محمد حليم يارقين

کارهای سرچپه!

 

در کودکی مادر کلانهای مهربان ما قصه­ها و افسانه های جالبی برایمان می­گفتند. قهرمانان بسیاری از آن افسانه­ها ديوها، پریها و جوانان دلباختۀ پریها بودند.

از خصوصیتهای جالب ديوها یکی هم کارهای سرچپۀ آنها بود. آنها با این عادت سرچپۀ خود، به انسانها و موجودات دیگر ظلم و آزار می رسانیدند؛ به گونۀ مثال، آنها جلو اسپ بيچاره استخوانها و پیش سگهای بسته هم علف را می گذاشتند. یا هم آدمی را که به هوا بالا برده بودند، از او می پرسیدند که به کوه پرتابش کنند یا که به آبش بیاندازند. اینجا اگر گفته می­شد که به آب بیانداز، ديو او را به کوه میزد و اگر کوه می­گفت، او را به دریا می انداخت!...

ما کودکان ساده با قلبهای پاک، کارهای سرچپۀ ديوها را با حیرت و ترس می شنیدیم.

حال اگر گفته شود که، چنان کارهای سرچپۀ حیرت آور در زمان ما و درست در کشور ما در حال انجام شدن است، باور خواهید کرد یا نه؟

اگر باور نمیکنید لطفاً این دو خبر رسمی را به دقت بخوانید:

خبر یکم: در اولوسوالی چپرهار ولایت ننگرهار برای شاگردان کوچیها، با صرف بیش از 140 هزار دالر از کمکهای دولت امریکا یک تعمیر مکتب ساخته شده، به استفاده سپرده شد!

خبر دوم: یک مؤسسۀ خارجی، برای استفادۀ شاگردان یک مکتب ناحیۀ ششم شهر کابل هشت عدد خیمه خریداری نموده، اهدا کرد!

عجبا! برای شاگردان کوچی صنف های ثابت و برای شاگردان مسکون صنف های سیار!!

خوب خوانندۀ عزیز، با خواندن این دو خبر شما به چی فکری افتادید؟

مبادا کارهای این دو کمک کنندۀ خارجی را عیناً مانند کارهای سرچپۀ ديوهای افسانه ها و خود آنها را هم ديوهای عصری این زمان تصور نکرده اید؟!!

 

اسمهای بی مسمی!

سالها پیش در یکی از نشریه ها مصاحبۀ طنزنویس مشهور تورک "عزیز نسین" را خوانده بودم. خبرنگار نشریه از "عزیز نسین" سوالهای جالبی پرسیده و پاسخهای جالب و عجیبی گرفته بود.

یکی از پرسشهای خبرنگار از "عزیز نسین" در بارۀ تخلص او بود. او از طنزنویس مشهور چنین پرسیده بود:

- آقای"عزیز نسین"، " نسین" (اصلش "نيسين" و در زبان تورکی به معنای "تو چكاره ای؟" است). لطفاً توضیح بدهید که چرا چنین تخلص عجیب را روی خود گذاشتید؟

عزیز نسین به این پرسش چنین پاسخ جالب را داده بود:

- مانند کشورهای غرب و پیشرفته، در کشورما هم گذاشتن تخلص و نام خانواده گی به طور رسمی مود شد. مردم ما در پیروی و تقلید از دیگران استخوان ندارند. از همین رو، خورد و بزرگ و زن و مرد از این مود تقلید را شروع کردند.

در گذشته ها اگر تنها شاعران، ادیبان و هنرمندان به خود تخلص می گذاشتند، پس از پیدا شدن این مود همه و همه: بیسواد و باسواد، کارمند و بیکار، دکاندار و پایدو، جوالی و گادیران هرکدام برای خود تخلص و نام خانواده گی گذاشتند. حتی بقال پیر هشتاد سالۀ سرکوچۀ ما هم، كه پايش لب گور بود برای خودش یک تخلص انتخاب کرده بود!

در جریان این تخلص گذاری و تخلص بازیها، جالبش این بود که مانند بی زیب معلوم شدن لباسی که اندازه اش به بدن شخص برابر نباشد، تخلص بسیاریها هم با شخصیت، ظاهر و اعمالشان جور نمی آمد؛ به طور مثال: خسیس ترین آدمها برای خود تخلص و نام خانواده گی مانند: "سخی" و "بخشنده"؛ آدمهای کودن و کم هوش "زیرک" یا "هوشمند"؛ اشخاص ترسو و بزدل "دلیر"، "ناترس" یا "بیباک"؛ جانیان بی رحم و دشمن انسانها "انساندوست"، "بشرخواه"؛ آنانکه به بیگانه ها علیه منافع کشور خود مشغول جاسوسی بودند "میهندوست"، "وطنپرست" یا "وطنپال" گذاشته بودند! از اینها هم جالبتر شخص حرامخواری که کارش اختلاس و خوردن پول و مال مردم بود، برای خود "پاکنفس" تخلص گذاشته بود، که حیرت و تعجب همه را برانگیخته بود...!

این حال را دیده، حیران ماندم و با خود گفتم که تو از این قماش آدمها نیستی و چی كاره ای. پس برای خود "نسین" (نيسين) را تخلص انتخاب کردم!....

من همان وقتها این مصاحبه را خوانده، هم خندیده و هم حیرت زده شده بودم. ببینید که گفته های طنزآلود و خنده آور "عزیز نسین" در کشور عزیز ما هم، ولی به گونۀ دیگر و حتی جالبتر از آن تکرار شد!

بلی دوستان عزیز، پس از جنگهای چند دهه، حکومتهای مجاهدین، طالبان، موقت و بالاخره به اصطلاح انتخابی! یکی پی دیگری در کشور ما حکمرانی کردند. در این جریان، چیزها و کارهایی مانند گفته های عزیز نسین را با حیرت و عصبانیت شاهد شدیم!

میپرسید، چطور؟

پس بشنوید:

در جریان جنگها قوماندانی که پایه های برق را چپه میکرد و سیمها را کنده به پاکستان برده میفروخت و مردم بیچاره را در تاریکی مینشاند، به حیث مسؤول شبکه های برق؛ قوماندانی که پلها را انفجار ميداد و با گذاشتن ماینها سرکهای قیر را خراب میکرد، به عنوان آمر فواید عامه؛ آنکه هم در زمان جنگها و هم در حال حاضر در جمع سردسته های قاچاقچیان مواد مخدر فعالیت داشت، به صفت آمر ادارۀ مبارزه با مواد مخدر و یک مولوی قوماندان که با حکمش دهها تن از مردم بیگناه به قتل رسانیده شده و مال و ملک مردم را به زور غصب نموده بود، به حیث رئیس محاکم تعیین شده بود!

از این هم بدتر آنکه نام یک لیسه به نام "لیسۀ شهید ..." و دیگرش یه نام "لیسه شهید ..." نامگذاری شده بود.

از چند تن اهالی پرسیده شد که این آدمها چه کاره بودند؟ آنها چنین پاسخ دادند:

- اولی قوماندان تنظیم ... در این منطقه بود. او چنان دشمن سرسخت مکتب و معلم بود که در جریان جنگها و قوماندانیش بیش از بیست تن معلم بیگناه را کشته و چند باب مکتب را هم یکجا با چند نفر معلم بیچاره سوختانده بود! از همین سبب، در منطقه به نام قوماندان "معلم کش" مشهور شده بود!

نفر دومی به قوماندان "مکتب سوز" مشهور بود. اگر پرسان میشد که کدام قوماندان؟ او را به نام قوماندان "مکتب سوز" معرفی میکردند! این شخص تعمیر ۲۵ مکتب منطقه را به آتش کشیده، خاکسترش را به باد داده بود!

همچنان به نام کسی که در زمان حکمرواییش دروازه های مکاتب را بسته و گفته بود: "مکتب چه کار اس؟ برین همۀ تان سگ، خروس و بودنه ره جنگ پرتین!" نیز یک لیسۀ بزرگ را نامگذاری کرده بودند!

نام مکتبی به نام یکی از دانشمندان بزرگ و عالم شمول کشورمان مسمی بود. جالب است که یکی از قوماندانان جاهل و شداد، نام دانشمند مذكور را از آن مکتب دور ساخته، نام خودش را رویش گذاشته بود!

کار حیرت انگیز دیگر در این مورد اینکه، نام یک مکتب دخترانه به نام قوماندانی مسما گردیده بود که شدیداً مخالف مکاتب دخترانه و آموزش دختران بوده است. او حتی خواهر خود را که در یکی از مکاتب معلم بوده، سر بریده بود!!

جالب است که آنان به این همه کارها بسنده نکرده، این مردم امروز هم در پارلمان و در حکومت کرسی ها را قبضه نموده، به سرنوشت مردم و کشور حکمران اند و این جریان چندش آور همچنان ادامه دارد...!

 

سرگین چرا قیمت اس؟!

در زمانی که جنگهای داخلی در کشور ما شدت گرفته  و گسترش یافته بود، هم در صفوف جنگی دولت و هم در صفوف مجاهدین قوماندان و قوماندانک های زیادی همانند سرزدن سمارقها از زمین، پیدا شدند. تعداد آنها به قدری زیاد بود که اگر تف میانداختی، بالای قوماندان میافتاد!

شهر و محله خو خیر، حتی هرکوچه و پسکوچه، از خود قوماندان خورد یا بزرگ، زورآور یا کمزور داشت!

روزی گذر یکی از قوماندانان، به شهر و به بازار فروش مواد سوختی مانند چوب، بته، سرگین و ... افتاد. او ضمن گشت در آنجا، مقابل پیرمردی رسید که سرگین میفروخت. قوماندان از پیرمرد پرسید:

- بابه، قیمت یک بوجی سرگین چند اس؟

- بچیم، یک بوجی سرگین ... افغانی اس!

- چی میگی؟ یک بوجی سرگین ایقه قیمت اس؟!

پیرمرد آهی از دل کشیده، با حسرت گفت:

- اِی بچیم، ده اِی ملک کی سرگین چین ماند. همگی شان کسب خوده ایلا کده، رفته قوماندان شدن!!

 

 

 

  


بالا
 
بازگشت