نوشتۀ فاروق فردا

 

آهای فرخنده

ار چند نامه ام را خوانده نمی توانی اما می نویسم.نامه ام برایت نمی رسد  اما ، می نویسم.

آهای فرخنده، فرزانه بانویی که  قرآن درسینه و فریاد در گلو،« لم یکاد» گفتی و شکار دژخیمان کویر لایملکون شدی.

آهای فرخنده،تو رفتی  وبه قول زنده یاد شهید  خسرو گلسخری، که چندی پیش از اعدام خودش در ایران ، به یاد شهید آذر،رفیق و همسنگرش سروده  بود.

(تو رفتی،

شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت

اما ،

دو دست جوانت ،

بشارت فردا

هر سال سبز می‌شود

 و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاک ،

گل می دهد،

گلی به سرخی خون...)

 

آهای فرخنده،

تو بر خاکستر به باد رفته ی خوشه ها قد افراشتی و رفتی.

من هم از همان کویر می آیم، که با تاثر و تالم  ناکرانمند ، سالیان درازی در عطش نبود صاحب،گلویش خشکیده است و زبانش را گرماهای سوزان خشکسالی ها به میدان آئینه مصاف  مور ومورچه مبدل کرده وکسی در آن نیست، که حد اقل آن را با نم بی جاذبه اشک نیم سوخته اش تر کناد.

تو رفتی و شهر در تو سوخت.

باغ در تو سوخت.

تو از شهر بی صاحبی ،  که حتی خدا از آن بیزار است به سرزمین  دیگر ره کشودی. زیرا شهر ما، شهریست که ملت آفتاب سوخته اش امید و باور  وامال  وسرنوشتش را در پای قبر مرده گانی که بعضی های شان حتی در یک روز، بیش از بیست و پنج هزار تن از آبا و اجدادش را از تیغ گرم گذشتانده رقم زده است. این همه ،نه هم، شاید از جهالت بیش از حد ،بل از ناسازگاری های روزگار و مجبوریت های تمام باشد ، که خاک سیه قبر هایی را که هنوز بوی خون اجداد از آن بلند است، کحل بینش خود می سازند.

آهای فرخنده،

تو از شهری رخت سفر بستی و همکیش ستاره و مهتاب شدی، که در آن وجدان های خفته، هنوز مانند موریانه ها در سرمای زمستان و انسان گونه هایی مانند خرس های قطبی،جز ریشه های تاک های سوخته برای تغذیه خود چیز دیگری را دیده نمی توانند.

آهای، فرخنده،

تو می بینی که آفتاب ،برای تو دامن شرنگ شرنگی ساخته و از ستاره برآن پاولی دوخته است،تو می بینی که مهتاب تو را در آغوش کشیده و در بستر آبی آسمان برایت جایگاهی از حریر روشنایی فرش  کرده است؟ تو از بالین افق های نیلگون سر برافراز و بنگر، که  ما هنوز در این کویر، سر به سنگ  می زنیم و دردل تاریکی های سوختگی آفتاب مان ، ره به روشنایی های تو می کشیم.

آهای فرخنده،

تو با عزم راسخ و قوام قایم به قیامی دست زدی واز شهر رفتی.چی کاری کردی؟ بانو؟،مردانه ،نه!زنانه ؟نه! .پس چی؟،تو کاری کردی که بالاتر از مردانه گی و بالاتر ازمقام زنانه گی بود. یعنی فرخنده گی بود.

 من دقایقی پیش از سفرت در نگاه های چشمانت خوانده بودم. من از ورای تلویزیون ها و کمپیوتر ها می دیدم که تو بر بی مالکیت     و لاصاحبی این شهر می خندی، تو بر خیل جاهل و جهالت پوزخند می زنی.

 من  هنوز که هنوز است ،از  فضای چشمان پر مهر تو ، که در  عالم بیکسی  به هر طرف ره می کشودند ،اما یاری و یاوری نمی دیدند، نبرامده ام. از این جهت ،از جهالت و خیل جاهلان که دین را وسیله به حماقت های خود ساخته اند،حرفی نمی گویم، اما شهامت تو،امروز به هستی ای مبدل شده، در این سرزمین هیچستان. سایه قامت تو، درفشی شد برای  ازادی ، عدالت و برابری، که فقط نماد تو در آن دیده می شود وهزاران فرخنده  ی دیگر به عقب آن ره می پویند.

آهای فرخنده،

 سرخی  روی گلگون تو، بشارت  روشنایی به فردا هاییست،که بدون تو ،سرنوشت آن رقمی بهتر از تو را در خود دیده نمی توانستند.

تو ازملک بی پرسان و بی صاحبی رفتی، این جای تو نبود، این شهر لیاقت تو را نداشت. شهری  جای تو نبود ،که امنیت، فرهنگ ، قانونش وحتی باور ها واعتقاداتش در حراج مفسدین، بی فرهنگ ها، قانون شکن ها ودین فروشان باشد، تا بگذارند فرخنده ی شان چنان شود و خود برای حفظ آبروی  خریده شده  یا به وام گرفته و به خاطر چند صباح نام ونشان  بی نام و نشان شان ،سر خم کنند.تو در این شهر بی صاحب نمی گنجیدی.تو در این شهر لامالک نمی گنجیدی.

آهای فرخنده،

با ستاره ها ستاره باش و شبانگاهان از فرسنگ های دور ،از دامن نیلگون آسمان به سوی ما چشمک بزن.

با مهاتب همنشین باش و خود مهتاب شو. از آفتاب نور بگیر و بتاب .فرخنده!.

تو لاله شو و بهارانه های  زندگی نوینت را  در دامان کفن ارغوانیت، با خنده ها برما که هنوز ظلمت روزگار، امام ماست، استقبال کن . تو  بر شمار ستاره ها،یک ستاره ی  سرخ روزگار ، از کشتزار های سوخته شو، تا خیل ستاره هر روزه به دیدنت صف بکشند و روی در دریای زیبایی رخسار  تو بشویند . ما عاصیان این کویر بی لاله و آلاله ها می دانیم و دامان خشک دشت های  پر از خاک و سنگ سوخته  زاراین هیچستان.

آهای فرخنده،

تو جویی از جویبار تن  پرنورت کشیدی .اما نمی دانم، خواهیم توانست تا  از قطره های  روشن تو، آبی تا حلقی برسانیم.

آهای ،فرخنده.

صدایم را نمی شنوی
اما نگاهم را اجابت کن

تا ازبلور نگاهت ،

آئینه ای بر  هیچستان ما، بیندازد.

«ف»

 

 


بالا
 
بازگشت