بدست آورده اند.

گفتنی است که یکی از روز ها در خاد ششدرک تنها بودم که یک نفر به حالت خراب و لت و کوب شده  به داخل اتاق آورده شد. سلول های زندان در قسمت منزل تحتانی ریاست ششم قرار داشتند و اما اتاقی که من در آن زندانی بودم، اتاقی بود که پایپ تشنابها از چندین منزل به آن کشیده شده بود. شخص یادشده در حالی وارد اتاق شد که من که در جای خود دراز کشیده بودم و بیدار بودم . در هنگام ورود آنان خود را آرام گرفتم و چند دقیقه بعد سرباز با مستنطق از اتاق بیرون شد و دروازه را از عقب بست. گوش من بطرف آدم تازه وارد بود و گاهی رژیم جاسوس های خود را به گونه های مختلف در میان زندانیان وارد  می نمود تا خبر کشی کنند. من چند دقیقه گپ نزدم و بعد از انجه زدن های آن مرد فهمیدم که زیاد لت و کوب شده است. سرجای خود نشستم و برای وی سلام دادم. وی سلامم را علیک گفت. بعد از رد و بدل کردن چند سخن دیگر نخواستیم زیاد صحبت کنیم ؛ زیرا شرایط زندان بویژه در خاد خیلی خراب است و آدم حتا از خود می ترسد و چه رسد به آنکه  بالای شخص دیگر به ساده گی باور کند. او هم خوابید و من هم خوابیدم تا صبح شد . از جا بلند شدیم و نمی دانم که برای نماز و وضو تشناب بود و یا خیر ، یادم نیست. آهسته آهسته صحبت ها را آغاز کردیم و بالاخره معلوم شد که او من را غیابی می شناخته و چیز هایی گفت و از کسانی یاد کرد که من تقریبا مطمین شدم که او جاسوس نیست؛ بلکه محترم زارع بود. من و او  در همان اتاق چند شب تنها یکجا بودیم و بعد او را به اتاق دیگری بردند و دیگر او راندیدم  و اما بعد  ها خبر شدم که بیچاره را به شهادت رساندند. وی به اتهام حملۀ شبانه بر روس ها در منطقۀ یکه توت دستگیر شده بود. خداوند او را ببخشد و فردوس برین جایش باد . من در حدود هژده روز را همراه با مشقت های فراوان جسمی و روحی در خاد ششدرک سپری کردم و بالاخره از آن جا به صدارت منتقل شدم  . از این که موج بازداشت ها رو به افزایش بود و این سبب شده بود تا زندانیان زودتر از ریاست های امنیت به زندان صدارت منتقل شوند.

 

ماجرا های تحقیق و رخداد های خاطره انگیز در  زندان صدارت

قسمت اول

زندانی ها پس از تکمیل یک قسمت تحقیقات شان در خاد ها به زندان صدارت فرستاده می شدند و گفته می توان که دوسیه های بیشترین زندانی ها درصدارت تکمیل و آمادۀ ارسال به محاکم انقلابی می گردید. از این رو هر زندانی کم از کم سه تا چهار و شش ماه در صدارت باقی می ماند تا مراحل تحقیات وی تکمیل شود.هر چند خاطرۀ زندان صدارت خیلی شگفت انگیز و پرماجرا  است وهر لحظۀ آن یک داستان است و در عقب هر داستان به گونۀ داستان های کلیله و قصه در قصۀ دیگر است. بی آنکه قصۀ اولی به پایان برسد، حکایت دیگری و داستان تراژیدتری دیگری را باید آغاز کرد؛ یه همین گون بدون آنکه پیش از آن که داستان دوم خاتمه یابد ماجرای دیگری رخ می  نماید ؛  یعنی هرگاه از رخداد آن حکایت آغاز شود، در میان آن داستان دیگری قد می کشد که ماجرا را قصه در قصه شگفت انگیزتر و پرماجراتر می گرداند. نمیدانم  از شکنجه ها و لت و کوب ها و کوته قفلی هایش آغاز کنم، یا از اذیت و آزار های عوض چشم کش و یا از ظلم و استبداد سایر زندانبانان آن. عوض در صدارت که در اصل یک سرباز قراردادی بود،  در واقع اختیار دار تمام زندانیان بود و هر ظلمی که می خواست، برزندانیان روا بدارد. یکی از شب ها را بخاطر دارم که قروانه لوبیا بود و زندانیان همه تشنه شدند وهرچند صدا کردند و داد و فریاد کشیدند، محافظان صدای شان رانشنیدند. هرلحظه بر میزان شدت عطش آنان افزوده شد و ناگزیر شدند تا بهانه یی درست کنند که سربازان دروازه با باز نمایند و یا آب بیاورند. یک زندانی خود  را ضعف و بی حال انداخت و سایر زندانیان بر سرش داد و فریاد برآوردند و فریاد زدند که دروازه را باز کنید که آدم مرد، از برای خدا دروازه را باز کنید که این آدم می میرد. بالاخره سربازان به نسبت نبود آب در یک جک مقداری برف آوردند. زمانی که برف به داخل اتاق رسید و زندانیان چنان تشنه بودند که به اصطلاح خود را گرفته نتوانستند. هر کس چیغ زد که یک کمی برف این طرف و یک  دیگر گفت مقداری برف برای فلان کس و در گرماگرم این هیاهو یک بار آدمی که ضعف کرده بود، از خواب برخاست و آب خواست.درست این زمانی بود که سرباز برای گرفتن جک تازه وارد اتاق شد و صحنۀ برخاستن بیمار ساختگی را دید. فورا بر وی حمله ور شد و دو دشنام داد. یک زندانی را مورد حمله قرار داد  که جک برف در دست اش بود. دست او را به شدت تکان داد و  جک را از دست او گرفت. سربازان دیگر را صدا کرد که بیایید، این ها چل کرده و دروغ گفته اند. سربازان دیگر آمدند و هر کدام زندانیان را بد و رد گفته و به تکرار گفتند، او مریض کی بود و کی این سناریو را سازماندهی کرده بود. او را معرفی کنید و در غیر آن تمام شما را جزا می دهیم. از این که زندانیان این برنامه را بصورت مشترک طرح کرده بودند و شخص معینی این صحنه را سازماندهی نکرده بود. از آن رو نام کسی را نگرفتند و در برابر خواست های سربازان مقاومت کردند و گفتند که ما همه این کار را کردیم؛ زیرا تشنه بودیم وهر قدر که صدا کردیم ، سرباز برای ما آب نیاورد و کسی را هم اجازه نداد تا از بیرون آب بیاورد. این بگو و مگو ها مدتی میان سربازان و زندانیان ادامه پیدا کرد تا آن که بیمار را با خود بردند و جزایی کردند به اتاق دیگری. با بیرون کشیدن آن شخص به شکل کشان کشان و با بی حرمتی تمام زندانیان خیلی متاثر شدند و با بیرون شدن سربازان سرتاپای اتاق را سکوت پوشاند.

وضعیت نظافت این اتاق هم به کلی خراب بود و تمامی زندانیان یک لحاف صندلی را سر پای خود کش می کردند و شبانه همه زیر همان لحاف پا های شان را دراز کرده و زیر همان لحاف می خوابیدند. این لحاف وسایر دوشک ها که در کنار اتاق افتاده بودند، تمام شان کثیف و ناپاک بود و چنان وضعیت صحی اتاق خراب بود که شبش ها مانند مورچه ها بر روی اتاق حرکت می کردند و درجان زندانیان بالا می شدند و در لباس های آنان خود را مخفی می کردند و اما آنقدر شبش بود که چندان نیاز به پنهان شدن آنها نبود؛ بلکه آزادانه بر سر و صورت و یخن و گلوی زندانیان گویی مارش کنان حرکت می کردند. زندانیان نام شبش ها را تانک های چین دار نهاده بودند. زمانی که سخن از تانک چین دار می شد، زندانیان می فهمیدند که سخن از شبش است. اتاق آنقدر کثیف و آلوده بود که حتا نمی توان گفت که به گونۀ استثنایی آدمی بود که در کالای او چندین شبش موجود نبود. آنقدر شبش فراوان بود که حتا کشتن آن گویی حرام پنداشته شده بود و کسی شبش ها را نمی کشت. در چنین اتاقی که تشنگی از یک سو، مارش شبش ها از سوی دیگر و فضای متعفن اتاق از سوی دیگر بیداد نماید؛ پس وضعیت زنده گی را چگونه می توان درآن بیان کرد.

در ظرف 24 ساعت هر اتاق حق رفتن به تشناب را داشت و طوری تقسیم اوقات درست کرده بودند که در همین مدت فقط زندانیان هر اتاق  یک بار برای رفغ ضرورت تشناب بروند و برای رفغ اطرار در نزدیک هر دروازه یک یا دو پیپ دوسیرۀ روغن بود و زندانیان ناگزیر در همان پیپ ها رفغ ضرورت می کردند. موجودیت پیپ های مملو از اطرار بر میزان تعفن اتاق بیشتر افزوده بود. در نیتجه زنده گی را بدتر ازگنده گی برای زندانیان گردانیده بود.

درصدارت هر از گاهی زندانیان از یک اتاق به اتاق دیگر منتقل می شدند و شاید به دلیل امنیتی بود و یا به دلیل اذیت و آزار بیشتر زندانیان. به هر شکلی که بود زندانیان ناگزیر بودند، درکنار شکنجه های عجیب و غریب ودشواری های داخل اتاق ها تمامی مصایب را تحمل کنند؛ اما هرچه بود انتقال زندانی از یک اتاق به اتاق دیگر برای زندانیان خیلی نامطلوب و تحمل ناپذیر بود. زندانبانان که این موضوع را فهمیده بودند، با نقل و انتقال زندانیان از یک اتاق به اتاق دیگر به شکنجه و آزار شان ادامه می دادند.

یک روز چند نفر از یک اتاق به اتاق دیگر تبدیل شدیم . وقتی که داخل اتاق شدیم ، هرچند تمام شان نا آشنا بود و اما یک و یا دو تن آنان به چشم ما آشنا  خورد. وقتی که ما داخل شدیم و  سلام کردیم و آنان هم سلام علیکم گفتند. اما خیلی ترسیده ؛ زیرا وضعیت طوری بود که هرگاه زندانبانان می فهمیدند که زندانی جزایی دراتاق کسی را می شناسد،  بصورت فوری وی را  از اتاق هم بیرون می کردند. از این رو سکوت و نابلدی دو طرف یک امر اجباری بود که باید همانطور می بود. ناوقت شب بود و هنوز نخوابیده بودیم وهرکس در خیالات خود غرق بود. یکی در فکر فرزند و خانم، دیگری در خیال مادر و پدر وخواهر، دیگری در فکر دوستی و اقاربی و به همین گونه هرکس در پی گم شدۀ خود غرق خیال بود.همه منتظر بودند که نوبت تفریح می شود و دروازه باز می شود؛ اما عقربۀ ساعت 12 بجه را نشان می داد و از وقت تفریح نیم ساعت هم سپری شده بود و عوض دروازه را باز نکرد. زندانیان هرچند او عوض گفتند، از سنگ صدا می آمد و اما از عوض صدایی شنیده نشد. تا آنکه داد و واویلای شان بلند شد و گفتند که دروازه را باز کن که نفر مریض شده و می میرد. عوض مرد تسلیم ناپذیر نیود وبه این زودی ها تسلیم هم نمی شد. وی در زمان امین وتره گی آنقدر چشم کشیده بود که لقب چشم کش را یافته بود. زندانیان می گفت که او از ترس به وطن خود رفته نمی تواند و بصورت داوطلب سربازی در صدارت را دوامدار قبول کرده بود. رژیم سفاک هم از  همچو افراد بیرحم کار می گرفت و حتا مسؤولیت های زشت و پلشت را بدوش همچو افراد می افگند تا باشد که رژیم متهم به جنایت نشود. هرچند یک وقتی شنیدم که گفتند در غزنی مجاهدین او را کشتند. زندانیان می گفتند که در زمان تره کی و امین  او اضافه تر از دوهزار چشم را از کاسۀ سر زندانیان بیرون کرده است . زمانی هیاهو زیاد شد و فریاد های می میرد و می میرد، بیشتر بلند شد و بالاخره عوض چشم کش در پشت دروازه پیدا شد و صدا کرد که چه گپ است .برایش گفتند که دروازه را باز کن که این آدم مریض است. عوض بالاخره در وازه را باز کرد و گفت ، کی مریض است تا که زندانیان به سوی مریض اشاره کنند و یک باره خود را از دروازه بیرون افگندند و دوان دوان به سوی تشناب رفتند. عوض این حالت را که دید، اندکی وارخطا شد و سربازان دیگر را صدا کرد. یکجا با دیگر سربازان به طرف تشنان هجوم آوردند و هر کدام بر زندانیان حمله ور شدند. در حالی بر زندانیان حمله کردند که بیچارهها در حال رفع ضرورت بودند و پولیس در ضمن با کمربند های شان بر پشت و پهلوی شان می زد. آن بیچارهها که از 24 ساعت پیشتر بدان سو بی صبرانه انتظار گشوده شدن دروازه را داشتند  و اما زمانی که دروازه گشوده شد، بصورت فوری به سوی تشناب ها رفتند. دیگر سر از پا نمی شناختندو هم چنان در حالی برای رفع معذرت نشسته بودند که نمی توانستند، زود بخیزند و ناگزیر شدند تا آخرین ضربه های پولیس را متحمل شوند و هرچه بادا باد. درست بخاطر دارم که در همان روز لباس بسیاری از هم اتاقی های ما بی نماز شده بود  و بالاخره این سناریوی دردبار هم به انجام رسید.

زمانی که من را از خاد ششدرک به صدارت منتقل نمودند. در یکی از اتاق ها در صدارت با داکتر صاحب سراج یکجا شدم که او نیز تحت تحقیق قرار داشت. من میدانستم که داکتر صاحب دهزاد حالا در کانادا است. او را تنظیم کرده بود و با من در تماس بود. وی روزی برایم گفت که او را مستنطقین تحت فشار قرار داده است تا آدرس شخصی را بدهد که از طریق او  ارتباطات اش تامین شده بود. هرچند من اصرار کردم که از افشای او خودداری کند و به من وعده کرد که مقاومت می کند و اما بعدتر زمانی که داکترصاحب دهزاد دستگیر شد . فهمیدم که او را به گیر داده است. حتا بعد ها حرف هایی شنیدم که گویا داکتر صاحب را من در چنگ دولت داده ام. در حالی که ای کار را داکتر صاحب سراج که صنفی او بود، نمود بود و بخاطر عدم افشای این عمل اش من را متهم به این کار کرده بود.

تنها جناب داکترصاحب سراج نبود که چنین کرد؛ بلکه دوستان دیگری هم بودند که با تاسف در برابر من کم لطفی کردند و بخاطر بزرگ و با شجاعت نشاندادن خود و جا زدن خود بحیث آدم بسیار با مقاومت و نترس کوشش کردند که بگویند، که گویا من آنان را قلمداد کرده ام. خداوند گواه است که بسیاری را ازمن پرسیده بود که من خوب می شناختم و اما یک سخن استاد اگبر در گوشم بود که گفته بود، اسناد را یافته اند و اما پراگنده است و نمیدانند که کی با کی ارتباط دارد و این همه ارتباطات وسیع  چگونه تامین شده است. به گفتۀ او صرف ازقراین چیز هایی را دریافته اند وبسیار لیست های کلانی نزد شان بود که آدرس مشخص نداشت و از هرکس راجع به آن پرسان می کردند. چند لیست را در ششدرک برای من نشان دادند که به قلم خودم بود و اما از این که میدانستم که درست و دقیق نمیدانند و اسنادی نبود که دلالت به رابطۀ قطعی من با آنان نماید. در جایی اشاره کرده ام که استاد اکبر در مورد چون و چند لیست افشا شده چیز هایی برایم گفته بود . بنا بر این  از شناختن آنان به کلی انکار کردم.  چنانکه یک لست را برایم نشان دادند که در حدود بیست و چند نفر بود و بوسیلۀ انجنیر صاحب صبور تهیه شده بود و بیشتر همصنفی ها و سایر شناخته هایش بود. به همین گونه لیست های دیگری هم به گونۀ مثال یک لست را نشان دادند که بوسیلۀ عنایت الله احمدی تهیه شده بود و بیشتر محصلان فاکولتۀ زراعت بود و نام های انجنیر واسع  و واصل نیز در آن موجود بودند.

در این شکی نیست که مقاومت کردن در برابر خاد تحت فرمان کا جی بی امر ساده یی نبود و حتا بار ها واقع شد که چند نفر از شدت لت و کوب و شکنجه اقرار به مردار کردن یک تن نموده بودند. این را زندانیان می دانند. معمولا کسانی که از طریق یک شخص معرفی می شدند، فورم متقابله می شدند و از فورم معلوم می شد که کی و چگونه و بوسیلۀ کی قلمداد شده است.خداوند را گواه می گیرم که من یک نفر را قلمداد نکرده بودم و اما تمامی مسؤولیت ها را بدوش خود گرفتم و صرف در آخر ناچار شدم که بگویم،استاد اکبر را می شناسم . آن هم به دلیلی که می دانستم او جای مشخص ندارد و در آن وقت ها بیشتر محتاط شده بود و به چنگ شبکۀ استخبارات رژیم نمی  آمد. استاد اکبر برای اولین بار زمانی افشا شد که رحمت الله و حاجی نواب بازداشت شدند. زمانی که عکس هایش را در خاد ششدرک دیدم، به این موضوع متوجه شدم. در آنجا دریافتم که محمدانور شعیب و مرزا هم من را قلمدادکرده بودند و اما طوری که آدرس من را نداده بودند.

پیش از من بسیاری ها زندانی شده بودند که من با آنان رابطه داشتم وشماری از آنان من را قلمداد هم کرده بودند و حتا خانۀ من را هم نشان داده بودند. چنانکه اعضای خاد برای بازداشت من به خانه آمده بودند که من در همان شب نبودم واما با تاسف که اشتباهی رخ داد و صبح همان روز در فاکولته نزدیک کتابخانه به چنگ اعضای خاد افتادم. فکر می کنم که موتری که من را تعقیب می کرد. تعقیبی هم داشت که حتما یکی از دوستان من بود که شب در خانه موفق به دستگیری ام نشده و در فاکولته به تعقیب من آمدو بالاخره بازداشت شدم. به هر حال آن زمان ها گذشت و به قول شماری ها تقدیر چنین بوده است و اما یگانه شکوۀ من از دوستان این است که دست کم من که در برابر آنان خاموشی  اختیارکردم، آنان  نباید از این خاموشی من سؤ استفاده می کردند و بخاطر برائت خود ضد من تبلیغ نمی نمودند. به هرحال من عرض حال خود را گفتم و خیر باشد. هدف ما رضای خدا بود و رهایی کشور از چنگال مهاجمان . این کار امر ساده یی نبود و قربانی می طلبید و ما باید برایش قربانی می دادیم . از خداوند  منان آرزو دارم که قربانی های ما را  صادقانه و دیندارانه قبول درگاۀخود نموده باشد.

شرایط صدارت طوری بود که هر چند  روز بعد زندانیان ازیک اتاق به اتاق  از این اتاق دیگر منتقل می شدند. و در آن اتاق با دگرمن صاحب پاینده محمد خان آشنا شدم وانجنیر عارف هم در همان اتاق بود. نان صدارت از طرف صبح یک پیاله چای شیرین همرای چهارم حصۀ رود سیلو بود و از طرف چاشت بیشتر اوقات قابلی پلو می داد. هر کاسه برای دو نفر داده می شد و گاهی یگان کاسه را مخفی هم می گرفتند. زندانیان در صدارت بیشتر نان می خورند و با اشتهاتر بودند. شماری ها با یک کاسۀ دونفری هم سیر نمی شدند. فراموشم شده که در آن اتاق با کی هم کاسه میشدم و اما اینقدر به یادم است که هم کاسه ام می گفت که گویا من زیاد نان می خورم. من می فهمیدم که نان کم می خورم و اما چون آهسته می  خوردم و دیروقت را دربر می گرفت. طرف مقابل فکر می کرد که من زیادخوار هستم . یک روز برایش گفتم که برنج را دو تقسیم می کنیم تا دیده شود که کی زیاد و کی کمتر نان می خورد. همین طور کردیم .هنوز کاسۀ من پر از برنج بود که کاسۀ برنج او خالی شد. بعد از آن با دیگران جنجال می کرد تا با من همکاسه باشد؛ زیرا برایش ثابت شد که من کم خورو درضمن دیرخور بودم که هر دو عادت برای آدم های شکمبو دوا و مرحم است.

 

اتهامی که در یکی از اتاق های زندان صدارت بر من وارد شد

در اتاق های مقابل دروازۀ صدارت بودم. درست در اتاقی که درمقابل دروازۀ حویلی صدارت قرار داشت و در نزدیک ترین تیر رس عوض چشم کش قرار داشت. دراین اتاق شش یا هست نفر بودیم که از جمله دگر من صاحب پاینده، انجنیر صاحب عارف و شماری دیگر بودند که به گونه یی یا تازه آشنا شده بودیم و یا هم از گذشته با هم شناختی داشتیم. این زمانی بود که دورۀ تحقیق بصورت تقریبی خلاص شده بود واندکی احساس راحتی می کردم. این که سرنوشت به کجا می انجامد، معلوم نبود واما می فهمیدم که سرنوشت خطرناک و بدی در پیش است؛ اما باز هم با توجه به شرایط بد تحقیق همراه با شکنجه های جسمی و روانی و هتک حرمت های پیهم، اندکی احساس راحتی می نمودم.

در صدارت از طرف صبح یک پیاله چای همراه با نیم نان استحقاق صبحانۀ هر زندانی بود و از طرف چاشت یک کاسه برنج همرای مقداری قورمۀ گوشت و کجالو برای دو نفر واز طرف شب هم گاهی لوبیا و گاهی هم قورمه از ترکاری های دیگر می بود. هرچند یک کاسه برای دو نفر کافی بود و اما شرایط زشت و سخت صدارت چنان فشار جسمی و روانی فراوان را بر زندانیان روا داشته بود که هرکس اشتهای زیادی پیدا کرده بود و به زودی سیر نمی شدند. یگان روز از بعضی اتاق ها زندانیان را در هنگام توزیع برای کمک بیرون می کردند و در آخر برای وی یک کاسه برنج می دادند. از این که اتاق ما در اول بود و توزیع از همین اتاق شروع می گردید. از این رو بخت با ما یاری کرده بود و هر چاشت یک نفر از اتاق ما همکار توزیع می شد ودر آخر یک کاسه برنج بر دست اش وارد اتاق می گردید. تا زمانی که خدمتی اتاق ما نمی آمد ما همه منتظر می ماندیم تا او بیاید و نان را یکجا صرف کنیم.

هرچند به یادم نیست که در آن وقت کی هم کاسۀ من بود و اما این قدردر ذهنم است که شخص آشنایی بود. من عادت دارم که از همان ابتدا غذا را خیلی آهسته می خورم که آهسته خوردن هم نقص دارد و هم فایده. نقص آن از همکاسه ها عقب ماندن و در نتیجه سیر نشدن و گاهی هم متهم شدن به پرخوری و فایدۀ آن آماده شدن تدریجی معده و فشار نیامدن بر معده است. به هر حال همکاسه ام گاهی با  من شوخی می کرد که زیاد نان می خوری و من را متهم به پرخوری نمود. من که می دانستم؛ قضیه از چه قرار است. روزی برایش گفتم که برنج را در کاسه تقسیم می کنیم تا فهمیده شود که کی پرخور است. این کار را یکی یا دو بار انجام دادیم و بالاخره هم کاسه ام راز را کشف کرد وفهمید که همکاسه  بودن من به نفع وی است. من که با شوخی های ظریفانه برایش می گفتم که با شخص دیگری هم کاسه می شوم و دوستان هم اتاقی دیگر من را به همکاسگی خود دعوت می کردند. بالاخره بعد از آن که هم کاسه ام دریافت که من از او کم اشتهاترم. پس از آن برسر من رقابت بود و هر کس می گفت که با من وشخص دیگری می گفت با من هم کاسه شود. این در واقع بخشی از شوخی های خیلی دردمندانه در زندان صدارت بود که به اصطلاح خود را فریب می دادیم تا رنج های ما فراموش شود.

 

خاطره یی از خواندن های محلی در زندان صدارت

شرایط زندان صدارت خیلی بد و ناگوار است. از یک سو تحقیقات روزانه و شبانه همراه با شکنجه ها و اذیت ها و توهین ها و از سویی هم فشار های روانی هر لحظه فضای زنده گی را برای زندانیان تنگتر و دشوارتر می نمود. در کنار این همه دشواری ها کدام مصروفیت دیگری هم موجود نبود و جز نماز خواندن و گاه گاهی ذکر و اوراد خواندن که نمی توانستند، به اندازۀ کافی از فشار های روانی زندانیان بکاهند. هرچند ایمان قوی و باور استوار به مثابۀ  قدرت بازدارنده یی بود که از هجوم فشار های کشنده بر زندانیان جلوگیری می کرد و در تقویت روانی شان موثر بود و اما باز هم ممکن نبود که بر تمامی دشواری های شان پاسخ بگوید و از اضطراب و نگرانی های شان به کلی بکاهد. از طرفی هم در زندان صدارت بصورت قطعی کتاب به شمول قرآنکریم  ممنوع بود و تمامی زندانیان بصورت کل از مطالعه منع گردیده بودند. آشکار است که در چنین فضایی استخاره های پیهم نمی توانند، از فشار روزافزون زندانیان به کلی بکاهند. گفتنی است که دگر من صاحب پاینده هر از گاهی ما را به استخاره دعوت می کرد و بدین گونه می خواست ، اندکی به تقویت روانی ما بافزاید و امید ما را برای زنده گی بیشتر کند و نگذارد تا غنچۀ امیدواری ها در قلب ما پرپر شود. از این رو هراز گاهی می گفت، زمانی که فشار های روانی و رنج های طاقت فرسا بر شما غلبه کند،  به استخاره روی آورید و خداوند شما را با الهام غیبی کمک می کند و به یاری تان می شتابد و بدین گونه راۀ  حل دشواری ها را برای تان نشان می دهد. وی می گفت که استخاره یک لغت عربی است و معنای طلب خیر را می دهد و هر از گاهی که آدم بخواهد، در مورد آینده و سرنوشت خود اندکی آگاه شود . به استخاره  روی بیاورد  و خداوند برای او از طریق الهام درخواب رهنمایی می کند و در انتخاب اش او را کمک و یاری می کند. این استخاره جدا از استخارههای سیاسی است که جناب حضرت صاحب بعد از بدست آوردن 230 هزار دالر به آن مبادرت می ورزد و بر مشروعیت نامزدی مهر تایید می گذارد. این استخاره در واقع از ارادۀ  توانا و خستگی ناپذیر انسان برای مبارزۀ مقدس پرده برمیدارد و با صحه گذاشتن بر استقامت ها و پایداری های او نفخ امید را برای رویارویی های تازه در او می دمد. استخاره در واقع قیام خاموشانه در سکوت ابدی است تا در سکوت ابدی فریاد زد و طنین تاریخی وسرنوشت ساز را به گونۀ بودا و محمد (ص) از پردۀ غیب شنید و به مقام شهود رساند.

به هر حال طوری که یادآور شدم، فضای اختناق آلود زندان و فشار های روزافزون روانی و جسمی برای هر زندانی حوصله شکن بود و کاسۀ صبر آنان را هر آن لبریزتر از گذشته می نمود که استخارۀ دستوری دگرمن صاحب هم نمی توانست، از فشار های ناشی از شکنجه ها و اسارت چیزی بکاهد. از این رو فضای اختناق هر از گاهی زندانیان را به تنوع وامیداشت تا به اصطلاح با ایجاد نوعی فضای مصنوعی از رنج های خود بکاهند و یا به تعبیری غم های خود را غلط نمایند. یکی از روز ها بحث ادبی راه اندازی شد و از عرفان سخن زده شد و در مورد شاعران نامدار چیز هایی گفته شد و بالاخره کلافۀ سر درگم ادب و عرفان راه به منزل دیگری نمود و موضوع فولکلور مطرح شد و به دنبال آن خواندن های محلی به بحث گرفته شد. هر کس در مورد رسم و رواج های محلی و آواز خوانی های محل خود چیز هایی گفت و بالاخره  دگرمن صاحب گفت؛  هر کس یک خواندن محلی کند. در این اتاق فکر کنم که هفت یا هشت نفر بودیم که به غیر از دگرمن صاحب سایرین کارمند دولت ومحصل و دانشجو بودند. هرکس به گونه یی نوبت خود را تیر کرد و به گفتۀ استاد جمعه گل " تیک اوت هیز جل فرام واتر"  "جل "خود را ازآن بیرون کرد؛ اما در این میان خواندن انجنیر صاحب عارف هرگز فراموشم نمی شود. او در اول خیلی تعلل ورزید و بهانه کرد و بهانه اش قبول نشد و تا بالاخره وادار به خواندن نمود. با صدای بلند به خواندن آغاز کرد و هنوز چند کلمه نخوانده بود که یک باره بلند شد و به دست افشانی و پای افشانی آغاز کرد و چنان مستی آغاز کرد که همه از ترس از جا بلند شدند تا زیر پای او نشوند. این صحنه برای همه جالب بود که به قولی " یا از آن بی نمکی و یا از آن شوری شور "چگونه اول اصرار برای نخواندن می کرد و زمانیکه خواند آغاز کرد، چنان مستان خواند که همه را به خود کشاند و خیلی جالب و تماشایی بود. انجنیر صاحب عارف از سیدآباد وردک است و به گونۀ محلی سیدآبادی وردکی خواند که در اتن های ملی خوانده می شود.

هیچ فراموشم نمی شود که همه تشنه شده بودیم و یک ظرف کوچکی بود که اضافه تر از دو پیاله آب را گنجایش نداشت. همه به فکر یک ظرف کلان شدیم تا از سرباز اجازه بگیریم و یک کس برای ما آب بیاورد. در همان لحظه به پایین و بالا نگاه کردیم و یک آفتابه در بالای تاق اتاق به چشم ما خورد و بصورت فوری همه گفتند،| آنه جگ" با گفتن این همه ابراز خوشی کردیم که ظرف پیدا شد. هنوز آنه جگ گفتن های ما پایان نیافته بود که یکی از هم اتاقی های سابقه دارتر در آن اتاق گفت ، آن جگ مردار است و گفتیم، چگونه مردار است؟ وی گفت که  یکی از شب ها یک زندانی را اطرار گرفته بود. هرچه که صدا کردیم ، کسی دروازه را باز نکرد و چنان بر وی فشار آمد که به کلی بیچاره شد و بالاخره ما ناچار شدیم که برایش بگوییم تا در این جگ  بشاشد. وی  در حالی  این سخنان را می گفت ک بر ما چنان تشنگی فشار آورده بود که به گفتۀ وجیه رستگار دیگر "  حوصله وموصله " نمانده بود و هوا و خیال پاک و ناپاک  را از سر ما ربوده بود. همه یک صدا گفتیم ،خیر است و این جگ را یک کس بگیرد و بشوید و برای ما آب بیارود. دروازه را تک تک زدیم و یک بار و  دوبار وسه بار و بالاخره سرباز آمد و با قهر و غضب صدا زد، چه گپ است؟ ما عاجزانه جواب دادیم که سرباز جان ما همه تشنه هستیم . اجازه بدهید که یک نفر برود برای ما آب بیاورد. سرباز دراول حرف های ما را ناشنیده گرفت، بر ما خیلی غرید، زیاد غالمغال کرد  و سخنان تحقیر آمیزی گفت و بالاخره به عذر و زاری دگرمن صاحب گوش داد و التماس او کمر زشتی ها و تند خویی های او را شکست و دروازه را باز نمود. یک کسی رفت و برای ما آب آورد و از دهن همان جگ با مزه نوشیدیم و به قولی نه چرکی بود و  نه چرکی، اصلا فراموش کردیم که روزی در آن جک یک زندانی شاشه کرده بود. آن آب را چنان با مزه نوش  جان کردیم که شاید کمتر آبی  چنان مزه دار باشد و حتا مزۀ آن برای ما خاطره انگیز و فراموش ناشدنی است.

 

 

+++++++++++++++++

 

خاطرا ت زندان پلچرخی - قسمت اول

حوت سال 1359 بود ، در شهر آوازهها پخش شد که دولت تشکیلات مخفی یک سازمان کلان جهادی را کشف کرده است که اضافه تر از شش هزار تن افشا گردیده است. این آوازهها  همزمان با گرفتاری هایی شایع شد که بازداشت های افراد از سوی رژیم وقت به شدت ادامه داشت. در اول فکر می شد که شاید این یک مانور تبلیغاتی رژیم برضد مخالفان اس است و اما آهسته آهسته ازهرطرف احوالی می آمد که فلان کس دستگیر شد. رژیم در گام اول به با زداشت کسانی بربنیاد این لیست  اقدام کرد که افراد نظامی بودند. برای اولین بار عنایت الله احمدی برایم گفت که مامایم در دهدادی گرفتار شده است و من فکر کردم که شاید، از جمله گرفتاری های عادی است که هر از گاهر رژیم بنا بر راپور های راست و غلط به دستگیری کسانی می پرداخت. پس از این خبر آوازهها کلانتر شد و گرفتاری ها هم شدت اختیار کرد. یک روز استاد اکبر آمد و موضوع را همرایش شریک کردم. از وی پرسیدم که چنین خبر ها درست است یا غلط. ما هر روز برایش می گفتیم که اسناد را باید از کابل به بیرون از شهر منتقل نمایید.همیشه ما را اطمینان می داد که اسناد به بیرون از شهر منتقل می شود. بالاخره وی گفت که بلی اسناد از خانۀ عبدالحی در شهر نو بدست خاد افتاده است. وقتی که از وی پرسیدم که شما گفته بودید اسناد به بیرون از شهر منتقل شده است؛ پس چرا نشده است. وی گفت که برای من گفته بودندکه اسناد را از خانه به بیرون منتقل نموده ایم و شاید یک قسمت منتقل نشده و همان اسناد بدست دولت افتاده است.

بعدتر از وی پرسیدم چه تدابیری برای جلوگیری از بازداشت افراد سنجیده اید. مردم چه خواهند کرد وهمه بی خبر در چنگال رژیم اسیر خواهند شد. همرایش جدی تر صحبت کردم که تمام مردم از این نگران بودند که مبادا روزی چنین نشود و حالا برای مردم چه بگوییم. آخرین قضاوت مردم همین خواهد بود که بگویند شما قصدی ما را در چنگال دولت افگندید. خوب از این قبیل حرف ها زیاد برایش گفتم و فهمید که من خیلی عصبی هستم و حالت خود اش هم خراب بود و خیلی متاثر بود. من هر قدر که برایش می گفتم و خاموشانه با چشمان کشیده و زیبایش به سویم نگاه می کرد واما چیزی نمی گفت. بالاخره سکوت را شکست و اشک در چشمانش به چرخیدن آمد و گفت که من هرگز نمی خواستم که چنین شود و برای جلوگیری از این کار تدابیر زیادی را پیش بین بودم و از گپ هایش معلوم بود که قاری صاحب عبدالحی کم کاری وکم توجهی کرده است و برای فرستادن اسناد به پغمان تعلل ورزیده است. بالاخر از وی پرسیدم به کسانی که با ما ارتباط دارند،  برای آنان چه بگوییم. سر خود را بلند نمود و به سوی سقف خانه نگاه کرد و  معلوم بود که این حرکت نشاندهندۀ اوج تاسف اش از این حادثه بود. گفت دیگر چاره نیست . برای همه کس بگوییم که شفر خود را جواب ندهند تا در صورت بازداشت دست کم ادعای دولت بالای شان ثابت نشود. من گفتم که این نمی تواند چاره باشد و مردم را کمک کند. آخرین سخن او این بود، کسانی که افشا شده اند ، باید کابل را ترک کنند و مخفی شوند . من در حالی این سخنان را در خانۀ ما همرایش مطرح کردم که پیش از آن چندین نفر به شمول همان دگرمن صاحب،میرعبدالصبور،غلام احمد، میر محمدمقیم، داکتر صاحب شفیع وشماری دیگر از ارتباطی های من بازداشت شده بودند. وی گفت که همگی افشا نشده است و  اسنادی بدست دولت افتاده است که آدرس اشخاص در آن نیست و دولت برویت آنها قادر به بازداشت مردم نیست. اما افزود هر طوری که است، خطر دستگیری برادران زیاد است . وی برای من پیشنهاد کرد که پشاور برویم برای مدتی. می شود بعد از مدتی وضعیت تغییر کند. من گفتم که پشاور نمی  روم و اصرار کرد که برویم تا خدای نخواسته بازداشت نشوید و اوضاع خراب است.

بالاخره باهم قرار گذاشتیم که روز دوشنبه باید کابل را ترک کنیم و تصمیم بر آن شد تا دو روزی که در کابل هستم، تمامی کسانی را که می شناسم. ازنزدیک ببینم وموضوع افشا شدن لیست را برای شان مفصل بگویم تا در روشنی کامل قرار گرفته و دنبال شایعات نروند. شرایط در آنزمان خیلی پیچیده وحساس بود. وضعیت طوری بود که بازار شایعات گرمتر از بازار واقعیت ها بود . از این که دولت بیشتر واقعیت های عینی کشور را از نظر مردم مخفی نگاه می داشت و مردم این موضوع را درک کرده بودند واز آن رو به تبلیغات دولت بی باور بودند . از همین رو هم بود که مردم بیشتر علاقمند شنیدن شایعات و  یا  به قولی "گپ های سرچوک" بودند. راستی هم در آنزمان و هر زمانی وحتا زمانۀ ما حرف های سرچوک قدرت اثرگذاری خود را دارند و اما در آنزما شدت تاثیر شان بیشتر بود. دولت چنان به تبلیغات دروغین برضد نیرو های جهاد ی پرداخته بود و دروغ های شاخدار می گفت که حتا مردم به حرف های واقعی حکومت بی باور شده بودند. وضعیت در کشور طوری بود که بی باوری مردم نسبت به دولت به اوج خود رسیده بود و در ضمن روز تا روز میزان نارضایتی مردم افزودنتر می گردید. آشکار است که در چنین شرایطی اوضاع چگونه می باشد. این در حالی بود که اختناق سرتاپای کشور را فراگرفته بود و فعالیت های جهادی برضد دولت در حال اوجگیری بود. دولت چنان درپچال وسرگیچه شده بود  که به قول معروف راه و چاه را گم کرده بود.این راه گمی ها سبب شد تا دیوانه وار بر مردم حمله ور شود و هرکس را از هرجا بدون اسناد و شواهد کافی بازداشت کند. حکومت بیشتر به راپور های افراد که بیشتر بنیاد شایعه را داشت ، به بازداشت مردم می پرداخت. گرفتاری ها طوری بود که افغانستان به یک زندان مبدل شده بود و این زندان هر روز در حال گسترش بود. فعالیت های جهادی روز تا روز شدت بیشتر می یافت و نظم بهتر می گرفت و مردم سازمان یافته تر شده و فعالیت ها برضد دولت انسجام یافته تر میگردید و در واقع به سوی خط یافتن بود. دولت که این موضوع را دریافته بود و از پیدا کردن سرنخ فعالیت های مخالفان خود عاجز بود. از این رو بسیار اوقات ماجراجویانه عمل می کرد و به گونه های بی رویه یی به بازداشت مردم می پرداخت. درآنزمان یک مسجد سرباز در عقب جمنازیوم واقع بود و صرف یک سایه بان داشت و چند پارچه فرش بوریایی روی آن هموار بود تا محصلین نماز بخوانند. بیشتر محصلین بعد از صرف نان در کفتریا به آن مسجد جهت ادای نماز می رفتند. وضعیت بعد از کودتای ثور طوری شد که حتا نماز خواندن در آن مسجد را ترک کردیم. محصلین گفتند که این جا هم اعضای خاد رژیم محصلان را تعقیب می کند که کی به نماز می آید و با کی ها در تماس می شوند.

به هرحال با افشا شدن لیست درچنین اوضاع پرآشوب، اوضاع بیشتر به سوی آشوب و بی اعتمادی رفت و همه سرگیچه شده بودند. من چند شب پیش از آن شب ها در خانه نمی بودم و هرشب را خانۀ یکی از دوستان سپری می کردم .  به خانواده هم آدرس خانه یی را که شب در آنجا می بودم. نمی گفتم؛ زیرا هراس داشتم، اگر برای گرفتاری من بیایند و مبادا خانواده را فریب بدهند و جای من را به اعضای خاد بگویند. در آن شب ها گرفتاری ها زیاد بود. از این که شماری از کسانی بازداشت شده بودند که درمیان شان اندک کسانی بود که آدرس خانۀ ما را بلد بود و از همین رو من نگران بودم تا مبادا کسی از آنان ناچار به نشان دادن خانۀ ما شود. از این رو فرار از خانه را ترجیح دادم. پس از آن که با استاد اکبر قرار گذاشتم، اعضای خاد در شب همان روز برای دستگیری من وارد خانۀ ما شده بودند و بعد از تلاشی جدی خانه را ترک کرده بودند. من که در خانه نبودم و هرچند از خانه آدرس من را پرسیده بودند، موفق به پیدا کردن آدرس من نگردیدند. در آن زمان تیلفون های همراه موجود نبود و تیلفون های انا لوگ هم بسیار کم بود و صرف شمار اندکی از خانواده های ثروتمند و با کارمندان دولتی از آن بهره مند بودند و بس . از این رو انتقال آگاهی ها مشکل بود. بنا بر همین دشواری بود که من از تلاشی شدن خانۀ خود بی خبر ماندم. صبح همان شبی که خانه تلاشی شد، من فاکولته رفتم تا شماری دوستان را از موضوع آگاه بسازم وبرای شان بگویم تا موضوع را به دیگران برسانند. فکر می کنم که به دنبال انجنیر صاحب شمس الدین رفته بودم. او را در فاکولته نیافتم و به عجله طرف کتابخانه رفتم. هنوز به کتابخانه نرسیده بودم که در مسیر راه از عقب من صدا زد . من عقب خود را دیدم و متوجه شدم که یک موتر ایستاد است و در بین موتر چند نفر دیگر هم است. من فهمیدم که در فاکولته برای گرفتاری ام آمده اند. هرچند از تلاشی شب آگاهی نداشتم واما تصور کردم که یکی از دوستان من ناگزیر شده تا اعضای خاد را به دنبال من تا پوهنتون بیاورد و بعد تر که از تلاشی شبانۀ خانه خبر شدم . این حدس من جاافتاده تر شد. من درموترنشستم و موتر به صوب نامعلوم حرکت کرد. بالاخره در محلی از موتر پیاده شدم که با آن نابلد بودم و بعد فهمیدم که ریاست ششم امنیت  است. من را به سوی یک زیر زمینی رهنمایی کردندو در یک اتاقی افگندند که از چندین  منزل پایپ های تشناب از وسط آن عبور می کرد. زنده گی در آن اتاق خود عذاب بود؛ زیرا هر از گاهی به جریان افتادن آب چنان گوش خراش بود که گویی چکش ها بر کلۀ ما می خورند.

درست به خاطرم نیست و بالاخره چند ساعت بعد من را به تحقیق خواستند و سوال ها و جواب ها شروع شد. من از لابلای سوال های فهمیدم که موضوع از چه قرار بوده و کی اعضای خاد رژیم را به خانۀ ما رهنمایی کرده بود. من تا امروزاین موضوع را به کس نگفته ام و به پاس دوستی ها و صداقت در کار مبارزاتی هرگز نخواهم گفت که آن شخص کی بود؛ زیرا من آنروز ها و خاطرات را خیلی دوست دارم و عزیزان آنروزی را خیلی گرامی میدارم و به قول شاعری بیشتر از افزون دوست دارم؛ زیرا من امروز با قوت همان خاطره ها زنده هستم و نفس می کشم واگر آن خاطره ها نبود . این طبیعی است که من انسانی این چنینی بصورت قطع نمی بودم بنا بر آن من گذشته هایی را بیشتر دوست دارم که دوستانی با جمعیت خاطر و احساسات پاک و انسانی با شوری عاشقانه و وجد بی پایان باهم بودیم  و در کوره راهان دشوار مبارزه همصدا ، هم پیمان و هم تعهد بودیم . نه تنها که آن خاطرهها را هرگز فراموش نمی کنم؛ بلکه تک تک شان را گرامی داشته و ارجمند می دارم ؛ البته نه تنها آن خاطرههای صمیمانه را که با عشق، مروت و صداقت گره خورده بود، عزیز میدارم و حتا بیشتر از آن دوستانی را عزیزتر می دانم که در آن شرایط خراب  وخشونت بار دست بدست ما دادند و دستان خود را در راۀ آزادی کشور و رستگاری دین خدا باهم دوستانه فشردیم و به آن وقادار ماندیم. کور شود چشمی که نسبت به آن خاطرههای دردبار اندکترین شک و تردید نماید و شکوۀ دوستی ها را به تاق فراموشی بگذارد. دوستی هایی که با خون پیوند یافته و با ایمان استوار و خلل ناپذیر سخت گره خورده بودند و هنوز هم گره های استوار آن نسگلیده است .  این گرهها را هرچه محکم تر باید بار بار بست و شکوۀ بستن های آن را هرچه باوقار برافراشته نگهداشت. من به آن لحظات و آن خاطرههای تکرار ناپذیر چنان عشق می ورزم و انسانی ترین شور و شوق انسانی فراتر از عشق مولانا با شمس را در آن به بهای جان می رپرورم که شاید تاریخ کمتر نظیرش را در خاطره داشته باشد. دوستی با همچو دوستان و یاری با همجو یاران سر به کف هیچگاهی فراموش ناشدنی و پایان نیافتنی است. ما ها که در سرآشیب این پایان ناپایان ها قرار داریم و برجا است تا بر ارجگذاری های بیشتر به حق دوستی های انسانی و مخلصانۀ آن روزگار درخت تنومند آن را بیشتر با شیرۀ جان آبیاری نماییم تا هرچه بیشتر به باروبرگ بنشیند و شعله های نورانی وعاشقانۀ آن در شاخسار های سبز فلک پیما جهانگیر شود.

وضعیت درآن روزگار خیلی خراب متشنج بود. رژیم را کا جی بی رهنمایی می کرد و تجارب زیادی از دستگیری ها و به زندان افگندن های "بازمچی" های کشور های آسیای میانه داشت. درخاد برای بازداشت شدهها وعدههای چرب  و گرم می دادند که گویا اگر با ما همکاری کنید ، اطرافیانت را دستگیر و خودت را رها میکنیم تا برای همیش از شر آنان رهایی پیدا کنید.  برادران و دوستان ما تجربۀ  اندکی داشتند و با فریب های استخباراتی ناآشنا بودند و از همین رو دچار اشتباهاتی شدند. البته این اشتباهات استثنایی نبوده و همگی به نحوی در آن دخیل بودند. البته با تفاوت آن که کسانی کم و کسانی زیاد. به هر حال هرچه بود و گذشت وپس از این خاطراتش را باید بدون کم و کاست گرامی داشت.

دوران دشوار تحقیق همراه با شکنجه ها و بی خوابی های   طولانی سپری شد و چنان به تنگ آمده بودم که حاضر به کشته شدن خود بودم و اما از یک چیز می ترسیدم که خدای نخواسته نشود که کسی را قلمداد کنم و فردا به سوی او چگونه نگاه کنم. هرچند من باور داشتم که یاران ما این دشواری ها را قبول کرده بودند و مانند مردانی در صف دشوار مبارزه ایستاده بودند که گویی با سر های بریده در زیر بغل به مصاف دشمن می رفتند. فشار ها برسرم افزون شد و گفتند که حمیدالله را برای ما نشان بدهید و از بسکه برسرم فشار آوردند، ناگزیر شدم و گفتم که برویم میشود پیدایش کنیم. چند بار من را بیرون بردند و اما از این که استاد اکبر از آن عقاب هایی بود که پیدا کردن آن امری ساده نبود. من هم مطمین بودم که او را به ساده گی نمی توانند گرفتار کنند. چند بار که من همرای شان بیرون رفتم و چیزی بدست نیاوردند و هر بار بر فشار ها و توهین های شان می برمن افزودند و بالاخره  فهمیدند که  ممکن نیست، به این ساده گی استاد اکبر را دستگیر کرد.

چندباری من را فشار دادند که عنایت الله را برای ما نشان بدهید. من از شناختن او انکار کرده بودم و امات تعجب من دراین بود که چرا و  چگونه از این همه نام هایی که برای من نشان دادند، تنها به او تاکید دارند .بالاخره بعد ها در پلچرخی فهمیدم که دگر من صاحب را خدا ببخشد. از شناخت  من و عنایت برای مستنطقین خود پرده برداشته بود. من پیش از گرفتاری خود عنایت الله احمدی را در جریان قرار داده بودم و برایم گفته بود که به زودی کابل را ترک خواهد کرد. احمدی از فاکولتۀ زراعت فارغ گردیده بود و به نسبت خرابی اوضاع علاقمند ماندن در کابل نبود. زمانی که از افشای لیست آگاهی یافت، تصمیم اش برای بیرون شدن جدی تر شده بود؛ اما مستنطقین بر من فشار می آوردند که مخفی گاۀ عنایت را نشان بدهید. من از سخن های شان فهمیدم که شاید دگرمن صاحب خانۀ او را نشان داده است و اما او پریده است و برای همیش خانه را ترک کرده است. از این که چند بار به قصد بازداشت عنایت رفته بودند و موفق به دستگیری او نشده بودند. مستنطقین کوشش می کردند در زمان تحقیق با توجه به قرابت های قومی و خویشاوندی و یا روابط اجتماعی، کاری و آموزشی شیوۀ تحقیق خود را عیار بسازند و  از این رابطه ها به گونۀ گول زدن زندانیان به نفع خود سود ببرند. مستنتطقین سوال هایی را مطرح می کردند که متهم فکر می کرد که گویا از رابطۀ او با شخص متذکره آگاهی قبلی دارد . بدین وسیله توانسته بودند تا شماری ها را خوب گول بزنند.

سوال هایی در مورد عنایت و آدرس خانه اش از من پرسیدند و من گفتم که اورا در تنها در پوهنتون می دیدم و از خانه اش خبر ندارم. خوشبختانه عنایت با خانوادۀ خود در همان روز از یک جای به جای دیگری کوچ  کرده بودند که آدرس آن خانه را من نمی فهمیدم. بعد ها فهمیدم که  مامایش خانۀ او را نشان داده بود و اعضای خاد یک یا دو بار که رفته بودند. موفق به بازداشت او نشده و بالاخر مطمین شده بودند که ترک خانه کرده است. هر چه بود خداوند من را یاری کرد و از شر آنان رها شدم

به هرحال هفده روز دشوار در ریاست شش سپری شد و فکر می کنم که دیگر بودن و تحقیقات از من در آنجا برای شان ضیاع وقت بود و من را به صدارت فرستادند. من بعد از تحقیقات بویژه در ریاست شش، به این نتیجه رسیدم که انکار مطلق و نمی دانم های بی معنا بیشتر دردسر آفرین بوده و بهترین راه در برابر کارمندان استنطاق نوعی بازی آگاهانه است که چگونه می توان با ارایۀ معلومات گمراه کننده و وقت کش آنان را سرگیچه نمود تا بالاخره به شک و تردید های شان نسبت به متهم افزوده شود. ایجاد این گونه شک و تردید می تواند، گاهی در رهایی زودهنگام متهم از چنگال مستنطقان ممکن است و اما نه همیشه وشاید مستنطقانی باشند که هرگز از گرفتن اطلاعات خواه درست و یا غلط خسته نشوند و به کار خود  ادامه بدهند. مواجه شدن با چنین مستنطق ها و رهایی از چنگال آنان امری ساده نیست. گفتنی است که جریان تحقیق آنقدر زشت و طاقت فرسا و خسته کن است که اشخاص متهم داوطلبانه حاضر به مرگ می شوند تا از چنگال مستنطقان بیرحم رهایی یابند.  شکنجه های جسمانی همراه با بی خوابی ها و اذیت ها و توهین های غیر انسانی چنان کاسۀ صبر و استقامت زندانی را لبریز می نماید که برای رهایی خود داوطلبانه تن به مرگ میدهد. هرگز فراموش نمی کنم و نخواهم کرد، زمانی که به تحقیق فراخوانده می شدم، فکر می کردم که به سوی مرگ می روم، مرگی که کاش پایان می داشت؛ بلکه مرگ بی پایان و تدریجی که روح و جسم انسان را مانند موریانه می خورد. این فشار ها چنان بر ما لبریز می گردید که قلمداد کردن شخصی به مراتب ساده تر از کشته شدن خود ما بود؛ زیرا قلمداد کردن شخص دیگر عذاب وجدانی یی بود که شاید بعد از رهایی از زندان حکم مرگ تدریجی را برای انسان داشته باشد و اما مردن تنهایی و یک باره خیلی ساده و کم مسؤولانه است. اگر مرگ تنهایی یک بها دارد، آنگونه مرگ تدریجی چندین بها می طلبد که جبران و تلافی آن ناممکن است.

 

 

 


بالا
 
بازگشت