الحاج عبدالواحد سيدی

 

 

جلد هشتم بازشناسی افغانستان

 

 بخش یکصدو ششم

بحث چهارم و پنجم

گنجینه های باستانی باکتریا(باختر)

بحث چهارم گنجینه جیحون یا  «اوکسوس»

 

106-4-1.گنجینه اوکسوس (جیحون)

 

 

یکی  از  ویژگیهای  تاریخ آریانای کهن به  ویژه تاریخ بلخ یا ام  البلاد این است  که  از صفحه باستانی آریانا بجز معدودی از آثار نوشته ها از جمله نوشته  های اوستا و سرود  های ویدی   باقی مانده  که آنهم  نمی تواند  ژرفای این  جاده پر خم و پیچ این  خطه   را  روشن سازد . چرا که   از صد  ها  مرتبه  در حملات تهاجمی و ویرانگری هاییکه   در شرق باستان  از سوی  اجنبیان شرقی و  غربی به  وقوع  پیوست  همه  داشته  های  تاریخی  به زیر خاک مدفون ویا بخاک یکسان گردیده ، کتابخانه ها و دارالعلم  ها    در شعله جنگهای تباه کن  سوزانده شده است و اگر بقدر ذره ای هم  آثار و اسناد تاریخی  از آن  دوره  های دور باقی مانده بود  آن هم با  گذشت قرون و  اعصار و یا از اثر تعصبات  بین  القومی و محیطی مخصوصاً در بلخ نیست و نابود  گردیده باوجود آن  این قلم  همواره  کوشیده  است  با توصل به  آثار  خودی و بیگانه  تا  جائی که  بضاعت  علمی ومنابع  ای که به  همین  منظور  بدست  آورده  ام  سخت  کوشی میکنم تا در زوایای  تیره و تار قرون و سده  ها سر نخی برای شناخت  تاریخ آریانا به  ویژه باختریها(بلخ باستان) به  نوشته آثار باز مانده  از سرزمین های دیگر توصل  جویم .به  همین  منظور  در نوشتن  این سیاهه  همیشه  از  همین روش استفاده شده است .اگرچه  تصویری که نویسندگان   رومی و یونانی بدست  میدهند  اغلب ساده انگارانه و جانب دارانه  است .با اینحال  میتوان با مطالعه وبرسی و نگاه انتقادی به  نوشته  های این  نویسندگان پاره ای  از زوایای تیره و  تاریک تاریخ  آریانا را روشن  نمود  .

از جانب دیگر چنین  می نماید  که روایات شفاهی در سرزمین من رواج بسیاری داشته است.  از این رو پژوهشگر امروزی ناگزیر است تا رجوع به  داستانهای شاهنامه و سایر روایات شفاهی  ایکه  از آن زمانها  نسل به  نسل  از حافظه ای به  حافظه  جدید تر انتقال نموده  نیز  استفاده  گردد.موضوع  دیگری که  در شناخت  تاریخ بی تأثیر نیست آثار شاعرانی  است  که بصورت  منظم  این  روایات را  دسته بندی کرده و بما در قالب  نظم عرضه داشته اند  که شاهنامه  ابو  منصوری بلخی ، ، دقیقی بلخی و فردوسی  طوسی در شناخت  تاریخ باستانی  آریانا= ایران  خیلی پر ارزش  است .

یکی از  ویژه گیهای خاصی که  تاریخ  نگار  عصر ما را  سمت و سو  میدهد   آثار باستانی     تازه ای میباشد که از  دل خاک بیرون بر آورده می شوند وجود  این  آثار مکشوفه   این امید واری  را  در دلهای  هر محققی زنده  میسازد  تا بتواند چیزی  از  مشاهده  این  آثار بدست  آمده بیابند و از آن  در روشن ساختن  تاریخ  استفاده    نمایند.

یکی از  آثار بدست  آمده باستانی گنجینه  آمودریا  (اوکسوس) میباشد که از  دیر باز  بر سر زبان  های باستان شناسان  می باشد  که  خوشبختانه یکی  از  آنها در نزدیکی  های  شهر شبرغان  از یک  گورستان  بطور تصادفی بدست  آمده که این" گنجینه باختری " زیر بمب و خمپاره و گلوله های توپ و تانک سالم ماند تا نسل امروز شاهد یکی از عجایب باستان شناسی و زیبایی خیره کننده این گنجینه بی همتا باشند. گنجینه ای که به راستی میتوان آن را با گنجینه « توت عنخ امن » در(مصر)مقایسه کرد و از کشف و اختفای آن در بهت و حیرت فرو رفت که  از  قوی ترین آثار پر  ارزش  در باختر می باشد .

 همچنان  گنجینه  دیگری در ماورای رودخانه  آمو در سده هژدهم بدست  آمده بود که در موزه بریتانیا بایگانی شده  و  حفاظت میگردد که میان  گنجینه «اوکسوس» یا (امودریا) که در «تخت قباد» مکشوف گردیده و گنجینه باخترکه از طلا تپه شبر غان بدست  آمده  است از حیث تقارن زمانی و  منطقوی مشابهت  های موجود  است که  کلاً یک صفحه  گسترده تاریخ (آریانای کبیر=ایران باستان )، صفحه تمدنی باختریان را که  ازسده پنجم تا سوم پیش از میلاد  ، درتاریخ  کهن این گهواره  تمدنی ثصورت ملموث مینمایاند  . در  این بحث  میخواهم  هر دو  گنجینه را که  متعلق به فرهنگ باستانی سرزمین  من  است  شرح  نمایم»

 

 

1.    گنجینه اکسوس یا آمو دریا:

مجموعه  اشیا  و سکه  های طلایی و نقره ای مشهور به  گنجینه اوکسوس (  Oxus)(جیحون)،مهم ترین  دفینه آثار فلزی  کشف شده از دوران  هخامنشیان  است که ظاهراً بین  سالهای1877و 1880 م.در ساحل شمالی آمو دریا بدست  آمده است ؛  رود خانه بزرگی که از پامیر جریان داردو سرحد طبیعی بین کشور (افغانستان را به  جغرافیای فعلی)  با تاجکستان ، اوزبکستان تشکیل داده وبعد از گذشتن  از خاک  ترکمنستان به دریای ارال (  Aral)می ریزد.

این دو گنجینه  ها  در یک  موقعیت  جغرافیائی با تفاوت چند صد  کیلو  متری قرار داشته  و  تاریخ اکتشاف آن  نیز  متفاوت است ولی  چیزی که  موجودیت  این دو اثر را  ارزنده  میسازد این  است که در یک حوزه جغرافیائی باستانی  مکشوف گردیده و بدست  آمده اند .

قسمت  عمده   گنجینه(اوکسوس) تقریباً در سال 1880م. گم شد و فقط بطور اتفاقی در یک پیش آمد فوق العاده غریب دوباره بدست  آمد . طبق  گفته ام دالتون (  O.M.Dalton)  که رهنمای مربوط به  گنجینه را برای اولین بار بطور دقیق نوشت و در سال (1905م) منتشر کرد ، در ماه  می  همان سال سه  تاجر از بخارا که قرار معلوم گنج را از اهالی روستای محل  خریداری  کرده بودند  همراه  گنجینه  از  کابل بطرف پشاور در حرکت بودند . در شرق کابل آنها مورد حمله و تهاجم  افراد قبایل محلی قرار می گیرند ، رهزنان ،تاجران را دستگیر کرده و گنجینه را بچنگ  می  آورند، اما مستخدم  آنها موفق به فرار شده  و به  اردوی سروان اف .برتون ( F.C.Burton) که یک افسر سیاسی بریتانیا در افغانستان بود خبر میرساند.برتون با دو نفر امر بر خود حرکت  کرد و اندکی قبل  از  نیمه شب در یک  غار با رهزنان برخورد  میکند، که بر سر تقسیم  غنایم با یکدیگر مشاجره  میکردندوطی یک در گیری چهار نفر آنها زخمی می شوند، البته  گفته شده بود که گنجینه را در نتیجه  مذاکرات به برتون  تسلیم  کردند. روز بعد برتون با تهدید منتهی به زور ، راهزنان را وادار کرد که بیشتر باقیمانده گنجینه را هم تحویل بدهند ، به  این  ترتیب سه  چهارم  گنجینه  به تاجران باز گردانده شد و آنها برای تشکر به برتون اجازه دادند که یک بازو بند طلایی را بخرد که بعداً بدست  موزه «ویکتوریا و البرت» رسید.

تاجران بمسافرت خود بطرف پشاور  ادامه دادند و بالآخره  گنجینه را به «راولپندی » فروختند . توسط ژنرال « سر الگساندر کانینگهام» ( Sir Alexander Cunningham)  مدیر کل هیئت احیاءآثار باستانی هندوستان قسمتی از آنها  از دست  معامله  گران  خارج  گردید. «کانینگهام»به نوبت  خود  این قطعات را به« سراوگاستس ولاستون فرانکس» فروخت ، او  در سال 1897م.هنگام  مرگ  آنها را به  موزه بریتانیا  اهدا ء کرد.

اثبات  دقیق گنجینه  «اوکسوس) یا جیحون تا حدی  گیج  کننده  است «کانینگهام» در چندین مقاله در باره  این  گنجینه  نوشته بود .در اولین  مقاله خود گفته بود که  آنرا نزدیک محل تخت  کواد (تخت قباد)که در معبر ساحل شمالی «آمودریا» قرار دارد ،پیدا کرده  است . قطعات  بواسطه برخورد با شن  های رودخانه خراش برداشته بودند. اما در آخرین  نامه  اش در باره  گنجینه  نوشته که او ترجیح می دهد راجع به  گنجینه بگوید که  از مکانی حدود 50  کیلومتری شمال  «آمو دریا» بدست  آمده  است.بیشتر اینگونه احتمال  میرود که  گنج  واقعاًدر سواحل آمو دریا پیدا شده است و محقق روسی «ا.و. زایمال»    ( E.V. Zeimal)به تحقیق  های انجام شده اخیر روسیه اشاره  میکندکه  این  نظر را که محل گنج   در «تخت کواد»بوده   تقویت  میکند. خرابه  های قدیمی اینجا ظاهراًحدود یک  کیلو متر مربع  است که حدود ربع  آن  توسط رودخانه شسته شده است.

 

 

2.محل پیدایش «گنجینه جیحون یا «اوکسیس»

«تخت کواد»در واقع یکی از دو قلعه  نظامی مهم در  ساحل شمالی آمو دریا است.مکان  دیگر  ،5 تا6  کیلومتر ی شمال  این  منطقه  است و به «تخت سنگین» مشهور شده . یک  محقق روسی  توضیح داده  که  معبدی در این  مکان بدست  آمده که در اطراف آن راهرو  هایی با اتاقهای انبار مانند پر از اشیای گرانبها بوده  است.بیشتر این  اشیاءمتعلق به دوره  «هلنی مآبی» [[1]]هستند.اما برسی معدودی از آن اقلام، مثل یک  غلاف خنجر  عاجی که به زیبایی حکاکی شده و به دوران  هخامنشیان  تعلق دارد، منجر به  این  نتیجه میشوند که  تعلق داشتن  گنجینه «اوکسوس» به «تخت سنگین» فقط یک  نظریه  است و فقط یک  حفاری دقیق باستان شناسی در این  منطقه  میتواند  به  این سؤال پاسخ بدهد. واقعیت  این  است  که  حتّی  گنج به این  منطقه که دور تر  از تخت جمشید  است   ، تعلق  داشته  باشد باز هم  اینجا بخشی  از متصرفات امپراطوری  وسیع  پارسی  ها بود ، جائی نزدیک به  مرزبین  استان « بلخ» و سغد.

(از توضیحات بالا و  آنچه  در  گذشته  از حملات  کوروش و داریوش  هخامنشی به صفحات وادی بلخ یاد  کردیم این  نکته  وضاحت دارد که  کوروش  از طریق  این  وادی  سرسبز و حاصل خیز در میسر رودخانه بلخ  از طریق بامیان بقصد فتح  هند راهی هندوستان شد (ویل دورانت ، مشرق زمین  گهواره تمدن ، کتاب اول)و  هم یکی  از شاهان هخامنشی که در بحث قبلی  از  قول  حسن پیر نیا  در کتاب( ایران باستان) آوردیم در  دیار بلخ سر خود را  از  دست  میدهد  این را  می رساند  که  هخامنشیان  مدت  طولانی  ای  در  این  منطقه  استیلا  داشته اند و  دوم  اینکه  گنجینه «اوکسوس» نیز  متعلق بهمان زمانه  ها  میباشد.(مولف)) 

گنجینه  «اوکسوس» روی همرفته شامل 180 قلم شیء بوده است که اکثراًطلا و نقره بوده اند و غالباً به سده  های پنجم تاچهارم (پ.م.) تعلق دارند.احتمال  کمی وجود دارد که متعلق به قبل ویا بعد  از این  تاریخ باشند.به علت عدم وجود یک دلیل مستنداولیّه نمی توانیم  مطمئن باشیم که همه قطعات  در یک  نقطه واحد پیدا شده باشند. بعضی از  آن قطعات می تواند  در طول مسافت  از  «تخت کواد یا قباد»به راولپندی و احتمالاً در معاملاتی  در راولپندی  بدست  آمده باشندو قطعاتی که به  محتویات گنجینه پیوسته اند متعلق به  جا  های  دیگری باشند. حتی  این  گمان  وجود دارد که بعضی قطعات  تقلبی  از راولپندی به عنوان متعلقات گنجینه  معامله شده باشد ، اما تا آنجاییکه ما میدانیم  قطعات موجود در موزه بریتانیا اصلی  هستند.علی رغم  مشخص  نبودن حقیقت ، آنچه  مسلّم  است این  گنجینه دارای ظاهری همگنانست و می بایستی در همان  مناطق  گفته شده ، پیدا شده باشد .

یکی از قطعات قدیمی گنجینه و همچنین یکی  از با شکوه ترین  آنها غلاف یک  شمشیر طلایی تصویر (67)برای خنجر «آکیناکس» ( Akinakes)   است . این  غلاف  در  اصل از جنس  چوب یا چرم بوده که روی  آن یک  ورقه طلای نازک  کشیده اند که با نقوش برجسته ای  از صحنه  های شکار شیر تزئین  کرده  اند .

3.محتویات  واجزای بدست آمده از گنجینه  «اوکسیس »

در گنجینه اوکسوس اشیای بسیارممتاز و جالبی وجود دارد.از بهترین  های  آنهایک  جفت  بازو بند طلایی است (تصویر 69)با پایانه  هایی بشکل شیر بالدار و شاخدار، راکه در اصل دارای تزئیناتی با شیشه و سنگ  های رنگین بوده  است . همچنین در این  گنجینه دستبند  های طلایی و نقره ای دیگری هم  وجود دارد  که با سر های حیوانات  تزئین شده   است.

تصویر (70) مجسمه طلایی ارابه ران از  گنجینه «اوکسوس»، این  ارابه  توسط چهار اسب  کوچک  کشیده می شود . مشابه  این  ارابه  درمُهر استوانه  ای  داریوش وجود دارد  .(تصویر 64)دوره  هخامنشی قرن پنجم (ق.م.) بطول 8/18 سانتی متر .

بیشترین اقلام تشکیل دهنده  این  گنجینه را مجموعه ای در حدودپنجاه لوح طلایی تشکیل میدهد که اندازه  های  آنها  از زیر دو سانتی متر تا تقریباً نزدیک به  بیست  سانتی متر است.روی اکثر  آنها  خطوطی شبه هیکل انسان نقش بسته  است .بعضی از  آنها بسیار  ناشیانه  و ابتدایی  ترسیم شده اند که میتواند  کار محلی و غیر حرفه ای باشند. بسیاری  از  این  اشکال انسانی  لباس مادها را در بر دارندکه پیراهن بلند  تا زانوو شلوار همراه با کمر بند  است . آنها کلاه  گوشدار که پشت  گردن را نیز می پوشاند به سر دارند.بعضی از  آنها  خنجری به کمر دارندو برخی کتی بنام «کندیز»پوشیده اند .قدر مسلم  این  است که تصاویر افرادی در لباس «مادیک» دلیل این  نیست  که این لوحه  های کوچک متعلق به دوران ماد ها و یا دوران  پیش  از  هخامنشیان  هستند ، زیرا میدانیم که پوشیدن لباس ماد  ها در زمان هخامنشیان و بعد از آن هم در بسیاری از مناطق مرسوم بوده  است .ما واقعاً نمیدانیم  که کار برد این لوحه  ها چه بوده اما این امکان وجود داردکه نذر پرستشگاه ها ویا معابد  میشدند.

یکی از ممتاز  ترین اشیای این  گنجینه مجسمه یک  ارابه با یک ارابه ران و یک  نفر مسافر و یا همراه  است (تصویر 70)که  چهار  اسب  کوچک یا »پونی»آنرا می  کشد (اسبان  کوچک جثه زیر 144سانتی متر ، کوچک و مقاوم).ارابه ران و مسافرشهرهر دو بشکل مجسمه  های مستقل طلایی در لباس مادها هستند.از اشیای دیگر گنجینه یک  مجسمه بزرگ نقره ای و تمام قد از انسانی برهنه با آرایش مویی به سبک پارسی  است ولی برهنگی آن  مشابه سبک یونانی  است.  (تصویر 71)و مجسمه  دیگر سر بزرگ یک  پسر بچه  است که پوشش یا کلاهی به سر  ندارد و از طلا ساخته شده  است ... ظرفهای داخل گنجینه شامل یک  جام طلایی بشکل یک  نیم  کره ، یک  کاسه نقره ای دارای تصویر یک گل تزئینی و گلبرگهایی در اطرافش، یک پارچه طلای (تصویر 72)که دارای یک  دسته  است که محل اتصال دسته به دهنه بشکل سر شیراست، یک  کاسه  گرد کلّه قندی طلایی که روی  آن  تصویر چند شیر بصورت برجسته  حکاکی شده است و یک ظرف دسته دار نقره ای نقش دار به شکل یک بز کوهی در حال جهیدن . همچنین صفحات  گرد طلایی بعنوان زیور آلات وجود دارد که روی  آنها نگین  کار گذاشته شده ، ونیز تعداد  کمی مُهر  های  استوانه ای   و یا حلقه ای که روی قسمت  تخت آن را با طرح  های حکاکی کرده اندکه به عنوان  نشان یا علامت شناسایی بکارمی رفته  است .

به  علاوه 1500سکه را متعلق به  این  گنجینه دانسته اندکه همانندسایر  اشیا در راولپندی فروخته شدند.بعضی از محققان به اکراه پذیرفته اند که  این سکه  ها متعلق به  گنجینه بوده  است. اما با توجه به  اینکه گفته شده  کل  مجموعه یکجا پیدا شده است، رد سکه ها وقبول اشیاءبه عنوان یک  مجموعه یک فکر و نظریه  غیر منطقی است . بعضی از سکه ها  توسط «آ. گرانت»( Mr.A.Grant)، سر مهندس و مدیر راه  آهن هندوستان، خریداری شدندو بقیه بطور اتفاقی پراگنده شدند. اکنون بزرگترین  مجموعه ازین  گنجینه در موزه بریتانیا موجود می باشد و تعداد کمی  از  آنها هم در موزه دولتی «ارمیتاژ»( State Hermitag )در «سن پطرسبورگ» ( St Petersburg) هستند.

بیشتر  اقلام  این  گنجینه معروف چیز هایی  هستند که ما  آنها را «سبک درباری»هخامنشی  مینامیم (تصویر 74) ... اما  علایم  وآثار دیگری  نیز در این آثار وجود دارند؛برخی از این ساخته  ها تحت  تأثیر سبک  یونانی و معدودی هم تولیدات  صرفاً محلی و ناب  هستند.یک  وسیله  تزئینی بسیار جالب به شکل یک  هیولای شاخدار و بالدار (تصویر 73)و یک  جفت  دست بند بشکل سر یک  حیوان خیالی ، نمونه  های  از سبک  هنری «حیوانات» مانند سبک استپ  های  آسیای مرکزی  هستند و یا جنوب روسیه .

 

تصویر 73 نشان طلایی از «کنجینه اوکسوس» تصویر یک  مخلوق افسانوی بالدار

تصویر(71) یک  مجسمه  نقره ایاز یک جوان کاملاً برهنه که فقط روی سرش پوشش مطلا دارد .گنجینه «اوکسوس» قرن چهارم پیش  از  میلاد .

ارتفاع:2،29 سانتی متر

 

 

 

 

 

 

تصویر( 74) مجسمه  نقره  ای که بخش ان طلاکاری شده  این مجسمه یک شاه  است که ردای بلند  پوشیده  ویک  نیم  تاج بسر دارد که  متعلق به  گنجینه «اوکسوس» بوده  و در موزه بریتانیا موجود است.

تصویر(76)  غلاف طلایی برای یک  خنجر معروف به «اکیناکس» در گنجینه «اوکسوس» با توجه روی تزئینات برجسته  روی نوشته ها  میتوان  حدس زد  که از روی آثار نقش برجسته  قرن هفتم پیش از  میلاداز  آشوریها  تقلید شده  است . این غلاف به قرن ششم  -پنجم پیش از میلاد تعلق دارد  طول: 27،6 سانتی متر. در موزه بریتانیا

 

 

تصویر(69) سر جوان  بدون محاسن  بناگوشهایش  سوراخ شده  از گنجینه « اوکسوس» (تخن کواد) موجود در موزه بریتانیا که احتمالاً بخشی از یک  مجسمه  بوده  است. مربوط به سده  های جهارم پنجم قبل از میلاد. ارتفاع11،3سانتی متر

صفحه ورق مانند  ا ز «گنجینه اوکسوس»

 

  

 

 

تعدادی مهر که روی ان  علامت گذاری شده  مربوز به  گنجینه «اوکسوس» قرن سوم تا پنجم پیش  از میلاد .


 

 این تصاویر که  مربوط به گنجینه «آوکسوس»  میباشد توسط انجمن زرتستیان تألیف و نشر شده  است

تاریخ  نشر 17اکتبر 2009

 

.

نقش یک بز جهنده مربوط به گنجینه «اوکسوس» که در موزه بریتانیا موجود  میباشد

.

 

 

 

 

 

تصویر بالا:حلقه های به شکل پیچ خورده باهم که درانتهای آن  شکل سر دو عدد ماردیده  میشود با شکل زیرین  بشقاب طلایی که شکل یک هیولای بالدار روی آن  نقر شده  است مربوط  گنجینه باختر در موزه بریتانیا

 

 

 

 

پشت و روی یک سکه سر شیر مربوط به  گنجینه «اوکسوس» موجود در موزه بریتانیا

سر شیر از جمله  آثار بدست آمده  از «تحت کواد» مربوط به  گنجینه  «اوکسوس» متعلق به موزیم بریتانیا این اثر متعلق به سده پنجم قبل از میاد میباشد

 

 

 

 

 

گنجشک طلای مربوط گنجینه «اوکسوس» موجود در موزه بریتانیا

 

4.گنجینه «اوکسوس» دقیقاً چه بوده؟   

به احتمال زیاددفینه ای  از  اشیای قیمتی رایج  آن دوران بوده است  . از زمانهای بسیار دور در خاور میانه  عهد عتیق ، مرسوم بوده که برای معاملات  تجاری از فلزات قیمتی ، طلا و به ویژه  نقره  استفاده  میکردند(هر چند فلز سنگین  ترمی بود قدرت  خرید بیشتری داشت ). این طریق معاملات  حتّی بعد  از ضرب سکه نیز ادامه داشت .لوحه  های  متعلق به  تخت  جمشید  متعلق به  نیمه اول  قرن پنجم  پیش  از  میلا د که در آن  دستمزد  ها بر حسب مقادیر نقره پرداخت  میشد ه اند شاهد این طریق معاملات هستند. از  وضعیت  گنجینه «اوکسوس » که بخشی از آن  مجموعه  ای  از  اشیای طلایی و نقره ای  است که بعضی  از  آنها خورد شده اند و بخش دیگر تعداد زیادی سکه بوده  است مشخص  است  که یک  دفینه بحساب  می  آمده و احتمالاً بیک پرستش گاه  تعلق داشته  است . دفینه های دیگر  نیز  از  آن  ادواربدست  آمده که  میتوان  از  دفینه ای شامل نقره  جات متعلق به «نوش جان» (تصویر37)و دفینه «چمن حضوری» در  کابل  نام برد که شامل سکه  هایی به شکل میله  های خمیده  نقره ای  است که  در عهد  هخامنشی در یونان و پارس رایج بود .این دفینه احتمالاًدر اواسط قرن  چهارم  پیش  از  میلاد  دفن شده  است.

اگر فرض  کنیم  که  گنجینه  «اوکسوس» یک  دفینه بوده باشد، معلوم  نیست  چه  وقت  دفن شده است؟ اینجا نمیتوان به فرضیات اعتماد  کرد ، سکه  های متعلق به اوایل  قرن  پنجم تا اوایل قرن دوم (پ.م.) هم  در سرزمین  اصلی یونان ، هم در پارس  در  عهد  «هخامنشی » و هم  از دوران  نهلنی مآبی»رواج  داشته اند . محقق روسی «آ. و . زایمال » سابق الذکر   گفته  است  که سکه  ها  جدید  تر  هستند  از لحاظ  مشخصات با بقیه فرقدارند و احتمالاً در «راولپندی » به  گنجینه اضافه شده اند .او  اعتقاد دارد که سکه  های  جدید  تر که یقیناً مربوط به  گنجینه  هستند متعلق به دوران سلطنت «اوتودموساول» ( Euthydemus-1- ) حاکم «بلخ» (حدود 235-200پیش  از  میلاد)می باشد .بدین  ترتیب  میتوان  گفت که  گنجینه «اوکسوس» بعد از پایان قرن سوم پیش از  میلاد دفن شده است . اما هنوز نمیدانیم چه  کسی و چرا  این  گنجینه را فراهم  آورده است،یا در چه اوضاع و شرایط  زمانی این  گنج  جمع  آوری شده است. [[2]]


 

[1]   عصر هلنستی یا هلنی مآبی یا یونانی مآبی ، دوره  ایست  مابین  مرگ  اسکندر کبیر (223 پ.م.)و  غلبه روم  بر مصر (30 پ.م.)در نواحی شرقی مدیترانه و خاور میانه . اسکندر و جانشینانش دودمانی سلطنتی از خود بجای گذاشتند که  از یوانان تا  افغانستان(به  جغرافیای کنونی) گسترش  داشت و یا بطور واضحترمناطق باکتریا یا کلیه  مناطق  تحت سیطره  دوره  حکمرانی بلخ را  در بر می  گیرد . پادشاهی انتیگونی مقدونیه ، پادشاهی سلوکیه  در خاور میانه ، پادشاهی بطالسه  در مصر ، فرهنگ یونانی را در کنار مردمانی یونانی و  غیر یونانی  گسترش دادو عناصر یونانی را با فرهنگشرق در  آمیخت. این دوران ، نظام  دقیق دیوان سالاری بر اساس داده  های  نظام  اسکندریه ،را  در  این  مناطق  پیاده  نمود . یک شگوفایی  علمی ، ادبی و هنری طی سالهای160 تا 280 پسش از  میلاد در این دوره بوقوع  پیوست .با قدرت  گرفتن امپراطوری روم ، این  عصر نیز رو به افول نهاد.

[2]   کورتیس جان ،ایران باستان به روایت  موزه بریتانیا ، ترجمه  آذر بصیر، ویرایش  علمی :پیمان  متین ، تهران: امیر کبیر سال1385،صص100تا 111.

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

باکتریا  یا بلخ  مرکز  آریانا

بحث (1)

تصاویر و نقشه  ها  از وکیپیدیا- (گوگل)

106-1-1. ولایت باکتریا : که مرکز آریانا بوده است ( باختر یا بلخ امروزی )

ولایت باکتریا یا بلخ  مرکز آریانای بزرگ میباشد . این سرزمین با نمای فرهنگی و تاریخی بیش از پنج هزار سال که بطور منظم حیات بشری در آن استمرار داشته است.این را  میرساند  که بلخ   در دوره قبل و بعد از اسلام مهد تمدن و علم و اندیشه بوده است و چنانیکه  جغرافی نگاران ثبت  نموده اند اولین مدنیت در شهر بلخ  در کنار ساحل آرام رود خانه بلخ (با کشیده شدن دوازده  یاهجده  نهر یاکانال آبیاری در طول صدها سال)چهره  کشوده  است . پژوهشگر آمریکایی " لوئی دوپری " قدامت تمدن انسانی را در این سرزمین با استناد آثار بدست آمده تا پنج هزار سال قبل از میلاد رقم زده است و گفته است تاریخ ،همزاد با مهاجرت آریائی ها در حدود دو هزار سال قبل از میلاد مسیح از همین نقطه (بلخ)آغاز می شود.

در بلخ اولین بار قبائل آرین در این سرزمین ساختار حکومتی را بنیان گذاشتند که بنام  پیشدادیان در تاریخ  معروف  است . پیشدادیان یکی از مشهورترین سلسله اقوام آریایی در بلخ یا باکتریای قدیم شهر نشینی را رایج و آنرا وسعت بخشید . کیقباد موسس سلسله کیانیان حکمرانی مقتدری ایجاد کرد و بعد از او دودمان اسپه که سوارکاران بسیار ماهر و جنگجویانی دلیر بودند به قدرت رسیدند.

تاریخ مدون این سرزمین با نام  آریانا  عجین شده  است،که در تاریخ، قبل  از  دودمان هخامنشی شروع می شود. بنابراین سال 550 قبل از میلاد آغاز دوره تاریخی مستند (آریانا) است.

آریانا این نام  هرچند با  «ایران باستان» باز تاب یافته  است که شکل تحول یافته آن میباشد، اما در عصر فتوحات  اسلامی این خطه بنام « خراسان» شهرت پیدا کرد اما «افغانستان» هرچند از لحاظ کاربرد سیاسی آن جدید است که رواج این نام از دو قرن  پپیشتر نمیرود که  در جایش  چگونگی  رواج  نام  این  خطه با گذاشتن  نام (افغانستان) به  بحث  گرفته  میشود؛ اما این سرزمین کهن بوده و طی قرون متمادی با حدود مختلف بهنامهای گوناگون یاد شدهاست، که مهمترین آنها« آریانا» (ایرانباختریا وخراسان  است.

دائرةالمعارف آریانا مینویسد: کشوری که در تاریخ معاصر  به نام (افغانستان) یاد میشود، در قرون وسطی قسمتی از خراسان بزرگ و در عهد باستان قسمتی از آریانا (ایران) بودهاست.

نام  آریانا در ریگ ودا، که به زبان سانسکریت میباشد، آریا ورتا یاد شدهاست که به معنای جایگاه و چراگاه آریاهاست. این نام به زبان اوستایی «ایریانه ویجه» میشود و در کتب یونانی بهصورت «آریانا »آمدهاست. به گفتة دکتر ذبیحالله صفا، این همان نامی است که در زبان پهلوی به شکل اِران ( ایران با یای مجهول) آمده  و کلمه «آری» لفظی است که  از دیر ترین زمان ،  نیاکان دو قوم  ایرانی هندی به  نژاد خود  میگفتند.  این  لفظ  در هند به  کسانی اطلاق  میشد  که به سانسگرت  گفتگو  میکردند .اما در سرزمین آیا ها از اوایل هزاره نخستین ق. م. به طوایفی  اطلاق  میشد  که بیکی  از  زبانهای هندو  اروپایی صحبت  میکردند که  این  مردمان خود شان  را «آریَ=Arya » میخواندند که نام شان سپس  به  جایگاه  وسرزمین و  کشور شان اطلاق شدو  انرا «آریان= اِران یا ایران »می نامیدند[ [1]]  و در دوره اسلامی ایران (با یاء معلوم) خوانده شدهاست.که بعداً با تفکیک فارس و  عراق عجم مابقی در دوره  های  اسلامی بنام خراسان  مشهور گردید.

چنانجه  هرودت یونانی  نیز  نوشته است که در سراسر جهان  ایشان را «آریائی یا ایرانی میخواندند»و همچنان به قومی  اطلاق  میشده  است که به زبان اوستائی سخن  میگفتند و قسمیکه قبلاً نیز  ذکر شد  این  نام  نژاد را از کلمه«آریَنَ وَاِجّ= Aryana Vaejah » که  اسم جایگاه  نخستین ایشان و بمعنای جایگاه آریان ها  است گرفته شده  است .

باید تذکر داد که  چند قوم یا طائفه  بیابانگرد آسیای مرکزی دیگر را نیز بایداز  نژاد اَریَن  شمرد از قبیل سکائی ، سَرمَتی ، والانی  که باز ماندگان  ایشان  در آسیای مرکزی (در ختن و تومشق)و در قفقاز (آسیها) به  همین زبان سخن  میگفتند و هم در صفحات  تمدنی  سرزمین  های َاریَن  واطراف پارپامیز و فارس وهند  نقش سیاسی و نظامی نیز داشتند  .

همچنان در مورد «باختریان» در سنگ  نوشته آشوکا مکشوف در قندهار که  خطاب به  این قوم  است تأکید و شناسائی شده  است. [[2]]

 

 بخدی يا بلخ که بنام (ام  البلاد) یا مادر شهر ها خوانده شده  است  اولين شهری بود، كه حكمفرمايان آريايی قديم بر فراز برجهای رفیع آن بيرق‏های بلندی را كه سمبول قدرت و افتخارشان به‏شمار مى‏رفت، به اهتزاز داشتند و از همین سبب بلخ از شهرهای مهم و قدیمی سرزمین آریانا که در آن بیرق  های بلند دایم در اهتزار بود میدانند که در ساحه  ( بلخ امروزی ) قرار داشته است که قدمت تاریخی آن حدودا 2000 تا 5000 سال قبل از میلاد است . که از نظر زیبائی بنام «شهر مروارید» نیز معروف است.

106-1-2.بلخ درمدنیت اوستائی 

قسمیکه  در بالااز قول  شادروان احمد علی کهزاد  نیز شرح گردید این مدنیت در بخدی (بلخ) وصفحات شمال  هندوکش بود، که در حدود 1200ق. م. آغاز شده، و اثر باز مانده  از  آن دوره که بدست  ما رسیده  است  کتابیست که بنام «اوستا» یاد  میگردد. چون منبع معلومات ما در این باب  حصه باقی مانده  کتاب اوستا است  بنا بر  این ، این  مدنیت  و فرهنگ را اوستائی گوئیم. «زبان اوستائی ، از زبان  های هند و اروپائی است که زبان  نواحی ماورای  جیحون در «باختر یا نواحی شمالی آریانا(بلخ) بوده ، کتاب اوستا تنها اثر باقی مانده به  این زبان  است ؛ زبان پهلوی ، از زبانهای  هندو اروپائی و دنباله زبان پارسی باستان  است که فارسی موجوده را  نتیجه  و شکل تطور یافته  این دو زبان  میدانند. این زبان  در دوره  ساسانیان زبان رسمی قسمت  های  غربی  آریانا بوده و پس  از  استقرار  اسلام  در سرزمین  های فارس و  خراسان بشکل فارسی کنونی  در  آمد »  [[3]] در این دوره   مردم  از  حیات  کوچندگی  به زندگی شهری رسیده اند و به روستا ها و شهر  ها ساکن شده اند(یعنی که بلخ در همین  دوره بنا گردید)و در این دوره جدیدمراحل  حیات اقتصادی  اجتماعی آغاز  گردید.

در این دوره برای  مرتبه  نخستین سازمان شاهی در بلخ  آغاز گردیدو پادشاهی بنام یمه (جم) شهر بخدی را  بنا نهاده  است  و دین  مزدیسنه =مزدیسنا (ستایش خدای) که موسس آن « ذره توتشتر»(زردشت) بنام خانوادگی سپیتمان که  جای تبلیغ  و مبعث او  «بخدی» (بلخ)و سیستان  است . [[4]]

 

106-1-3. بلخ مهد آيين زرتشت

مارسليونس، مورخ رومى، در قرن چهارم ق.م زادگاه زرتشت را باكتريا (بلخ) مشخص كرده است.

تحقيقات جديد دانشمندان غربى، نيز سرزمين زرتشت و محل تاثير اورا در شمال (افغانستان )به  جغرافیای موجوده تعيين مى‏كند.

نويسندگان تاريخ عصر اوستا، گيگرGiggler، اشپيگلSpiegel  و وينديشمان معتقد اند كه اغلب مورخان رومی نظير سين سلوس[Senseless] و پانودوروس[Ponderous ] زرتشت را به بلخ نسبت داده‏اند. اين محققان نيز با بررسی‏های خود به‏همان نتيجه می‏رسند كه شمال افغانستان)به  جغرافیای فعلی) زادگاه زرتشت بوده است

هرچند ميان دانشمندان درباره زادگاه زرتشت اختلاف نظر است؛ ولی بيشتر آنها او را از شمال هندو کش دانسته‏اند. به گفته کهزاد و  حبیبی  دو تاریخ  نگار بر جسته کشوربه استناد مورخین کلاسیک یونانی «محل تبلیغ دين زردتشت را در بلخ (باكتريا) ذکرکرده اند»

بنا به سنت زرتشتى، اشو زرتشت در بلخ هنگامی كه سرگرم پرستش اهورامزدا بود، به‏دست توربراتور (تورِبَراَدروريش) كشته شد. در اين زمان، زرتشت ٧٧ سال داشت.

 

 

 

106-1-4. بلخ در سایر منابع

 

1.بلخ در دایره المعارف  فارسی

بلخ دهکده  شهرستانی در افغانستان  حالیه ، که  در ایام باستانی و در قرون  وسطی  شهری مهم و مرکز  ناحیه ی بلخ (مطابق باکتریا)و به رود بلخ واقع بود . در زمانهای پیش  از  اسلام  بلخ ،  از مراکز  دین بودائی و محل معبد  معروف  نو بهار بود، و در دین زردشتی  نیز اهمیت بسیار داشت .اولین حمله  مسلمانان  به بلخ در 23 هق بسرکردگی احنف بن  قیس بود. در 43  هق دگر بار به تصرف  مسلمانان در آمد ، ولی در زمان قتیبه بن  مسلم (96هق)بود  که  کاملاً مقهور آنان شد .در 118 هق، اسد بن  عبدالله قسری کرسی  خراسان را  از  مرو به بلخ انتقال  کرد ، و این شهر رونق یافت ، و در دوره  عباسیان ، که  حکام  خراسان  عملاً استقلال داشتند ، بر رونقش افزود .در 256 هق بتصرف  یعقوب لبث صفاری در آمد ، در 287 هق عمر ولیث صفاری نزدیک بلخ  مغلوب  احمد سامانی شد ، و بقتل رسید ، و بلخ  تحت  حکومت سامانی در  آمد. در سلطنت  محمود  غزنوی ،  ایلک  خان  مدت  کوتاهی  انرا تصرف  کرد اما در(397هق)  سلطان   محمود غزنوی دوباره  آنرا باز گرفت . در 451 هق سلجوقیان  تصرفش  کرد ؛ در پایان سلطنت سلطان سنجر بدست  ترکان  غز افتاد ، و در 550 هق بدست  آنان  ویران شد . با  آنکه بلخ  تسلیم  چنگیز خان شد (617هق)مغولان  آن را  ویران و مردمش را قتل  عام  کردند. در دوره  تیموریان  تا اندازه  ای شکوه  گذشته  راباز یافت ولی پس از بنای مزار شریف در 20  کیلو متری شرق بلخ  ، بلخ  رو به انحطاط  گذاشت ، از912 هق تا بر آمدن  نادر شاه افشار بیشتر در دست  ازبکان بود ، و پس  از او  هم بدست  آنان و سپس در اواسط قرن 18 میلادی بدست افاغنه افتاد ، و از 1841هق در  تصرف  آنها ماند ه است .

اهمیت بلخ  به سبب موقعیت جغرافیائی  آن  در  دشت  حاصلخیز و بر ملتقای  جاده  کاروان رو(ابریشم) از  هند  چین  ،  ترکستان، و ایران بود . خرابه  های بلخ  قدیم اکنون  ناحیه  وسیعی را  اشغال  کرده  است .   [ [5]]

 ( بلخ بعد  از تأسیس  دولت هوتکی قندهار با هرات  و قندهار  از زیر سلطه شاهان صفوی بیرون شد و  استقلال خود را  در رقبه  دولت  افغنستان بدست  آورده از زیر سلطه  ازبکان  سیحون  نیزخلاصی  یافت(مولف))

 

2.بلخ در لغتنامهٔ دهخدا

 

باختر (بلخ) یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقع است و رود بلخاب (باختروس یا باکتروس) از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شدهاست. بلخ را دوازده (هژده )نهر بودهاست و هر نهری رستاقی، و از جملهٔ دوازدهم آن  نهر رستاق، یا نهر غربنکی است که قریهٔ شامستیان مولد ابوزید بلخی بدانجاست.

نقشه حوزه  تمدنی باکتریا (بلخ)

3.بلخ در فرهنگ فارسی معین

در قدیم ایالت معروف و بزرگی بوده در خراسان، بر سر راه خراسان به ماوراءالنهر. اکنون شهری کوچک است و در شمال افغانستان واقع است، و قسمتی از آن ایالت جزو خاک افغانستان و قسمت دیگر جزو ترکستان شوروی میباشد. و آن را باختر یا باختریش نیز مینامیدند.

 

استان بلخ  در نقشه افغانستان

 

4.بلخ ازنگاه سعید نفیسی نویسنده و پژوهشگر ایرانی

سعید نفیسی در شرح باختریان نوشتهاند: بناحیتی گفته میشد که در جنوب رود آمویه و در مغرب و جنوب غربی کوههایی بود که از سوی شمال گرد هندوستان را گرفتهاند. بهمین جهت این ناحیه اهمیت بسیار در روابط دول داشت زیرا یگانه راه خشکی در میان آسیای غربی و هندوستان از یک سو، و تاتارستان و چین از سوی دیگر بود. در همان ناحیه بود که نخست ملت هند و آریائی متوقف گشت و پس از گذشتن از سرزمین کوهستانی شمال شرقی بایران آمد و نژاد ایرانی امروز را تشکیل داد و نیز همان ناحیه سرچشمهٔ بسیاری از عقاید آئین زردشت بود. شهر باختریا (باکترا) بقول مورخین قدیم پایتخت این ایالت بود و آنرا قدیمترین شهر جهان میدانستند و آنرا مادر شهرها یا امالقری لقب دادهبودند. معمولاً در هر چیز، ایالت باختریان با ایالت سغدیان که در میان جیحون و سیحون بود دوشبدوش راه میرفت و در هر کاری همداستان و انباز بود و هر دو این ناحیه را کورش کبیر و اسکندر مقدونی با رنج بسیار گشادند و در کتیبههای هخامنشیان اسم هر دو ایالت توأم است و مورخین یونانی مخصوصاً هرودت این دو ناحیه را همیشه با هم ذکر کردهاند. بعدها ایالت باختریان ناحیهٔ بلخ را تشکیل داد و ایالت سغدیان ناحیهٔ سمرقند و بخارا یا به اصطلاح قدیمتر ناحیهٔ سغد را.

اسم قدیم بلخ در کتب یونانی «باکترا» و در کتیبههای هخامنشی «باختری» است ولی در اوستا در جزء موسوم به وندیداد یا ویدیواد اسم این شهر «بخذی» آمدهاست و در کتاب «بوندهش» از کتب پهلوی اسم این شهر را «بلخ» ثبت کردهاند.

باختر در دورهٔ داریوش یکم هخامنشی یکی از ساتراپیهای هخامنشیان بود.

جزو کتیبهٔ بزرگ بیستون داریوش در بند ششم، باختریش جزو ممالک تابعه آمدهاست

سعید نفیسی در دنبالهٔ مطالب  در مورد بلخ آوردهاند: در حدود سال340  پ.م. سپاهیان یونانی که پس از جهانگیریهای سکندر مقدونی  در ممالک شرق چیره شدهبودند ایالت باختریان را از پادشاهان سلوکی گرفتند و پس از آنکه اراضی دو طرف سیحون و جیحون (رودخانه آمو وسردریا) بدست ایشان افتاد، از کوه «هندوکش» نیز گذشتند و بسوی دشت سند فرودآمدند. اندکی بعد قلمرو ایشان از یک طرف رود سیحون از یک سوی رود گنگ و از سوی دیگر خلیج گامبی بود. دستیاران و پایمردان این سلطنت باختریان، مخصوصاً یونانیان بودند که از یونان وآسیای صغیر آمدهبودند زیرا در دیار خویش یاوری از بخت ندیده بودند و در پی کامیابی بسوی این دیار رهسپار گشته بودند. اندکی بیش از صد سال نگذشت که یونانیان در اثر آب و هوا در خوی و طبیعت نرمتر شدند و آن پادشاهی که نخست رونقی داشت رو به ناتوانی رفت و مردمی از نژاد سکا بر آن چیره شدند که از سرحد چین آمده بودند و به همین جهت از آن بعد بطلمیوس و دیگر مؤلفین یونانی دولت جدید باختریان را به اسم دولت هند و سکائی نامیدهاند و وجه این تسمیه از آنست که از یک سو چند ایالت هندوستان را جزو قلمرو خود کرده بودند و از سوی دیگر اصلاً از نژاد سکاها بودند و نیز بهمین جهت است که نویسندگان یونانی و رومی که پس از بطلیموس آمدهاند، گاهی این دولت را دولت هند و گاهی دولت باختر نامیدهاند. در آن زمان دولت چین نیز روابط تجاری با دول آسیای مرکزی و آسیای غربی باز کرد و کمکم سرحدات چین گشادهتر شد و به قلمرو دولت باختریان رسید و چون دولت باختریان در میان قلمرو اشکانیان و هندوستان و چین واقع شدهبود، استقلال خویش را در معرض خطر دید و سیاست خود را منحصر بدان دانست که موازنتی در میان این سه رقیب برقرار کند ولی چون بخودی خود از عهدهٔ این کار دشوار برنمیآمد، درصدد شد که از دولت روم یاری جوید. از طرف دیگر امپراتوران روم در کشمکشهای فراوانی که با اشکانیان داشتند، هیچ موقع را از کف نهشتند که از پادشاهان باختریان یاوری کنند زیرا توانائی ایشان را ناتوانی اشکانیان میدانستند. درباب پادشاهان یونانی که در باختریان شهریاری کردهاند، مورخین یونانی و رومی هیچ ذکری نکردهاند و تنها چیزی که از کتب ایشان برمیآید چند اسم کسانست و اسامی دیگر از سکههائی بدست آمده که تقریباً هشتاد سال پیش یافتهاند. اما درباب پادشاهان هند و سکائی که جانشین پادشاهان یونانی شدهاند، باز بیانات نویسندگان یونانی و رومی مختصرتر است. از طرف دیگر چون مردم باختر در آن زمان اغلب بمذهب بودا گرویده بودند طبعاً با همکیشان خود راه داشتهاند و گذشته از مؤلفین چینی بعضی از بودائیان نیز درباب باختریان اطلاعاتی دادهاند. پادشاه باختریان که با قیصر روم مارک آنتوان روابط داشت و مکرر ویرژیل شاعر به او تاختهاست، معتقد به مذهب بودا بود و در افسانههای بودائیان بزبان سانسکریت و زبان چینی ذکر مفصلی از او هست.

چندی پس از آن زمان مردمی از نژاد دیگر بر باختریان فرودآمدند و بر آن مسلط شدند که مؤلفین ایرانی و عرب عموماً ایشان را به اسم «ترک» نامیدهاند و این کلمه مأخوذ از لفظی است که در کتب سانسکریت هست و در آن کتب توروشکه نوشته شده. هندیان به پیروی ایرانیان قدیم و یونانیان به ایشان اسم «ساس» میدادند ولی چینیها این نژاد را بجز اسم «یوئئیچی» یا «یوئتی» به اسم دیگر نمیشناسند. نخستین گروه ازین نژاد که به باختریان فرود آمد، آن ناحیه را به پنج قسمت کرد و هر قسمتی استقلال داخلی یافت. از میان این پنج قسمت، یک قسمت بود که چینیها آنرا به اسم «کوئئی شوانگ» میشناختند و نویسندگان ارمنی آنرا «کوشان» نوشتهاند و اسم تمام باختریان دانستهاند و نویسندگان سریانی آنرا «کشان» ضبط کردهاند و شاید این همان کلمهای باشد که در زمانهای اسلام به کشانیه و کشانی و یا کشان تبدیل شدهاست و یا اسم شهر کش از همان مادهاست... چون دولت باختریان از مؤسسات یونانیان بود، تمدن مخصوصی در اقصای شرق ایران فراهم ساخت که از تمدن ایران بکلی جدا بود. پادشاهان یونانی باختریان مذهب بودا را بدان جهت که جنبهٔ اجتماعی بسیار داشت، مساعدت کردند و ظاهراً بعضی از آن پادشاهان خود بودائی بودهاند و در اواخر پادشاهان هند و سکائی نیز اوضاع باختریان بهمان حالت باقی ماند.

در زمان پادشاهان یونانی باختریان سپاهان بیشتر یونانی بود و بزبان یونانی سخن میراندند و نیز اغلب عمال دولت باختریان بهمین زبان متکلم بودند و طبعاً بومیان آن دیار بدین زبان خو گرفتند. مردمی که مخصوصاً از یونان میآمدند فرزندان شاهزادگان و توانگران باختر را زبان و ادبیات یونانی میآموختند و جاذبهٔ تمدن یونان در باختریان به درجهای بود که در میان همسرهای متعدد شاهزادگان آن دیار زنانی بودند که اصل ایشان از یونان بود و به تمدن یونانی پرورش یافته بودند و حتی بعضی از مورخین رومی تصریح کردهاند که دولت روم دختران جوان زیبائی پرورش میداد که برای پادشاهان باختریان میفرستاد تا بدین وسیله دل ایشان را بخود جلب کند. بهمین جهت در زمان پادشاهان یونانی باختریان رسایل دولت بزبان یونانی نوشته میشد، سجع سکهها بیونانی بود و حتی در زمانی که زبان بومی را هم بکار میبردند زبان یونانی را از دست ندادند و در سلطنت پادشاهان هندوسکائی همین احوال باقی ماند.

5.بلخ در تذکار حدود العالم

شهری بزرگ است به خراسان و خرم و مستقر خسروان بودهاست اندر قدیم، و اندر وی بناهای خسروانی است با نقشها و کارکردهای عجیب و ویران گشته، آن را آتشکده نوبهار خوانند و جای بازرگانان است و جائی بسیار نعمت است و آبادان، و بارکدهٔ هندوستان است و او را رودیست بزرگ از حدود بامیان برود، و به نزدیک بلخ به دوازده قسم گردد و به شهر فرود آید، و همه اندر کشت و برز روستاهای او بکار شود، و از آنجا ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد، و او را شهرستانی است با بارهٔ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است.

6.بلخ ازنگاه فرهنگ  لغت  برهان

نام شهری است مشهور از خراسان و آن از شهرهای قدیم است و همچو استخر فارس و آنرا قبّةالاسلام خوانند و لقب آن بامی است، گویند خاندان برمکیان از آنجا بودهاند.

7.تعریف بلخ درفرهنگ آنندراج

شهری است مشهور که از بناهای سلاطین قدیم عجم بوده و سالها لهراسب و گشتاسب در آنجا زیستند و در آنجا آتشکده ساخته بودهاند. و آن را آتشکده نوبهار خواندهاند. و همچنان که مرو را مرو شاهیجان گویند، آنرا بلخ بامیان گفتند.

8.بلخ  در معجم البلدان

شهری است مشهور در خراسان، و در کتاب ملحمة منسوب به بطلمیوس چنین آمدهاست: اولین سازندهٔ آن را لهراسب شاه نوشتهاند. و برخی سازندهٔ آن را اسکندر دانند و گویند در قدیم اسکندریه نامیده میشد. بلخ تا ترمذ دوازده فرسخ فاصله دارد و رود جیحون را نهر بلخ نیز نامیدهاند. بلخ را احنف بن قیس از جانب عبدالله بن عامر بن کریز، در عهد عثمان بن عفان فتح کرد.

9.بلخ از نگاه  ناسخ التواریخ

باختریش. باکتریان. بلخ. آسیای علیا. در قدیم به این اسم مملکت وسیعی را مینامیدند که شامل بود همهٔ جزء شرقی ایران را و محدود بود در شمال بواسطهٔ سغدیان و رود آمو و در مشرق بواسطهٔ سیتی و در جنوب بواسطهٔ هندوستان و جبال هند و کوه و پایتخت آن شهر باختر بوده که اکنون بلخ میگویند.[[6]]

 

حمله امیر تیمور گورکان به بلخ  و سوزاند قلعه  هندوان

 

 

[1]   دکتر پرویز ناتل خانلری ، (اقوام  ایرانی از آغاز تا اسلام)، تاریخ زبان فارسی ،جلد اول ، نشر نو ، تهران:1368 ص،156.

[2]   همان مأخذ پیشین ، ص 158

[3]   کوتیس جان ، ایران  کهن به روایت  موزه بریتانیا ،ترجمه آذر بصیر،چاپخانه سپهر، تهران: خیابان ابن سینا ،پاورقی ص127و128.

[4]   حبیبی عبدالحی ، تاریخ افغانستان قبل از  اسلام ،ناشر دنیای کتاب ، تاریخ  نشر،1367،تهران :چاپخانه آشنا خیابان  جمهوری ‌جلد اول : ص 11.

[5]   مصاحب غلام  حسین ،  دایره المعارف فارسی ،تهران ک اکیر  کبیر ،  چاپ  سوم 1381نشر  کتابخانه  ملی  ایران ،ص445.

[6]  ناظم الاطبا، ناسخ  التواریخ

 

=========================

 

بــــــامیــــــان

105-2-6. بامیان

 

  شهر بامیان کرسی ولایت بزرگی بهمین  نام بود که قسمت  خاوری  غور را  تشکیل  میداد و خرابه  های کهن آن حکایت  از آن دارد که  مدت زمانی قبل  از ظهور اسلام  یکی  از مراکز مهم بوده  است .اصطخری بامیان را به اندازه  نیم بلخ  شمرده  گوید  : بر فراز تپه ای جای دارد  ولی بارو ندارد . ولایت  آن  در  غایت  خرمی  است و  نهر بزرگی  آنرا آبیاری  میکند.مقدسی  در باره  این شهر گوید : یکی  از بنادر خراسان و از خزاین سند  است ، سرمای سخت و برف بسیار دارد . مسجد  جامعی در درون شهر  و بازار  های  در حومه  آن واقع  است  و  شهر دارای چهار دروازه  میباشد .[[1]]

بامیان  در  مأخذ  عربی کراراً بصورت البامیان ، شهری در هندوکش در شمال بخش  اصلی  این سلسله جبال و در شمالِ غربی کابل ، در درّه ای کوهستانی به ارتفاع 590 ، 2 متر از سطح دریا قرار داشته وادی با اهمیتی است   که آبگیرِ رودِ جیحون (سرچشمه رودخانه بلخ) را به آبگیر رودِ سند (سرچشمه رودخانه کابل) می پیوندد از ارتفاعات اطراف این شهر شروع می شود. همچنان  رود  هلمند ،  فراه رود ، و  هریرود و  مرغاب  نیز  از  ارتفاعات پهلویی نزدیک به  بامیان سر چشمه  می  گیرد  که بطرف  باختر جریان دارد لذا بامیان به طور طبیعی مرکز مهم آبهای رودخانه ای محسوب میشود که ستون اقتصاد و  کشاورزی را  در طول  هزاران سال تشکیل داده است و در دوران قدیم نیز دژ مستحکمی به شمار می رفته است . رود خانه  قُندُوز و همچنان رود خانه غور بند، که جزو آبگیر رودِ جیحون  و سند است از رهگذر  حیات طبیعی خیلی با اهمیت  میباشد . در واقع کلیه  رودخانه  هایی که بطرف  غرب ، جنوب ، شمال و شرق  جریان  دارد  از آبگیر  های  این وادیها که بر فراز شیب  های  پاروپامیزوس  یا کوه هندوکش قرار دارد  به اطراف  جریان  می یابند و گذرگاههای بلند کوهستانی مانند شِبَر و اُنّائی آن را از کابل جدا می کند، بارها وابستگی سیاسی بامیان از شمال به جنوب تغییر پیدا کرده است . در قرون اخیر، بامیان بیشتر جزو قلمرو کابل و غزنه به شمار رفته ، و گذرگاه آق رباط ، که در شمالِ غرب بامیان واقع شده ، مرز میان کابل و ولایت باکتریا : که مرکز آریانا بوده است ( باختر و بلخ امروزی ) ولایت مرگیانا : ( شمال غرب افغانستان امروزی، مرغاب و مرو) ولایت آریا : ( هرات امروزی ) ولایت پاراپامیزوس : ( محدوده غور، بامیان، غرجستان و هزاره جات مرکز افغانستان امروزی) و به معنای جایی که محدوده پرواز عقابها بلند پرواز است و ولایت درنگ گیانا : ( فراه ، قندهار و نیمروز امروزی )،  ولایت آراکوزیا : ( غزنی تا رودخانه سند ) همه  را از طریق آبراه  ها و  جاده  های کاروان رو بهم پیوست نموده است .

گر چه نام بامیان از قرن اول میلادی در منابع ذکر شده است ، آغاز تاریخ آن چندان روشن نیست . [[2]]  ولی یاقوت شرح مفصّلی در باره بت های بزرگ بامیان ذکر نموده  گوید آنجا بتخانه ایست بسیار بلند بر ستونهایی استوار ودر آن شکل همه پرندگانی که  خداوند آفریده  است  نقش  گردیده  و بر سطح  کوه دو بت بزرگ  از پائین  تا قله کوه کنده شده  است که یکی را «سرخ بد» و دیگری را  «خنگ بد» (بودای سرخ و بودای خاکستری ) مینامند و گویند  آنان را در تمام  جهان  همتائی نیست .قزوینی از خانه زرین بامیان و دو مجسمه بزرگ بودا سخن رانده  گوید :معادن زئبق و چشمه  گوگردی در آن  حوالی  است . ویرانی بامیان و (ولایات  پیوست به آن) تا پنجهیر (پنجشیر)در نتیجه  خشم  چنگیز است که  چون نواده او «موتوکن» پسر چغتای در محاصره بامیان  کشته شد لشکریان  مغول فرمان یافتند تا باروی شهر و تمام ابنیه آن را بخاک  یکسان  نمایند و اجازه  ندهند  هیچ زیروحی در آنجا زنده بمانند یا  در  آنجا بنایی  ساخته شود. از آن پس نام بامیان  به  «مبلق» بدل شد که  در مغولی بمعنی (شهر نفرین شده ) است  و از  آن پس بامیان بصورت بیابان  خشک  در  آمد  . [[3]]  سکه های معدودی از کوشانیان در این منطقه به دست آمده است ، امّا هیچ نوع آثار تاریخی و بازمانده های دیگری از آن دوره در دست نیست. منابع چینی که قدیمترین آنها متعلق به قرن ششم میلادی است بامیان را به شکل «فان یِن نا » یا «فاریانْه » ضبط کرده اند.[[4]] طبق نوشتة مارکوارت ، تلفظ نام این شهر در مراحل قدیمترِ فارسیِ میانه «بامیکان » بوده است . این درّه و شهر بامیان را در این تاریخ «هوان چوانگ» ، زائر چینی ، وصف کرده است .

به نوشتة او، یک مرکز بزرگ بودایی با بیش از ده صومعه و هزار راهب بودایی در این شهر بوده است . باز به نوشتة او، زبان و مسکوکات و خط و عقاید مذهبی این شهر با آنچه در ترکستان رایج بوده اختلاف اندکی داشته است . شهر سلطنتی بر روی صخره ای بر فراز درّه در جنوب غربیِ ( محل استقرار ) مجسمه های بزرگ بودا قرار داشت . این دو مجسمة بزرگ ، که سالیان دراز باعث اعجاب جهانگردان عرب از جمله یاقوت حموی( ، ج 1، ص 481) و اروپاییان بوده ، مانند بسیاری از غارها و نقاشیهای دیواری آنجا در سالهای اخیر بتفصیل وصف شده است . تاریخ این آثار بدرستی معلوم نیست ، اما شواهد نشان می دهد که تاریخ قدیمترین آثار و تاریخ دو مجسمة بزرگ بودا، نیمة دوم قرن ششم یا اوایل قرن هفتم میلادی است و تکمیل کنده کاری غارها و نقاشیهای دیواری تا قرن هشتم میلادی ادامه داشته است . چنین به نظر می رسد که در این دوره در بامیان ، سلسله ای که اصل آن احتمالاً از هفتالان (هیاطله  ) و مسلماً تابع امیرِ (یبغویِ) ترکستانِ غربی بوده ، حکومت می کرده است . این خاندان در ربع اول قرن دوم هنوز در آینجا حکومت می کرده و مذهب بودایی داشته است.[[5]]

 

ولایت بامیان به مرکزیت شهر «بامیان» از ولایتهای مرکزی کشور است. مساحت آن 17،414 کیلومتر مربع و جمعیت آن بر اساس برآورد سال 2001  میلادی، 418،500  نفر است. این منطقه به دلیل وجود صدها اثر تاریخی که به موجب کثرت فرهنگی زیادی که در گذشته در آن وجود داشته، دارای شهرتی جهانی میباشد. همچنین به عنوان پایتخت فرهنگی کشورهای عضو سارک در سال 2015 (میلادی) برگزیده شده است.

مردم شناخت : بیشتر مردم این ولایت را هزارهها تشکیل میدهد که به زبان فارسی و گویش هزارگی صحبت میکنند. همراه با هزارهها،15%  تاجیک نیز در این ولایت ساکن هستند.[6] همچنین پشتونها و تاتارها از اقلیتهای قومی این ناحیه هستند. بامیان یکی از ولایات بزرگ هزاره جات است.[[7]] و همچنین مرکز اصلی فرهنگی هزارهها محسوب میشود.

واحد  های اداری یا شهرستانها

1.     شهرستان ورس که در کتابهای ثبت احوال یا شناسنامه ملی بنام (ورث) نیز ثبت شدهاست. این ولسولی در جنوبیترین نقطه ولایت قرار دارد و با شهرستانهای (ناهور) از ولایت غزنی.شهرستان(حصه دوم بهسود) از ولایت میدان وردک. و لسوالی (شهرستان) از ولایت دایکندی هممرز میباشدو در حدود18،000  هزار نفر جمعیت دارد و یکی از عقب ماندهترین ولسوالیهای افغانستان میباشد. در این شهرستان در گذشته  تا حال شاید کمترین توجه در این شهرستان صورت گرفته باشد . مرکز ولسوالی در یکی از درههابنام الشیخجی واقع است.

مرکز ولسوالی بنام (اَلَ شِیغّجی) اگر نوشته شود درست تر بنظر میرسد. گرچه فعلاً بنام شهر نو معروف شدهاست.

کارهای که درسالهای 2001 تا 2013، در این ولسوالی انجام شدهاست از این قرار است:

1.     کشیدن سرک از مرکز ولسوالی به طرف شیوقول (سفید غوسفلی ورس) به مسافت 35  کیلومتر. تا روستای ورزنگ که سر مرز ورس با شهرستان دایکندی واقع است.

2.     ساختن پل کانکریتی به عرض هفت متر روی دریای هلمند که ولسوالی حصه دوی بهسودرا به ولسوالی ورس از روستای ورزنگ وصل میکند. باتکمیل این پل راه اصلی ولسوالی شهرستان دایکندی در زمستان و تابستان از همین مسیر خواهد شد. بجای رفتن به مر کز ولسوالی ورس وپل قوناق. این پل در سال 2006  به پشنهاد مردم  محل و موافقت وزارت فوائد عامه اغاز  و در سال 2011  تکمیل گردید. این پل نقش بسیار مهمًی در انکشاف مناطق بزرگی از و لسوالی ورس داشته است.

پنجاب و یکاولنگ ورس ، سیغان و کهمرد از شهرستانهای  این  ولایت  بشمار میرود .(دانشنامه  آزاد)

 


 

[1]  گی لسترنج ، پیشین  ، ص 445.

[2]   هاکن ، 1935، ص 287 به بعد. J. Hackin, JA (1935); A. Foucher, La vieille route de L’Inde , Paris 1942

[3]    گی لسترنج ،  ژیشین  ، ص 445؛ رک. اصطخری 277،280؛ یاقوت : جلد اول ، ص 481 ؛ قزوینی : جلد دوم ، 103.

[4]   مارکوارت ، ص 215 به بعد؛ و یادداشتهای پلیو در هاکن ، 1928، ص 75.

[5]  حبیبی عبدالحی، تاریخ افغانستان قبل از  اسلام ، جلد اول ،ص ،21،121    ؛ یاقوت : ج اول، ص 481؛ شاوان ، ص 291ـ292 و آکن ، 1928، ص 83 ؛ دائرة المعارف آریانا ، انجمن دایرة المعارف افغانستان ، چاپخانة دولتی ، 1341 ه / 1962 م

[6]   بهزادی شاهرخ، پخش توسط (rfi) ششم  جنوری 2014.

[7]  Provincial Profile of Bamyan source: UNDPSS Provincial Assessment provided by: UNAMA.

 

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

بخش یکصد وپنجم

بحث دوم

شهر  های  خراسان - هرات در آیینه جغرافیای تمدنی

 

آریا

 

مظهر نژاد آریا در دامنه  های  پاراپامیزوس (هندوکش)، وهجوم شان بطرف باختر(پکتها و پارتها) ، خاور(وادی اندس) در عصر ویدی ، دوره اوستائی تا قرن  چهارم  هجری

 

قبل از اینکه داخل مبحث  هری  یا هرات  که  مشتق  از  کلمه  آریا و اری  است  شویم  علی رغم  اینکه  در جلد اول  این  اثر معلومات ، گسترده و  مفیدی در مورد پیدایش  این قوم و زمینه  های که باعث کوچ کشی و  مهاجرت  دسته  جمعی  این طائفه  از فلات  آسیای میانه به  شرق و  غرب و شمال و  جنوب گردیده  است  لزوماً  کمی  این  مبحث (آریا) را مورد دقت  موجز قرار میدهیم  تا خوانندگان در روشنی این پیش زمینه  ها قرار داشته باشندچرا که بار ها تذکر داده ام  تاریخ شعبه ای  است  که نا گزیر بعضاً بخاطر روشن شدن  صفحه تاریک آن ،از اول و یا  وسط  باز گو ویا شروع میگردد:

«ویوین دوسن مارتین» فرانسوی در کتاب مطالعات جغرافیائی اقوام قدیمی شمال غرب  هند به  اساس  تذکراتیکه  در سرود  های ویدی رفته  است در القاآت  مذهبی  خود را بنام «آریا»  یاد  کرده اند . این  کلمه  نام  نژادی است  که اصلیت آن را با زمانه  های مجهول سراغ  نمود.این  پژوهشگرمیگوید :

 تنها قبایل ویدی خود را بنام آریا یاد  میکردند و «آریا» تنها  نام قبایل ویدی و یا قبایلی  است  که «سرود ویدی به  ایشان  تعلق دارد.

نام  آریا را میتوان  علامه کیفیات فارقه  قومی خواند .او  می افزاید :این  نام یک  نام  خشک و بی مفهوم و یک  «اسم بی مسمّی»  نیست .یک  کلمه  است  ولی دنیائی از معانی  را در بر داشته و میتوانیم  بگوییم:« در معانی اصطلاحی آن تمام  محاسن اخلاقی سرود  ها  نهفته  است  مبالغه  نخواهد  بود.»        

آریا  از نقطه  نظر  مذهبی بمعنی«پرستنده» «معتقد»  «قربانی دهنده » آمده ، و مفهوم  اصطلاحی  قدیم  آن  نجیب ، شریف ،بادار ، آقا ، مالک ، واختیار دار  است که با کثرت  استعمال در موارد  مختلف ، یک  عده صفات  دیگر  از قبیل جوانمردی ، مهمان نوازی ،رشادت،دلاوری ، وطن دوستی، جنگجوئی و  غیره به  آن پیوست  گردیده  است .

این قبایل (بعد  از مهاجرت اولیه) [[1]] در نقاط «باختر» و دو طرف سلسله کوه های هندوکش(پاروپامیزادی)[[2]] تمرکز داشتند ، هنوز مفهوم  طبقات  اجتماعی  بمیان  نیامده بود قبایل بلا  استثنا خود را  به  نام « آریا» یاد  میکردندو  غیر از  این  نام  دیگری بخود  نگذاشته بودند که این  نام  به تمام قبایل یکسان اطلاق  میشد . پس  میتوان  گفت  این  نام را در قدیمترین  زمانه  هائی  که  تعیین  آن  مشکل  است  کتله  «آریائی باختر»  بخود  نهاده بودند. کلمه  آریا در سانسگرت  اشتقاقی ندارد  و اسم  نژادی یک  کتله بزرگی است  که اصلیت  آنهارا در زمانه  های مجهول باید سراغ  نمود. صرفاً  همینقدر واضح  میگردد که آریائی  ها  پیش  از استقرار در باختر به  این نام یاد  نشده اند .از مفهوم فوق به  این  نتیجه  می رسیم  که «آریا» بار اول  در  مورد «کتله باختری »  استعمال شده  است . که  در  سرود  های  ویدی و بعداً در متون  اوستا در می یابیم  که  «آریائی»های باختری با این  نام  مدنیت ، سلطنت  حکومت ؛ فرهنگ ، زبان ،آیین  مشخص بمیان  آورده مراتب حیات  مادی و معنوی را سپری نموده اند که  از  خلال سرود  های  ویدی و  نگارشات اوستا و بعداً  توسط شهنامه  ها (وذکر جغرافی نوویسان عرب و  غیر عرب قرن سوم) و چهارم  هجری خاطرات  چندین  هزار ساله  این قوم چون  تابلوئی مقابل  چشم  ما  میگذرد . (که به  علاوه  ما دراین صفحه پژوهشی نام  ها  و اسامی شهر  ها  ومحلاتی را که  توسط آنها  درج گردیده  است می آوریم (مؤلف))

از جمله سلاله  های «پاراداتا» و «کوی»  که اوستا اسم  میبرد و شهنامه  ها آنرا بنام  «پیشدادیان بلخی و «کیان بلخی»    تذکار میدهند که هر  دو دودمان سلطنتی کتله باختر اندکه  حق تسمیه  خانواده  های سلطنتی «آریا»  به  ایشان  میرسد .این  محقق فرانسوی  یک  مهاجرت دومی را بعد  از قایم نمودن  فرهنگ  «آریائی باختری » که به  اثر تدابیر خردمندانه ایشان آباد و نسل  نیرومندآریا زیاد شده  اهسته  آهسته زمینه  مهاجرت  بصورت  غیر محسوس  شروع شده و پاره قبایل بطرف شرق و  غرب به سرزمین  های  هند و فارس کنونی  و( اقسا نقاط  کشوربه  جغرافیای  کنونی  در کشور به  این  ترتیب انتشار یافتند .این در حالیست  که  ویل دورانت در مجموعه  تاریخ  تمدن، در کتاب مشرق زمین گهواره تمدن از  حرکت دومی بطرف  سند یا پارس تذکر نداده بلکه  آنرا دنیاله  همان  مهاجرتهای اولیه  این قوم  از  استیپ  ها یا جرگه  های آسیای مرکزی دانسته  است (مؤلف)):

آریاهائی   ویدی [ [3] ]وقتی که  از  ماورای شمال  هندوکش  بخدی (بلخ» سرازیر شده  و از راه های طبیعی و کلاسیک  دره  کوبها ، (کابل) «کرومو»(کرم)«گوماتی» (گومل) بطرف «سندهو» (سند) پیش رفتند.این رود خانه بزرگ  بعد از عبور از «سرحد طبیعی و تاریخی بین  سرزمین  آریا و هند »رهسپار هند  گردیدند و بار اول در وادی اندس رحل اقامت افگندند. 

بطور نمودنه  یکی دو تا از سرود  های  ویدی را  که برتری قوم آریا را در برابر اقوام پنجابی که داسیو نامیده  میشود حین  گذشتن  از رود خانه سند می آوریم:

«اندرا از صبح باینطرف ،  از چاشت به  اینطرف  جنگ  کرد و با تیر  های خود  کشت و مانند «اگنی»با  آتش خود  هزاران  «داسیو  را که  گمان  میکردند قلعه  های  آنها غیر قابل  تسخیر  است و در  آن پناه برده  میتوانند   در داد.» 

«پس  تو  ای اندرا (مقصد  از آریا های مهاجر در هند  میباشد)! این داسیو (پنجابی ) های نا  چیز را بخاک افگندی  این قبایل بی دین را  محکوم ساختی (ای اندراو توسوما)دشمنان  خود را  خراب  کنید ، معدوم سازید  تا به  زیر سلاح شما بیفتند و اجساد خود را  تسلیم  دهند.»

از روی  این  دو پارچه فوق احساسات  آریائی  های ویدی مهاجر نسبت به  بومیان اولیه  ماورای شرق  اندوس و صحنه  مقابله های  انها  واضح  معلوم  میشود .[[4]]

 

بعضی از  اسماء کلاسیک «آریا»  که  برای مناطق شهر ها رود خانه  ها و کوههای اطلاق  میشده  است:

(Haroyu )هرویو :نامی است که اوستا برای خطه شاداب هریرود داده  است . در این  کلمه ریشه قدیم  «آریا» گنجانیده شده که از  آن  در مرور زمانه  کلمات  «هری»، « اری» ، «آریا»، «هرات» و  غیره بمیان  آمده  است. [[5]]

(Arius) : نام رود خانه «هریرود» است .«آر» یا «آری»، تحریفی  است  از  کلمه «آریا» یا « هریوا»[[6]]

(Arii) اری ئی: به مردمی  گفته  میشود  که بار اول «هرودوتُس»  از  آن  نام برده و سپس «استرابو»، «پلنی» و «آرین» به نوبه  خود از آن  تذکار داده اند .این  کلمه  از روی  تلفظ و آهنگ به  کلمه  « اری»، «هری» ، «هری یو» و «آریانا»یعنی نامهائی  شباهت دارد  که  در مورد اهالی وخاک و علاقه  هری رود(ولایت  هرات )  استعمال  میشد .

آریا یکی از ولایات  معروف «آریانا» . نمونه  کوچکی  از  آریانای  بزرگ  است .  این قطعه شاداب و حاصل  خیز  که رود  « اریوس» (هریرود)از  وسط  آن  عبور  میکند  خیلی پر جمعیت و  دارای شهر  های متعدد  و آبادان بوده که قرار نگارش بطلیموس  در شمال این ولایت زیبا مردمانی  بنام  «نیسایواNisaioi» و «استونواAstauenoi»یا«استابنو Astabenoi» بودو باش  داشتند.بعضی  شهر  ها  و قصبات «آریا» را بطلیموس به  این  ترتیب نام  می برد :

 1.  Distaدیستا

2.   Naperies نباریس

3.   تواTaua

4.    Augaraایوگارا

5. Bitaxa   بی تاکسا

 6.   Sarmagana سرما گانا

 7.  Sipohrae سیفاره.

8.  ( Rhaugara )روگارا

 9. Zamoukhana) (زموخانا

 10.  Ambrodas) )امبروداکس 

11.  (Varpna) ورپنه

 12. ( Godana)گودنه

13.  ( Phoraua )فوروا 

14.  Khatriskhe) ختریسخه

15.   (Khaurina)خورینا

 16.   Orthiana)) اورتیانا

 17.   Taukiana)) توکیانا

 18.   (Artikaudna)ارتی کونا

 19.   Aria Alexandria)ا)سکندریه آریا

 20.   (Babarsana)بابرسانا

 21.  ( Kapoutana)کپوتانا

 22. (Areia)آریا

 23.  (Parakanake)پاراکانا که از قبیل اینها میباشد.[ [7]]

105-2-1.موقعیت  هرات

هرات پایتخت  خراسان در دوره  تیموری تماماً  در افغانستان  کنونی واقع  است .[[8]] هرات بطرف  شمال  غرب افغانستان کنونی واقع و در 62 درجه  11دقیقه  طول البلد  شرقی و 34 درجه و 21دقیقه  عرض البلد شمالی  بفاصله 1162 کیلو  متر از شهر کابل (به راه  کابل  غزنی قندهار ، فره و هرات )و 868  کیلو  متر  به راه  هزاره جات دوری  دارد .

این شهر  از زمان قدیم  تا الحال مرکز تمدن و تهذیب  و بازرگانی بوده  است.دریای  هریرود  که  از  میان  هرات میگذرد و با مرکز شهرچند  کیلو  متر فاصله  ندارد  جلگه  های  اطراف  این  وادی پهناور را مشروب میسازد که  این  شادابی و حاصلخیزی هرات را در هنگام بی  نظمی  ها ی هنگام بحران چاره  گری  مینماید  و موقعیت  بازرگانی و تجارتی آن  از قدیم  تا  کنون  اهمیت سیاسی و اقتصادی شایان  توجه  داشته  است. [[9]] قسمت  عمده  آن  از (رودخانه ) هریرود  مشروب  میشود  .  این رود  از  کوهستان  غورسرچشمه  می  گیرد و  همیشه  میل سیر آن بطرف  باختر بوده .برای  آبیاری  کشتزار  های دره(وادی )هرات چندین  نهر  از  آن  جدا  کرده اند که برخی  در قسمت  بالایی  و بعضی پائین  آن شهر واقع اند.مقدسی  هفت  نهر از این  ها را  اسم  میبرد که ولایت و حول وحوش کرسی  هرات را آب میداده اند.

رود  هرات  از ابتدا  از  خاور به سوی باخترجاری  گردیده هفت  میل (2/11کیلومتر)دور تر از  دروازه  جنوبی  شهرهرات از نزدیکی شهر مالن (مالان) عبور میکند. (قبل  از  اینکه سرک  جدید از قندهار به  هرات امتداد یابد  در  جاده سابقه  آن  که  مشرف به روستای مالان است)پلی روی  آن رودخانه بسته شده بود که بقول مقدسی در خوبی وزیبائی  در اکناف  خراسان همتا  نداشت. (این پل  هنوز هم  بهمان  نزهت و زیبایی  تا  هنوز  حفظ شده  و یکی  از  میراثهای فرهنگی  این  ولایت   بشمار میرود.(مولف))

حمدالله  مستوفی از 9 نهر که برای آبیاری  حول و حوش هرات  از  رود  هرات  جدا  میشدند  اسم برده  است  .آنسوی  هرات  هریرود از شهر فوشنگ  که  حوالی ساحل جنوبی  آن بود  میگذشت و  از  آنجا بطرف شمال پیچیده بطرف سرخس می رفت  و قبل  از  آن  که به سرخس برسد  آبهای نهر مشهدبا آن  ملحق  میگردید و سپس در ریگزار  های سرخس ناپدید  میگردید . حافظ  ابرو  گوید :«رود  هرات بنام «خجاچران» (چغچران مرکز و  کرسی ولایت  غور) معروف  است .حافظ ابرو  تصریح  میکند که سر چشمه  هریرود از سرچشمه رود  هلمند چندان  دور  نیست (استخری ،ص266،ابن  حوقل،ص318؛ مقدسی ،ص329 ،330؛ مستوفی ،ص216 ؛ حافظ ابرو ، ص 32A)

مقدسی در قرن  چهارم  از  هرات  اینطور  تصویر بدست  می دهد: «هرات شهر بزرگ بود و دارای چهار دروازه بود که  این دروازه ها  به  ترتیب موسوم بودند به دروازه «سرای» یعنی دروازه  کاخ در شمال سر راه بلخ ، دروازه «زیاد» در طرف  مغرب روبه  نیشابور،دروازه «فیروز آباد» که  مقدسی  آنرا  دروازه فیروز نامیده  در طرف  جنوب سر راه سیستان و دروازه  «خشک» در سمت  خاور رو به  کوهستان  غور .(که  از  جمله  چهار  دروازه  همین  دروازه  خشک  تا هنوز  در   هرات  بهمین  نام یاد  میگردد (مولف)).به  گفته  ابن  حوقل این  چهار دروازه  همه  چومبین بودند مگر دروازه سرای که  آهنین بود.قلعه  هرات  که قهندز نامیده  میشد)چهار دروازه  داشت که  هریکی  از  آن  دروازه  ها رو به  روی یکی  از دروازه  های شهر بود  و بهمان نام  خوانده  میشد . وسعت  شهر به اندازه  نیم  فرسخ  در  نیم فرسخ بود(فَرسَنگ یا فرسخ واحدی برای اندازه‌گیری مسافت و نزدیک به ۶٬۲۴ کیلومتر است (دانشنامه  ازاد))ودارالاماره  در  محلی بود  موسوم به  خراسان  آباددر یک  میلی خارج  شهر سر راه فوشنگ که بطرف  غرب  میرفت . نزدیک  هر یک  از  آن  چهار دروازه  در داخل شهر یک بازار و بیرون  هر دروازه حومه ی پهناوری وجود داشت  و مسجد  جامع بزرگ در وسط بازار  ها بود  و در زیبائی و کسرت نماز گزاران در تمام خاک  خراسان  وسیستان بی  نظیر بود .پشت سمت قبله  مسجد، یعنی پشت  دیوار باختری  آن ، زندان شهر قرار داشت .

در شمال شهر کوهستانی بود که با شهر دو فرسخ فاصله داشت و خاک  آن قابل زراعت  نبود  و جزء بیابان شمرده  میشد .از اینجا سنگ  های  آسیاب و سنگ  های مخصوص سنگ فرش بدست  می  آمد.بر قله ی ارتفاعات  آن آتشکده کهنه  دیده  میشد  موسوم به «سرشک » که در قرن  چهارم زردشتی ها به  زیارت  آن  می شتافتند. در  نیمه راه  میان  آتش کده «سرشک»  و شهر  هرات  کلیسائی از آن  مسیحیان  نیز  واقع بود. در جنوب  هرات سر راه  مالن (مالان)پلی روی  هریرود بسته شده بود و اراضی میان پل و شهر بسیار خرم و سرسبز و شامل روستا  های متعددبودو از چندین  نهر  اّب میگرفت . در راه سیستان  تا مسافت یک روز راه دهات و روستاهای این ولایت بهم  پیوسته بود .

آبادی و رونق  هرات تا زمانیکه  مغولها  بر آن  استیلا یافتند باقی بود. یاقوت  که  در سال 614یعنی چهار سال قبل  از حمله  مغول در آنجا بوده  است  میگوید : «در  خراسان شهری بزرگتر ،  نیکوتر، مهمتر و با رونق  تر و پر جمعیت  تر  از  هرات  ندیده ام ، باغهای بسیار و آبهای فراوان  دارد .» قزوینی همزمان او  گفته ی یاقوت را تأیید نموده از آسیا  هایی که باد  آنها را میگرداند همانگونه  که  آب  آسیاب را بگرداند  اسم برده  است . هرات پس  از  تحمل مصیبت حمله  مغول دوباره  آبادی خود را  از سر  گرفت  وحمد الله  مستوفی یک قرن بعد از حمله  مغول  ابن بطوطه را که  گوید  هرات پس از نیشاپور بزرگترین شهر  های  خراسان  است تأیید  نموده  میگوید :«دور بارویش  نه  هزار گام  است  و هوائی  در غایت  نیکوئی و  درستی دارد وپیوسته  در تابستان شمال  وزد ... و  هژده پاره  دیه  است متصل   آن شهر     و آبش  از  نهرچه  هریرود  است و از  میوه  هایش انگور فخری و خربزه نیکوست و مردم آن شهر سلاح ورز و جنگی و  عیار پیشه باشند و سنی  مذهب اندو در  آنجا قلعه  محکم است  که آنرا شمیرم خوانند و بردو فرسنگی  هرات بر کوه  آتشخانه ای بوده که  انرا  «ارشک»  گفته اند و این زمان  آن را قلعه «امکلجه»  میگویند  و مابین  آتش  خانه  وشهر  کنیسه   نصارا بوده  است  و  از  مزار  کبار اولیا و علما  تربت شیخ  عبدالله انصاری  معروف به پیر هری و خواجه محمّد ابوالولید و امام فخر رازی  است ...  ودر  حین حکمرانی ملکان  غور  دوازده  هزار دکان آبا دان بوده و شش هزار حمام و کاروانسرا و طاحونه  وسه صد و پنجاه و نه مدرسه و خانقاه  وآتشخانه و چهارصد و چهل و چهار هزار خانه  مردم  نشین بوده  است .»

در اواخر قرن  هشتم  چون امیر  تیمور بر  هرات  استیلا یافت باروی آنرا  خراب  کرد  و اکثر صنعت  گران  آن را به شهر سبز که  آنرا  تازه  در ماواء النهر  بنا  کرده بود  کوچانید. صاحب  کتاب جهان  نمای ترکی که  در سال 1010 هجری  میزیسته  گوید هرات  پنج دروازه دارد . دروازه شمالی موسوم  است به  دروازه  ملک ، دروازه  غربی موسوم به درب  عراق، دروازه  جنوبی دروازه  فیروز آباد ، دروازه شرقی دروازه  خوش و دروازه  شمال شرقی که از جمله  جدید  تر  است دروازه قبچاق نام  دارد .»[[10]]

1.مالن یا مالان

در دو فرسخی  جنوب  هرات شهر مالن واقع بودتصور میشود  که  آنسوی پل بزرگی که روی هریرود بسته بودند قرار داشته و آن پل بنام  آن شهر خوانده  میشده است .اطراف شهر روستائی بود بهمان  نام و به وسعت یک روز راه. این مالن را «سفلقات»و مالن هرات  می  گفتند تا با مالن روستای باخرزدر قهستان اشتباه  نشود.مالن شهر چه  ای بود که باغهای فراوان و تاکستانهای  بسیار داشت .یاقوت  آنرا  دیده  و اسم  آنرا بصورت مالین ضبط  کرده ولی  گوید مردم  آنرا «مالان میگویند. ولایت  آن بیست  وپنج  دهکده  داشته که نام  آن  چهار دهکده باسم  مرغاب و باشینان و رندان و  عبس قان بما  رسیده  است.

2.کرخ

در یک  منزلی شمال  هرات  شهر کرخ یا کاروخ واقع بودکه ابن حوقل در باره  آن  گوید بعد از  کرسی  هرات  بزرگترین شهر  های ولایت  هرات  است . از  کرخ زرد آلو  و مویز صادر  میگردد.  مسجد  آن  در محله  ای بود بنام سپیدان. خانه  های شهر  از  خشت ساخته شده بود . این شهر در دره ی واقع شده بود که بیست فرسخ  مسافت داشت و سراسر آن باغها و استخر  ها و دهکده ها ی آباد بودو  نهر  های آن به  هریرود  میریخت وظاهراً  تهر بزرگ آن همان بود  که یاقوت آنرا  نهر کراغ  نامیده است.

در  خاور  هرات  در دره ی پهناور هریرودشهر  های بسیار یکی پی  دیگر واقع شده بودند که  جغرافی نویسان قرن  چهارم اسامی آنها را ذکر نموده اند به  این  ترتیب: «یشان بفاصله یک روز راه  تا  هرات ، پس  از آن  خیار ،پس  از آن  استربیان، پس  از آن  ما رآباد، پس  از آن اوفه (اوبه) که فاصله  بین شهر  ها با دیگری یک روزه راه بود و پس  از اوفه به فاصله دو روز راه شهر  خشت (چشت) بود که  از توابع  غورشمرده  میشد.اوفه یا اوبه به اندازه  کرخ  وسعت داشت و پس  از  کرخ  مهمترین شهر آن  ناحیه بحساب می  آمد . چهار شهر دیگر مانند یکدیگر بودند و همه  آن  آب و باغستان و  کشتزار داشتند واز مالین کوچکتر بودند.استربیان  تاکستان  نداشت و در کوهستان بود و از ماراباد  برنج فراوان به شهر  های دیگر صادر  میشد.»[[11]]

3.پوشنج یا پوشنگ

به فاسله یک روز  راه  در  مغرب هرات شهر پوشنج  یا (پوشنگ)یا فوشنج یا بوشنج واقع بود.این شهر در نزدیکی شهر غریان (غوریان) نزدیک ساحل چپ  هریرود  یعنی در  جنوب آن ، قرار دارد .ابن  حوقل در قرن  چهارم  در باره  بوشنگ  گوید : «بقدر نصف  هرا ت است و مانند  هرات  در جلگه  ای واقع شده و تا  کوه  دو فرسخ فاصله دارد و در میان  درختان  است ، درخت  عرعر در  آن شهر رشدعجیبی میکند و چوبش را به نواحی دیگر می برند.بوشنگ  حصار و خندق و سه  دروازه  داشت .یکی  از  این  دروازه  ها  موسوم به دروازه علی  رو به  نیشابور، دیگری دروازه  هرات  رو به  مشرق ، سوم دروازه قهستان  رو به  جنوب  غربی . یاقوت  که این شهر را هنگام  عبور از آنجا  دیده و در  آن زمان  آن شهر در میان  دره ای پر  از  درخت  جای داشته  است  گوید:  «نام  آن شهر بوشنج یا فوشنج  است  و ایرانیان  بوشنگ  گویند.» حمد الله  مستوفی  در قرن  هشتم  گوید :«ولایتی بسیار  از توابع  آنست .باغستان بسیار و  خربزه  وانگور و  میوه  اش نیکو  میباشد چنانکه  گفته اند صدو اند نوع انگور دارد و آسیابهای آن همه به باد  میگرددو گویند فرعون که  در زمان  موسی  در مصر بوده از انجا بوه است (در مورد فرعون زمان  موسی  و موطن  اصلی آن  حرفهای زیادی  از قول مردم روایت شده  است و یکی  از  این روایت  ها  آن  است  که فرعون زمان  موسی  از روستای «چهل خر» خلم یا تاشقرغان که در 50  کیلو متری شرق  شهر مزار شریف  موقعیت دارد و مربوط به ولایت بلخ  میباشد  خروج کرده  است اما این افواهات کدام استنادی ندارد مانند  گفته فوق  حمدالله  مستوفی  میباشد (مولف)) وهامان  که هم  وزیر اوست  از  آنجاست.»در سال 783 هجری بوشنگ با  آنکه باروی بلند و خندق عمیق و پر از  آب  داشت  و شرف  الدین  علی یزدی به  آن  اشاره نموده که  این شهر در برابر سپاهیان امیر تیمور  پایداری نکرد و به  تصرف امیر تیمور در آمدو معلوم  نیست  چرا  از آن پس نام بوشنگ   از صفحه  تاریخ  محو  گردید و پس  از مدتی نام  غریان (غوریان) که اکنون  مکان آباد و پر رونق  است  بر روی خرابه  های بشنگ که بوسیله امیر تیمور غارت و ویران شده بود ساخته  شد .ناگفته  نماند که سه شهر فرجرد و خر جرد و کوسی که سابقاًآنها را  از توابع قهستان شمرده اند غالباً  از توابع بوشنگ شمرده شده است . » [[12]] ابن حوقل:« کوسوی یا کوسویه را نزدیک تر به رود خانه   هرات (هریرود) و در شمال خرجرد دانسته که  آن بزرگترین  این  هر سه  شهر بود و یک سوم شهر بوشنگ ، که  مجاور آن  در  خراسان بود،وسعت داشت .» [[13]]

4.اسفزار یا سبزوار هرات

ولایت اسفزار در  جنوب هرات بر سر راه (فراه و) زرنج   واقع  است و در قرن  چهارم  علاوه بر مرکز آن ولایت که اسفزار نامیده  میشد  چهار شهر دیگر در  آن جا  وجود داشت که  عبارت بودند  از ادرسکر (ادرسکن) کوشک و  کوشان (کوسان یا کهسان)اسفزار که  کرسی  آن ولایت  بود اکنون بنام سبزوار (پختوی آن شیندند) معروف  است و آنرا سبزوار هرات  (نیز) گویند تا با سبزواری که به  این شرح  درسمت باختر  نیشاپور است  اشتباه  نشود:« سبزوار از  خسرو گردبزرگتر بودو در قرون  وسطی  آنرا بیهق  میگفتند.ولایت بیهق تا حدود ریوند امتداد  داشت و وسعت  آن به بیست  وپنج فرسخ  میرسید و سه صدو بیست  ویک  دهکده داشت .اصل کلمه بفارسی بیهه یا بهاین بمعنی بسیار بخشنده  است و  اسم صحیح تر شهر سابزوار است ولی مردم به اختصار سبزوار  میگویند.»[[14]]

در کتاب مسالک اسفزار را بنام خاشان(یا جاشان)نیز نامیده اند.شهر ادرسکر یا اردسکر (که امروز بنام  ادرسکن یاد  میگردد) هنوز در سمت  خاور  اسفزار باقی  است  ولی بنام  ادرسکن  نامیده  میشود.یاقوت  اسفزار را  از توابع سیستان شمرده و حمد  الله  مستوفی گوید : «شهری وسط  است و  چند پارچه  دیه توابع دارد باغستان بسیار و  میوه و انگور فراوان باشد  واهل آنجا سنّی شافعی مذهب اند و در دین  متعصب»[[15]]

105-2-2.شاهراه های هرات

شاهراهی که  از  هرات بطرف مرو رود میرود از ولایت پهناور بادغیس که تمام سرزمین  هریرود را از  طرف باختر (شمال پوشنگ)علیای مرغاب را  از طرف خاور فرا  گرفته  است  میگذرد  و در باختر این راه دوشاخه شده شاخه دومی  بطرف  میمنه ، جوزجان واز آنجا دو شاخه شده یکی بطرف انبارو کوهستانات  میگذردو شاخه دوم بطرف بلخ  میرود و از بلخ باز این راه دوشاخه شده یک راه بطرف ترمذ و  دومی بطرف تخارستان و بدخشان  میرود  (به صفحه 43 نقشه راه  های ترابری و شاهراههای بازرگانی نگاه کنید). راهی از هرات بطرف مغرب که به  مشهد و  نیشابور وصل میگرد و از  آنجا به ری و کرمان و عراق وشام تا سواحل مدیترانه امتداد داشته  است . راه دیگر  از هرات  از طریق فراه و نیمروز (سیستان) به هلمند و  از  آنجا دو شاخه شده یک راه  به رخج وتگین آباد ، زابل  تا به  غزنی و از  آنجا  تا به  کابلستان  امتداد  می یابدو راه دومی به  زمین داورو خلج  از طریق ارزگان به  مناطق  هزارجات (غرجستان)تا  بامیان امتداد  می یابد که در بحث راه  های قندهار  به  تفصیل بیان  گردید .

 

105-2-3.مرغاب این قسمت  مرغاب  از  از جبال  غرجستان بر می  خیزد و خود بادغیس  از چندین رشته  رودخانه ساحل  چپ مرغاب آبیاری  میگردد  قسمت  خاوری بادغیس که از سیزده فرسخی  هرات  شروع  میشد معروف بود به  کنج رستاق     و سه شهر بزرگ داشت که  عبارت بود  از ببن  وکیف و بغشور  که در کتب مسالک  نامهای  آنها بطور تقریب معین شده  است .مقدسی از جمله  آبادیهای دیگر باد غیس  نه شهر بزرگ را  اسم برده ولی متأسفانه امروز محل آنها مشخص نگردیده است.  امروز سراسر این  ناحیه بیابانی و خشک و خالی  از سکنه  است زیرا هجوم  مغول تمام این ولایات را ویران  کرد . خرابه  های بسیار که اکنون در  این سرزمین  دیده  میشود از فراوانی آب ورونق  آبادیهای آنجا اندکی حکایت  میکندولی اسامی جدید  آنها  غیر از آنست که  جغرافی نویسان قرون وسطی  ذکر کرده اند .

خرابه  های شهر بغشور که یکی  از شهر  های بزرگ  کنج رستان بوده گویای همان باشد که امروز به  قلعه  مور معروف  است .ابن حوقل در قرن   چهارم بغشور را از بهترین شهر  های  خراسان و غنی  ترین  آن بلاد شمرده  گوید : « بقدر بوشنگ است وسلطان  آن  ناحیه  در ببن یا ببنه که بزرگترین شهر  های  آنجا  و از بوشنگ  هم بزرگتر  است اقامت دارد .شهر  کیف بقدر نیم شهر بغشور بودو همه  این شهر  ها  از خشت یا آجر ساخته شده و در  آغوش باغها و  کشتزار  ها ی  خرم  جای داشتند و از نهر  ها  وچاه  ها (قنات) سیرآب میگردیدند.

یاقوت  که  در سال 616 هجری  آن سرزمین  را دیده غنای سرشار دوران  گذشته بغشور و شهر  های مجاور آنرا تأیید  کرده  گوید : اکنون  خراب به  آن راه یافته ، اگر چه  این  وضع قبل  از هجوم  مغول بوده  است  .یاقوت ببنه را  دیده و آنرا بون  نامیده و شهر دیگر را  نیز دیده  که آنرا بامیان یا بامنج میگفته اند و تا ببنه  مسافت زیاد  نداشته است .یاقوت  گوید  ولایت  آن  حاصل خیز  است و درخت فندق در آن فراوان  می باشد .»[[16]] («ابن رسته» در سال 310 هجری نگارش کتابی به نام «الاعلاق النفسیه» را که درنوع خود دائره المعارفی بزرگ به شمار میرفت، آغاز نمود. این کتاب مشتمل بر هفت مجلد بوده است که اینک مجلد هفتم آن بر جای مانده است. این مجلد درباره جغرافیای ایران،خراسان، عربستان، یمن، آفریقای شمالی، اسپانیا، آسیای صغیر، روسیه، ترکستان و هند است و غالبا اطلاعاتی را درباره حدود شهرها و خصوصیات مردم هر ناحیه و احیاناً سابقه تاریخی آن به دست میدهد.)

همچنان رجوع شود به C.E . Yateدر کتاب «افغانستان». [[17]]در کلران وسگردان و قراباغ (ص101) . و همچنین در قلعه  مور (ص96،103) و قراتپه  خرابه  هائی دیده  میشودکه بیشک پاره  از  آنها بقایای شهر هائی  است که  جغرافی نویسان  عرب  اسم  آنها را یاد  کرده اند.

آنچه  در باره ناحیه  جنوبی ولایت بادغیس ذکر کرده اند ، شهر  های  آنجا امروز همه  از نقشه  ها  نا پدید شده و تعیین محل  آنها ویا تطبیق آن  اسامی با خرابه  هائیکه اکنون  دیده  میشود  مشکل  است .همچنان مقدسی  از  هفت شهری  نام  می برد که  عبارت اند  از کوغاناباد ، کوفا ف بشت، جازاوا ، کابرون ، کالوون و کوه  نقره  ولی محل  آنرا نمیتوان  تعیین  کرد .  دهستان در قرن  چهارم  دومین شهر بزرگ بادغیس وبقدر نصف بوشنگ بود که بالای کوهی جا داشت . خانه  هایش  از  خشت ساخته شده  وسردابه  های  برای فصل گرما داشت .باغهای  آن اندک  و  کشتزار  های آن دیمی (یعنی للمی)بود.امیر آن ناحیه  در کغان آباد که  از دهستان کوچکتر بوداقامت داشت .شهر کوه  نقره  چنان  که  از  نام  آن پیداست پای کوهی بود که در آن  معدن  نقره  وجود داشت .مقدسی میگوید  این شهر  ها سر راهی که بسمت شمال  هرات به سرخس میرود  واقع بود اما از چهار شهر دیگر هیچگونه  ذکری نکرده  است .

یا قوت  گوید دهستان روستائی در بادغیس  است ، اضافه  میکند  که اصل این  اسم «بادخیز»  است چون باد بسیار در  آنجا می وزد . حمد  الله  مستوفی ضمن گفتگو در باره بادغیس اسامی بسیاری را یاد  میکندکه در نسخ  خطی باشکال مختلف ضبط  گردیده و بنا بر  این فهمیدن  آنها مشکل  است .وی از دهستان  کرس و هم  از  کوه  نقره  نام برده  است .سومین  نقطه مهم  آن  ناحیه  موسوم به کوه «غناباد»(بجای کوه  غاناباد)که قرار گاه امیر آن  ناحیه بوده یاد  کرده  است .شهر چهارم آنجا  موسوم بوده به نام کاریزیا کاریزه که آنجا را مقام «حکیم برقعی » که سازنده  ماه  نخشب  است که این  مرد  در قرن  هشتم به  دعوی پیغمبری قیام  کرد و اسباب زحمت  خلیفه المهدی عباسی گردید و کوشش بسیار بعمل آمد تا آن فتنه را خاموش ساختند.

همچنان   مستوفی  از ساحه  کلانی که  در آن  درختان یا جنگلات  پسته به شکل طبیعی وجود داشته یاد کرده و ممر مردم  آن را  از جمع  آوری محصول پسته دانسته  است که  این محل تا به  کشک هرات  امتداد داردکه  مستوفی مساحت  آنجا  را پنج فرسخ در پنج فرسخ  تخمین زده  است  (که امروز بنام  پسته لیق یاد  میگردد که  ساحه ای  از  قلعه نو مرکز فعلی باد  غیس تا دره بوم ومنگان در جنوب شرقی مرغاب،  آنطرف آن  تا رباط سنگی و  کشک  امتداد دارد(مؤلف))

در پایان قرن  هشتم بر اثر لشکر کشی امیر تیمور  از  هرات به مروالرود بادغیس  که سر راه آنها واقع بود بخاک یکسان شد. »[[18]

105-2-4. غرجستان یا «غرج انشار»:

در خاور بادغیس، جائی که رود  مرغاب سر چشمه  می  گیرد ، ناحیه  کوهستانی ای  است که  جغرافی نویسان قدیم عرب آنرا«غرج انشار» نامیده اند . پادشاهان  آن  ناحیه  به «شار» موسوم بود و بقول  مقدسی  کلمه  «غرج» در زبان اهالی  آن  ناحیه  بمعنی  کهستان و بنا بر این  «غرج الشار» بمعنی کوهستان پادشاه  است ، اما در اواخر قرون وسطی آن  ناحیه را  «غرجستان»  میگفتند و در شرح  جنگهای مغول  به  عین همین  اسم  ذکر  گردیده  است .یاقوت  گوید  غرجستان بصورت  غرشستان و غرستان نوشته  می شود و اغلب با  غورستان که ناحیه ای در خاور غرجستان  است  اشتباه میگردد.

شار پادشاه  غرجستان  نزد اعراب معروف بود به ملک  الغرجه . در قرن  چهارم غرجستان ولایت  غنی بودو ده  مسجد  جامع در شهر  های  مختلف  آن  وجود  داشت . دو شهر  عمده  غرجستان«آبشین» و «شورمین»  نام  داشت که  محل صحیح  آنها  معلوم  نیست . آبشین (افشین ، باشین)بفاصله یک  تیر رس  در ساحل شرقی رود خانه  مرغاب علیا و بمسافت  چهار منزل  بالای مرورود واقع بود. اطراف آن را باغهای قشنگ فرا  گرفته بود و برنج فراوان  از  آنجا به بلخ  صادر میگردید و قلعه  مستحکم و یک  مسجد  جامع داشت. «شرمین» (سرمین) در کوهستانی بفاصله  چهار فرسخ  در جنوب  آبشین  و بهمین فاصله  نسبت به  کروخ در شمال  خاوری هرات قرار داشت . از این شهر مویز بسیار به  بتمام  نقاط مجاور صادر  میگردید.امیر  این  منطقه  که به شار موسوم بود  در دهکده بزرگ در کوهستانی موسوم به « بلیکان»(یا بلکیان)بود.یاقوت  از دو شهر  دیگر غرجستان بنام «سنجد» و «بیوار» نیز نامبرده  بنقل  یکی از اهالی  آن  منطقه  گوید : این دو شهر  در کوهستان  واقع  اند، ولی به  محل  آنها اشاره ای نکرده  است.( راه  هرات به  مروالرود ، چنانکه  جغرافی نویسان قدیم ثبت  کرده اند ، در سراسر کنج رستاق از شهری به شهری میگذشت و جنوبی ترین  منزلگاههای آن «ببن هم بفاصله دو روز راه  تا  هرات بود)[[19]]

 


 

[1]  ویل دورانت ،مشرق زمین  گهواره تمدن ، پیشین.

[2]   کهزاد احمد  علی،آریانا، کابل :1321، نشر بنیاد فرهنگی  کهزاد،انتشار یافته ( درشماره 98 حوت 1329 مجله کابل،ص 66.رک. مگدونالد ،  «هند قدیم اثر بطلیموس» ( Ancient India Ptolemy ،307و308؛

[3] L’Inde Civilization, Par Sylvain Levi 36-37.

[4]   کهزاد اجمد  علی ،آریانا ،از نشریات  مدیریت  عمومی تاریخ ،کابل : مطبعه دولتی  موررخ 27 حوت 1320  هجری شمسی، صص 1ای 16.

[5]   کهزاد احمد  علی،همان مأخذ :1321، ، ص 28.

[6]   همان  مأخذ پیشین ،28.

[7]  کهزاد احمد  علی ، مأخذ پیشین، صص 36و37.

[8]   لسترنج،ترجمه  محمود  عرفان ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای  خلافت  شرقی ،تهران:شرکت انتشارات  علمی و فرهنگی ،چاپ اول 1337،چاپ سوم:1377، جلد دوم ، ص 434.

[9]   دایرة المعارف آریانا، چاپ کابل:  مطبعه دولتی سال 1348،جلد ششم، ص350

[10]   لسترنج،ترجمه  محمود  عرفان ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای  خلافت  شرقی،پیشین صص،435،437 ؛ رک: اسطخری 264-266؛ ابن حوقل 316 -318 ؛مقدسی 306 -307 ؛یاقوت؛ جلد  چهارم 958 ؛قزوینی : جلد دوم 322 ؛ ابن بطوطه: جلد سوم 63 ؛ حمد الله  مستوفی 187 ؛ جهان نما ،310-312 غ شرف  الدین  علی یزدی : جلد اول ، 322-323 ؛ میر خواند  خاتمه روضة  الصفا ، جزو هفتم ، صص51-54

[11]   گی لسترنج ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای  خلافت  شرقی،پیشین ،فصل بیست و نهم، صص 436-437 ؛ رک:استخری 269،285 ؛ ابن  حوقل318،334 ؛ مقدسی 50،298،307،349؛ یاقوت :جلد اول470،جلد دوم 950،جلد سوم 505 ، جلد  چهارم ،246،397،499.

[12]   لسترنج ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای  خلافت  شرقی،پیشین ،فصل بیست و نهم ،437،438 ؛رک: اسطخری 267،268 ؛ابن حوقل 316 ؛ مقدسی 298 ؛ یاقوت :جلد اول 758، جلد: سوم923؛  مستوفی 187؛علی یزدی :جلد اول 312و صنیعالدوله  در مرآة  البلدان ، جلد اول ، ص298میگوید :«از نزدیک  خرابه  های پوشنگ  عبور کرده و  اضافه  میکند که  این  خرابه ها  نزدیک  غوریان  است  ولی داخل  آن  نیست .

[13] لسترنج ، جغرافیای تاریخی سرزمینهای  خلافت  شرقی،فصل بیست و پنجم ، ص  382،383؛ ابن  حوقل ،313،319.

[14]  لسترنج ، پیشین ؛ 417؛مقدسی 317-318 ؛یاقوت  : جلد اول 804 ، جلد دوم 331؛  مستوفی 186 ؛ کتاب  خراسان  ووسیستان ،ص398.

[15]  لسترنج ،  پیشین، 399 ،رک. اسطخری 249-264-267؛ ابن  حوقل 305،318،319؛مقدسی 298، 308،350؛یاقوت: جلد اول ٌ249، مستوفی 187.

[16]   همان مأخد ؛ رک. ابن رسته 173 ؛اسطخری 269 ؛ابن حوقل مقدسی 298،303 ؛یاقوت: جلد اول 461،487 ،694، جلد دوم 764، جلد  چهارم 333

[17] North run Afghanistan or letters From the Afghan Boundary Commission by Major C.E Yate, C.S.I. C.M.G. with Route Maps. William Blackwood and sons Edinburgh And Landon. Heart and its Antiquities, Page 23,67-68.

[18]   گی لسترنج ،پیشین، ص 441،442 ؛ رک. اصطخری،مسالک و ممالک 268،269 ؛ابن حوقل 319-320؛ مقدسی 298-408 ؛یاقوت:جلد اول 461، جلد  دوم: 623؛ مستوفی 187-188 ؛جهان نما 314-315 ؛شرف  الدین  علی یزدی :جلد اول 308؛ C.E. Yate در کتاب «افغانستان» صفحه 6.

[19] لسترنج، جغرافیای  سرزمینهای خلافت شرقی ، پیشین ، ص 443

 

 

------------------------------------

 

خراسان بعد  از  میرویس

بحث اول

 

105-1-1. جغرافیای تاریخی قندهاروحوالی  اطراف  آن

 

1.موقعیت:

قندهار دومین شهر بزرگ افغانستان و کرسی این ولایت  میباشد که جمعیت  آن  نظر به  جمعیت شماری سال (1340هش/1962م) حدود (036/1ملیون )نفر تخمین زده  شده  است (زیرا تا هنوز سر شماری دقیق از  هیچ  منطقه افغانستان بعمل نیامده و آنچه در متون رسمی و  غیر رسمی به  نظر میرسد افواهات و جعلیات بیش  نمی باشد(مولف)) .حدود آن سرزمین  هزاره  در دل تاریکزار ها و مرز پاکستان  در جنوب، و از کلات  غلجائی  در شمال تا نزدیکی رود  هیرمند  در  غرب ممتد  است .این   شهر در 510  کیلو متری جنوب غرب کابل ویکی  از دو شهر مهم بخاطر مرکزیت پتانها و مرکز زبان پشتو  است . مرکز شهر جدید  در  غرب شهر پر جمعیت  کهنه است که احمد شاه  درانی بخاطر پایتخت و کرسی پادشاهی خود  آن را بنا نهاد.قندهار موقعیت سوق  الجیشی دارد ، و مشرف به  جاده  ایست  که  از ترکمنستان وایران بسوی هرات و  از آنجا  از طریق ولایات فراه  نیمروز و هلمند به قندهار و  از  آنجا   به شبه قاره  هند امتداد  دارد .این شهر مرکز داد و ستد مناطق جنوب و دارای بازرگانان ثروتمندی  میباشد.

حدود ولایت قندهار  ازسرزمین  هزاره در دل تا ریگزار  ها و مرز پاکستان در جنوب ، و از کلات  غلزائی در شمال ، تا نزدیک  رود  هیرمند در  غرب است.قسمت  مرکزی  این ولایت   سرسبز و حاصل خیز است و مخصوصاً دره  ارغنداب دارای تاکستانها و باغ  های میوه  یکی  از  حاصلخیز  ترین نواحی آن  است . ولایت  قندهار مطابق  هرانواتی Haranvatiهخامنشیان  ، آراخوزیای باستانی ، و رخج و زمین داور دوره  های  اسلامی  شمرده  شده  است (که درصفحات بعدی بملاحظه  اسناد تاریخی در مورد روشنی انداخته  میشود).[[1]]

 

2.وجه  تسمیه: قندهار  اسم  مرکب  است  از دو جزو قند + هار که  به  معنی  امیل و یا رشته  شیرین یا رشته قند میباشد. و اما اگر قندهار را بنا بر وجه وموقعیت  جغرافیائی گذشته  آن  مطالعه  کنیم    وجوه   مختلفی را برای نام  گزاری  آن بدست  خواهیم  آورد:

1.     قندهار مترادف به  معبد و پرستش گاه است زیرا در سانسگرت  که  از جمله زبانهای قدیمی  هند  میباشد  کلمه  «هار» که به اشکال «بهار»  و «هار» نیزآمده و همین  کلمه  بصورت پسوند نیز  استعمال شده  است  از قبیل  شاه  بهار ،  نو بهار و کلبهار که غالباً  بمعنی  معبد بوده  است  . و نیز در  اسامی  اکثر شهر  ها  نیز  دیده  میشود  مانند : قندهار ننگرهار-چپر هار پوتورهار  و این  کلمه  در بعضی لهجه  های  آریایی کلمه «هار» به  «هور»  تبدیل یافته است و سپس «ور» و «بور» و «پور» شده  است چنانچه  در پایان اسامی برخی  از شهر  ها اکنون  نیز  این  پسوند وجود دارد.مانند : «پشاور لاهور-نیشابور» میباشد [[2]] و همچنین   کند بمعنی زمین  گود یا چقوری  ایکه  در  آن  آب  استاده و جمع  گردد  نیز  آمده  است  که  پشتوی  این  کلمه «کندهار» شاید  همین  مفهوم را  تداعی  کند. وگاهی  هم به  معنی  خراب یا خرابه نیز  آمده   است. ابوالتقی بن طرخان  از شعرای برمکی عربی گوی خراسانی در رثای ویرانی سمرقند وتأسف بر  این  ویرانی سروده  است که ابن  خردادبه حدود (230هجری) آنرا چنین ضبط  کرده  است   :سمرقند مندمند بذینت کی افگند؟    ازچاچ ته بهی _ همیشه  ته خهی که معنی آنرا  چنین  نوشته اند:«سمرقند یک  ویرانه ایست که زینت خود را انداخته ، از شهر چاچ که بهتر نیستی! پس تو هم  همیشه  از  خطر نخواهی جست» [[3]] در زبان  فارسی متداول افغانستان و همچنان در پشتو  نیز کند بمعنی زمین شیب دار و زمینی که  آنرا سیل حفر کرده باشد وهم کنده بمعنی محل گود و جای جمع شدن  آب  نیز  میباشد که در پسوند اسامی  بعضی  شهر  ها مثل  تاشکند، سمرقند، قوقند،و بیر جند آمده  است.

بنا بر این  از قندهار معانی معبد و پرستشگاه ، محله باطلاقی یا ویران،یا معبد  ناحیه  ای که دارای آب فراوان باشد  میتوان  استنباط کرد، چنانچه  کلمه  دیگری که همین  واژه را  میرساند  همین اکنون در  چنین  مناطق و مزارعی استعمال میگردد  مثل  دند  ارغنداب در قندهار ، دند ارغنده  و چاردهی در کابل و  دند شمالی  در پروان که معمولاً زمینهای دارای  سرسبزی و مزارع  است  یاد  میگردد.

علی اکبر دهخدا در کتاب  لغت نامه  خود  در مورد قند  هار آورده  است:«قندهار نام  معبدی  در گنگ بهشت  هندوستان  است :

        دگرباره  در مرز هنــــدوستـــــان                              گذر کرد  چون بــاد بـر بـوستان

        از آنجا به  مشرق  علم بر فراخت                             یکی ماه بردشت بر کوه ساخت

        از آن راه چــــون دوزخ  تـــافتــــه                           کز ان پشت مـــاهـــی تپش یافته

        در آمـــد  در ان شهر مینو سرشت                             که ترکانش خوانند  گنگ بهشت

        هوایی در آن  دیـد چــون نـوبـهار                              پرستش گهی نام  آن قندهار[[4]]               

2.بیشترین  مؤرخین قرون  وسطی و بعضی  از تاریخ  نویسان  و پژوهشگران معاصر نام قندهار را بر گرفته  از  اسم اسکندر مقدونی  میدانند که  وقتی  این  منطقه  را گرفت  در آن  اسکندریه  ای  ساخت که در زبان  محلی  اسکندر هار نامیده  میشد و همین  نام  با گذشت زمان به قندهار  تبدیل شده  است .[[5]]که دایرة المعارف فارسی نیز در خصوص تأئید  این مدعا میرساند که قندهار را داریوش هخامنشی  در 305 قبل از میلاد، سلوکوس آنرا به  چاندرگپتا (سانداراگوتوس) تسلیم کرد ، بعداً به دست  اشکانیان، سکاها ، کوشانیها و ساسانیان افتاد(دایرة المعارف فارسی،ص 2576)که مؤید  این نکته یعنی  ازشهر هایی میباشد که  بدست  افراد  اسکندر بنا گردیده  است.  

3. وجه  تسمیه  دیگر قندهار مربوط به  مهاجرت اقوام افغان (پشتون) به این  ناحیه و نام  معبد شان (را )«قندسار » دانسته  اند.

گروهی  از  آگاهان  تاریخ قدیم معتقد اند  که افغانها (پشتونها)  اصلاً از طائفه  ارامنه شیروان هستند که قبلاً «آلپان» نامیده  میشده اند و  این  مسأله را وجود کنیسه  های در قره باغ از مربوطات شروان بنام  «قندسار»  وجود دارد تائید  مینماید و رئیس  این طائفه را «اغوانج» میگویند و معنی اغوانج  در زبان  ایشان کلانتر «اغوانها» است پس  محتمل  است که لفظ  اوغان شکل  تغیر یافته اغوان یا آلپان باشد و نیزممکن  است که رئیس قندسار پس  از کوچیدن به محل  کنونی و سکونت  ایشان  در قندهار ، این  وطن ثانوی  را قندسار نامیده و قندهار »  تحریف یافته «قندسار»  است که نام  معبد و  کنیسه شان بود .[[6]]

4.همچنین در مورد قندهار  در تقویم  البلدان ابوالفدا  میخوانیم: « قصبه قندهار نام یکی  از اسکندریه  هایی  است که اسکندر بنا  کرد و  آن  در ساحل رودیست با همان  نام.» مطالب زیادی در مورد و جه  تسمیه قندهار  در کتب و متون  تاریخی معتبر بنظر می رسد که دنبال  کردن  هر  کدام  آن  از  حوصله  این  مقاله بیرون  می  جهد و صرفاً به  چند  مثالی که  در بالا آوردیم  اکتفا میگردد.

ولی بهر حال روایت دوم  در مورد قندهار به صدق  نزدیکتر  است چرا که معبد و پرستشگاه  شاید وجه  اصلی تسمیه این ناحیه بنام  قندهار باشد که اسناد  تاریخی و آثار باز مانده باستانی که اخیراً در مندیگک  در  نزدیکی قندهار از  اثر کاوش  های باستانشناسی در دهه شصت  میلادی بدست آمده  است  نشان  میدهد  که قندهار مرکز ومعبد بودایی بوده است .

پژوهشهای تاریخی نشان  میدهد  که قندهار بخشی  از تمدن گسترده  خراسان  در بعد  از  اسلام  نیز بوده  است ،  در سده  هفتم  میلادی  مسلمانان آنرا  گرفتند و در قرن سوم  هجری جزءقلمرو صفاریان و از 367 هجری جزو مملکت  غزنوویان بود.اهمیت قندهار از هنگامی آغاز می  شود که  علاءالدین جهان سوز غوری ،در 545 هق شهر بست را ویران  کرد .امیر تیمور آن را  گرفت ، و به  نواسه خود پیر محمد  واگذار کرد، و بعد  ها  جزء قلمرو سلطان  حسین بایقرا بود . در 928هق بابر آنرا تصرف کرد و از آن به بعد جزء قلمرو بابریان هند  گردید. قندهار  در طول  تاریخ جز  خراسان بزرگ بود که صفویه به  اشتباه  آنرا از ایران  میدانستند زیرا زمانیکه  از  خراسان بزرگ یاد  میکنیم  مطمع نظر ما  سرزمینهایی  است که با بغداد ، اناتولی و سند و استیپ  های آسیای وسطی بشمول  سمرقند ، بخارا، تاشکند فرغانه خجند و  ارگنج و یک قسمتی  از  ترکستان شرقی(سنکیانگ)و ختای تا نزدیکی  های  تبت را شامل می باشد که در آن زمانه  ها  حتی نامی  از صفوی وجود  نداشت  و  تمدن  گسترده  خراسانی در این  منطقه  وسیع از آسیا مردمان را در یک  شیرازه حیات شهری علی رغم حملات  و ویرانگری هاییکه  گاه  از شرق و شمال و گاه  از غرب و جنوب صورت  می  گرفت ،فرهنگ  خراسانی آنهارا با هم متحد ساخته بود  .

 ولایت قندهار   در گستره   سیر تمدنی خودشامل محدوده ای  از  غزنی تا سیستان بوده  است که بعضاً بخشی  از  کشور  های کنونی شمال هند ، پاکستان ، افغانستان و ایران  را  در بر میگرفت .

قدیمی ترین  نامی که  از قندهار سراغ داریم «گاندروا»  است که در متون سانسگرت آمده و شامل بخشی  از  کشور  هایی  میباشد  که در بالا  ذکر  کردیم .اسم  کهن  دیگر  منوط به کتبه بیستون  است  که قندهار را «هاراوراتیش» خوانده است. در زمان  هخامنشیان که اکنون  ایران  آنرا نقطه  شروع  تاریخ  خویش  می شناسد در زمان  داریوش قلمرو او  تا به سند میرسید  و سرزمین  های شرق  از جمله هارااوراتیش زیر سلطه  هخامنشیان در آمد و لهذا نام او را  در  کتیبه  درج  کردند.[[7]]

سومین  نام باستانی قندهار  اراکوزیا میباشد که شامل ارغنداب و  ودای کنونی قندهار می باشد .(ناصر مستوری کاشانی، افغانستان دپلوماسی دو چهره،نشر ایرانشهر ،  تهران:1371،ص 24و) قلعه باستانی قندهار  در حملات  نادر شاه افشار ویران گشت که قلعه  مستحکمی از تاسیسات  اسکندر بوده  است که توسط پادشاهان هندی ذریعه مهندسین فرانسوی تجدید بنا گردید.(کریسنسکی، سفرنامه، ترجمه  عبدالرزاق دنبلی ، تصحیح  مریم  میر احمدی ، نشر توس ، تهران : 1363،ص 29.)

این سرزمین  را جغرافی نویسان  عهد  اسلامی که  در زمان  عثمان بن  عفان  خلیفه سوم  اسلام فتح گردید ، بنام  رخود ،رخذ و رخج یاد  کرده اند  وشهری  است که  بر سر راه  کاروانهای تجارتی  شرق میان قرار داشته ولسترنج  در کتاب  «جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی» که شرحی  از  آغاز فرمانروایی مسلمین  تا  عهد فتوحات  امیر  تیمور گوکان  میباشد توصیف دقیقی از اوضاع  جغرافیایی  سرزمینهای  آسیائی  از  ترکیه  تا  چین  نموده که در مورد رخج تذکار داده  است :«بلاذری  از شهری یاد  میکند که  آنرا رود بار سیستان  میگفتندو سر راه قندهار واقع بوده و نزدیک  این رودبار شهر کش یا کس  واقع شده که  محلی  است که بنام کاخ یا کهیج معروف بوده و جغرافیدان  عرب از آن  مستقلاً یاد  کرده و اسطخری آنرا  از نواحی فیروز کند یاد کرده است که نمک ومحصولات زراعتی آن  مشهور بوده بر سر راه بست  قرار داشته است .مالقان و جولقان شهر دیگری بوده  که بر سر راه بست و رخج قرار داشته  است که  مردمان  آن جولا میباشندوبست از مضافت رخج بوده و در محل التقای رودی که  از قندهار جریان دارد واقع و پیوسته جای مهمی بوده است .اسطخری میگوید:جلو دروازه بست پلی است تعبیه شده  از زورقها مانند پلهای عراق وراهی که از زرنج  می  آید از این پل میگذرد.

 

ولایت رخج  از بلاد  اطراف قندهار ، یعنی آنچه  در  خاور بست در امتداد دو رودخانه  معروف  ترنک و ارغنداب واقع  است  تشکیل میشود.کرسی رخج  در قدیم  «پنجوائی »بود که معرب آن «بنجوای» (به  معنی پنج رودخانه است) و هنوز این  اسم در ناحیه باختری قندهارنزدیک ملتقای دو رود خانه« ترنک» و« ارغنداب» باقی مانده  است .بلاد رخج  در قرون  متمادی در غایت  آبادی و حاصل خیزی قرار داشت و مردم  آنجا پشم باف بودند و از  دست رنج  آنها اموال وافر به  خزانه  دولت واریز میگردید.امروز  مشکل  است  محل واقعی پنج وائی را  معّین  کرد، فقط میدانیم  سر راه بست و چهار منزلی واقع بود  که  آنجا راه دوشاخه  میشد:راهی بطرف شمال میرفت وپس  از طی دوازده  منزل به  غزنه  میرسید  و راه  دیگر بطرف مشرق متوجه  میشد وپس  از  گذشتن  شش منزل به سیبی می رسید .ظاهراً پنجوائی با شهر قندهار مسافت  چندانی نداشته (و یکی  ازشهرستانها یا واحد  های  اداری ولایت  قندهارمحسوب  میگردد.)    اما در کتابهایی که  مرجع ما است فاصله  این شهر با مرکز قندهار را  تعین نکرده اند. در یک  منزلی باختر پنج وائی  کوهک واقع  بود که  گرد  آن شهری قرار داشت .

خود پنجوائی بسیار مستحکم بود و  مسجد  نیکو داشت و اهالی  آن  از رودخانه  آب بر میداشتند. یک  منزلی این محل سر راه «سیبی» شهر «بکراواذ»(بجای بکرآباد  که اسطخری و ابن حوقل آنرا بصورت  تگین آباد ضبط نموده اند وظاهراً ناشی از  اشتباه  کاتب  است) قرار داشت ، شهر بزرگ بود  و  مسجدی در بازار ، در کنار رودخانه ایکه به رودخانه قندهار ملحق  میشد.شهر قندهار یا «القندهار» مکرر  در اخبار فتوحات اولیه مسلمین در جمله اماکن نزدیک به  حدود  هند یاد شده  است .بلاذری گوید :مسلمین از سیستان پس از گذشتن  از کویربه قندهار رسیدند و سوار بر قایقها از راه رود خانه به  آنجا حمله  کردند و آنرا تسخیر نموده بت بزرگ  آنرا که بدون شک  مثال بودا بوده  است  خرد  کردند.(شاید مراد از  قندهار هندوستان بوده باشد)

پس  از این دوره  دیگر اسم قندهار بمیان  نیامده مگر بطور اتفاقی در کتب مقدسی و ابن رسته و یعقوبی که  گفته اند  در هند یا در حدود  هند واقع  است .متأسفانه  هیچکدام  ازنویسندگان  کتب   و مسالک    ما را به قندهار نمی برند و در ضمن  کلام  استخری وابن حوقل  از این شهر نامی برده  نشده است . ممکن  است  پنجوایی در قرون وسطی  جای قندهار را  گرفته باشد و یاقوت  از  آن شهر وصفی  نکرده  است، ولی مجدداً نام  آن شهر در دو مورد در تاریخ  ظاهر میشود. نخست  هنگامیکه بدست  مغول ویران شد در نیمه اول قرن هفتم و سپس موقع ایکه بحکم  تیمور این شهر ویران گردید در پایان قرن  هشتم. [[8]]

 

3.بست و حوالی اطراف آن:بست  در قرن  چهارم دومین شهر مهم سیستان بود .اهالی آن مانند  عراقیان لباس می پوشیدند و داد و ستد  شان با  هندوستان بود.در این شهر خرما وانگور بعمل می  آمد و اراضی آن سر سبز بود.بست بزرگترین  شهر کوهستانی مشرق که شامل زمینداور و رخج (قندهار) بود بشمار میرفت .

مقدسی در مورد  موقعیت  های جغرافی  این مناطق معلومات گرانبهایی را ارائه میکند  که  در شناخت  جغرافیای قرن سوم هجری اهمیت بسزای دارد : او میگوید  حوالی بست و قلعه  آن حومه  های پهناوری در یک فرسخی بالای ملتقای رودخانه خرد روی (ارغنداب امروز) به  هیرمند وجود دارد که دارای مسجد  نیکو  و بازار  هائی معمور است .بفاصله  نیم فرسخ در راه  غزنه شهرچه  عسکر واقع بود که سلطان  در  آن  مسکن  میگرفت .یاقوت  حموی در قرن  هفتم  گوید روی همرفته بست خرابست و  از جمله  مناطق  گرم سیر  است و آب فراوان  و باغستان بسیار دارد . در پایان قرن  هشتم هنگام  لشکر  کشی امیر تیمور از بست به زرنج  این شهر و حول و حوش  آن  ویران  گردید و در ضمن  همین  لشکر  کشی بند  عظیم  هیرمند  نیز که بند رستم نام  داشت خراب شد . این بند  تمام روستا  های باختر سیستان را  مشروب  میکرد.(بلاذری،ص369،433؛  اصطخری244-245-248؛ ابن هوقل302،304،؛مقدسی 279؛یاقوت، جلد دوم  10،612،جلد چهارم 184؛شرف الدین علی یزدی ،جلد اول 370) [[9]]   

در دره پهناوروقتیکه رود  هیر مند  از جبال هندو کش بطرف بست فرود  می  آمد  در آن  جاری  میگردد زمین داور خوانده  میشود  (که تا بحال این نام  در این  منطقه  اطلاق میگردد). جغرافی نویسان  عرب  این  اسم را بتمام  حوزه  این سرزمین  داده اند و معرب  آن  ارض داورو یا بلد  داور  است   .مراداز آن  «معبر  های کوهستان». این بلاد  در قرون  وسطی بسیار حاصلخیز و آباد و پر جمعیت بود و چهار شهر بزرگ داشت :در تل ، درغش ، بغثین و شیروان و شهر  های مذکور دارای روستا  ها وقریه  های بسیار بود.مهمترین شهر این  ناحیه «درتل» چنانکه  اسطخری نقل نموده  «تل» بود و ظاهراً با شهر داور که  استخری نقل کرده  است  تطبیق  میکند.این شهر بنا بر وصف مقدسی :شهر بزرگی  است و قلعه  ای دارد  که یک پادگان  از  آن  محافظت میکند. زیر قلعه  مذکور در قرن  چهارم بمنزله یکی  از  استحکامات  مرزی بود که  جلو  کوهستان  غور و در ساحل رود  هیرمند سه  منزل بالای بست قرار داشت.در اخبار فتوحات اولیه  مسلمین  چنین  ذکر شده  که در حوالی  آن قلعه  کوهی  است  موسوم به  «جبل  الزور» به  مناسبت  آنکه  در  آن  کوه  بتی بزرگ بنام  «زور» یا «زون» وجود داشته  است  که به  غنیمت به دست  اعراب  افتاده  است. این بت  تماماً  از طلای خالص و چشمانش  از یاقوت بوده. در  کنار هیرمند و در همان ساحلی که در تل  واقع بود به  فاصله یک منزل بالاتر از آن شهر درغش قرار داشت، ولی بغثین در یک  منزلی باختر در تل در بلادی که قبایل  ترک معروف به بشلنگ مسکن داشتند واقع بود.در میان  این قبایل قبیله  خلج نیزساکن بودند  ولی خلجی  ها از آن پس به سمت باختر مهاجرت  نمودند. ابن حوقل در قرن  چهارم گوید : خلجی  ها  از سرزمین  داور هستند وسروضع و خُلق و خوی  آنها  مثل  ترکها است(اقوام  خلجی  همان  هایی  هستند که  همین اکنون  نیز در منطقه  خلج  ارزگان زیست مینمایند و یک  تعداد  از سران قبایل  این  عشیره بزرگ در زمان پادشاهی  امیر  عبدالرحمن به کنار ساحل جنوبی رودخانه بلخ  که  حالا بنام«چمتال» در زمان وزیر محمد گل مهمند مسمّی  گردید ه است  کوچ یا به  اصطلاح  محلی فرار داده شدند که مربوط به  عشیره بزرگ  هزاره  میباشند.(مولف)). در سرزمین داور شهر پنجمی نیز بود که موسوم به  خواش میباشد  که  اسطخری در باره  آن گوید:شهری  بدون باروست و لی در  آن قلعه ای  هست .متأسفانه  موقعیت  آن را در  کتب  جغرافیا ذکر  نکرده اند ولی بعضی  آنرا  از توابع  کابل شمرده اند .بین درتل و بست  شهر دیگری  در یک  منزلی شهر درتل  شهر شروان یا سروان واقع بود. ولی در ساحل رود  هیرمند  جای نداشت . ابن حوقل در باره  آن  گوید : شهرچه ای به اندازه قرنین ولی  از آن  آبادتر و پر جمعیت تر است ، میوه فراوان و انگور خرما فراوان دارد که از روستا  های آن  و از فیروزقند (فیروزکند) واقع در جنوب ولایت شروان ویک  منزلی بست بخارج صادر میگردد. ولی  اکنون  هیچیک  از  این شهر  ها  که  در بالا ذکر آن رفت در منطقه زمین داور موجود نبوده شاید  از  اثر تهاجمات  از بین رفته باشند ولی ظاهراً  «درتل»  مرکز بلاد مزبور، در محل  گرشک  کنونی بالای شاهرای عمومی قندهار  هرات  قرارداشته  است [[10]]

ابوالفدا متوفی 731 هجری یکی دیگر  از  جغرافیانویسان است که  در نیمه اول  قرن هشتم کتاب پر ارزش تقویم  البلدان را به رشته  تحریر در آورد. ابوالفدا  رخج را  اینگونه  تعیین  موقعیت  میکند: رخج  در طول 94 درجه و  عرض32 درجه قرار داشته و  جزء شهر  های سجستان  است .[[11]]

ابن فقیه  می  نویسد  رخج و زمین داور از سیستان  است و  این  کشور  از رستم پهلوان است  که  کی کاؤس شاه  آن سامان بوده  است .(ابوبکر محمد بن  اسحق فقیه  همدانی 1349،22). از  گزارشات  مؤرخین و جغرافیدانهای  عصر اسلامی  چنین بر می آید  که رخج  در مدت  چندین قرن تا زمان  سلطنت غزنویان که  تگین  آباد را  در این  ناحیت بنا نهادند بهمین  حوزه  جغرافیایی  سیستان و  میدانهای اطراف  آن  نیز  اطلاق  میشده  است که  در  بالا  بطور  گسترده  از قول  جغرافیدانان نامی دوره  های  اسلامی آن را شناساندیم چنانچه  عبدالحی بن  ضحاک  گردیزی نیز  از رخج در دومین سلسله پادشاهان  کیانی در زین  الاخبار یاد  کرده  است  .او  مینگارد:  کیکاؤس ولایات سیستان و نیمروز و کابل و زابلستان و رخود (رخج) مر رستم را داد.(زین  الاخبار، تصحیح  عبدالحی  حبیبی ، تهران: 1364، ص،46) همو در  مورد یعقوب بن  لیث صفاری می  نویسد:«پس  از سیستان به بسُت آمد بست را بگرفت و پس  از  آن  جا به پنجوائی و تگین  آباد آمد و با رتبیل  حرب  کرد و...» نام  تگین  آباد  درعصور  گذشته قبل  از آنکه بنام  قندهار  شهرت بیابد با همین  نام  در  متون  تاریخی به ظهور رسیده  است و  از  همین سبب    لسترنج  در اثر پر ارزشش که  قبلاً به  آن  اشاره  کردیم تذکر میدهد  که نام قندهار در آثار جغرافیدانان قرون  وسطی کمتر مورد  استفاده  قرار گرفته  است  و آن  نشاندهنده  تمدن  عصر  غزنویان و موجودیت شهر تگین  آباد  در  تاریخ  میباشد .(در همین  مبحث صفحه 40 را مرور کنید). همچنان  نام  رخج و تگین  آباد  در کتاب طبقات  ناصری منهاج سراج  جوزجانی بعوض قندهار آمده  است . وی  از مورخین سلاطین  غور و آل شنسب  میباشد .

همچنان  مؤرخ  نامدار کشور  عبدالحّی  حبیبی  در  حاشیه  کتاب زین الاخبار تگین  آباد را شهر کهنه در  غرب قندهار  کنونی و یا شهر دیگر در بین  شهر قندهار و ملتقای رود  هیرمند  میداند وبر  تعلیق 33 خویش بر کتاب  طبقات  ناصری ، تگین  آباد را بین ناحیه خاکریز و دهراود و میوند (کشکنخود) و زمین  داور تعیین محل  کرده  است (طبقات ناصری،جلد دوم:ص،346).اما با سورث در  کتاب  تاریخ  غزنویان بنقل از کتاب  تاریخ  داکتر وایت هاوس که در بهار سال (1353هش/1974م )به  تحقیقات  باستان شناسی در محل قندهار کهنه پرداخت  احتمال بودن  این  محلات در منطقه ای نظیر سنگ  حصار را داده  است .(تاریخ  غزنویان ،  جلد  دوم: ص456) به  نظر میرسد که  تگین  آباد همان   نام شهر قندهار می باشد  که  خرابه  های  آن  در  غرب شهر فعلی قندهار باقی  است .

قندهار یکی  از  محلات  قدیمی  ایست  که شعبه  از  جاده  ابریشم را از طریق  غزنین    به بست وصل میکرده  است ( صورت  الارض  ابن  خردادبه ،ص9،185) این  جاده به  این  طریق  شهر  های همان دوره را  در یک شراح  منظم بهم به  این  ترتیب وصل  میکرده  است :«از هرات به زرنج به سنیج از طریق کویر به  نرماشیربه سنیج  واز آنجابه زرنج  منتهی  می شد .. شهر زرنج  در واقع چهار راه این  جاده محسوب می شد و از کرکویه  میگذشت و از  آنجا  از پل هیرمند  عبور کرده به جوین  در کنار رود فره  می رسید از جوین راهی در امتداد رودخانه بالا رفته  از( محلی که اکنون به باغ پل معروف  است در  غرب فره )گذشته و بعداً (از طریق قلعه که ) به  اسفزار (سبزوار)و  از آنجا به  هرات  میرسید. سه  منزل شمال فره  تا سبزواراولین شهر  خراسان  واقع  بود. همچنان  اززرنج به سمت  مشرق راهی به  حروری در کنار  رودخانه خواش میرفت  (خاش رود  کنونی)و از  آنجا به  خط  مستقیم  از  کویر گذشته  طی پنج روز به شهر بست  می رسید . در بست راه دوشاخه  می شد :یکی در ولایت زمین داور در  هیر مند و دیگری به پنجوائی رخج در اطراف قندهار منتهی  میگردید . در پنج وای باز راه  دوشاخه  میشد . یکی به شمال  خاوری به (سمت)  غزنه میرفت  و دیگری به سیبی منتهی  می شد در تمام  این راه فاصله  ها فقط  بر حسب روز  ذکر شده و قرائت بسیاری  ازمنزلگاه ها  مشکوک و مورد  تردید  است .[[12]]

 


 

 

نقشه قسمتی از راه های بازرگانی وکاربردی  در  :استانهای  خراسان –سیستان - بادغیس (بزرگ راه  ها که جاده  ابریشم  نیز شامل  آن  است  در نقشه بخطوط قطع شدده  نشان داده شده  است

 


 

[1]   دایرة المعارف  فارسی ، تحت  نظر محمد  حسین  مصاحب، پیشین ، ص،2576.

[2]   کهزاد احمد  علی، افغانستان  در پرتوی تاریخ ، نشر رادیو افغانستان ، 1348؛ حبیبی  عبدالحی، افغانستان بعد  از  اسلام، کابل: 1345،جلد  اول ، ص 19

[3]   حبیبی ، افغانستان بعد از  اسلام ،پیشین ، جلد اول ، ص754.

[4]   علی اکبر دهخدا، لغتنامه ،  ذیل حرف «ق» ، تهران: نشر دانشگاهی ،1339.

[5]   انصاری فاروق ،اوضاع  اجتماعی ، سیاسی و تاریخی قندهار بعد از اسلام  تا پایان  عصر صفوی  انتشار مرکز الاذهر، پشاور پاکستان، چاپ اول ،قم: پاپخانه شپهر ص،35تا 38؛ رک: مری کلیفورد، سرزمین و مردم افغانستان،ترجمه  مرتضی اسدی ،  انتشارات  علمی و فرهنگی، تهران : 1371، ص، 134.

[6]  همان  مأخذ، ص 39؛ رک: افغانی سید جمال الدین ،، تتمه البیان فی تاریخ  الافغان ، ترجمه  محمد امین  خوگیانی ، مطبعه دولتی کابل ، سال انتشار ندارد ، ص،69.

[7]   همان  اثر ص،42 رک: توکلّی احمد،افغانستان،  نشر مهر، تهران: 1327 ، ص4.

[8]   خانم گی لسترنج،جغرافیای تاریخ  سرزمین های خلافت شرقی، ترجمه  محمود  عرفان ،چاپ اول ،1337،چاپ سوم 1377، ،  تهران: انتشارات علمی وفرهنگی،جلد دوم ، صص371و72 ؛ رک (بلاذری 434،445؛اسطخری244،250؛ابنحوقل301،302،305 ؛ مقدسی350؛ یاقوت:جلد چهارم 331 ؛ شرف الدین علی یزدی ،جلد اول  376؛ Dr.H.Bellew: from the Indus to the Tigris, Page 160.

[9]   خانم گی لسترنج،جغرافیای تاریخ  سرزمین های خلافت شرقی، ترجمه  محمود  عرفان ،چاپ اول ،1337،چاپ سوم 1377، ،  تهران: انتشارات علمی وفرهنگی،جلد دوم ، صص،368و369.

[10]   خانم گی لسترنج،جغرافیای تاریخ  سرزمین های خلافت شرقی،پیشین،صص،370و371؛رک: (بلاذری 334،394؛ اسطخری 244،245،248؛ابن حوقل:302،304؛مقدسی:297،304؛یاقوت:جلد دوم10،612، جلد  چهارم 184؛شرف الدین  علی یزدی :جلداول  370)

[11]   فاروق انصاری ، قندهار...، پیشین ؛ رک: ابوالفدا  تقویم  البلدان ، ترجمه  عبدالمحمد  آیتی ، نشر بنیاد فرهنگ  ایران ،ایران ،  تهران: 1349،ص389

[12]   خانم گی لسترنج،جغرافیای تاریخ  سرزمین های خلافت شرقی،پیشین،ص،376؛ ر.ک : ابن رسته،174؛ اسطخری248،249،252؛ ابن حوقل،304،305،306 ؛ مقدسی ،349، 350

 

 

105-1-2.رفع یک  اشتباه  تاریخی در  تعلق منطقوی قندهاردر مسیر تمدنی

قندهار  در طول ازمنه  های تاریخی  منطقه  آباد و مردم آن زیست  مرقع ای داشتند در این  منطقه  شهر  ها  در کنار رود  خانه  ها ودر وادی  های سرسبز بناگردیده که بطور مثال  وادی  ارغنداب و  هیرمند  و پنجوای نمونه  های بارزی  از  این  پیشرفت  بحساب می روند. از همین سبب  کشور  های سلطه  گر همیشه بخاطر بدست  آوردن  این  منطقه و امتداد سلطه شان  کوشیده اند. چون قندهار جزء  خراسان بزرگ بود دولت صفوی فارس آن  مناطق را بشمول  هرات از ایران میدانند و  مورخین  ایرانی  نیز در  این پویه راه  اشتباه را پیموده اند که  مغایر خطوط تمدنی در تاریخ  شرق  میباشد .چه اولاً  دولت صفوی که خودش را  از سلسله  طویل  تاریخ در ایران  میدانند  ریشه در  ترک  آذری و  ترک  اناتولی  دارند و  شاه اسماعیل اول  خود  نواسه امپراطور ترابوزان و خواهر زاده اوزون  حسن آق قوینلو و فرزند  حیدر میباشد که  از طریق پدر به شیخ  حیدرنسب می برد که مربوط به  نژاد ترک اناتولی  بوده ومذهب شیعه صفوی را با  جاری ساختن حمام  های خون  به  مردم فارس تعمداً قبولاند. و تازه  منطقه  فارس در  اولین روز  های فتوحات  مسلمین از منطقه  ایران  که اعراب آن را خراسان نام گذاشتند جدا گردید.زیرا  در  خراسان  بعد  از  اسلام  ماهوی دهقان براز خراسانی حکومت  میکرد  و تمدن  های  گسترده  ای در  مرو ، بلخ ، کابل و  غزنی و سایر مناطق داخل محدوده افغانستان موجوده و بیرون از آن  در یک  جغرافیای بسیار وسیعی خراسان  نامیده  میشد . رضا شاه اول ، پدر رضا شاه  دوم در سال 19012میلادی بخاطر  اینکه  هوواخواهی  اش  در مناطق شرق فارس شکل  قانونی بگیرد کشور فارس را که  اروپائیان آنرا پرشیا می نامند و خلیج  عرب که هنوز هم با همان  نام سابقه بنام  خلیج فارس یاد  می شود   معرف  این  نام  است   بنام  ایران  نام  گزاری کردند و از آن  هم پیشتر رفتند و ولایات طوس ونیشابور و  مشهد را  به  استان  خراسان  مسمّی گردانیدند که  کلاً یک  حرکت  سیاسی نشاندهند  بیش خواهی  این قوم  میباشد .(  جلد اول  همین  اثرو  جلد ششم  بخش  صفویان را نگاه  کنید)

در اینجا میخواهم ویژه گیهایی را تبارز دهم که در دنیا با حدود و خط  های  مشخص دشمنان ما میکوشند تا ارزش  های فرهنگی خود را ولو با تحریف، بعنوان  ابزار نفوذ در دیار دیگران دست درازی نمایند  که  یکی  از  نمونه  مثال آن  به یغما بردن  نام  ایران که ممثل صفحه  گسترده  ای از سرزمین  های آریانه ویجه میباشد  و گذاشتن  آن بالای فارس و بعداً ادعای حاکمیت  داشتن  در نفوذ فرهنگی  درکل خراسان  از هرات  تا ماورای جیجون و  حتی سرزمین  های  هند دانست که  نتیجه  این  اشتباه  تاریخی را که نام  موجوده «افغانستان»،ایران و پاکستان و  دیگر ستان  های  دور و  نزدیک پدیده  های جدید  استعماری قرون هجدهم  تا بیسم  که  نقطه  آغاز و دوام  چنین  حرکت  های استعماری از نام  انگلیس و روس ،در  کشور  های  آسیایی  رقم  خورده، به عنوان  دست  آویز ملی در چوکات چند  عشیره  خاص بر علیه  ملت بزرگ  خراسان  استعمال گردیده  است که  متأسفانه  این  جریان  تا هنووز بقوت  خود باقیست . و آرزو برده  میشود  تا  این بطلان سیاسی در جایش  مورد برسی دقیق و مستند  تاریخی قرار گیرد.

بنا بر ملحوظات  و استناد  تاریخی که قبلاً در جلد  هفتم  در مورد ادعای فارس صفوی در مورد  حاکمیت بر  هرات را رد کردم اینبار نیز میخواهم به اشاره  های  تاریخی  ای  از  بست و زمین داور و رخج (قندهار)  تگین  آباد زمان امپراطوری  غزنویان برای مؤرخین  ایران و مردم  آن  حالی بسازم  که بقدر جای پایی در تمدن  گسترده  خراسانیان اشتراک و دستی  ندارند.(به  معاهده پاریس مراجعه گردد)

قندهار جزء قلمرو  خراسان بزرگ همیشه  بین قدرتهای منطقه وی  از یک  دست بدست  دیگر میگردید ، «در اوایل سلطنت  جلال الدین اکبر،  شاه طهماسب صفوی (965هق)آنرا گرفت ولی اکبر در سال (1003 هق) آنرا باز ستانید . آخرین بار شاه  عباس (دوم) صفوی (1059هق)آنرا  تسخیر کرد ، و دیگر  تیموریان  هند دو باره به  باز  گشایی  آن  موفق  نشدند، و قندهار  تا زمان   خیزش  های  خلجائیان و ابدالیان به رهبری  حاجی میرویس  خان  زیر سلطه شاهان صفوی باقی ماند.»[[1]]

105-1-3.موجودیت دو شهر بنام قندهار

1.قندهار  هندوستان در مورد  تعین حدود شهرو ولایت  قندهارگزارشاتی را  مبتنی به  اسناد  تاریخی و جغرافیایی  ارئه  دادیم . اکنون  از قندهار هندوستان پای صحبت باز میگردد .این قندهار در هندوستان  موقعیت داشته و در بعضی متون  کهن بدان  اشارت رفته  است ، زیرا عدم  دقت  در  متون  تاریخی در بسیاری  از موارد  منجر به  اشتباه در تشخیص واقعی محل شده و باعث برداشت  های  غیر واقع بینانه میگردد .

شاید قدیمی  ترین اشارات  در باره قندهار  هندوستان را در یاداشت های  «هیون تسنگ»  زایرو  جهان  گرد  مشهور  چینی دید که  در سال ( 9 )هجری از راه  لغمان به  این شهر رسیده  و مدت 20 روز در آن شهر اقامت  کرده  است.وی نام  این شهر را  کین تو لو دانسته که  از طرف جنوب آن  رودخانه سند  جریان داشته  است  و مردم  آن  را خیلی توانگر توصیف کرده که بازار  های آن مملو  از  مشک ، جامه  های قیمتی و انواع  گوهر  های  گرانبها بوده و  تعداد مسلمانان در آن  شهر اندک بوده  است (که شاید بخاطر این باشد که  هنوز فتوحات  اسلام  تا آن  حدود  نرسیده باشد). پایتخت  کین  تو لو یا (قندهارا) ویهند  نام  داشت که اکنون بطرف راست  اباسین (اندس) یعنی ساحل شمالی آن به فاصله پنج مایل  از اتک وچهار میل در  جنوب  غربی قریه لاهور به  عرض 34 درجه و 2 دقیقه شمالی و طول72 درجه  و27 دقیقه شرقی  واقع شده  است .[[2]] مسعودی در مرج  الذهب مینگار:«و قندهار بنام  دیار هبوط  مشهور  است که رود  های پنجگانه سند و راوی و مهران  از آن  میگذرد.یعنی به  گفته  مسعودی  رود  مهران ، سند  از  منطقه  کشمیر و قندهار مایه  میگیرد که  تا به  دیار ملتان  می رسد . صاحب حدود العالم  متعقد  است  که قندهار شهری  است  در هندوستان اندرو بتان سیمین و زرین بسیار و جای زاهدان و برهمنان  اندو شهری با نعمت  است و او راناحیتی  است  خاصه.

البیرونی که با سلطان محمود  غزنوی در سفر هند شرکت داشت قندهار را بخشی از ویهند  هند  به شمار آورده  مینگارد: وادی ویهند مجرای دریای سند  است که آبهای کابل و  غوروند(غوریند)و پنجهیر (پنجشیر)ولبنگا (لغمان)و  غیره یکجا شده  نزدیک برشاور (پشاور)در پایان شهر قندهار یعنی ویهندبدریای سند  می افتد .[ [3]

 همچنان  ابن بطوطه  نیز  در سفر نامه  خود  در مورد قندهار ویهند چنین  آورده  است :«به قندهار رفتم که شهریست بزرگ و در کنار  خوری واقع شده و سکنه  ان  کافر میباشند و پادشاه  ان مرد کافریست به نام  جالینی   که  مطیع  حکم  اسلام  است و به سلطان  هند  هر ساله باج  میدهد .»[[4]]

1.قندهار خراسان یا سیستان

از شواهد  تاریخی چنین  استنباط می شودکه حد اقل تا قرن  هفتم  هجری که  مغولان به  این سو  هجوم  آوردند، قندهار کنونی به  این  نام  و آوازه  وجود  نداشت . و معمولاً در  متون  دوره  های  استلامی  به  نامهای  تگین  آباد ، رخج و چنجوای بر میخوریم که  مرکز  تجارت و بازرگانی و صنعت پشم ریشی و پشمینه بافی و  باغداری و  کشاورزی بوده  است که  از قول لسترنج  مطالبی  درفوق  آورده شد.

105-1-4.این اسم چگونه بجای رخج و زمینداور جای گزین شد

الف. چنین بنظر می آید  : اقوامیکه  در قندهار هندوستان در دره سند می زیستنداز نژاد آریائی و احتمالاً  از پشتونها یا پتان  ها بوده اند. احتمالاً هنگامیکه به  این  نواحی  مهاجرت  کردند ، به لحاظ شباهت  هایی که بین آن  دره درهند و  وادی ارغنداب در رخج یا تگین آباد بوده ، نام قندهار را  بر اینجا  گذاشته باشند ، کما  اینکه اکثر مورخان، محل زندگی نخسین پشتونها(افغانها) را کوه های سلیمان و سرزمین  مجاور آن در  غرب رود  خانه سند شمرده اند  که به  تدریج  جانب شرق (هندوستان)و  غرب (افغانستان) مهاجرت  کرده اند وعلی الظاهر همین افغانها یا پشتونها بودند  که در قندهار (اسپ) پرورش  میدادند وسلطان محمود  غزنووی  مناطق  آنها را  تحت سیطره خود  آورد . و از همان  محل  اسپهای سواری و بارکش  اردوی خود را  تهیه  می  دید .   [[5]] ولی بنظر من  این قول  اصحیح نمی  آید  چرا که قبل  از غزنویان  در سده  های سوم و چهارم  هجری  این  مناطق دارای مدنیت  های  گسترده بوده  از طریق  خطوط  مواصلاتی که در بالا  از قول  لسترنج ذکر شد  به سایر شهر  ها چون  غزنه و  کابل و بست و  هرات و مکران و بغداد  وصل بوده  است که  هیچ امکان  ندارد  مدنیتی  در  عرض  چندین سال  از بین برود و فراموش  گردد و  جای آن را  اسامی و اقوام  نوی بگیرند . اگر  قول بالا درست باشد  پس موجودیت اقوام  پشتون در تاریخ  سایر ملت  ها خیلی بعد ظاهر گردیده  اند.

بنا بر این  کوچ اولیه این اقوام بسوی جنوب و  جنوب  غربی خراسان (سیسسیتان و بست و زمین داور)یا افغانستان  کنونی گمان  می رود بی  ارتباط به  هجوم مغول و لشکر  کشی  های  تیمور نباشد . به  این  معنی که  در اثر هجوم  ها و قتل عام  ها و تخریباتی که ضمن  آن  در  خراسان رخ داد، طبقه  دهقان که ستون فقرات  جامعه و پایه و بنیاد  تمدن  کشاورزی  آن بود ، دچار ضعف و ناتوانی گردیده و دیگر نتوانست  آبادی شهر  ها و رونق اقتصادو  تجارت را  تامین  کند، بنا بر  این  یک  قسمت  از زمین  های زراعتی که قبلاً برای  کشاورزی  آماده شده بود ، دوباره به زمینهای بایر  تبدیل  گردید . قبایل پشتون  که  در  ان روزگار بصورت  دامدار و  عشیره  وی زندگی  و روزگار میگذراندند ،  از این  وضعیت  استفاده  کرده ، بمناطق مذکور روی  آوردند به اجازه و بدون اجازه حاکمان  وقت  در زمین  های مذکور سکونت اختیار کردندو از آن زمین  ها  در مرحله  نخست  بعنوان  مراتع و سپس زمین زراعتی و  کشاورزی  استفاده  کردند . [ [6]]بنظر مولف  این  مقوله  و مقولات  گذشته  در مورد جا بجایی یک  عده  از اقوام  هندی اریائی  الاصل که  از ویهند  یا قندهار  هندوستان به سرزمین  سیستان  آمده و ایجاد شهری بنام قندهار را  کرده  است یک  تذکر  اشتباه محض  تاریخی  است چرا که  همچون  جریانی  در  صفحه  تاریخ  خراسان اگر رخ  میداد  از  چشم  مورخین  تیز بین  خراسانی  نظیر گردیزی ، علی یزدی و صاحبات  تواریخ  شرق  پوشیده  نمی ماند و  هم این  تذکر  از  قول محمد صدیق فرهنگ  مرجع  ارجاع به  کدام سند  تاریخی  نداشته و  غرض  آلود  بنظر  میرسد .چرا که  این  منطقه  (رخج) در  حاشیه  تمدن  های بزرگ  عصر بودایی ، لشکر  کشی  های  دوره  اسلامی ، یعقوب لیث صفاری ، برمکیان ، غزنویان ، غوریان ، شنسبیان ، سلجوقیان ، خوارزمشاهیان ،تیموریان و اخیراً صفویان قرار داشته  است.لهذا  این بحث را منحیث تحلیل تاریخی یاد  آور  شده  آنرا منتفی  میدانم.چرا که  اگر  خرابی شهر  ها  و مدنیت  های  خراسان  در زمان  سپاهیان  چنگیز و بعداً  تیموریان را  در  نظر بگیریم باید  که  در منطقه افغانستان به  جغرافیای فعلی و  خراسان با موقعیت و  گسترگی آن زمان بصورت  قطع زندگی و آبادانی  از بین  میرفت و انسانها  کلاً  با شهر  ها و  حومه  های آن  نابود  میگردید  که  حتی نامی  از  آنجا برده  نمیشد در حالیکه  همچو  چیزی   حتی  در یک روستایی بجز موارد  چندی  در بامیان (شهر  غلغله و ضحاک)روی نداده  است و  انجائیکه رخ داده  است سبب و دلالیل روشن  تاریخی  نیز دارد.

بی مناسبت  نخواهد بود  معلوماتیکه  از قول دایرة المعارف  آریانا  که از طرف وزارت  اطلاعات وکلتور در کابل  تدوین  گردیده منحیث یک  خاتمه خوب در این بحث ذکری داشته باشیم:

105-1-5.قندهار و دایرة المعارف  اریانا

قندهار یکی  از  ولایات   افغانستان بوده  و مرکز ولایت  مذکور نیز  بنام قندهار یاد  میشود  و بعد  از کابل از بزرگترین  شهر  های افغانستان  میباشد  که  از سطح بحر  تخمیناً 1077 متر  بلند  و از  گرشک 11کیلو متر فاصله دارد .

این ولایت  در 64و 68 درجه 8و 51 دقیقه 10 و12  ثانیه  طول البلد شرقی و29 و 34 درجه  12 و13  دقیقه 20و25 ثانیه  عرض البلد  شمالی واقع  است.

قندهار  در  میان  اراضی حاصل خیز وادی ترنک افتاده  که  از دریای ترنک  ذریعه یک سلسله  کوهها جدا  میشود .این  کوهها  حصه سفلی  وادی را  به دو قسمت  تقسیم  کرده  است .  این  کوهها را تور کانی یعنی (سنگ سیاه) که  از سنگ  خارا تشکیل یافته مینامند  که  از  سطح زمین  به اندازه  تقریبا308 متر بلند  است .

شهر قندهار  از سه طرف بذریعه کوهای بلند  خشک  احاطه  گردیده  اما وادی قندهار فوق  العاده  حاصلخیز و شاداب  و دارای باغها و  تاکستانهای  بی نظیر  میباشد . در جنوب  غرب  این  وادی  حاصلخیز آبادیهای  زیادی موجود  است  اما شمال  غرب آن خشک  و دامنه  های کوههای لم یزرع  میباشد  ولی   این سلسله  کوهها بین و ادی  ارغنداب و ترنک  یک  مخزن  آبی را  تشکیل  داده و به  کوههای هزارجات  منتهی  میگردد .یک سلسله  کوههای  دیگر بطرف جنوب  غرب امتداد یافته  و به ریگستانها  می پیوندد.

بطرف شمال  غربی قندهار  شاهراه فعلی  کابل  هرات امتداد یافته  است که  مشهور  ترین  و قدیمیترین راه  تاریخی  است. یک  جاده  دیگر به دامنه  سلسله  کوه  خواجه  عمران  یا (خوجک) بطرف بلوچستان  میرود.کوتل خواجه عمران  تقریباً780  متر بلندی دارد این شهر  از  کابل 510  کیلومتر و  از  هرات 647  کیلو متر فاصله دارد .شهر موجوده قندهار شکل مستطیلی دارد  که طول آن 2123 مترو عرض ان 1287 متر  میباشد  و مساحه  آن تقریباً5/1958 کیلو  متر  مربع است . بلندی دیوار  های قلعه سابقه قندهار از 7الی 1  متر  و  عرض آن  پنج  متر  میباشد که بدور شهر سابق کشیده شده و  دارای   خندقی در اطراف خود به  عمق 3 متر میباشد ولی  این  خندق در طول صدها سال پر شده  و دیوار   ها  هم  فعلاً  تخریب شده  و در مواضع  آن  خانه  های جدید  اعمار گردیده و  عمارات سابقه  قندهار بشکل گنبدی بوده  ولی  در سالهای  آخیر ساختمانهایی که  جدیداً اعمار  گردیده در آن  آهن و سمنت  استفاده شده است. در سابق شهر  به  چهار سمت که داری چهار دروازه بود  تقسیم شده   که  عبارت اند  از  دروازه  کابل ، دروازه  هرات ، دروازه شکار پور و دروازه  عیدگاه  یاد  میشود.

واردات  قندهار ، رخت ، چرم ، قند ، اقسام فلزات ، رنگ باب و  غیره بوده برک ، پوستین و  ابریشم به  این شهر وارد  میشود  . صادرات عمده آن  عبارت  از پشم  پنبه ، ابریشم  ، انگور و  انواع  دیگر فواکه مانند انار ، شکر پاره ، آبجوش ، کشمش و منقه  است . اما پشم و  میوه  از اقلام عمده  تجارتی  این شهر محسوب  میشود .قندهار انواع  کانسرو  وشیرینی ها را  تهیه و به  کلیه  نقاط  کشور  صادر  مینمود  که  از  اثر جنگها فابریکه  میوه قند  ها  نیز  از فعالیت  باز مانده  است . در ولایت قندهار   دند  ارغنداب  از  حاصلخیز  ترین  وسر سبز  ترین  حصص  آن  بشمار میرود  که باخسار  های  میوه  آن  در تمام  کشور بی  نظیر میباشد. . قندهار بر  علاوه  ای که دارای کاریز  های متعدد  میباشد  نهر  هایی هم  از  دریای  ارغنداب کشیده شده  که از نزدیکی بابای ولی از دریا جدا شده  است که  مناطقی  از قندهار  را  مشروب  میسازد.

105-1-6-1.وجه تسمیه قندهار 

دایرة المعارف  آریانا  نیز  وجه  تسمیه قندهار را بعضاً از  اسکندر  تصور میکنند  و برخی به  این  عقیده اند  که  چون  مهاجرین  گندهاره که  از عشایر پشتون بودند از سرزمین ویهند به  این  محل رسیدند اسم  گندهاره را با خود  آوردند و به  این محل گذاشتند که بعداً  عربها  آنرا قندهار  خواندند .

105-1-6-2.تاریخ قندهار

نام قدیم ولایت قندهار «هروخوتیش» است که  هرودوتس انرا «هرواتی» وسایر یونانیان  «آراخزیا» ساخته اند . تاریخ قدیم قندهار  هنوز مجهول  است  بعد  از سقوط سلطنت  های قدیم  آریانا  و انقراض  سلسله پیشدادیان  و کیانیان بلخی در میدیا دولت  «ماد» و در فارس دولت  «هخامنشی» تأسیس  گردید ، کروش  کبیر  برای  تسخیر ولایات  آریان سعی کرد  ولی بالاخره  در  جنگ  با قبایل  ولایات غربی آریاویجه  در سال 529  میلادی  کشته شد .بعد  از  کشته شدن  وی ولایات  آریائی  بنام  ملحق بدولت  هخامنشی شدند حکمداران  محلّی در هر  جا مستقلاً بسر می بردند.در هنگامیکه کامبوزیه  پسر کوروش مصروف  جنگها و حوادث مصر شد شخصی «بردیا»  نام  خروج کرده  و پادشاه فارس  گردید .در این  وقت  ارتباط ولایات  آریانا  از مرکز قطع  گردید. بردیا برای مطیع  ساختن هرخواتش  یعنی اراکوزیه  لشکری فرستاد ولی حکمران  محلی  آن  که قوت زیاد  داشت او را شکست  داد اما  داریوش  هخامنشی بردیا را شکست داد و به سرزمین  آریان  لشکر  کشید و تا حوالی رود سند را بدست  آورد که در این  جمله  اراکوزی  نیز شامل بود .ولی  این  مناطق در عصر داریوش سوم  واپس  آزادی خود را بدست  آورد.«بسوس» حکمران باختر از یکسو  و بارسانتس والی درنگیانا  و اراکوزیا  از جانب دیگر  بخیال سلطنت افتاده بودند  و در هنگامیکه  جنگ  «گوگا ملا » سبب شکست پادشاه  هخامنشی شد .بسوس  تاج شاهی آریانا در باختر بسر «نهاربارسانیتی» که هم  خیال  جدی بسوس بود بطرف  درنگیانا و اراکوزیا آمد تا سر رشته دولت خود را بنماید اما تمام  این پلان ها در اثر قشون  کشی اسکندر  مقدونی ناکام  ماند . در این  وقت  ولایات اراکوزی  و درنگیانا متحد و تابع یک  حاکم بودند که حاکم آن بارسانتس  نام  داشت . این شخص در استخلاص سرزمین خود بسیار کوشید و یگانه  آرزویش  قطع رابطه با دولت هخامنشی فارس بود . از همین  جهت  در  سال ((320 ق.م) داریوش  سوم پادشاه  هخامنشی را باتفاق بسوس  حکمران بلخ  از بین برداشتند .ولی  این رویداد  همزمان با رسیدن قشون اسکندر انعکاسات بدی در  حکمرانی  درنگیانا  و اراکوزیه گذاشت. بهارستانتس  که  از قوت اسکندر  و سقوط  دولت فارس بدست او  خبر داشت  و از حمله  اسکندر بر هرات آگاه بود  در خود توان  آنرا  ندید که  جلو او را بگیرد  ، لهذا  از راه  کوهستانها به  هند رفت  و ایالت  درنگیانا و  اراکوزیه  را  بدون یساور  گذاشت .  این دو  ولایت بدون  مانع بدست  اسکندر افتاد و او داخل ولایت  اراکوزیا شد  و شهر  هایش  هم یکی بعد  دیگر  بدست  وی سقوط  کرد .بطلیموس  جغرافیدان  و  وقایع نگار نام برخی  از شهر  های که فکر می شود  مربوط به فلات  هلمند باشد را  از قبیل: آزولا (Azola فوکلیس (Phoklis) ،  اراکوتس  (Arachotus) گذر یا گذارستان (Guzar or Guzaristan) را دیومتریاس  می داند . ایسیدر مورخ  چند  شهر دیگر را نیز داخل  آن  میکند بدین قرار بیوت (Biut) فرساک (Pharsag) کوروشاد ( Chorochad) دمتریاس الگذندر و پولس که  پایتخت ولایت و در  کنار رود اراکوتس یعنی  ارغنداب واقع بود .بیوت را  لبجس (Bibis) یا بُست   می دانند.از مطالعه  تاریخ  بر  می  آید  که بعد  از  آنچه  گفتیم  اسکندر  مردمان  دیگری را که بنام اراکوتی (Arachti) یاد  میشدند تابع ساخت ،  این  مردم یعنی  اراکوتی مردمانی بودند  که  در  اطراف  قندهارو رود  ارغنداب  می زیستند . از جمله شهر  هایی که  مورخین یونانی ذکر کرده اند بطور صحت  نمیتوان  گفت که شهر  اراکوتس (Arachotis)  که  متعلق به  مردمان و وبر کنار  در یای  اراکوتس  واقع بود  ممکن  است  شهر قدیم  قندهار «در صورتیکه رود  ارغنداب  در مسیر اولی خود  فرض کرده شود» و یا  غالباً  پنجوائی باشد بهر حال  اراکوتس قندهار قدیم یا پنجوائی باشد یا نباشد یقیناً  شهری بوده  است  که  در  کنار دریای  ارغنداب  و نزدیکی  های قندهار وجود داشته اسکندر طوری که  عادت داشت برای رهایش  عساکر  یونانی خود  قلعه  نظامی  اساس  گذاشت و آنرا  اسکندریه  اراکوزی خواند. و  مورخین  یونانی  این قلعه را  اشتباهاً شهر خواندند.(تا جائیکه  فتوحات  اسکندر  در  جلد اول  این  اثر مورد پژوهش  گسترده  قرار  گرفته  است  اسکندر  هر  شهر و  منطقه  ای را به  آرامی فتح  میکرد و بعد  در  نزدیکی  همان  منطقه  قلعه  جنگی ای  بنا  میکرد  که  تمام  ملزمات رفاع  عساکر و گدامهای  آذوقه و  اصلحه و  اسطبل و چاپار خانه  ها و  منزل رهایشی برای  خانواده  های افسران و اطاقها برای افراد  نظامی در  آن  تعبیه   میگردید  که   حکم یک شهر کاملاً  عیار را  داشت  که بعداً در  خارج شهر ساختمانهای مجزی  از قلعه  اصلی  توسط  مردم  محلی  اعمار  میشد  که  در  آن  رفض و بازار  خرید فروش  اموال  و امتعه  نیز ایجاد  میگردید  که رفته  رفته  بعد  مرور زمان به شهر  تبدیل  میشد . وقتی  عساکر پیشرو  اسکندر  این  منطقه  را  ترک  میگفت  این  اسکندریه  ویا شهر  عسکر بحالت اول خود باقی می  ماند و  در  آ ن افرادی موظف  میشدند  تا خدمات  و تدارکات پشت  جبه  را بصورت  زنجیره  ای  انجام  دهند که  این  اسکندریه  ها  در  مراکز شهر  ها  از قبیل ،  هرات ، بلخ  ، تخارستان  و کابل و لغمان و سایر نقاط هنوز  هم  مانند  تپه  «ای خانم»  در ملتقای  دو  دریای  کوکچه و آمو دراستان دشت قلعه بنام  ای خانم  وجود دارد که  کاوش  گران فرانسوی  در شصت سال قبل  از  اثر کاوش  های باستان شناسی و نتایج بدست  آمده  آن  این  شهر را  مربوط به  دور  اسکندر مقدونی  میدانند. برای  معلومات بیشتر به  جلد اول همین  اثر نگاه  کنید (مولف))    که بعد از  اسکندر حکمرانانی  بومی  ای  بنامهای «سیبرتیوس»  (Sibyrtius )حکمران  اراکوزی یا گدروشیا یا جدروشیا (ولایت قندهار و بلوچستان) ستا ساندروس ( Stasandros) حاکم  آریانا ستازانور ( Stasanor) حکمران باختر و سغدایانا ،  اینها در پی  استرداد  قدرت  از  دست رفته  خود شدند و تا اندازه  ای هم  موفق  آمدند ، در این  اثنا  در  هند دولت موریا تأسیس یافت  و از بنگال  تا اندس  وسعت  گرفت  سیلوکس  منتظر  این امر بود  و همینکه  موقع  مناسبی یافت  بمشرق  آمد  آما شکست  خورد ه و مجبور گردید  که ولایت پاروپامیزادی ، آریانه  اروکوزیه و گدروشیا (جدروشیا) را به  چندرا گپتا واگذار د از آن  به بعد چندی  اراکوزیه و بعضی ولایات  آریانا بنام  مطیع دولت  موریا گردید . در  این  اثنا  یودوتی  حکمران  باختر  با انتی اوکس سوم پادشاه یونانی بابل     قطع رابطه  کرده  خود را  مستقل دانست  «256ق م» دیو دوتی دوم  در سال 235 ق م به سلطنت رسید  انتی اوکس سو م که با پارسهاداخل مجادله بود صلح  کرده و در سال 208 ق.م. آورد  که  در  این  وقت  در باختر پوتید  مسوس را بقتل رسانده  و پادشاه باختر شده بود انتی اوکس  سوم  از راه کابل بطرف  اراکوزیه آمده  وسیستان را طی  کرده  بطرف بابل بر گشت . در این  وقت  از یکطرف دولت  موریا  رو به ضعف  میرفت و  از طرفی  انتی اوکس مراجعه  کرد لذا  وقت برای پیشرفت باختر  در زیر  اداره یوتید موس  مساعد  گردید ، چندی نگذشت  که یوتید  موس  پادشاه باختر به  علاقه  جنوب هندوکش  که  در زیر  اداره پادشاه   کابل  موسوم به  سوفا گزینوس (  Sofhagesenus) بود  حمله  نموده  و آنرا بدست  آورد ه واپس ضمیمه دولت باختر ساخت . بعد  از یوتدمو ، پسرش دمتروس  پادشاه شد و  حصه  بزرگ  هند را فتح  کرد  و سیال  کوت را  مرکز متصرفات  هندی  یونانی باختری  ساخت .سپس  ایوکراتئس از غیاب دمتریوس  در هند  استفاده نموده  و در باختر  اعلان پادشاهی نمود و بعد  از او  پسرش هلیوکلس  به سلطنت  رسید و  در اثر ظهور اسکائیها نفوذ دولت باختر  از شمال هندوکش  به  جنوب  آن  منتقل گردید(120 تا 150 ق.م.) اسکائیها  از رود  آمو  گذشته سلطنت  یونانی باختر را بر انداختند  وپادشاه  یونانی باختری  به  وادی کابل آمد و در پناه سد  های طبیعی  هندوکش قرار  گرفت سکائیها بطرف  هرات رفتند  و چون  در  مغرب  سلطنت  قوی  پارت  بود  لذا به سیستان و قندهار  فرود  آمدند  و در بین سکائیهای قدیم  طرح اقامت افگندند در بین  سنوات (57-123ق.م.) مهر داد دوم  پادشاه پارتی   اسکائیها را مغلوب  نموده  سیستان و قندهار  را  استیلا نمود، اما بعد  از مرگ  مهر داد دوم  سیستان و قندهار آزاد  گردید ه و اسکائیها  مشغول  فتوحات  در هند شدند و پهلو  ها  در سیستان  وقندهار  سلطنتی  تاسیس نمودند. بزرگترین پادشاه  پهلو ها ایونونیس( Ionone’s) به لقب بزرگ شاهان  میباشد صرابخانه و ایونونیس  را در قندهار  و شروع پادشاهی اورا  عموماً  در سال 30 ق.م.  قیاس  میکند . بعد از ایونونیس سپال رایس ( Spall rise) پادشاه گردیده و غالباَ  در همین  وقت  است  که پهلو ها سلطنت  کابل را فتح  میکنند و خانواده یونانی  کابل را منقرض  میسازنــد .کنــدوفـــــــارنیس  

(Gondopharnes) که در سال 19  میلادی  بر تخت سلطنت فهلو  هایا پهلوها  جلوس  کرد که  از مهمترین پادشاه  این سلسله  بوده  و بر ودادی  کابل  نیز مسلط بود  این شخص قبلاً در زمان آزنیس  دوم (  Adzes) نائب الحکومه  قندهار  بود  وقتیکه  گندوفارنیس پاد شاه  گردید  کاس برادر زاده او  در سیستان و قندهار نائب  الحکومه  گردید  . درین  زمان دولت  کوشانی تأسیس  می یابد «کجوله  کد فیزیز( Kajwlla kadfezes ) یا کدفیزیس  اول بعد  از  انتظام  دولت خود در باختربطرف کابل  آمده  آنرا متصرف  و سپس  بطرف ولایت  قندهار  لشکر کشیده همه را  داخل قلمرو  خود  میسازد  قندهار  تا پایان  دوره  کوشانیهای بزرگ  مانند سایر ولایات  آریانه در امنیت  وپیشرفت معنوی بسر می برد مخصوصاً دوره  کنشکای  بزرگ  یک دوره  مجدد اعتلای  دولت  آریانا  است  که از فیض  آن  این  ولایت را  نیز بهره  میرسید . اما بعد  از سقوط کوشانیهای بزرگ  مخصوصاً بعد  از  وفات  هویشکا ، پنجمین  جانشین  کنیشکا  ولایات افغانستان  از دو طرف  تحت  تهدید  قرار گرفت  یکی  از  جانب شمال و هجوم  هیاطله و  دیگری  از طرف  غرب و ظهور دولت  جوان ساسانی  بعد از مرگ واس دوا در حوالی  سالهای (277تا294م) و یا در اواخر قرن سوم  مسیحی سیستان  را فتح  کرده و با شاه  کابل داخل مجادله شد  و از سیستان بطرف وادی  هیرمند  و ارغنداب  آمد  اما در  وقت  نوشیروان (نوشین روان) که هجوم  هیاطله زیاد  و  اقتدار دولت ساسانی  هم به  معراج  خود  میرسید و در مقابل  آن دولت  کیداری و کابل شاهان بکلی ضعیف گردید ، رخج و زابلستان  نیز  مانند باختر و تخارستان  داخل حوزه   ساسانی میگردد ، نو  شیروان  در سال (562م)  با دولت بیزاس صلح  پنجاه ساله  کرده  و از موقع  استفاده  نموده برای  جنگ با هیاطله  آمادگی  می  کنند و برای اطمینان  از پیشرفت خود  قبلاً با  ترکها بر ضد  آنها متحد  میگردد و در نتیجه رود  جیحون  سرحد قرار یافته  و شاه ساسانی باختر تخارستان و رخج را بدست  می آورد اما  عکس  العمل آن  در بعضی ولایات آریانه مشاهده  میگردد به  این  معنی که وادی کابل و زابل و بلوچستان و حوزه پشاور و سوات و  غیره  در تحت زمامداری امرای محلی مستقل می شوند و مهمترین شان  رتبیل شاهان  کابل  هستند  که قندهار  نیز  در دست شان بود .

ظهور دین  مقدس  اسلام و انتشار آن باعث فتوحات  اعراب در مشرق زمین  گردید .مسلمانان  بعد  از فتح فارس  و انقراض دولت ساسانی به آریانه که بعد  از  این فتوحات  به  خراسان  مسمّی  میگردد نیز لشکر  کشیدند (خراسان نام  قسمت شرقی محد  تمدنی  ایران میباشد  که  از اثر موقعیت  جغرافیائی فعلی آن حدوداً 50 فیصد  آن به سرزمین  موجوده افغانستان  تطبیق  میگردد (مولف)) سیستان  در سال 23 هق و قندهار  در سنه 44هق.  فتح گردید .قندهار در برابر مسلمانان   مقاومت زیاد کرد. موسیو فریر( Ferrier) که  از  جمله سیاحین قرن  نزده  است  ، نظریه  هر بیلو ( Her Belo) را که به  اساس جملات اخوان الملک  میباشد چنین  نقل  کرده : «جملات  اخوان  الملک  این  است : در سال( 304  هجری/916م) در  عهد  خلافت  المقتدر هنگام  حفر تهداب برجی در قندهار یک  مغاک زیر زمین  کشف شد که  در  آن یکهزار سر  عرب  همه  در یک  زنجیر بسته  و از سال ( 70 هجری/692م) تا آنوقت  محفوظ  مانده بود  و یک  کاغذی هم  موجود بود که  این  تاریخ   به روی  ان ثبت بوده و به رشمه ابریشمی پیچانده شده که در  گوش 29  نفر  از  اشخاص مهم آنها  کشیده شده و در آن اسمای  انها  را نوشته بودند. از  این  چنین بر می  آید  که اعراب  در اول ورود خود به  این شهر به  آسانی موفقیت  بدست آورده  نتوانستند .»صاحب  تحفتة الکرام  عین  واقعه را با مختصر که شاید  اصلاح  همین  رویداد باشد  چنین  نگاشته :« در اربع  و ثلث مائة هجری  برخی  از بروج قندهار  بیفتاد  از  آن  میان هزار سر آدمی  از  آن ظاهر شده که  همه را بیکدیگر بسته بودند  و در  گوش بیست و نه سر رقعه  ها بود به  ریسمان بسته نام  آنکس بر آن  نوشته و از  آن  اسامی  است : سریح بن سنان ، حسان بن یزید ، خلیل بن  موسی  بر آن رقعه  ها  مورخ بودند  به تاریخ سبعین  هجری » باوجود  حملات شدید  و کوشش  های زیاد  مسلمانان  عرب ، قندهار و کابلستان زیر نفوذ  کلّی  عرب  نرفت  و تنها رتبیل  ها پادشاهان  کابل و قندهار باج  میدادند و پس از  آن  نیز  وضع بر همین دوام یافت  تا  اینکه  در سال (152هق/789م) یعقوب لیث صفاری در سیستان به اقتدار  آمد  و پنجوای و  تگین  آباد را  مسخر ساخت  و رتبیل شاه  کابل را بکشت  و رخج را بگرفت  و همچنان  غزنی و کابل را بدست  آورد . بعد  از  سقوط صفاریها  (رخج) قندهار زیر نفوذ سامانی  ها  در  آمد اما در قرن  چهارم  هجری سلطان بزرگ  غزنی  آن را بدست  آورد  و قندهار در سایه سلطان محمود  غزنوی به امن و امان بسر برد.(به جلد اول و دوم  باز شناسی افغانستان  نگاه  کنید.) [[7]]که  مابقی  تاریخ  قندهار  در عهد سلطانهای قاجار شرح میگردد.

 


 

[1]   دایرة المعارف فارسی،به سرپرستی غلام  حسین  مصاحب ،تهران: انتشارات  امیر کبیر ،1380،ص،2586

[2]   اوضاع سیاسی وو ... قندهار ، پیشین ،ص50 ؛ ر.ک: حبیبی  افغانستان بعد  از  اسلام ،جلد اول ، ص  91،690

[3]  اوضاع سیاسی و... قندهار ، پیشین ،ص، 52؛ ر.ک: طبقات  ناصری ، قاضی منهاج  جوزجانی ، تعلیق شماره 20،ص324

[4]  ابن بطوطه ، سفر نامه ، ترجمه محمد  علی مؤحد ،، انتشارات  علمی و فرهنگی  تهران : 1348، جلد :دوم، ص 649.

[5] اوضاع سیاسی و اجتماعی و... دوره  غزنویان ، پیشین ، ص55؛  ر.ک تاریخ  غزنویان ،ص 111

[6]  همان  مأخذ ، ص55رک:میر محمد صدیق فرهنگ ، افغانستان در پنج قرن اخیر ،  نشر درخشش، مشهد :1371،صص51-55

[7]  دایرة  المعارف  اریانا ،نشر اطلاعات و  کلتور ،کابل: 1348،  طبع  مطبع  دولتی  کابل، جلد ششم ، صص، 99 تا 102.

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

104-2-5. تشکیل اولین هوتکی قندهار(1086هش/1709م -1116هش/1738م)       

بعد  از  کشته شدن  گرگین طرح حکومتی در قندهار  ریخته شد که در واقع میتوان آنرا به دو لیل هسته  مرکزی دولت «خراسانی جدید» با کار نامه  های  رویکردی عشیره  های ساکن در قندهار  که بعداً بنام  هوتکیان  در  تاریخ  ظاهر شدند نامید.

1.     این دولت به دلیل  اینکه  حاجی میرویس  خان  از اثر مساعی دوامدارش ازمتقاعد ساختن  شاه سلطان  حسین صفوی  برای توطئه  گری گرگین برای بر انداختن تاج و  تخت  ایران تا   بدست  آوردن فتوای حجاز برای مقابل شدن با دولت رافضی  صفوی دانست.

2.     همچنان به  دلیل  اینکه  عناصر پشتیبان  این  جنبش ازاشتراک اقوام  مختلف خراسانی « اعم  از پشتونها، بلوچها ، تاجیک  ها  ازبک  ها  و  هزاره  ها در یک صف واحد در مقابل خارجی  قرار گرفتند » میشود  گفت  که  در این   مبارزات آزادی طلبانه که  از اثر هوش و ابتکار حاجی میرویس  خان  طرح گردید از  اثر خونفشانی  های  اقوام سرتاسری خراسان شرقی و  شمالی که اقوام آن  سهیم بودند به پیروزی انجامید [[1] ]میشود  این  حرکت را بصورت  سرتاسری مبارزه اقوام  خراسانی در محدوده جغرافیای فعلی افغانستان به رهبری حاجی میرویس خان   دانست .

104-2-6.دپلوماسی  میرویس خان  با دولت  بابری هندوصفویان ایران

میرویس  مثل سیاستمدار ماهری  بعد از  آنجام  کار  های ضروری ، فوراً نامه ئی به عنوان پادشاه  هندووستان  فرستاده  مراتب  مخالفت خود را با دولت صفوی  و اعتماد به دوستی  دولت  هند  اظهار نمود ، و تمام قوای خود را  جانب  عملیات  ایران  متوجه ساخت ، زیرا  میرویس  میدانست  که  این قیام او بی جواب  از جانب  ایران  نخواهد  ماند ، معهذا برای حفظ  ظاهر  نامه ئی به دولت صفوی  ارسال کرده و اظهار  داشت : موقع  ایکه  من به  کشت و کار زمین  های خودم  مصروف بودم ، مردم که  از ظلم گرگین  بجان رسیده بودند ، او را  کشتند و مرا  به ریاست انتخاب کردند ، اگر شاه به افواهات مغرضین  گوش ندهد و  از  این رویداد  ها  اغماض نماید ، من  میتوانم که امنیت را بر قرار نمایم  و این فتنه  ها را به  تدریج  خاموش  کنم. البته  این  نامه  میرویس  نمیتوانست  دولت صفوی را متقاعد  نماید ، ولی  اینقدر توانست  که سوقیات فوری  ایران را در قندهار به  تعویق اندازد ، زیرا دربار صفوی  که  از  نوشته  میرویس در تردید افتاده بود  مناسب دانست  که قبل  از  عملیات  نظامی  اطلاعات کافی  از قندهار  و جریان  اوضاع  به  دست  آورد، لهذا جانی خان نامی را بحیث نماینده در قندهار فرستاد. این شخص  میگفت  که اگر  اقامت  عسکر ایران  در شهر قندهار قبول شود شاه ایران  از خونخواهی  گرگین  منصرف خواهد شدوالی با قوت  اینکاررا انجام  خواهد داد.اما میرویس  این شخص را مدتی  به  مذاکره  مشغول داشت و همینکه دانست  حالا بر میگردد او را   حبس  نمود تا دربار صفوی زود تر  از فعالیت قندهار مطلع  نگردد و فرصت  تجهیزات بیشتر  بدست  آید،  این  است  که قلعه  های  اطراف قندهار  و  عرض راه  های ورود دشمن مستحکم شد و به  جمع  کردن  و ساختن  اسلحه  در داخل شهر شروع کرد.

104-2-7.میرویس و  تشکیل دولت  ملی قندهار

تشکیل  این دولت  در  مرحله اول با مشکلات بیشماری  مقابل بود از جمله  موجودیت  حکام و فرمانداران  مقتدر دولت صفوی در ولایات  غربی از قبیل هرات  مرکزخراسان ، سیستان ،فراه ، مرو  ونیشاپور و  مشهد و  غیره با تسلط بالقوه ی حکم  میراندند.همچنان  مناطق شرقی  خراسان بشمول  لغمان وکنر و لهوگر و  غزنی بشمول کابل در سیطره دولت  هند  بابری  بود.  مناطق بدخشان و  تخارستان و قطغن اکثراً توسط  حکام  محلی از بازمانده  های تیموری بشکل فئودالی کنترول  میشد  مناطق بلخ ،  فاریاب، فرارود قسماً بدست  خاندانهای  ازبک  های شیبانی و صفویان  دست  بدست  میشد . میتوان این  دوره را  دوره فترت سرزمینهای خراسان بزرگ که  در مدت  بیشتر   از هشتصد سال سیطره آن باوجود کشور کشایی  های متعدد خوارزمشاهیان ، تیموریان و شیبانیان که در تمامی  این  نواحی سیطره  داشتند خود را  منسوب به  خراسان بزرگ  می دانستند . ولی  در  این  مقطع زمانی که  پاسی از خراسان  توسط صفویان و  حصه  دیگر آن  توسط بابریان و قسمت  های شمالی  توسط ازبکان و بازمانده  های  از اولاده  های تیموری ملوک  الطوایفی داشتند، کم کم  آفتاب  خرسان  می رفت  که  در  سیاهی غرب صفوی  گم شود. در  چنین  حال و  هوایی حرکت  میرویش  خان  خط جدیدی در  هویت  تاریخی  این  منطقه بزرگ  کشید  که  هیچ  کسی به  هیچ عنوانی نمیتواند  منکر  آن شود. زیرا  این دولت  خراسانی ظاهراً با عناصر افغانی  اش  کشتی  این  سرزمین تاریخی یعنی خراسان بزرگ را  از  تباهی  نجات داد.

موجودیت  ولایات  خود  مختار این سو  و آنسوی رودخانه  آمو نفوذ  خارجی  بین قندهار و ولایات  خود  مختار ماورای  آمو سد طویل و  عریضی  میکشید ، «پس  میرویس  در صدد تحکم جای قدم  نخستین  برآمد و تمام توجهات خود را مصروف قندهار نمود ، او سنگینی این وظیفه  ملّی را بخوبی احساس و شرایط اجتماعی محیط را درک  مینمود ، و خودش که  در میان زنجیره  های قدرتهای فئودال  های قبایل محصور  و در سایه اتحاد باهمی  آنها قدرت  استیلا گران  خارجی را  در هم  شکسته بود ، نمیخواست  و نمیتوانست  که دفعتاً دولت  متمرکز فئودالی تشکیل کند ، گرچه  جرگه  ها  قیادت  و اختیارات را به  میرویس سپرده  و ملا  ها  هم  بعد  از  خواندن فتوای  علمای مکّه و  مدینه  با میرویس  همنوا شده بودند ، معهذا  میرویس که  همه را  می شناخت  با دقت  و احتیاط  رفتار  میکرد  ، او  در  عوض  آن که  عنوان  پادشاهی اختیار  و  حسادت  و رقابت  خان ها را  نسبت بخود  تحریک  و اتفاق قبایل  را با قوت  جدید الولا ده  تشکیلات  ابتدائی  اخلال نماید ، خودش را بحیث  رئیس  قوم و  مساوی الحقوق با سایر رؤسای  محلی  معرفی  کرد،  اما مردم با احترام او را «حاجی میرویس خان»  نام  نهادند .میرویس خان توانست  تمام فئودالها را در  گرد  مفکوره طرد  دشمن خارجی و  حصول استقلال  ملّی تا آخر  متحد و  متفق نگهدارد ، پس قشون داوطلبی در تعداد پنج  هزار نفر  مسلح  تشکیل کرد  که قوت  ظهر  آنها  هزاران  نفر  ازسایر اقوام و قبایل شمرده  میشد آنگاه  ترتیب  دوایر مالی  و قضائی و اجرائی  سابق  شهر قندهار  را حفظ  نمود ، و از همه بیشترقوایی در  جلو  سپاه اعزامی گرگین که به سرکوبی بلوچ  های تیرین  رفته  و اینک  کامیابانه  بر میگشتند- سوق نمود . قشون دشمن  که بعد  از  اطلاع  بر قضیه  گرگین  خود را محصور دیدند  برای  حفظ  حیات  تا  آخرین رمق  کوشیدند و بالآخره بجانب گرشک فرار کردند ، ولی در  تعقیبی که بعمل  آمد همه  کشته شدند  و تنها شانزده  نفر  گرجی  توانستند فرار نمایند  و خبر انعدام  گرگین و قشون  ایران  رابه  اصفهان رسانند، اما تا وقتی که  ایران  حرکتی میکرد ، قندهار  مستحکم  و برای  هر پیش  آمدی آماده شده  و تمام قبایل  و خان  ها و مردم  شهری در پشت سر حکومت  ملّی قرار  گرفته بودند.

عدم باز  گشت  جانی  خان  هراس دربار صفوی را  افزود  و متعاقباً در سال (1088هش/1710م) ده  هزار  عسکر به قیادت  محمد  خان  والی  هرات (که  دوست و  همسفر میرویس در سفر حجاز بود) به قندهار فرستاده شد، نماینده  این شخص که با عزّت و دوستانه  در قندهار پذیرائی شد  نیز حامل  همان  پیغام  گذشته  شاه صفوی بود  که اگر میرویس بپذیرد ، خودش بحکومت  قندهار باقی خواهد ماند . ولی میرویس  جواب  نداد  و خاموشانه  نماینده  محمد  خان  آشنای  قدیمی  خود را در محبس فرستاد .سکوت  عمیق قندهار  محمد  خان  والی هرات را واداشت  که با سپاه خود  غرض  حمله در قندهار پیشتر آید . میرویس خان با  پنج  هزار سپاهی  جدید التشکیل خود  جلو او را  گرفت . گرچه  این قشون  تمرین و مشق  نظامی  و توپخانه  نداشت ، اما دارای معنویات قوی تر  بود و در میدان  جنگ  به شکل کتله وی  وبا  غریو  عمومی ، در حالیکه سیلاوه  های سنگین در دست  داشتند  بالای صفوف منظم  دشمن  ریختند.این  حمله  برق آسای سواره (اردوی قندهارکه از  عشایر و اقوام  مختلف جمع و جور شده بود) قلب دشمن را شگافت و سپاه  ایران به  هزیمت رفت ، در حالیکه سر فرمانده خود را  با هزار کشته  دیگر در میدان  جنگ  گذاشته بود.[[2]]

میرویس دوبار در سالهایی (1089هش/1711م) و(1090هش/1712م) ارتش شاه ایران را که برای سرکوبی  غلجائیان اعزام شده بود شکست داد.[[3]]

 جریانات این  دو  جنگ را غبار در  کتاب افغانستان  در  مسیر تاریخ  اینطور شرح داده  است :

« از  این  بعد  دولت  ایران  در صدد بر آمد که سپاه قوی برای یک  رویه  کردن  کار قندهار ترتیب نموده  و بفرستد. لهذا در سال ((1089هش/1711م) قشونی مرکب  از 30 هزار  ایرانی و گرجی  تشکیل  و در زیر قیادت  خسرو خان  گرجی (برادرزاده  گرگین ) بقندهار سوق  نمود .  این سپاه  در ساحل  هلمند  با قشون  مدافع  میرویس  مقابل شد  و توانست که  میرویس را منهزم نماید . میر ویس امر داد که شهر قندهار در وازه  ها را ببندد و گذاشت  که  خسرو  شهر را به  آسانی محاصره  کند. خسرو که  در وقت  عبور  از کرمان ، زمان خان پسر دولت خان ابدالی را (که در  آنجا گروگان و  نظر بند بود) بحیث رئیس ابدالیهای قندهار قبول و با خود  آورده بود ، واداشت که با  قسمتی  از ابدالیهای  مربوط خود ، در این  محاصره  و محاربه بر ضد  غلجائی  های قندهار  شرکت  کند، زیرا قبلاً ابدالیهای قندهار بعد از اعلان  استقلال  میرویس عبدالله خان پسر  حیات خان  ابدالی  را که  از  طرف پدر  زمان خان  به  هجرت  در ملتان  مجبور شده بود ، به قندهار خواسته  و بریاست قبایل افغانی  برداشته بودند و  اینک  عبدالله خان  رئیس  تمام ابدالیها  در ولایت قندهار موجود بود  وبا میرویس خان  و قبایل  غلجائی  با مصالحت و موافقت بسر می برد ، پس زمان  خان  ناچار بود که با اتباع  خود طرف  خسرو  ایران را التزام  کند . اما زمان خان  مصالح ملی را بر منافع  شخصی ترجیح داد و به  عبدالله  خان  رقیب قبیلوی خود  پیوست .

خسرو خان  که  از ابدالی  ها بکلّی نا امید شد ، به قشون خود  تکیه  کرد  و شهر را در محاصره  کشید . مردم شهر دلیرانه به دفاع پرداختند و با انکه  محاصره به طول انجامید  مقاومت  کردند. میرویس  که خودش را  در  خارج شهر نگهداشته بود ، توسط مردمان  اطراف  دسته جات  متعددی  تشکیل  و در داخل دایره  وسیعی  تمام خطوط  ارتباطی  و آذوقه رسانی  ایرانیها را قطع  کرد . خسرو خان  که  چنین  دید  و امید باز  گشتن را  از  دست  داده ، مجبور شد  که به  حملات  شدیدی  به  غرض  تسخیر شهر بپردازد .  این  حملات  خسرو  در نهایت  دلاوری  بعمل آمد زیرا  این  جنگ  حیات و ممات  اردوی  ایران بود. اما مدافعین شهر که  میدانستند  از دست دادن قندهار ، امحای  استقلال  و مبارزات  چندین  ساله مردم  است ، به سختی دفاع  میکردند .در  چنین  وقتی  هجوم  میرویس با شانزده  هزار  نفر شروع شد . خسرو خان  به ضرب گُلّه (گلوله) ای از شهریان از پا  در  آمد و قشون  ایران به  عزم بازگشت  راه فرار می  جست ، ولی  چنین  چیزی محال بود .  میرویس  از یکطرف و اهالی شهر از طرف دیگر  دشمن را  می فشردند  و از بین  می بردند ، به  این ترتیب  اردوی سی هزار نفری  ایران  معروض  تباهی  گردید و قسمتی توانست  از  میدان  جنگ فرار کند ، اما مردمان  اطراف در  کمین  بودند  از جا در  آمدند  و جلو  آنان را  گرفتند ، در نتیجه این  جنگ فقط  چند صد  نفری  از اردوی  ایران  زنده  مانده  و موفق به فرار  از بیراهه  ها شد ، در مقابل  استقلال قندهار در  همین سال (1090هش/1712م) بکلّی  تحکیم  گردید .

در سال (1091هش/1713م) قشون  دیگری هم  از  کرمان  به سرداری  محمّد زمان  به استقامت قندهار سوق شد ، ولی  این سپاه  نرسیده به قندهار  در عرض راه  از  اثر حمله مردم  نابود  گردید ، زیرا  تا  این  وقت میرویس از فراه  تا  آخرین  حدود  قندهار  و قلات و مقُررا بشکل یک  واحد  ملی  در  آورده بود  و تمام  مردم  این  ولایات او را قهرمان  ملّی و رئیس خود  می شناختند . میرویس  خان  این  مرد  مبتکر  و مبارز و مؤسس برای انهدام  تسلط  خارجی و حصول  ازادی و  استقلال ملی  در  گوشه(خراسان شرقی به  جغرافیای  سیاسی ) افغانستان عملاً راه باز  کرده بود .(این  مرد  کریم باوجود  سلحشوری و جان فدائی  اش  هرگز  ادعای پادشاهی  نکرد و  در  تاریخ  های معاصر جهان  نشانی که  حاکی از  عنوان پادشاهی او باشد  هرگز بنظر  نمیرسد که صرفاً  مردم[[4]] او را بحیث یک قاعد ارجمند و یک سیاست مدار رزمجوو محرز میشناختند(مؤلف) میرویس  عمر کوتاهی داشت او  هوز  طرح خود را (مبنی بر ره  گشایی خطه بزرگ  خراسان) تکمیل نکرده بود  که در سال(1093هش/1715م)  بعمر 41 سالگی  چشم  از  جهان پوشید و در محل کهکران در قندهار دفن  شد.  »  [5]   

 


 

[1]   غبار میر غلام  محمد ، افغانسنان  در  مسیر تاریخ ، پیشین ، ص  531و532؛ قاضی  عطاالله  ، دپشتنه تاریخ ،ص 55.

[2]   غبار میر غلام  محمد ، افغانستان  در  مسیر تاریخ ، پیشین ، صص، 533- 534؛ تاریخ  تطبیق  ایران  ، پیشین ،ص436

[3]   تاریخ  ایران باستان  از آغاز تا امروز ، پیشین ، ص 283.

[4] غبار ، افغانستان  در  مسیر  تاریخ ، پیشین ، ص،535و36.

[5]  غبار ،  پیشین ، ص،536.

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++

بخش یکصد وچهارم

قیام دو  عشیره پشتون در برابر دولت صفوی فارس (ایران)

بحث دوم

 

 

 

پس از رسیدن محمود هوتکی به اصفهان ، شاه سلطان حسین با دست خود تاج شاهی کشور ایران را بر سر محمود نهاد. به گفته احمد پناهی سمنانی:« تاجی را که شاه اسماعیل اول، با دلیریها یش به مدد شمشیر کج قزلباش ها بر سر نهاده بود، شاه سلطان حسین، با زبونی و خفت تام، بر سرمحمود غلجائی یکی ازرعایای سابق افغانی اش که با دلیری اصفهان را فتح کرده بود با دستان خود گذاشت».

 

 

104-2-1. خیزش افغانان ، میر ویس  خان و پیکار صفویان علیه  استیلای افغانان

تمهید:

 به  موضوع  میرویس خان   و خیزش  های  استقلال طلبانه افغانان که مبداء  این  خیزشها میباشد در ولایت  قندهار وسپس  هرات،  که اولی    مرکز فعل و انفعالات  تاریخی   این  دوره  است و دومی   که مرکز وپایتخت  خراسان قبل  ازافغانستان بوده و شاهد اولین  موج  های  آزادیخواهی  نیز  می باشد پرداخته میشود:

1.خوانین و سران  عشایر غلجائی و ابدالی در قندهارو حول و حوش آن:

تحکیم و ادامه دولت صفوی  (فارس) ایران در ولایت  قندهار ، مخصوصاً بر مبنای سیاست«القای نفاق» قرار داشت .چون بیشترین قوای مردم  در آن  ولایت  مشتمل بر قبایل غلجائی و ابدالی بود ، لذا  توجه بیشتر دولت صفوی فارس متوجه  قندهار بود.این  در حالی بوقوع میپیوست  که  این قبایل پشتون در سر تصرف اراضی در اطراف قلات منازعات دامنه داری  میان  خود داشتند و این  خصومات شکل  میراثی و عنعنوی  کسب کرده بود .این قبایل  که با  فعل و انفعالات روش فئودالی تبارز داشتند همواره  در برابر هم  در   مبارزه  ورقابت  بودند.این رقابت رؤسا و خانها  منحصر به  این  نبود که  غلجائی و ابدالی را  به  گردن  همدگر اندازند، بلکه  در  میان قبیله خود شان نیز  این  آتش  مشتعل بود و هر خانی رقیب خود را بهر شکلی که  ممکن  میبود  از میان  بر میداشت .این  است  که  حکام صفوی برای گرم  نگاه  داشتن  این  آتش داخلی یکی را امتیاز  میداد و بگردن  دیگری  می انداخت و هر که را  مغایر  اغراض دولت  ایران  میدانست  سرکوب میکرد.این سیاست  در مورد بدست  آوردن قندهار  در زمان  حکمرانان بابری  هند  نیز احمال  میشد.سلطان  ملخی  توخی  رئیس قبیله  غلجائی  در مناطق قلات تا قرن  نزدهم فرمان  اعزازی اورنگزیب  پادشاه  هندوستان را افتخاراً نگاه داشته بود، ملک  حسین  و شیرخان  دو نفر  از خان  های قبایل ابدالی ارغستان و شهر صفا  هم یکی  از دولت صفوی  منظور و لقب «میرزا» با  اسپ براق  مکلل، و دیگری «شهزاده »و خلعت فاخر از دولت بابری هندوستان  حاصل کرده بودند و بطرفداری دولت  های  مذکور در بین قبیله خود فعالیّت و ما بین خود ضدیت و رقابت  مینودند.[[1]]

2.گرگین فرمانروای قندهار

شاه سلطان  حسین  صفوی که  بحث  آن  گذشت  در سال(1072هش/ 1694م) گرگین خان شورش طلب گرجستانی  را که مغلوب سپاه  صفوی  و به  اسلام  گرائیده بود  به  حکومت  قندهار اعزام نمود. این شخص یک  گارد  محافظ قوی گرجستانی  و 20  هزار  عسکر  ایرانی  در تحت فرمان خود داشت ، و وقتی که به قندهار رسید  با شدت  و  عصبانیت  حکومت  نمود ، او  که  میدانست دولت بابری  هند  ضعیف گردیده  و بر عکس سابق نمیتواند  خان های  غلجائی ویا ابدالی  را بضد ایران بخود جلب  و بشوراند ، لهذا لزومی برای مدارا  با خان  های محلی  نمی دید ،خصوصاً که دولت  خان  ابدالی (جد احمد شاه بابا) قبلاً رقیب دیگر خود  حیات سلطان  ابدالی را  از صحنه رانده  و به  مهاجرت  جبری  در ملتان  واداشته  واکنون خود  خان  مقتدر قبیله ابدالی بود  که برای حفظ خود  مختاری داخلی  قبیله  در برابر مداخله  حاکم صفوی  مقاومت  مینمود، لهذا  گرگین  در انقراض قطعی  قبیله ابدالی بر آمد  و خواست بر  عکس  حکام  گذشته که بیشتر به  خانهای  ابدالی علی رغم خانهای  غلجائی تکیه  میکردند، گرگین به قبیله  غلجائی برای  از پا در آوردن قبیله  ابدالی اتکا داشت. او با اعزام قشون قلعه دولت  خان  ابدالی را  در شهر صفا محاصره  و خودش را با پسر بزرگش  نظر محمد  خان دستگیر و اعدام نمود .اما دو پسر دیگرش رستم  خان  وزمان  خان  موفق به فرار شده و در ارغستان قبیله  ابدالی را  پناه گاه  خود قراردادند. گرگین خواست  این دو نفر را  از بین بردارد پس پیشنهاد  کرد  که ریاست قبیله وی رستم را  در عوض پدرش رسماً تصدیق میکند ، به شرطی  که او  زمان خان برادر خورد را به  گروگان بدهد ، رستم  پذیرفت و زمان خان را فرستاد .گرگین زمان خان را به  کرمان فرستاد که در  انجا نظر بند باشد ، زیرا گرگین رسماً حاکم  قندهار و کرمان و اسماً هنوز حاکم  گرجستان بود.

... سر انجام  گرگین رستم خان را  نیز اعدام نموده وتمام  ابدالی های مربوط به  «دولت خان» را از  علاقه  ارغستان  اخراج  و در اراضی  بین  گرشک  و فراه  تبعید نمود و اراضی متعلقه  دولت  خان  ابدالی را به  عشیره  غلجایی ها داد.  این  ابدالی  های بیجا  شده  در دشت  شورابک  و فراه  مشغول مالداری شدند وقسماًدر ولایت  هرات  تا حدود  اسفزار پراگنده شدند ... رویهمرفته  غلجایی  ها در قندهار به  تدریج مخالف سلطه دولت  صفوی در قندهار گردیدند . در  چنین  وقتی مردی  از قبیله  غلجائی  به رهبری مردم  وارد  صحنه سیاست  گردید و بعد  ها  معلوم شد او  مردیست  دارای  ذکاء و اراده قوی ..  این شخص  آزادیخواه و وطن پرست  همان  میرویس خان   مشهور  است.[[2]]

، جنبش میر اویس، در برابر ظلم این حاکم گرجیالاصل، در تاریخ روابط  ایران چنین قید شده است:«24 سال پیش از این، شخصی به نام میراویس بین افغانیان ظهور کرد که از نظر عقلی، به غایت بالغ و متکلم بود. وی با این صفات اشتهار یافت». ولی، آغاز این تحول به زمانی پیش از این، یعنی کمی عقبتر باز میگردد. هوشنگ مهدوی در کتاب روابط خارجی ایران نیز ارسال گرگینخان را به دلیل کسب خبر و اطلاع از ارتباط سران غلزائی قندهار با دربار دهلی قید میکند. گرگینخان پس از آنکه با نیروی ایرانی و گرجی به قندهار رسید، کلانتر شهر یا میر اویس را دستگیر کرد و به اصفهان فرستاد.[[3]] مهمترین انگیزه های شناخته شده برای شورش این دسته ای افغان به رهبری میر ویس، رها شدن از دست حکومت شیعی صفویه قید شده است. اغلب محققان بر این باورند که نمیتوان گفت که میراویس با شورش خود، انگیزه حکومت بر ایران را داشته است.

میر ویس در سال (1173 هق) از جانب دولت صفوی فارس ،بحیث کلانتر قندهارتقرر یافت که از رؤسای   عشیره  غلجایی  بود.ولی  از  جانب  گرگین  خان  گرجی  متهم به  توطئه و مداخله  در شورش قندهار شده بود ، و از این روی گرگین  او را تحت  الحفظ بدربار صفوی  به  اصفهان فرستاد .اما در  آنجا میرویس ،با اغفال کردن شاه سلطان  حسین صفوی، مورد  محبت او  واقع شد . میرویس  گرگین  خان را به مخالفت با  اسلام وداعیه سلطنت و  استقلال گرجستان  متهم  کرد، و خود اجازه سفر حج یافت. در طی این سفر  از  علمای سنی حکم و  فتوایی  گرفت  که، بموجب  آن ،رعایای سنی  در موقع  مقتضی حق دارند  بر سلطان رافضی [شیعه] بشورند و خود را  از قید  حکومت او برهانند.در باز  گشت  از سفر  حج شاه سلطان  حسین ، که  از  گرگین  خان بد  گمان شده  بود ، میرویس را رخصت  داد که به قندهار باز گردد. میرویس  در قندهار رؤسای  غلجائی را با خود  همدست  کرد  و گرگین  خان  گرجی را با خدعه در (1121 هجری قمری) کشت و به قندهار دست یافت ، و دعوی سلطنت  و  استقلال کرد . خسروخان  گرجی، برادرزاده گرگین هم، که  از  جانب شاه صفوی به دفع  میرویس  آمد، در (1123هق )کشته شد و از لشکر او  جمع قلیلی  نجات یافت و لشکر دیگری  که دو سال بعد ، به سرداری رستم خان ، از  اصفهان به  مقابله  افغانها  آمد کاری  از پیش نبرد و  میرویس به  تحکیم و  تقویت  خود  پرداخت ، و در صدد  جمع  لشکر جهت  حمله به  اصفهان و دفع سلطان رافضی صفوی بر آمد که نا گهان  وفات یافت ومیر محمود افغان  پسر وی و  میر عبدالله  خان  برادر وی  بود.[[4]]

اما چیزی را که صاحب رستم  التواریخ در کتاب خود  در مورد رستم خان ثبت  کرده  است  از سایر  تاریخهای  آن دوره  مغایرت  دارد:

 

محمد هاشم  آصف معروف به  رستم الحکما  در تاریخ  مشهور خود که  حکایات  جالبی  از فساد امرای درباری  و روحانیون (شیعه) و تبه کاری وزرا و  حکام  و طبقه بدست  میدهد که دارای  اطلاعات    گرانبها در مورد مطالعت  تاریخی و اجتماعی آن دوره  میباشد که  این  کتاب را  در زمان فتح  علی شاه  قاجار  نوشته  است که اولاً  چهره  خشن گرگین را به  قلم  تصویر در آورده و ثانیاً در مورد  میرویس  نیز  اظهاراتی دارد  که  کمی  با دگر منابع  تفاوت دارد :

3.گرگین گرجستانی  حاکم قندهاراز دیگاه مؤلف رستم  التواریخ

... پس خسرو خان و  گرگین  خان اتباع و  عمله  جاتش شروع  نمودند به  ایذا و آزار نمودن اهل سنت بمرتبه  ای که  از حد  تحریر و تقریر بیرون  است ، یعنی زنان ، دختران و پسرانشان را به  جور و تعدی  میگادند و اموال شان را به زور و شلتاق (اجحاف و  تعدی) می بردند و به  جور و  جفا خون شان را می ریختند:

ابیات  زیر که  از مؤلف رستم  التواریخ  است به طور  موجز دایره  خباثت حاکمان و کارداران  صفوی را در  قندهار به  نظم  کشیده  است

                 نگاده زن و دخـــتر نــــامـــــــدار            قزلبـــــــاش  ننهاد  در قنــــــــدهار

                 زن و دخـــــــتر و امرد کابــــــلی            ز هـــــــر سو قزلباش گاد از یـــلی

بر آمد ز هر سوز افغان فغــــــان  ز جور قزلبــاش، خــواهـــان امان

بدرید  گرگین  چو  گرگ یـــــله    هــمــــــه اهل آن مرز را چون  گله

چو افغان ز بیداد  خر شیعیــــان    بــریــدنـــد امیـــــــد  ازمال و جان

ز افغان روان شد همی اشک وآه    ببردند یکسر به یزدان پــــــنــــــــاه

فرج دادشان داور خـــاک و آب      که  گشتنـــــد بعـــد  تعب کامیاب

بکشتند  آن  قوم  بیـــــداد و دین     قزلباش را بی حد  از روی  کـــــین

تلافی مافات شـــــد  آنــــــچنان      که  حاجت دگر نی به شرح وبیــان

نه  گرگین و نه تابعانش بمانــــــد  نه مال و نه  عرض و نه جانش بماند

(گادبمعنی گایش فعل شنیع  تجاوز  جنسی)

حاجی امیر خان ملقب به  «میراویس» که سر ایل و ریش سفید و بزرگ قوم افغان   غلجائی در قندهار بود که بار اول  مؤید  این قیام  گردید.

باید یاد  آور شد  که  این قیامهای خود  جوش  که به سلیقه خانهایی فئودالی در مناطق قندهار ، قلات و زمین داور  در جریان بود  با  حرکت میرویس خان  شکل  منظم  یک  جنبش منطقوی با  ایدآلهای ارمانی همان  عصر  که رهایی سنی  ها  از زیر قیود  دولت به  اصطلاح رافضی شیعیان قزلباش و بدست  آوردن  استقلالیت در هویت  خراسانی آن منظوربود.

قسمیکه قبلاً شرح شد  این جنبش   از قویترین و مهمترین قیامهای مردم زیر استیلای دولت صفوی ، قیام  عشایر نیمه  کوچ نشین وغلجائی افغان بود که بسال(1087هش/ 1709م) در ولایت  قندهار  آغاز گردیدکه بحث  آن  گذشت.این  قیام (که  در  اصل اغاز گر یک  عصر نوی  از گذار ساختار  های کوچ  نشینی و کوچی گری خانهای فئودالی و رسیدن آن به یک دولتی با هویت  ملی که رنگ مذهبی داشت در رویکرد  کار شان قرار داشت (مؤلف)) با شعار پیکار سنیان، علیه  حکومت شیعه  آغاز گردید.قیام  کنندگان  شهر قندهار را  گرفتند، بیگلر بیگی شاه (سلطان  حسین صفوی)، گرگین  خان را کشتند  و افراد  پادگان شاه را  قتل عام  کردند.  میرویس دوبار در سالهای (1089و1090هش/1712.1711م) ارتش شاه را که برای سرکوبی  غلجائیان اعزام شده بود،  شکست داد.پس  از  مرگ  میرویس (خان )به سال (1093هش/1715م)، برادر و جانشینش میر  عبدالله  میخواست با شاه(صفوی)سلطان  حسین سازش کند، اما  غلجائیان  این  حرکت را که به  اصل ارمان  آنها که رهایی  از زیر یوغ  استثمار دولت شیعه ،صدمه  میرساند خیانت  پنداشتند.میر  عبدالله  کشته شد و   پسر میرویس (خان) یعنی میر  محمود جای او را  گرفت .[[5]]

واما در موارد اختلاف   ثبت  وضبط رویداد  های  تاریخی این  دوره باید اذعان  داشت  که صاحب  رستم  التواریخ اعزام میرویس را به  حضرت  اصفهان از یک  منظر ضعیف صحبت  میکند  بقسمیکه :«اموال بسیار  از نفایس  هندوستان، روم و ترکستان و چین و ختا و ولایات خود برداشته و بدرگاه  جهان پناه سلطان جمشید  نشان  به دارالسلطنه  صفاهان آمد و همه ی آن اموال به وزرا و امرا و ارکان دولت و مقربان در بار جهان پناه به رشوت داد که شاید  این داستان را بعرض سلطان ... برساند .

اموالش را به رشوت  گرفتند و  حاجتش را روا ننمودند.    حاجی امیر خان (میرویس خان)بیچاره  در مانده متحیرو  حیران  و مات  مانده  ناچار تبدیل جامه  نموده  در فرخ  آباد با عمله بنائی و فعله سرکاری مشغول گلکاری  گردیدکه اتفاقاً شاه سلطان  حسین در حین باز دید بنائی فرخ  آباد  آمد «حاجی میرویس  خان  غلجه» ...  تعظیم نموده و وقایع قندهار و  هرات  و کابل و بد سلوکی  ...خسروخان و پسرش گرگین خان را با اهل آن سرزمین ، مفصلاً بذروه عرض آن فریاد رس آن ستمکشان رسانید .

سلطان ... وزیر  اعظم را  نمودو به وی عتاب نمود... ، بگو  که گناه و تقصیر اهل قندهار و هرات  چه بود که آمدی به  نزد  من و به  هزار  خدعه و مکر و  تذویر  و حیله و تلبیس واسطه «خسرو خان» و «گرگین خان گرجی» شدی و  آن  نابکار بد اطوار را به  ایالت و حکومت و ریاست  آن  بلاد فرستادی که به  ملعنت و ستمکاری  و رسوم زشت  و آئین بد خر شیعگی ، چنین دمار  از روزگار سنیان فرمان پذیر بیچاره برآورد و ما را به  هفت  کشور به عدم نظم و نسق و تمیز مشهور و بدنام  نمائی.ای سگ  گمراه . آیا به  اعتقاد  تو سنی که قائل شهادتین  میباشد و  اصل  اسلام  همین  است  او را کافر می شماری  و اگر به  اعتقاد باطل تو کافر باشد ، در ممالک  و حدود و قلمرو پادشاه داد  گستر ، اهل شرک  و  کفر  هم باید، در عهد و امان باشد ... ای نا بکار یقین  میدانم این رفتار  های ناخوشی  که تو و امثال تو  در پیش  گرفته  اید یقیناً  میدانم که دولت ما را به باد فنا  خواهید داد.آیا  هوی مذهب  شده  اید و معاد را راست  و حق  نمیدانید و کار خدا را  مثل کار ما  دور  از  حساب میدانید.

ای بدبخت  تر از  حرامزاده ندانسته ای که پادشاه  می باید بعدل و انصاف و احسان و مروت  تمیز وحساب و احتساب، نگهدار  جان و مال و عرض و دین  هفتاد و دو ملت و جهان  کدخدای ، مسلح  خیر اندیش همه ی  مذاهب و ملل باشد و پادشاه  نباید  دخل و  تصرف در ادیان و مذاهب نماید ، یا  تغییر ملل و مذاهب دهد. زیرا که باید  مذهب ،پادشاهان عدل و احسان و حساب و ملت  ایشان ... در رفع  تعدی و بی  حسابی و دزدی و رهزنی و شلتاق ،کمال سعی و اهتمام  نمایند و همه اهل ممالک را اولاد خود بدانند ...

ای بد بخت ،   بزودی فرمان عتاب آمیز عنوانی  «خسروخان» و پسرش «گرگین خان» گرگ سیرت بد  نهاد ، بنویس و او را  از رفتار ناپسندیده بر حذر دانسته  و تاکید  گردد تا  ترک نماید  و الی میفرستم  که  شما را میاورند و به بد  ترین سیاستها  شما را هلاک  مینمایند، بلکه به زیر پای شیر نر و فیل منکوسی خواهم افگند.

وزیر  اعظم  عرض نمود که کار حکام تنبه  نا بکار  است و این  مرد  عارض سفیه  و بی  عقل  است ، و  هر  چه  در باب  «خسروخان و  «گرگین خان» بعرض پادشاه  رسانیده کذب و افترا  میباشد صدق ندارد.

شاه  تأکید  میکند  آنچه  از  این  مرد شنیدم  واقعیت  است و هرچه فرمود برما معلوم  و مفهوم شد که  هرچه  عرض نمود  همه راست  است بزودی بنویس فرمانی را که  ما فرمودیم.

وزیر  اعظم به دبیر منشی دستوری داد فرمان  عتاب  آمیز به  «خسروخان» و  «گرگین خان»  نوشت.

سلطان  جمشید  نشان  «حاجی امیرخان» را بسیار نوازش فرمود و او را به لقب «منظور الخاقان» خطاب نمود و فرمود  او را مدتی  مهمانی کنید با اعزاز  واکرام  او را دلجوئی نمائید و فرمود او را خلعتی  گرانبها به سراپا  پوشانیدند و بعد  از احسان   وانعام بسیار او را مقتضی المرام روانه  نمایند.

وزیر اعظم  گفت: امیر خان را بخانه خود برده و در خلوت  خاص  او را به  اقسام گوناگون آزار کردند و فرمان پادشاهی را در دهانش طپاندند و بر سرش زدند، تا  آنکه فرمان را خورد و حکم  کرد، تا  چند  نفر  از ملازمانش او را ... و او را دشنام بسیار داد و نا سزای بیشمار به شاه ایران بی ادبی نمود از روی نمک به  حرامی .

نیم شب او را به خواری و زاری بجانب قندهار روانه  نمود و ملازمهای بد ر فتار خود را باوی فرستاد که او را  آزار  ها کنند و در روز ورود به قندهار او را با دست بسته  تسلیم  «گرگین خان » نمایند.

(صدر اعظم) با خط خود ملفوفه  ای به  گرگین  خان  نوشت که داستان  گذشته را مفصلاً بوی اعلام  نمود  و نوشت به گرگین  خان که  هر چه  از جور و تعدی که  میتوانی با افاغنه بکن و خاطر جمع باش و  تشویش مکن.

پس  «گرگین خان» مانند  گرگ  خونخوار که بر گله  گوسفند اوفتد بر اهل  آن  حدود افتاد و ایشان را  از هم  میدرید و از جور و جفا و تعدی ظلم  و بیداد  وی فریاد  وافغان  و  آه و ناله  افاغنه بیچاره بر فلک  آبنوسی  میرسید و به درگاه خدا  ناله  و زاری  مینمودند.» [[6]]

اگر  این سفر میرویس  خان واقعاً گزارشات همان سفری باشد  که  میرویس خان به طیف خاطر خود توأم با عرایضی چندی از خوانین قندهارعازم  در بار صفوی  در  اصفهان  گردید و بعدش مورد  تفقد  شاه  قرار  گرفته  و شاه  او را رخصت سفر حج بیت  الله  الحرام داد و او  در  حجاز استفتای مفتی اعظم  و علمای  حجاز را برای بغی نمودن  علیه  پادشاه رافضی صفوی را بدست  آورد . در کتاب رستم  التواریخ  ذکری بمیان  نیامده  که  نشان  میدهد  صاحب  رستم  التواریخ  در بسا موارد راه افراط و اشتباه را در ذکر  وقایع   پیموده  است  چنانچه میر غلام  محمد  غبار ادیب و مؤرخ فرزانه  افغانستان در کتاب  مشهورش « افغانستان  در  میسر تاریخ » این  جریان را  چنین  نقل میکند:

103-2-2.یک  تذکر لازم جهت رفع یک  اشتباه  تاریخی:

ودلیل  این بیش خواهی میر محمود برای  استیلا گری در این بود  : «در زمانیکه  میرو یس  از  جانب  شاه سلطان  حسین صفوی بصفت   کلانتر قندهار  تعیین شده بود ، مردم قندهار و  حومه  آن  از ظلم و جور عمال دولت صفوی (گرگین )بجان رسیده بودند، در صدد  چاره  جوئی بر آمدند، و میر ویس   نوشته ئی به  عنوان شاه(سلطان) حسین صفوی  ترتیب داد ، که  در  آن  از  مظالم  گرگین  داد  خواهی شده بود .این  نوشته  به  دستخط میرویس  و روشناسان شهر  به دربار اصفهان فرستاده شد  به امید  اینکه  دست  سنگین  گرگین  کوتاه  و صحنه فعالیّت آزاد  مردم  به  میان  آید . ولی دربار فاسد صفوی  مجال رسیدگی  به  چنین  کار  ها  نداشت ، در  عوض  گرگین  از  این  اقدام  آگاه شد و  میر ویس را  از  کلانتری شهر  عزل و با  عده ئی  از امضاء کنندگان  عریضه شکایت ، تحتالحفظ  به دربار ایران فرستاده به  دشمنی دولت  ایران  معرفی شد ، و  گرگین به  استبداد و سخت  گیری  افزود .این  حرکت  گرکین  غلجائی  ها را بر ضد  حکومت  صفوی فارس(ایران)مشتعل تر ساخت  در حالیکه ابدالی  ها قبلاً  بواسطه انهدام  خاندان دولت  خان و تاراج و  تبعید قبیله او ، دشمن  آشتی ناپذیر  حکومت صفوی گردیده بودند .

میرویس که  در  اصفهان  تحت  نظارت قرار داشت به زودی فهمید و درک  کردکه ماهیّت اداره دولت در دربار صفوی  دچار فساد  گردیده ، پادشاه  مرد بی  کفایت  و مامورین  دربار  مغرض و نالایق  است ، رجال  و افسران  کاری  رانده شده و جای  آنان را مردمان بیکاره  و رشوت  خور و خرافاتی گرفته  است امور اداره پراگنده و شاه با خواندن اوراد و ادعیه و تعویذ  و دیدن فال و  جفر  و صحبت با خواجه سرایان  حرم  مشغول است  و مردم  ایران  در زیر بار سنگین و کمر شکن  مالیات و عوارض و مضالم  عمال دولت  و خان و ملاک بجان رسیده  است .  میرویس  متیقن  شد  که حصول آزادی  از  چنین  دستگاه فاسد  آسان  است  ولی وحدت  نظر مردم  خراسان  مخصوصاً  عشایر غلجایی وپشتیبانی  آنان شرط  اساسی  و نخستین  اقدام  است  در حالیکه  رهبری  مردم  دردست  اقتدار  خان  های  محلی و ملاّ  ها  است ،  این  خانها  قسماً سازشکار  با حکام صفوی  وقسماً  مشغول رقابت  و زد و خورد با یکدیگر اند ، و ملا  ها  نیز  مردم را  از  کشیدن شمشیر  بر روی برادران  اسلامی  تحذیرو  تخویف  مینمایند.پس  میرویس که با روش و منطق  خود دربار صفوی  وحتی شاه را نسبت بخویش  خوش بین  و اعتماد الدوله  صدر اعظم  ایران  را  نسبت به  طرز اداره  گرگین  بد بین ساخته  بود اجازه ادای فریضه  حج  گرفت  و به  مکه رفت .

او دراین سفر  با اشخاصی که وارد  در سیاست بودند  صحبت  هایی نمود  وبالاخره به  علمای مذهبی رجوع  کرد  و بنام  مردم  مسلمان  (خراسان) کتباً  استفتائی  از  ایشان بعمل  آورد  و فتوائی دلخواه  گرفت . [[7]]

104-2- 3. کسب استفتای میرویس از حجاز

او  در  این استفتا که هدفش  تحریک  مردم از نظر مذهب  بر ضد  استیلاگران  و هم  اسکات  و اقناع ملا  های زادگاهش  قندهار بود این دو ماده  را گنجانید :

1. اگر در ادعای فرایض مذهبی  یک ملت  مسلمان  از طرف حکومت  اختلالی  وارد شود ، آیا  این  ملت  شرعاً حق  آنرا دارد  که خود را با شمشیر  از  تسلط  چنین  حکومتی  آزاد سازد؟

2.  اگر خانهای قوم  از مردم برای یک  پادشاه ظالم  بیعت  گرفته باشد ، آیا مردم  حق دارند  که  چنین بیعتی را شرعاً  فسخ و باطل نمایند؟

علمای  دینی  حجاز در برابر  این  هر دو سؤال ، فتوا و جواب  مثبت  و قانع  نوشتند . (  با کوششهای زیاد  متن  استفتایه علمای  حجاز را که به  میرویس  خان  ترتیب داده بودند دستیاب نشد (مولف)) این  است  که  میرویس بر گشت  و به  اصفهان  آمد . روش و سیاست او ، با  اشتباهی که  دربار صفوی  و شاه  و  اعتماد  الدوله  نسبت به  گرگین پیدا  کرده بودند ، یکجا شد  و علی رغم تمایل  گرگین ، منشور کلانتری مجدد قندهار به  میر ویس  داده شد ، و هم شاه ریاست او را  در قبایل غلجائی قندهار رسماً  تصدیق نمود ، زیرا  در بار صفوی  از  ورود یکنفر سفیر  دولت روس  بنام  «اسرائیل»  مشورت  گردیده بود ،  این  مرد  ارمنی و هموطن  گرگین بود  و هم سالها  در فرانسه و ایتالیا و اتریش و المان  و روسیه ، تجارت و فعالیت سیاسی  و نظامی نموده  و اینک  از طرف پطر زار روسیه بعنوان  سفیر به  ایران  رسیده بود ، در اصفهان  گفته  میشد که  این شخص  خیال  تشکیل  سلطنت ارمنستان  دارد پس  خطر این  موجود است که  گرگین هم توسط او با روس  بپیوندد و بر ضد دولت  ایران به اتفاق  ارمنی  های تابع ایران ، داخل اقدام و عصیان شود در بار ایران  که  میرویس را طرفدار  خود و نقطه  مقابل  گرگین  تشخیص کرده بود ، برای حفظ موازنه  به  عجله او را به قندهار فرستاد.

104-2-4.میرویس رهبر آزادیخواه وقیام اقوام از زیریوغ  استعمار ایران صفوی

«میرویس در طول راه قندهار هر جا قبیله  و ملائی دید، فرود  آمد  و صحبت کرد  و از فساد دربارایران  و لزوم اقدام  برای تحصیل آزادی  سخن راند و فتوای  علمای حجاز را  بحیث سند  معتبر  دینی  به  ایشان  نشان داد ، میرویس اتحاد قبایل، ملاّ و خان  را توصیه  می کرد  و همه را منتظر  روز  اقدام  عمومی در قندهار  می ساخت . مردم فراه و سیستان  اعم از  تاجیک وهزاره و پشتون و بلوچ  همه  او را به صفت رهبر آزادی خواه  خود شناختند. وقتی که  میر ویس به قندهار رسید با گرگین ظاهر را رعایت نمود و باطناً  با رؤسای قبایل  اعم از ابدالی  و  غلجائی و  غیره  در داخل و  خارج شهر قندهار  مشغول مذاکره  و طرح یک قیام عمومی بود . این فعالیتهای مداوم  و علاقه  میرویس تا سال(1087هش/1709م) طول  کشید  و بالآخره  در  جرگه  مخفی  موضع «مانجه» (30  میلی شمال شرق  شهر قندهار ) قرار قطعی اتخاذ گردید، که  گرگین با قشون  ایران  یکجا معدوم  گردند و حکومت  آزاد  ملی  تشکیل گردد. در این  جرگه  وظایف رهبران  و قبایل  متعلقه شان  تعیین شد  تا برای حفظ  آزادی  و مقابله با هر گونه  پیش آمد  نظامی  دولت صفوی  آماده  گردند.

مساعی دوامدار وقابلیّت ابتکار  میرویس سبب شد  که این  جرگه  با خوشی ،  رهبری میرویس را  در سر قوای ملی پذیرفتند، خصوصیت بارز این  جرگه  تاریخی آن بود  که بر عکس سابق رؤسای قبایل ابدالی  و غلجائی و تاجک  و هزاره  و ازبک  و بلوچ  بشمول  ملاّ  های متنفذ ، بحیث یک قوای واحد  ملّی  متشکل  گردید.از جمله  مشاهیر  شاملین  جرگه  اینها بودند : میرویس خان ، یحیی خان ، برادر میرویس ، محمّد خان  معروف به  جاچی انکو  برادر زاده  میرویس ، یونس خان  کاکر ، نورخان بریج، گلخان بابری ، عزیز خان نورزائی ، سیدال خان  ناصری ،بابوجان بابی ، بهادر خان  ، یوسف خان  و ملا پیر محمد  المعروف به  میاجی  و غیره. مقررات این  جرگه در کمال آرامی  و اختفا عملی شد ، این اختفا طوری ماهرانه  به عمل آمد  که  تا ساعت موعود  یک نفر از ارباب  حکومت  هم  کمترین احساسی ننمود  در حالیکه قوای قیام  کننده در هر طرفی تجهیز  میشد . یکی از مقررات  جرگه  این  بود که چون سپاه ایرانی  و گرجی در داخل شهر مستحکم و جنگی  قندهار  بسیار است ، بایستی اسبابی فراهم نمود  تا تقلیل یابد،برای حصول این  مقصد  توسط یکی  از رؤسای بلوچ، از تأدیه مالیه  آن  مردم  به شکل قطعی  انکار ورزیده شد ، و از طرف دیگر  میرویس  تحریک نمود  تا گرگین  قطعات  نظامی  برای سرکوبی  بلوچ و اخذ مالیات  تیرین  سوق نمود. همچنین  کاکری  ها  متعاقباً در ارغستان از دادن مالیات انکار ورزیدند و گرگین شخصاً بغرض تنبه  آنان از شهر خارج شد  و مشغول زدن و بستن  و حبس و تاراج  گردید.در  چنین  وقتی او را شب در منزل «ده شیخ  ارغستان» در باغی پذیره  کردند ودر نیم شب میرویس  با مردان انتقام جوی  شمشیر در  آنها نهادند ،  این  کشتار  چنین بود  که  حتی یکنفر از دشمن  هم زنده  نجست .بلافاصله  میرویس  با سه  هزار نفر  اسپ و سلاح  دشمن  برداشتند  و رو بجانب شهر تاختند. محافظین  نظامی  دروازه اشتباهاً در گشودند  و به  تصوّر ورود  گرگین افتادند . تا فردا از تمام اردوی صفوی  و گرجی  یکنفر زنده نماند  و در روشنی روز  برای نخستین بار  انهدام قطعی دشمن  با تشکیل دولت  آزاد  ملی  در (1086هش/1709م) اعلام شد  و تمام  دری  زبانان تاجیک و هزاره  و ازبک  در یک صف واحد  در مقابل خارجی  قرار  گرفتند.»  [[8]]

رستم  التواریخ  نیز وقایع  آن روز را چنین شرحه داده  است:

سلطان صفوی  بدست  وزرا و امرا و وکلا و کار گذاران  خود گرفتار و اسیراست. پس او  از  ما  مردم «قندهار»  بیچاره تر  میباشد.

(قندهاری)  ها  آمدند و«محمود  خان ولد  «حاجی امیر خان »(میرویس خان) را که  جوانی بود  زیرک ، دانا و توانا  وسفاک، کریم  الطبع زرنگ  وحق طلب  وریاضت  کَش و چُست و چالاک و در عین  حال شاگرد «سید  حسین شاه» صاحب کرامات و مقامات بود ، به رخصت او بر خود شاخص و سالار نمودند  وبا وی  هم قسم و هم  عهد گردیدند و پنهانی با وی میثاق بستند.

روزی سراغ  «گرگین خان» را در حمام نمودند  وبا  هجوم عام  در  حمام داخل شدند و گرگین  خان و اتباعش را بخواری و زاری به  ضرب  شمشیرو  خنجرپاره  کردند و بعد  از کشتن،  ایشان را به  آتش  سوختند و خاکستر  ایشان به  بیت  الخلا  ها ریختند (در آن  حالت  بعید بنظر میرسد  که میرویس خان که خیلی حسابی و منطقی  خیزش در تحت  کنترولش بود به  چنین  اعمال بی فایده و  وقت شکن  دست زده باشد (مؤلف)) و بعد «خسرو خان » را نیز بمانند  «گرگین خان» نمودند. افاغنه استیلای  کلّی  بر قزلباشان و شیعه  ها یافتند. و کابل و قندهار و  هرات و  توابع  انها را تصرف و ظبط نمودند (این شهر  های که  محمد هاشم   آصف از آن  در این  مقطع زمانی یاد  میکند در ظرف دوسه سال  آینده ونیز توسط مساعی مشترک با  سایر عشایرصورت  گرفته (مؤلف))  و موافق  عدل و  حساب وتمیز نظم و  نسق تمشیت امور  آن بلاد را دادند و مسلط  گردیدند. » [[9]]

قابل  یاد  آوری  میدانم  که خیزش افغانها بر خلاف  آنچه رستم  التواریخ توسط میر محمود پسر  حاجی میرویس  میداند  ، رهبری این  خیزش  توسط  تدبیر  حاجی «میرویس خان» که قبلاً  از قول تاریخ  غبار آورده شد   میباشد  و قول  غبار  از  قول هاشم  اصف صاحب رستم  التواریخ درست و صحیح  میباشد چرا که  تاریخ  تطبیقی  ایران و تاریخ  های دیگر نیز  این اقدام را  توسط « میرویس  خان»  میداند : « گرگین  خان  به  اثر ظلم بی حد نسبت به ساکنان قندهار در سال( 1113  هق) بدست  میرویس  کلانتر قندهار به  قتل رسید .» [[10]]

در یک  اثر مهم  و ارزنده  تاریخی دیگر  خیزشهای عشایر افغان   چنین شرح  گردیده که قول آن بر خلاف  هاشم  اصف بوده ،قول  غبار  و صاحب «تاریخ  تطبیقی ایران» را  تأئید  مینماید :

:«مهمترین قیام زیراستیلای دولت صفوی ، قیام  عشایر نیمه  کوچ  نشین و نیرومند  غلجائی افغان بود که بسال (1709م) در  استان قندهار  آغاز  گردید. این قیام  بوسیله روسای  عشایر و کلانتر شهر قندهار زیر رهبری «میرویس خان»سازمان داده شد و با شعار پیکار سنیان  علیه دولت  شیعه (صفوی)، آغاز گردید ، قیام  کنندگان قندهار را  گرفتند ، بیگلربیگی شاه «گرگین خان» را  کشتند وافراد پادگان شاه را قتل عام  کردند.میرویس دوبار  ارتش شاه (صفوی) را بین سالهای (1711و1712م)که برای سرکوبی  غلجائیان فرستاده شده بود در هم شکست.» [[11]]

 


 

[1]   غبار میر غلام  محمد ، افغانستان  در  مسیر تاریخ ،  پیشین  ،جلد اول،فصل یازدهم  ، ص 526. 

[2]   همان  اثر پیشین ، صص 526-527.

[3]  هوشنگ  مهدوی عبدالرضا،تاریخ  روابط  ایران ،صص133-135.

[4]   دایرة  المعارف  فارسی، به سرپرستی  غلام  حسین  مصاحب،تهران: سری  کتابهای  جیبی ،1380،ص 2956.

[5]   مؤلفان : ا.آ.گرانتوسکی- م.آ. واندامایو – گ.آ. کاشلنکو – پروفیسور ای. پ. پتروشفسکی – پروفیسور م. س. ایوانف – ل. ک. بلوی ، ترجمه  کیخسرو  کشاورزی،«تاریخ  ایران  از زمان باستان  تا امروز» ، صص 283.284.

[6]   آصف  محمد  هاشم (رستم  الحکما) رستم  التواریخ ،تحشیه و تعلیق و تنظیم فهرست ها از محمد  مشیری ،سال تألیف کتاب 1199هق،چاپ  سوم 1363،با همکاری موسسه انتشارات امیر  کبیر ، چاپخانه سپهرف  تهران: 2537،صص115تا119

[7]  غبار میر غلام  محمد ،افغانستان  در  مسیر  تاریخ، پیشین  صص،529-530.

[8]   غبار میر علام  محمد ، افغانستان  در  مسیر تاریخ ، پیشین  ، صص531 و 532؛ رک : دپشتو تاریخ ، قاضی عطاالله ، ص 55، ج، اول.

[9]   رستم  التواریخ  ، پیشین ، ص،221و222.

[10]   تاریخ  تطبیقی  ایران با  کشور  های جهان ، پیشین ، ص،436.

[11]   تاریخ  ایران از زمان باستان تا امروز، پیشین  ، ص283.

 

 

+++++++++++++++

 

بخش یکصدو سوم

شاه سلطان حسین صفوی

103-1-1.شاه سلطان  حسین آخرین شاه  از دودمان صفوی

عمومیات :

شاه سلطان حسین (حکومت: ۱۱۰۵-۱۱۳۵ه‍. ق/۱۶۹۴-۱۷۲۲م) آخرین پادشاه از دودمان صفوی بود که به مدت ۳۰ سال حکومت کرد. او در ۱۴ ذیحجه سال ۱۱۰۵ هجری قمری (۶ اوت ۱۶۹۴ میلادی) تاجگذاری کرد و حکومتش با قیام افغانها به رهبری محمود هوتکی و سقوط اصفهان پایتخت کشور در ۱۱۳۵ هجری قمری (۱۷۲۲ میلادی) به پایان رسید. پایان سلطنت او فروپاشی عملی دودمان دیرپای صفویه را نیز رقم زد.

بعد از در گذشت شاه سلیمان، بزرگان  کشور(اعیان دولت وروحانیان شیعه) یکی از فرزندان او یعنی سلطان حسین  میرزا را به سلطنت برداشتند. اولین اقدام  غلطی که  از او سر زدآ انتساب گرگین  گرجی به سِمَت حکومت  قندهار بود.گرگین  خان به  اثر ظلم بی حد  نسبت به ساکنان قندهار در سال  1113بدست  میرویس  خان  کلانتر قندهار بقتل رسید . در سال  1118هجری افغانهای ابدالی  از موقعیت  متزلزل   این شاه  نالایق صفوی  استفاده  کرده و سر به  شورش  برداشتند و هرات  پایتخت  خراسان  غربی را  از سلطه  صفویان  آزاد ساختند.  در  همین سال  محمود  پسر  میرویس  خان از راه سیستان  خود را به  کرمان رسانید، ولی  در همین  محل  از  لطف علی خان  حاکم  کرمان شکست  خورد و بجانب قندهار هزیمت  نمود.

در سال1124 هجری  محمود از راه سیستان به سمت  کرمان پیش راند و پس  از  تصرف آن  منطقه از راه یزد  عازم  اصفهان شد. در محل  گلسون  آباد واقع  در چهار فرسخی  اصفهان سپاهیان ایران را شکست داد و اصفهان ر ا در محاصره  گرفت . شاه سلطان  حسین  به ناچار  در سال 1135 هجری در فرخ  آباد بدست  خود  تاج  صفویه  را بر سر محمود  افغان گذاشت.[[1]]

 

103-1-2.شخصیت شاه  سلیمان

شاه سلطان حسین بزرگترین و در عین حال نالایقترین فرزند شاه سلیمان فردی راحتطلب، تن پرور و زن باره  بود. او  ظاهراً  مهربان بوده چهرهای زیبا و بدنی قوی داشت. و حتی در وقت جلوس به قادر به سوار شدن بر اسب نیز نبود زیرا تمام عمر را تا زمان مرگ پدرش سلیمان (1105هجری) در حرمسرا در عیاشی با زنان گذرانده بود، از امور مملکتی آگاهی نداشت. وی انسانی خرافاتی و زودباور بود و به شدت تحت تاثیر افکار دیگران قرار میگرفت. مشهور است شاه سلیمان به درباریان خویش گفته بود اگر طالب آسایش هستند بعد از وی پسرش حسین میرزا را به سلطنت بردارند و اگر جویای تعالی و افتخار هستند میرزا مرتضی پسر دیگرش را برتخت بنشانند. امرای راحت طلب هم که یک پادشاه ضعیف بیشتر از یک فرمانروای سلحشور باب طبع آنها بود در انتخاب حسین میرزا که ارشد نیز بود تردید نکردند و او را با نام شاه سلطان حسین بر اورنگ فرمانروایی نشاندند. این انتخاب در واقع نشان دهنده علاقه آن قوم به منفعتجویی، لذت پرستی و تنآسایی بود. [[2]] او شخصی بی سِواد بود که در انزوای حرم بزرگ شده بود،   از  همین سبب آمادگی لازم رابرای اداره کشور نداشت. وی در عین حال دارای شخصیتی آرام بود دوران سلطنت وی صحنه رقابت علما با اعضای حرم و خواجگان حرمسرا بود. این عوامل وی را در نهایت به شخصی ضعیفالنفس، شهوتران و باده نوش تبدیل نمود. در دوره حکومت وی آخرین بازماندههای نظم حکومتی و ساختارهای اداری که با تلاشهای شاه اسماعیل اول ، شاه طهماسب و شاه عباس اول ایجاد شده بود از میان رفت. وی عملاً هیچ قدرتی در اداره امور نداشت و حتی علاقهای هم به دانستن اتفاقاتی که در اطرافش میافتاد نشان نمیداد. کشور در هرج و مرج و نابسامانی فرو رفت و هر نوع فسق و فجوری بدون هیچ ممانعتی حتی در پایتخت رخ میداد. شرح برخی هوسرانیها و نابسامانیهای دوره حکومت وی در کتاب رستم التواریخ که  در اوایل حکومت فتحعلی شاه قاجار نوشته شدهاست با تفصیل شرح و بیان  گردیده  است و برای شناختن  این شاه  صرفاً هوس ران  به  این  کتاب مراجعه شود.

تعداد زنان  حرم این شاه  هوس ران را محمدهاشم آصف در کتاب «رستمالتواریخ» یعنی آنانیکه  درشمار همسران دائم شاه حسین بحساب می  آمدند را حدود ۱۰۰۰ نفر ،از بلاد و اقوام مختلف کشور ذکر میکند که در حرمسرایی  بسیار مجلل زندگی میکردند.  

صاحب رستم  التواریخ  در مورد  مجامعت دایمی  این شاه  هوس کیش که هر روز با دوشیزگان زیبا که  از  اطراف و اکناف  کشور توسط  خواجه سرایان بدربار آورده  میشد و  همخوابگی آن داستان  های زاید  از  وصف را بیان  کرده  است که بخاطر  عفت و بزرگداشت قلم   ، آن را  نقل نمیکنیم صرف  همینقدر به  روایت  تواریخ  معتبر آن دوره  یادهانی  میگردد که او  آنقدر  در  مجامعت با دوشیزگان و زنان زیبا راه  افراط را پیش  گرفته بود  که  حتی زنان  زیبای  اراکین دربار را نیزدر نزد  خود  میخواند.صاحب رسم  التواریخ  ذکر  میکند  که  حد اقل روزانه با یکصد  دوشیزه  ویا زن  زیبا  همبستر  میشده  است .او شمار دوشیزگان باکره  را 3000نفر و تعداد زنان زیبا و ماهروی را  2000 نفر برعلاوه زنان  حرم شاه بر شمرده  است که باشاه سلطان  حسین  مغازله و  همبستری کرده  اند.[[3]]

103-1-3. سیاست مذهبی شاه سلطان حسین

توزیع هدایا در جشن نوروز توسط شاه سلطان حسین در اصفهان در سال(۱۱۳۴ هق) برای دینکاران  شیعی در دربار باعث شد تا علمای شیعه از او حمایت کنند. طوری که در ابتدای سلطنتش فقیه نامی عالم شیعی محمد باقر مجلسی از او جانبداری کاملی به عمل آورد. مؤرخین ذکر میکنند که شاه سلطان حسین در زمان تاجگذاری اجازه نداد که صوفیان طبق رسم معمول که در نزد شاهان صفوی رواج داشت او را با شمشیر احاطه کنند و در عوض محمد باقر مجلسی  را برای این کار فراخواند. محمدباقر مجلسی تاج شاهی را بر سر او گذاشت و خطابهای در ضرورت رفع فسوق و مناهی ایراد کرد که بعد  از  در  گذشت  محمد باقر مجلسی این شیوه با پا درمیانی مریم بیگم،که فهمیده  می شود زن با نفوذ در دربار و  نزد شاه و در عین  حال آزاد  منش و عیاش نیز بوده  است  سلطان حسین رابه آشامیدن خمر آن معتاد ساخت. از این زمان به بعد، شاه صفوی تقریبآ منزوی شد و همه کارها را وزیرانش انجام میدادند.[[4]] گسترش نقش علمای شیعه در بنیان سیاسی ایران پیش از شاه سلطان حسین، در زمان شاه سلیمان صفوی آغاز شده بود. ولی در دوره او بر شدت آن افزوده شد. محمد باقر مجلسی مردی دیندار بود و در برابر سایر ادیان و مذاهب مانند زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان ،صوفیان و سنیها سختگیر و نابردبار بود. این رویه را نوه او میر محمد حسین مجلسی که از نزدیکان شاه بود نیز دنبال کرد و این امر در نهایت به درگیریهای فرقهای انجامید و سلسله صفویه را دچار ضعف شدیدی کرد.[[5]]

مشکلات در دوره شاه سلطان حسین از منظر تاریخی  تربیت بد شاهزادگان در دربار صفوی بوده است که نسل به  نسل در این  خانواده ادامه یافته  است . این اشتباه از زمان شاه عباس اول شروع گردید و روی همرفته  ادامه یافت. زیرا شاه  عباس  اول نسبت به فرزندانش بدبین بود و ولی عهد خود صفی میرزا را نیز کشت. چون نسبت به او مشکوک بود. شاه عباس همه افراد نزدیک به خود را حذف کرد تا فقط خودش بماند. اما تصور نمیکرد که باید برای بعد از خود او هم کسی بماند. بالاخره او نوه اش را جانشین خودش کرد که همان شاه صفی است. از آن به بعد برای تردیدی که نسبت به از بین رفتن شاهزادگان وجود داشت آنها را در داخل دربار و پنهان از انظار،نگاه میداشتند تا قزلباشان از آنها سوء استفاده نکنند. این وضعیت ادامه یافت تا این که افرادی مانند شاه سلیمان و پسرش شاه سلطان حسین به قدرت رسیدند که تربیت سیاسی کافی نداشتند .آنها دربچگی زندگی آرامی داشتند و هرگز برای سختی و کار آزمودگی رهبری تربیت  نشده بودند، هر  گز  نتوانستند  در  جلوه  های سیاست و دولت  داری کاری  از  آنها پیش برود.[[6]]

 

103-1-4.عاقبت شاه سلطان  حسین

شاه سلطان حسین تا سال1726  زندانی افغانها بود و عاقبت با رسیدن پیام عثمانیان مبنی بر حمایت از شاه ایران و بازگرداندن تاج و تخت به او، به دستور اشرف افغان در1139  گردن او در زندان زده شد. [[7]]


[1]  بیات  دکتر عزیز الله، تاریخ  تطبیقی  ایران با کشور  های  جهان، از ماد تا انقراض سلسله  پهلوی،موسسه انتشارات  امیر  کبیر ،تهران: 1382،صص440-41؛محمد  هاشم  آصف ، رستم  التواریخ ،  از روی  نسخه   مرکز فرهنگی  پروس  المان به  خط مؤلف،  تصحیح  ،تحشیه و توضیحات ،فریدون  مشیری ،چاپ سوم،چاپخانه سپهر ،تهران:2537،صص 82و83.

[2]   رستم  التواریخ ،مأخذ پیشین، ص83 .

[3]   رستم  التواریخ ،  پیشین  ص، 83.

[4]  ویکی  پیدیا به  نقل  از منابع  تاریخی آن دوره

[5]  مولفان: ا. آ. گرانتوسکی ،م.آ. داندامایو،گ.آ.گاشلنکو،پروفیسور ای. پ. پتروفشکی،پروفیسور م.س. ایوانوف ،ال. ک . بلوی ،ترجمه ، کیخسرو  کشاورزی ،تاریخ  ایران  از زمان باستان  تا امروز 280

[6]   غفاری فرد  عباس قلی،تاریخ  تحولات   سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی  ایران  در دوره صفویه ، تهران:  1381،ص،274.

 

 

 

 

++++++++++++++++++++++++

 

ادامه سلطنت  های صفوی

بخش یکصد و دوم

بحث ششم

 

مقدمه

102-6-1.منظر خراسان و ایران در شروع سده هفدهم

در پایان سده شانزدهم و شروع سده  هفدهم سرزمین های خراسان بزرگ بالاخص و دولت  صفوی فارس  بالعموم در وضع  خارجی و داخلی  اسف  باری قرار داشتند. در  این  منطقه ی جغرافیایی آسیا ، مردم  در  وضع  اقتصادی اسف ناکی بسر میبردند.ولایات  غربی دولت صفوی زیر  اشغال ترکان  عثمانی بود ، قسمت  های  از  سرزمین  های  خراسان  از قبیل  کابل لهوگر، لغمان و  نورستان و مشرقی تحت سیطره دولت بابری هند تحت قیادت  جلال  الدین اکبرکه در هندوستان بنام  مغول  اعظم شهرت داشت که با دولت  صفوی فارس  چهره  خصمانه ای بخود  گرفته  و قندهار در قلعه بندی ممتد وی بسر می برد که  این شهر  در طول سده  بین دو  دولت صفوی فارس و بابری هند  دست بدست  میشد  .قسمت  های  شمالی و  غربی  خراسان  از قبیل بلخ و مرو  هرات  در تسلط  ترکان بخارا قرار داشت   .ستیز دایمی خانان که به  جنگهای داخلی کشانده شده بود با قیام  های مردم بر علیه  آنان وضع را بیشتر  آشفته  میکرد. در درون سرزمین  های فارس عشایر قزلباش ومالکان (فئودالهای محلی) با هم   در ستیز  و  جنگ بودند،  از طرف دیگر تحمیل  عوارض و مالیات  های کمر شکن باعث اوج قیامهای  محلی میشد.

شاه  عباس  از درنگی که بوسیله پیمان صلح  با ترکان  بدست  آمده بود ، بهره برد  و نیروی خود را صرف قیامهای داخلی در فارس و نبرد  ازبکان  در  سرزمینهای خراسان  کرد.او  در  نبرد قطعی   اوزبکان را در هرات  شکست سختی داده و هرات  را به دولت  خودش ملحق ساخت؛ و ضمن سالهای (975-976هش/1597-1598م) سرتاسر خراسان از جمله  شهر  های  مشهد  نیشابور، هرات  و مرو  را از  تصرف  ازبکان  رهایی بخشیدولی  در سیطره  دولت خودش در آورد که  زیادتر  از شیبانیان مردم را به  نسبت  احمال تعصب شیعی که  از طرف اعیان روحانیان شیعه تحمیل می شد به ستوه آورد بود. این در حالی بوقوع پیوسته بود  که  هرات و  مضافات  آن  از  استیلای بیگانگان  اهم از شیبانی و صفوی در رنج و عذاب بودند و مبارزات شان  در خفاو ملاء ادامه داشت.[[1]]

 

102-6-2.شاه صفی پسر شاه عباس یا شاه  عباس دوم

(1022-144هش/1642-1666م)

شاه عباس  دوم  مرد صلح  خواه و آرام بود .در زمان او  اقتصاد فارس  به  پیشرفتهای نایل گردید.او روابط سیاسی و بازرگانی  با  اروپا قایم  نمود. جهان  گردانی که  در  آن  زمان به  فارس  آمده بودند  از امنیت راه  ها ی  تجارتی و رونق  شهر  ها یاد  کرده اند .همچنان دولت صفوی  روابط خود را با  روس نیز  استحکام بخشید .

1.عوارض مالیاتی

در این زمان   به رایج ترین  شکل استثمار دهقانان و  کشاورزان  از طریق دریافت  مالکانه به  گونه سهم  محصول بود که گاه  گاهی  نقداً از محصول دهقان از کشت و کار دریافت  میگردید که آنگونه  عوارض بنام «سهم ارباب» از زمین که غالباً موروثی بود در یافت  میگردید و در  بعضی موارد در صورتیکه  کشاورز علاوه بر زمین  و آب، دامهای کارگر (تخم ،قلبه گاو و وسایل زراعتی ) از ارباب می  گرفتند در  چنین  موارد  عوارض  به  میزان قابل ملاحظه  ای  از حد  معمول بالا میرفت .این  عوارض  از 1/5 تا به  ½ محصول  از زمین  های زراعی ، و بیشتر از  نیم  از باغها تعین  میشده بود، در  چنین  مواردی این سهم  ممکن بود  به 85%  و حتی 90%  جمع محصول ، با مالیاتهای مقرره برسد (به سرزمینهای خلافت  شرقی  ، تالف  لسترنج ترجمه محمود  عرفان ، نشر شرکت  علمی  وفرهنگی ، تهران:1337فصل بیست و نهم خراسان[بلخ و جوزجان غرجستان و غور و بامیان ]،ص433تا445؛ هرات  -  اسفزار- بادغیس [فصل سی ام ]،ص446تا460 ؛ بدخشان ،  تخارستان- وشاخه  های رود خانه  آمو یا جیحون [فصل سی ویکم]463تا 472 ملاحظه  گردد).اگر دهقانان  را از بیگاری که به صورت اجباری بالای رعیت  مخصوصاً  کشاورزان  تعمیل  میشد را معاف  میکرد ، در این صورت سهم  بهره مالکانه شاه به 7/8 محصول بالغ  میشد.

2.وضع زندگی دهقانان و  کشاورزان

دهقانان باوجودیکه  مردمان آزاد بشمار می  آمدند  آما در شرایطی که  از  هر  گونه حقوق محروم بودند و زیر دست مالکان یا مباشران خود کامه  به زندگی ادامه  میدادند؛ نظامیان و ماموران حکومت که در خانه  دهقانان  اقامت  می  گزیدند، اگر آنچه را میخواستند برایشان  میسر نمی  گردید، میزبان شان را سخت  کتک  میزدند، آنها را وادار میساختند رایگان برای شان کار کنند، دهقانان  ناگزیر بودند اسبان یا دواب  سواری و باری شان را به رایگان  علیق دهند و پرستاری کنند، گاهگاهی پولهایی با زور به عنوان پیشکشی  از  آنها  گرفته  میشد.    [[2]]

عباس مرزا یا شاه  عباس دوم  حین  فوت پدرش از سه سال بیشتر نداشت و بهمین جهت  میرزا  تقی خان اعتماد الدوله به  عنوان  نیابت سلطنت  زمام امور را  در دست  گرفت .

3.نظامهای حکومتی دولت صفوی

تمهید: مقصد  عمده  من  از نوشتن  این سیاحه  تحلیل اوضاع سیاسی ، اقتصادی و  فرهنگی  دودمانهای پیرامونی  خراسان بزرگ  است  تا فهمیده شود در آن  عصور بالای مردم و تمدنها  چه جریانهایی حاکم بوده  است .

رهبری سیاسی  ایران  در جریان سده  هفده  میلادی رفته  رفته از دست  کوچ  نشین قزلباش - نظامی  خارج و در اختیار دیوان سالاران فارسی قرار گرفت ،  این  گروه  جدید  تازه بقدرت رسیده روحانیان وبازرگانان  متکی بودند.ظاهراً در  گذشته هیچ دستگاه دولتی ای این اندازه بزرگ و پیچیده مانند  هم اکنون  نبود.

شاه قدرت  نا محدودی داشت . در اختیار او یک  شورای عالی  (مجلس اعلی) که  وظیفه  اش  مشاوره  در امور دولت بود ، قرار گرفت . در این  شورا  هفت رکن  فعالیت  میکردند که  ارکان   دولت را  تشکیل میدادند:

4.ارکان  دولت: 

وزیربزرگ  (اتابک الدوله) ؛ معاون وزیر بزرگ (مجلس نویس)؛ قاضی بزرگ  که  کار  های بزرگ سیاسی و  کشوری  را میگرداند (دیوان بیگی)؛رئیس چریکهای عشایر قزلباش (قورچی باشی)؛ رئیس یکان (واحد) غلامان سوار (قوللر آغاسی)؛ رئس  واحد  های پیاده نظام (تفنگچی آغاسی)؛ رئیس  تشریفات دربار شاه (ایشک  آغاسی باشی)، سرفرماندهی  کل  قوای دولت صفوی ایران(سپه سالار کل)؛ فقط  هنگام بحث در مسایل  نظامی و لشکر کشی در مجلس  اعلا فرا خوانده  میشد. در پایان سده  هفده  دو  مقام  بلند پایه  دیگر  نیز به  مجلس  اعلی  پیوستند: رئیس  مالی دولت (مستوفی الممالک) و رئیس  تاسیسات  کاخهای سلطنتی (ناظر بیوتات) بودند. در اختیار مقام اخیر  کارگاههای صنعتی دربار، اسطبل  ها  واماکن درباری  دیگر قرار داشت؛ رئیس شکار (میرشکارباشی) نیز جزو بلند پایگان  دولت بشمار  می آمد.

مهم ترین  این  دستگاها بدست  وزیر بزرگ بود (دیوان الممالک). وزیر بزرگ  بعد از شاه بلند  ترین  مقام  را داشت ، او  کار کلیه  دیوانها را  نظارت میکرد و مُهر شاه  در اختیارش  بود.بر خلاف  دستگاه  حکومتی «ترک» که وزیر بزرگ،  در  عین  حال فرمانده کل قوا را به  عهده  داشت در دولت  صفوی، وظیفه  وزیر بزرگ فقط گرداندن  کار  های کشوری بود. و از آنجاکه قدرت عالی دولتی را به  عهده  نداشت ، در هر زمان ممکن بود به فرمان شاه  از  وظیفه بر کنار و حتی اعدام  گردد.بر علاوه  اینها  در دربار شاه شعبات  اداری نیز اجرای وظیفه  میکردند.

 

5.زمینهای دولتی:

کلیه  زمینهای دولتی اهم از زمین  های مزروعی و  غیر مزروعی به دو قسمت  نا برابر  تقسیم می شدند، قسمتی  جزو قلمرو  دیوان و قسمت  دیگر جزو  قلمرو خاصه (دارایی  های شخصی شاه) بودند، در قلمرو  دیوان علاوه  برزمینهای دولتی زمین  های بخش  های  دیگر ، بغیر از املاک  شاه؛ قرار داشتند.  در قلمرو خاصه (املاک شخصی شاه)، املاک  خانواده شاه و ملک  های  خصوصی و زمینهای وقف بودند ، اما زمینهای دولتی و  تیول ها  جزو  خاصه  بشمار نمی  آمدند. زمین  های قلمرو دیوان  در اختیار وزیر بزرگ بودند. اما زمینهای خاصه را دستگاه اداری (دیوان)  ویژه  ای  میگرداند. دیوانهای  ویژه ی خاصه راساً سهام بهره ی مالکانه ، مالیات  ها و در آمد  های  دیگر ارضی را به  استثنای آنهائیکه  از پرداخت  مالیات  معاف بودند، مانند (سیور غالها)، زمینهای  وقف و  غیره ، دریافت  میکردند . در راس  روحانیان شیعه دو مقام (صدر) یکی برای رتق و فتق امور مربوط به  دیوان ودیگری برای کار  های املاک  خاصه  تعین  گردید.

 

6.مقامات  محلی:

مهمترین  مقام  محلی در دستگاه  حکومت  والی نائب الحکومة یا (استاندار) بود.بعضی استانها  خود مختار بودند، و بنا بر این  استانداران  تحت  الحمایه  شاه بگونه  موروثی  بر این  استانها  فرمان  میراندند.استانها و ولایاتیکه  خود  مختار بودند خود شان  کار  های  مالی و اداری و قضایی شان  را بصورت  مستقلانه  اداره  میکردند که دولت  مرکزی کمتر در امور آنها دخالت  میکرد.وابستگی  این  ولایات فقط بخاطر فرستادن باج های  از قبل  تعین شده  بود که جبراً به شاه  می پرداختند. و هنگام  جنگ  نیز  چریکهائی برای خدمت به قشون شاه  می فرستادند. حاکمان  موروثی  سیستان و مناطق ولایات فتح شده  چون  هرات و قندهار نیز  تابع همین  شیوه    و ازچنین حقوقی برخوردار بودند.

 

7.دستگاه  های اداری یا دیوانهای ولایات:

این  دیوانها زیر نظر بیگلر بیگی ها  اداره  میشدند،  اینها  در  عین  حال  از  چریکهای وابسته به فئودالهای محلی به عنوان  نیروی   انتظامی  واجرایی  بهره  می بردندو بر این  چریکها فرماندهی داشتند و این  مقامهای موروثی بوده بطور کلّی  آنرا رؤسای  عشایر قزلباش اشغال کرده بودند . شاه  عباس اول کوشید  تا  این بیگلر بیگی های موروثی را منحل کند و یا  از قدرت بر اندازد و تا اندازه ای  در این کار توفیق نیز یافت. برای محدود  کردن قدرت  این  عناصر شاه  عباس   تنی  چند  از  مامورین  مرکزی را که تابع  مرکز بودند به  استانهای  آنها مامور کرد  .اینها باید مراقب بیگلر بیگی  ها  می بودند و کار  های  آنها را بمرکز  گزارش  می دادند. زیر دست  بیگلر بیگی ها (حاکم ها) بودند، مقام  حاکم ها  نیز موروثی بودو از میان فئودالهای محلی گزیده  میشدند. غالباً رؤسای عشایر کوچ  نشین، یک  منطقه حاکم  نشین را به  عنوان یورت  عشیره شان  در اختیار می  گرفتند و به  این  وسیله فرمانروایی  این  منطقه را  در دست  میگرفتند.چریکهای فئودالی ولایت  از این  منطقه  تامین  میشدند.

در آمد  استان  های خاصه برای  هزینه دربار و کارمندانش  مصرف  میشد  که  این  هزینه  ها که به توسط  وزیران ، مدیران  مالیات و  مستوفی  ها  از مردم  جمع  آوری  میشد روش و رفتار این  مامورین از بیگلر بیگی بهتر نبود و به  هر  جا و در هر موردی   این  مالیاتها بحق یا بدون  حق به  عنف  جمع  آوری  میشد  که  کشاورزان و کارگران  از آن زیاد  زیان  میدیدند.[[3]]

 

8.شهر صنعت و بازرگانی

در آغاز سده  هفده پس  از زمانی  رکود،بهبودی اقتصادی آغاز گردید  . مسئله خود  گردانی  شهرها مانند پیش در شهر ها  عملی نمیشد. فقط  این  خود  گردانی در چار چوب بخش معینی  از شهر انجام  می گرفت .در این  بخش  ها سران و کدخدایان از میان  خود  مردم انتخاب  میشدند و ضمناً  اصناف پیشه وران  و روحانیون هم رئیس خود را بر می گزیدند. دررأس کار  های شهر کلانتر قرار داشت، این شخص را فرماندار دولت شاه از میان  اشراف  فئودال محلی یا بازرگانان بزرگ ، بر می  گزید  و ندرتاً  این  شغل هم  بصورت  موروثی احمال  میشد . وظیفه  کلانتر دفاع  از منافع و حقوق شهر وندان قضایی، پی گرد بزهکاران، و نرم  تر  کردن فشار ماموران شاه و حاکم  نسبت بمردم بود.او  مؤظف بود ، مبلغ مالیات  و میزان  وظایف را که  از سوی دولت برای مردم شهر تعین  میشده بود میان ساکنان  محله ها واصناف پیشه وران  تقسیم کند این  گونه  کلانتران به عنوان  نمایندگان و مدافعان شهروندان بشمار می  آمدند.اما عملاً نمایندگان طبقه بالای مردم شهر و حافظ منافع  آنها بودند.

اصفاف و پیشه وران  در سده  هفده نسبت به سابق  نقش مهمتری را  در زندگی شهرها ایفا میکردند.سهمیه  مالیاتی  هر  صنف بطور جدا گانه  توسط  کلانتر  ها  معین  میشد .  هر صنف  جلسه  ای  تشکیل میداد  نظر به بزرگی و کوچکی کار شان سهمیه  مالیاتی خود را  تعین  میکردند. فراموش  نگردد که  عوارض جمع شده  توسط دو دسته  از دراویش نعمت اللهی و حیدریه  تقسیم  میشد و بعضاً کار به  جدلهای خونین  میکشید .

استادان  کارگاه  های دربار  از امتیازات  ویژه بر خوردار بودند اینان مانند سده  پیش برده وار کار نمیکردند، بلکه  استادکاران  آزادی بشمار می  آمدندکه در ازای کار شان  مزد  کافی دریافت  میکردند.

در میان صنایع  پارچه بافی مهمتر  از همه به شمار  میرفت . مصنوعات  حریر فقط به  منظور رفع  نیاز مندیهای اشراف وشهریان توانگر و برای صدور به  بازار  های خارج  تولید  میشد .و شهر  های عمده  ایران  مرکز تولید  این  منسوجات بشمار می آمد.قالی بافی نیز رشد  کرده بود  که  مرغوبترین  انواع  آن  از طریق  ترکیه به بازار های  اروپایی  بفروش  میرسید .این قالین  ها  از پشم  گوسفند و  ابریشم  تهیه  میشد . همچنان  صنایع  کاشی کاری ، چرم  گری و دباغی رونق یافت و صنایع  شمشیر سازی و کمان رونق خوبی یافت  که  از فولاد  تهیه  میشد و در بازار  های اروپایی بفروش  میرسید .

در این  عصر بازرگانی  پیشرفت  چشم  گیری کرده بود .بازرگانان بزرگ  نمایندگانی به   چین و سوئد و دیگر  کشور  ها  می رستادند. بازرگانی خارجی بیشتر  در دست فرانسویها،  ارمنی  های مسیحی  هلندیها انگلیسیها و روسها بود.

9.فرهنگ دوره صفوی

 فرهنگی که در زندگی مردم ایران در سده  های پانزده و شانزده موجود بود ،در سده  هفدهم   از میان  رفتند. انگیزه  های اصلی این  پدیده  نه  تنها  ایران ، بلکه درکلیه  سرزمین  های  خراسان بزرگ  به  جغرافیای فعلی  افغانستان و سایر کشور  های شرق را زیر تأثیر قرار داده بود، هنوز برسی  نشده ند .بی گمان یکی  از  این  انگیزه  ها عقب ماندگی اقتصادی  سرزمین های شرقی وکلیه  کشور  های  آسیایی در این  مدت  ضمن مقایسه با  کشور  های  اروپای باختری بود.اما  این سقوط فرهنگی در  کلیه  رشته  ها یکبار انجام  نپذیرفت ؛ در  جریان سده  های شانزده و هفده چند رشته فرهنگی شگوفایی خود را  از سر گرفتند. از نو ساختمان  شهر  ها باز سازی شد  مقابر بزرگان صفویه  در  گیلان  و بعضی جا  های دیگر  از نو با تزئینات و کاشی کاری  نوسازی شد .  اصفهان  پایتخت دولت  صفوی گردید که  در  آن  مساجد  حمام  ها و کاروانسرا  ها  از  نو به  اسلوب تازه بنیاد  نهاده شد که کاخهای شاهان صفوی  تا هنوز به  زینت و زیبایی  این شهرافزوده  است . در  مشهد  طوس و نیشاپور ساختمانها و مساجد  از نو اعمار  گردید که تاقهای بلند و میناره  های  آن  از دور برجسته  مینمایند.

آموزشگاه  های  نقاشی و میناتوری  توسط  استادان  ماهر کار گذاشته شده  که  میتوان  از استاد رضای  عباسی  نام برد .

بر  علاوه  هنر  خوش  نویسی و  نقاشی و دیزاین  روی قالین  ها رواج کامل پیدا کرد .  هنر کاشی کاری دوره صفوی  تا به  هندوستان راه باز کرد .

در صنایع  شعر و ادب پس  از  جامی  هروی رکود ی ژرف و  عمیق  بمیان  آمد و پیشرفت  چندانی  در  این  زمینه صورت  نگرفت  . اکثر شاعران  این دوره  تبریز و اصفهان را ترک گفتند و راهی  دیار هند  در امپراطوری بابری هندستان شدند  که شاعران  این  دوره  در  عهد شا جهان آثار گرانبهایی  در ادبیات فارسی هندوستان  جاه گذاشتند.

در دوره صفویان  تاریخ  نگاری  ترقی زیاد کرد  از جمله  احسن  التواریخ توسط  حسن بیک روملو  از  تاریخ  های  معتبر  این  دوره  است  که  منباب مثال  میتوان  آن را شاهکار  این  دوره  در تاریخ  نگاری نامید . این  شخص  از  عشایر قزلباش روملو از آذربایجان برخواسته  است  همچنان «شرف نامه »شرف خان بدلیسی در باره  تاریخ  کردها نوشته شده است.

تاریخ  نگار برجسته سده  هفده اسکندر بیگ  ترکمان ملقب به  منشی (1560-1633م)  که تاریخ او بنام  «عالم  آرای  عباسی»شامل تاریخ  جنگها و اصلاحات شاه  عباس اول  است .او  منشی باشی و  وزیر اول شاه عباس اول بود.

یکی  دیگر  از  آثار این  دوره  «تذکرة التواریخ» میباشد که  توسط  میرزا سامی تالیف  گردیده در باره  روحانیان بلند پایه  شیعه صفوی ، امیران  دستگاه  حکومت، روش  اداره پایتخت (اصفهان)، حقوق ماموران ،، در آمد و ترکیبات  چریک  های زیر فرمان  حکومت، والیان و حاکمان و  کلیه  اقشار جامعه صفوی و همچنان  در باره  در آمد و هزینه و بطور کلی بودجه  صفویان ، اطلاعات  گسترده  ای داده  است .[[4]]

10.تسخیر قندهار

 

در سال (1052هق) شاه  جهان  پادشاه  هندوستان ، فرزند  خود را مامور  تسخیر قندهار کرد و بفرمان شاه عباس رستم خان سپه سالار مأمور جلو گیری  او شد، اما به  اثر بی  لیاقتی و سهل انگاری  این سردار، قندهار از دست صفویان بیرون گردید. پس  از  این  واقعه  شاه  جهان متوجه  ترکستان شد.  محمد  خان پادشاه ترکستان (سمرقند و  بخارا و خیوه) به  کمک سپاهیان  صفوی ، شاه  جهان را شکست  داد. وی به  عقب  نشینی  ناچار و تقاضای سلح  کرد. در سال (1058هق) مرتضی قلی خان قاجار بفرمان شاه عباس مأمور فتح قندهار شد.سال بعد  خود شاه  هم  جانب قندهار حرکت  کرد .سر  آنجام  در سال 1059 هجری سپاهیان شاه جهان قندهار را به  سپاه  ایران  واگذار کردندکه عاقبت  این  شهرباعث شورش (افغانان که  ایرانیها  از آن به فتنه قندهار یاد  میکنند، دولت ایران  در  تصرف خانوده  میرویس  هوتکی قندهار )گردید. [[5] ]


 

 


 

[1]   تاریخ  ایران  از زمان باستان تا امروز،   مأخذ  پیشین، صص، 257-260.

[2]   تاریخ  ایران  از زمان باستان  تا امروز، پیشین ،صص 266 تا 269.

[3]   تاریخ  ایران  از زمان باستان تا امروز ، پیشین  ،صص 267-271.

[4]   همان ، 2772-277.

[5]   تاریخ  تطبیقی  ایران ، پیشین  ، صص،429-434، تاریخ  ایران از زمان باستان  تا امروز ، پیشین ، صص،266 به بعد

 

 


بالا
 
بازگشت