پرتو نادری

 

 

بانوان بزرگوار سرزمین من؛ رو زتان مبارک باد، اگر روزی داشته باشید!

 

تندیسۀ شکوه شهامت

آیا ترا ز گوهر نور آفریده اند
کاین گونه در تلاقی خورشید و آیینه
جاوید گشته‌ای

من دیده ام، از اوج نقریین ستیغ زمانه ها
فرداییان شهر
با دست‌های سبز نوازش‌گر
در زاد روز حرمت انسان
گلدستۀ سپاس به پای تو می نهند

آن کیست، آن غربیۀ منفور
کز ضربه های قلب تو ای دوست
در امتداد هستی بی پای زنده‌گی
انکار می کند

تندیسۀ شکوه شهامت
بت‌خانۀ روان من از نقش تو پر است
چون ذهن بامداد که لبریز می شود
از آیه های باور خورشید
گویا تمام هستی من هستی تو است
من بی تو کشت‌زار به خشکی نشسته‌ام
یک باغ بی طراوت بی‌گل
یک شوره زار تشنۀ غمناک
در خاطرم هنوز
با هر بهار خاطره پربار می شود
افسانه‌های تلخ « سرندیب»
آن جا که آسمان
چون ژرفنای سینۀ یک شب
تاریک و تیره بود
آواره از بهشت
بی تو زمین به زیر قدم هایم
می سوخت هم چو آتش دوزخ

من رانده از بهشت
عمری درون دوزخ تنهایی و سکوت
آواره سوختم
اما چه پرشکوه
من آن بهشت گم شده را در تو یافتم

پرتو نادری
زندان پلچرخی
قوس 1364

 

 


بالا
 
بازگشت